Wednesday 20 January 2010

شاملو

بچه های کلاس سوم، 4 تا بیشتر نیستند. اول های سال کلاسشون با پنجم ها یکی بود چون معلم نداشتیم ولی الان نزدیک یکی دو ماهه که نازگل به دادمون رسیده و معلم ثابتشون شده. کلاسشون کنج یکی از حجره های زیرزمینه. در و پیکر نداره و ما برای این که شکل کلاسش کنیم، از پشت یک قفسه ی کتاب گذاشتیم که حداقل یک فاصله ای بین اون ها و زن هایی که برای سوادآموزی می آیند باشد. جای عجیبی شده و هرکس که برای دفعه ی اول توش پا می ذاره معمولا با دستپاچگی لبخند می زنه و می مونه که ما چطور از هر فضایی یک استفاده ای کردیم

آصف تنها پسر کلاسه. یک جمله ی مخصوص داره که تقریبا هر 5 دقیقه یکبار تکرار می کنه: خانم ما می خوایم بهترین قاری قرآن تو دنیا بشیم. " واقعا؟ خب... کجای درس بودیم؟" ... 5 دقیقه ی بعد. " خانم ما یا بهترین قاری می شیم... یا که ... فضانورد می شیم." صدای نازگل رو از پشت قفسه ی کتاب می شنوم: می شه انقدر وسط درس نپری؟ " خانم ما اینو بگیم بعد دیگه ساکت
می شیم. میگیم چون کلاس قرآن نداریم اصلا دیگه مجبوریم فضانورد بشیم
"

دو تا دختر هم هستند که اسم هردوشون فاطمه است. بچه ها اسم یکیشونو گذاشتند فاطی طلا... یک دستبند طلا دستش می کنه. یک بار اومدم سر کلاسشون تو زنگ تفریح و دیدم با ماژیک داره رو تخته عکس یخچال می کشه و می گه بچه ها یخچال خونه ی ما این شکلیه. اطلاعات عمومی فوق العاده ای داره و ته و توشو که درآوردم فهمیدم عضو کتاب خونه ی ناصرخسرو هم هست

اون یکی فاطمه از اون درس خوان هاست. اون جور که خودش می گه کلاس دوم رو طی چند هفته تو تابستان پیش یه ملا تو امامزاده یحیی جهشی خونده. پشتکارش تحسین برانگیزه و اعتماد به نفس بالایی داره. یک روز یک محقق آمده بود که از بچه های افغان یک سری سوالات بکنه. خیلی خوب یادمه که اولین نفری که پیش قدم شد، همین فاطمه بود... به اون یکی ها ( که همگی دست کم 4-5 سالی ازش بزرگ تر بودند) گفت: چرا از این آقاهه خجالت می کشید؟البته بماند که این رو همون جور که آقای محقق با شخصیت کنارش وایساده بود گفت

یک روز معلم زنگ آخر نداشتند. همین جور که از راه پله ها بالا و پایین می رفتم و بچه های کلاس اولی رو خره کشون می بردم که سر کلاسشون بشینند، یکی از فاطمه ها جلوم سبز شد که: ما معلم نداریم خاله، میشه بیایین سر کلاسمون؟

سر کلاسشون چند تا کتاب شعر بردم. کتاب های چرندی بود. یه چند تا شعر از جعفر ابراهیمی که خیلی پرت نبود خوندم. بچه ها کیف کردند! دفعه ی اولشون نبود که شعر می شنویدند ولی گویا دفعه ی اولشون بود که در مورد شعری حرف می زدند. وقتی دیدم محو شعر ها شدند، دلم نیومد شعر های خوب نخوانیم. گفتم: گوش کنید و ببینید چی داره اتفاق می افته... خواستم "پریا" رو بخونم و " دختر های ننه دریا" اومد از دهنم بیرون. به خودم نهیب زدم که به هر حال بچه ان ها... ولی دیگه شروع کرده بودم... پس خوندم

" غصه ی کوچیک سردی مثل اشک، جای هر ستاره سو سو میزنه"
دیگه نتونستم ادامه بدنم. گفتم حالا دفعه ی بعد نوارشو می یارم که شاعرش کلی بهتر از من واستون بخونتش. گفتم: خودتون حالا یه شعر بنوسید. شعر مثله خارو مادرتونه. پس باید در مورد چیزهایی باشه که منجوقه بهتون، که تمومه فکر و ذکرتونه، که نزدیک ترینه بهتون( تو دلم گفتم واقعا؟). گفتم: پس شما بنویسید... منم می نویسم. منم... در مورد شما و این کلاس
می نویسم

بد ننوشتند. فاطی طلا در مورد خواهر کوچکش نوشت که همیشه دستای نوچش رو به لباسای همه می ماله. اون یکی فاطمه اعضای خانوادشو دونه دونه اسم برد و کاراشونو گفت. آصف عنوان شعرشو گذاشت پسر قهرمان و در مورد پسری نوشت که همه مسخره اش می کردند ولی در آخر پسره همه را شکست می ده. منم شعرم رو خوندم... کلی مسخره شده بود و همه رو خندوند

