Saturday 13 February 2010

عليرضا

عليرضا 6 سالشه. يه گوشش نا شنواست. مامانش گويا وقتي اين خيلي بچه بوده اشتباهي تو گوشش آب جوش ريخته. حالا چطور مي شه اشتباهي تو گوش يكي آب جوش ريخت، خدا داند. سر همين قضيه باباي بچه هم از فرصت استفاده كرده و به مامان عليرضا گفته كه لايق بزرگ كردن پسرش نيست، بساطش رو جمع كرده و رفته يه دختر 15 ساله رو صيغه كرده. حالا ولي نمي دونم چطوره كه همشون با هم زندگي مي كنند

عليرضا نقاشي كردن رو خيلي دوست داره. وقتي همه ي بچه ها توي دفتر جمع مي شن و يك صدا مي گن كه ورق واسه نقاشي كردن مي خواهند، عليرضا هميشه اون جاست. حتي وقتي من تو كلاسم (چون معلمي نيامده يا قراره دير بياد)، عليرضا راهشو مي كشه و مياد پيدام مي كنه. هميشه اول سعي مي كنم با اشاره، در‍ خيالي رو نشون بدم، يعني برو بيرون. يا كه سعي مي كنم بچه ها رو نشون بدم، يعني كلاسه. ولي تقريبا هميشه مجبور مي شوم از سر جام پاشم و به سمت بيرون هدايتش كنم. لجباز نيست. هميشه تقريبا بدون اين كه جيغ و داد كنه خودشو وا مي ده كه من از كلاس ببرمش بيرون. مامانش ولي هميشه ازش شكايت داره. مي گه توي خونه خيلي عصبي يه. همش داد مي كشه و بقيه بچه ها رو مي زنه. همين حرفش باعث شده بود كه براش دنبال سمعك ارزون قيمت باشيم

يك روز پشت گوشش يه سمعك ديدم. حرف زدم كه ببينم متوجه مي شه يا نه. فرق چنداني حس نكردم. خانم نوره اومد كه چايي بياره يكهو گفت: ا چيه اين؟ از كجا برداشتي؟ بده ببينم. عليرضا چپ چپ به دست خانم نوره كه به سمتش دراز شده بود نگاه كرد و به سرعت برق و باد جيم شد. گفتم: خانم نوره سمعكشه. و رفتم بيرون كه با مامانش صحبت كنم. گفتم: خب چطوره؟ جواب داد كه عليرضا مدام خاموشش مي كنه يا كه هي بهش ور ميره، حتي يه دقيقه هم روشن نگهش نمي داره

چند روز بعد توي حياط بودم كه ديدم كلاس اولي ها تو كلاس، جمع شده اند دم پنجره ي رو به حياط و بلند بلند مي گن: بياين پليس اومده بچه ها. و از خنده غش و ضعف مي رن. نگاهشون رو دنبال كردم و به عليرضا رسيدم كه از پله هاي مدرسه با مامانش پايين مي اومد. لباس پليس تنش بود و سرش هم يك كلاه بود. يه لبخند گنده روي لباش نقش بسته بود. بچه هاي مهد كودكي توي حياط با شگفتي بهش خيره شده بودند و تو گوش هم پچ پچ مي كردند و با انگشت نشونش مي دادند. بايد تجربه ام قاعدتا بهم مي گفت كه چه چيزي در راهه. ولي درست همون وقت تلفن زنگ زد و من رفتم كه تو دفتر جوابش بدم. چند دقيقه ي بعد با صداي جيغ و داد پريدم توي حياط. عليرضا سر يكي از بچه هاي مهد رو بين بازوهاش گرفته بود و داشت سعي مي كرد گوشش رو گاز بگيره. هر جور بود جداشون كرديم. چند نفري از مربي ها دورمون جمع شده بودند. هر كدوم چيزي مي گفتن و اظهار نظري مي كردند. به مامان عليرضا گفتم: نبايد اين لباس رو تنش مي كردين، ببرين لباسشو عوض كنين. مامانش گفت: بلند بگين كه خودش بشنوه. بگذارين سمعكشو روشن كنم... تا سمعك روشن شد يكي از مربي ها گفت: اگه لباسشو عوض نكنيد تا آخر روز وضع همينه. مي دونين چرا؟ چون كار پليس همينه. خم شد و رو كرد به عليرضا و گفت: كار پليس زدن مردمه

با خودم گفتم فكر كن نزديك 6 سال هيچ چيز نشنيده باشي و بعد اولين چيزي كه بهت بگن اين باشه كه كار پليس زدن مردمه. فكر كن چه حالي مي شي

Wednesday 3 February 2010

يوگا

يك روز وسط شلوغ پلوغي پنج شنبه ها- روزي كه هيچ كس به جز من و بچه ها تو مدرسه نيست- دو تا خانم از در اومدند تو. دو تاشون مسن بودند ولي يكيشون كه مسن تر بود يه لباس شبيه لباس هندي ها تنش بود. گفتند: ما قرار بود بياييم امروز با مربي ها يوگا كار كنيم. همين جور كه مبهوت نگاهشون مي كردم يكهو از پشت سر چند تا معلمي كه روزشون نبود پيداشون شد. چند تايي خنده كنان گفتند: ما واس يوووگا اومديم. و ريسه رفتند. گفتم: خب برين بالا تا بيان براتون

اون خانم مسن تر كه موهاي فلفل نمكي خيلي زيبايي داشت رو كرد به من كه: شما هم بياين. خواستم الكي بهانه بيارم ولي بعد يك لحظه بي خيال شدم و راستشو گفتم: نه من خوشم نمي آد يه سري كار ها رو انجام بدم، تو جمع ( مكث كردم) يا... بيرون جمع، كلا. و بعد نيگاشون كردم كه ببينم چي مي گن. اون يكي گره روسري شو شل كرد و جوابي داد كه كمتر كسي بهم داده بود. اون گفت: مي بينم كه با خودت به تعادل رسيدي ولي ياد گرفتن يه كار هايي تو جمع بهت كمك مي كنه روش هاي غير شخصي اي رو ياد بگيري كه بتوني به آدم هاي ديگري انتقالشون بدي. تو چشم هام خيره شد و گفت: بهت كمك مي كنه به آدم هاي بيشتري كمك كني

مژه نزدم. ديگه حرفي هم نزدم. ولي با اين كه رو نقطه ضعفم دست گذاشته بود، حاضر نشدم برم باهاشون بالا. به خانم نوره گفتم: تو برو بالا... خيلي خوبه برات، به آرامش مي رسي ها. خانم نوره همون جور كه حياط را مي شست و از اون ور مواظب بود بچه اي از در بيرون نره گفت: يعني من با هول و ولاي اين بچه ها و اميرحسين مي شه به آرامش برسم؟ زورش كردم كه بره، گفتم: من چشمم به امير هست، بچه ها هم الان كلاس موسيقي دارن...بي خيال برو

روز بي خيالي بود. از اون روز هاي آفتابي كه جون مي ده واسه بي خيال شدن كلي چيزها

يك ساعت بعد اون ها هنوز بالا بودند و اميرحسين يك چوب بلند از حياط آورده بود و مي كوبيد روي ميزي كه من و مرتضي اون ورش داشتيم علوم كار مي كرديم. بچه ها و معلم موسيقي شون عربده كشون شعر مي خوندند و فردين و ابولفضل توي حوض خالي كشتي مي گرفتند. از پنجره ديدم كه مامان ميلاد و هنگامه از در اومد تو. همين جور كه به سمتش مي رفتم زير لبي تكرار مي كردم: تعادل تعادل... . مامان ميلاد به سختي نفس مي كشيد، انگار كلي راه رو دويده بود. گفتم: چته؟ گفت: صادق مريضه، سرفه مي كنه، بالا مي آره. گفتم: ببرش درمونگاه... درمونگاهو بلدي؟ ( و از دست خودم حرص مي خوردم كه بلد نبودم كه آدرسش رو بدم.) گفتم: خانم نوره بلده، بذار ازش بپرسم. و پله ها رو دو تا يكي بالا رفتم. چند تا از بچه ها روي بالكن ايستاده بودند واز شيشه ها داخل اتاق يوگا رو نگاه مي كردند. نصفه نيمه داد زدم: يعني چي؟ اين جايين چرا؟ الهه بدون اينكه برگرده پرسيد: خاله اينها خوابيدن؟ گفتم: نه دارن ورزش مي كنن. برين پايين... زوود. هي اين پا و اون پا كردم كه خانم نوره رو صدا كنم...روم نشد، دلم نيومد. برگشتم. ديدم مامان ميلاد داره از شيشه اتاقو نگاه مي كنه. گفتم: نشد صداش كنم. صدام توش تحقير داشت، تحقير موقعيتي كه توش گير كرده بوديم. ولي مامان ميلاد ديگه نفس نفس نمي زد. با يه برقي تو چشماش پرسيد: ورزش مي كنن؟

مثل هميشه پول زيادي همراهم نداشتم. 2000 تومان بهش دادم كه بره تنها بيمارستاني كه اون دور و بر مي شناختم. يك ساعت بعد برگشت. صادق تو بغلش خواب بود.500 تومان كم آورده بود و پذيرش بيمارستان نگذاشته بود دكتري را ببينند