تو راه بازگشت، هنگامی که از دهانه ی مترو خارج می شدم، از ذهنم گذشت: پنج شنبه است...باتوم ها، شیشه ی ماشین ها را خورد می کردند. شاعر در مغزم می کوفت
" جز خدا هیچ چی نبود، جز خدا هیچ چی نبود "

Sunday 17 January 2010

نرگس

یه دختر کوچولوی جدید یه روز وقتی همه ی بچه مدرسه ای ها تعطیل شده بودند، با برادرش اومد تو دفتر و پرسید: کلاس ریاضی این جاست؟ گفتم: چه کلاسی؟ برادرش گفت: ما شنیدیم این جا تو
درس ها به بچه ها کمک می کنند. گفتم: چندم؟ دو تاشون با هم گفتند: دوم

پایین که رفتیم تو کلاس بشینیم، پسره پرسید: من می تونم تو کتاب خونه منتظر خواهرم بشینم و کتاب بخونم؟ گفتم: آره، چرا که نه. من و دخترک رفتیم تو کلاس، سر میز نشستیم. همین جور چند تا سؤال گفتم و دیدم که چه خوب حل می کرد. توجه ام جلب شد که چپ دست بود و سرعت عمل بسیار بالایی داشت. چند دفعه بهش گفتم: آفرین، تو که انقدر درست خوبه، کی بهت گفته درست
ضعیفه؟

یکهو سرش رو بالا گرفت و با یک لبخند گنده، پچ پچ کنان گفت: خاله... یه چیزی بگم؟ گفتم: چی؟ یک لحظه تردید کرد ولی گفت: یه رازه. نگاهش کردم که د بگو دیگه! لب پایینشو گرفت و کشید جلو. دهنشو جوری گرفت که بتونم توشو ببینم. همون جور کج و کوله گفت: ببین... . تو ردیف جلو، دو تا دندون پایینش در اومده بودند بدون اینکه دندون های شیریش افتاده باشند
داداشش اومد تو و گفت: ببخشید می شه من چند تا از این کتاب های قصه های شاهنامه رو ببرم خونه بخونم و پس بیارم؟ دخترک، هنوز انگشت به دهان و در حس و حال بازگویی اسرار بود... بیخ گوشم گفت: ما داستان های شاهنامه رو خیلی دوست داریم

Friday 15 January 2010

مهرداد

چند وقت پيش يه مادري اومد پيشم كه بچه ام مدرسه ي معمولي مي ره ولي درسش خيلي ضعيفه. پرسيدم: كلاس چندمه؟ گفت: كلاس اوليه. گفتم: اي بابا داداش. خب بيارش ببينم چي اش ضعيفه.چند روز بعد تو دفتر نشسته بودم كه مادره سر و كله اش پيدا شد. يه پسر خيلي لاغر، خيلي كوچولو و كچل، با چشم هاي درشت و كمي تا به تا پشت سرش بود. دست بچه اش رو از چادرش بيرون در اورد و گفت: همينه و بعد رفت. حالا تو اون وضعيت، الهه، يكي از شاگرد اولي هاي خودمون، رو پاهاي من جا خوش كرده بود و پيله كرده بود كه كتاب قصه اي كه شروع كرده بودم تمام كنم. از پسر كوچولو كه هنوز كنار ميز وايساده بود و به زمين خيره شده بود پرسيدم: مي خواي توام بياي اين قصه رو گوش بدي اول؟
قصه ي بي مزه اي بود و من تو دلم دعا ميكردم كه بگه نه و من بتونم الهه رو از رو پام سر بدم پايين و خلاص شم، ولي پسر كوچولو گفت: هوم... خب
قصه بالاخره تموم شد و من و پسر كوچولو رفتيم كه كمي درس كار كنيم." خب...بخون اين جا رو. اون جا رو حالا... اينا دارن اينجا چي كار مي كنن؟ " درست مي خواند. خيلي بهتر از بچه هاي ما. راحت تر بخش و صدا كشي مي كرد. يك كلمه گفت: من جمله سازي بلد نيستم. " آهان... خب، با بابا جمله بساز." جواب داد: من تاب دارم. " خب با چي جمله ساختي؟" لبخند زد وگفت: جمله ساختم. " نه ببين... چيز... با تاب جمله بساز." تندي گفت: بلدم، من مادر دوست داشت. " نه، منظورم اينه كه يه جمله بساز كه در مورد مادر باشه. چي مثلا؟" جواب داد: آهان، من دست دارم
به چشماش خيره شدم كه شايد به مغزش راه پيدا كنم. لبخند زد. منم لبخند زدم. فكر كردم...كف كردم. ولي راهي به مغزش پيدا نكردم