Saturday 6 March 2010

معصومه

محل مدرسه مون رو عوض كرديم. تو جاي جديد، دفتر مدرسه جاي نور گيريه. يك پنجره ي گنده داره كه آفتاب از توش مي تابه و كيف مي كني وقتي هواي بيرون سرده و تو ليوان چايي به دست، توي دفتر نشستي و بچه ها رو نگاه مي كني كه بازي مي كنند و از سر و كول هم بالا مي روند. بعضي وقتها از ذهنم مي گذره كه اين خوشبختي هاي كوچكِ من تا كي دوام مي آورند

مامان معصومه توانسته از شوهرمعتادش طلاق بگيره. گويا طرف حسابي دست بزن داشته و جوري بوده كه قاضي پرونده حضانت بچه ها رو به مادرشون داده. برادر مامان معصومه براي اينكه حرف پشت سرشون نباشه از شهرستان پاشده اومده كه با اين ها زندگي كنه، منتها خود برادره هم شديدا معتاد به هرويينه.( بر بر نگاهش مي كنم و مي گم: "حالا چه فرقي داره... برادر معتاد يا شوهر معتاد؟") مامان معصومه گفته: اگر بخواي با ما زندگي كني بايد ترك كني. برادره قبول كرده كه ترك كنه اگه مامان معصومه بتونه متادول تهيه كند. حالا مامان معصومه روزي 18 ساعت كار مي كنه كه پول متادول داداش معتادش رو در بياره كه به خاطر حرف مردم اومده خونه ي اين ها ساكن شده است. معصومه خيلي باهوشه. وقتي باهاش رياضي كار مي كنم فقط كافيه يك دفعه يك چيز رو توضيح بدم تا متوجه بشه. ميدونم مي تونه شاگرد اول بشه. نمره بيست بياره. بهش مي گم: خب چرا پس بيست نميشي؟ هر دفعه تو چشمام نگاه مي كنه و مي گه: " نمي خواهم." و مي بينم كه نمي خواهد، كه از روي قصد تو امتحان غلط مي نويسه. به مامان معصومه مي گم: "نيارينش پيش من، درسش كه خوبه." باز مي آد. هر روز مي آد.چند روز پيش همشون با هم اومدند. مامان معصومه و خودش و داداشش. داداش معصومه رو تو مهد كودك خودمون ديده بودم. همه ي معلم ها شاكي بودند كه لجبازه، شيطونه، همه از دستش عاصي بودند. مامان معصومه گفت: امتحان رياضي شو گند زده. من خونه نيستم، تنها مونده، هيچ درس نمي خونه. گفتم:" باشه، بمونه." دادش معصومه پاشو كرد تو يه كفش كه اون هم بمونه. گفتم:" خيلي خب اين هم بمونه." دلم مي خواست از نزديك مي ديدم كه چه جور بچه ايه. يه گوشه نشست و نقاشي كرد. تو فاصله اي كه معصومه مساله حل مي كرد نشست رو پامو و براش يه قصه خوندم. بعد ديگه ردشون كرديم كه بروند. گيتا اون گوشه نشسته بود و كلي كار داشتيم كه انجام بدهيم

روز بعد همه ي بچه هاي مدرسه ي خودمون رفته بودند و من داشتم توي فلاسك آب داغم ليپتون مي انداختم كه سر و صدايي از دم در شنيدم. دم در داداش معصومه با دوچرخه ي فسقلي اش وايساده بود و به ته كوچه نگاه مي كرد. رفتم دم در و معصومه رو ديدم كه اون ته وايساده بود و داد و بيداد راه انداخته بود. بهش گفتم: چيه؟ بيا تو ديگه. گفت: اگه داداشم بازم بخواد بياد من نمي آيم. گفتم : "بابا، چرا بذار خب بياد." ولي معصومه گوشش بدهكار نبود. اومده بود جلو با خشونت تمام لگد مي زد به لاستيك هاي دوچرخه

اطمينان دارم كه اگر صاف مي ايستادم و مي گفتم عليرضا برو خونه، داداش معصومه يا مي رفت يا با لجبازي هر جور شده بود مي اومد تو. ولي عوضش تكيه دادم به در و به معصومه گفتم: "گناه داره. بذار بياد. اون روزي كه اذيت نكرد، كرد؟" چشماي داداش معصومه پر اشك بود. اطمينان دارم كه اگه سرش داد مي زدم اشكش در نمي اومد. معصومه بغض كرد. گفت: " نه، نمي خوام بياد." گفتم:" آخه يعني داداشت تنها تو كوچه بمونه؟ " اطمينان دارم كه داداش معصومه ساعت هاي طولاني و روز هاي زيادي تو كوچه تنها مونده بود ولي اون روز، به پهناي صورت اشك مي ريخت چون مي ديد كه من دلم نمي آيد كه در رو روش ببندم. معصومه ديگه لگد نزد، اومد تو و گفت: " اگه اذيت كرد مي اندازيمش بيرون." بردمشون تو دفتر. به عليرضا مداد رنگي دادم. معصومه از تو كلاسورش يه پلي كپي رياضي در آورد. كم كم سر حال مي اومد. با لبخند گفت: "امروز سؤال ها آماده اس!" از تو كيفم يه كلوچه فومن در آوردم. بين سه تامون نصفش كردم. گفتم: چايي كه نمي خورين؟ كله شون رو تكون دادند كه يعني نه. مثل هميشه خيلي طول نكشيد كه معصومه همه ي سؤال ها رو درست حل كرد. پلي كپي رو كنار زدم و گفتم:" مي دونين الان چي كار مي كنيم؟ الان با اين كاغذ باطله ها قايق درست مي كنيم." چشم دو تاشون برق زد و معصومه يه ورق گذاشت جلوش و به دست هاي من نگاه كرد تا ببينه چي كار مي كنم

چند تا قايق درست كرديم. روشو با مداد رنگي نقاشي كرديم و خودمون رو كشيديم. لباساي گل گلي تنمون كرديم. به موهامون پروانه زديم. براي عليرضا يه توپ قرمز كشيديم. دست خودمون كلوچه داديم. دفتر روشنِ روشن بود. تو باريكه ي نوري كه روي ميز افتاده بود قايق ها رو به حركت در آورديم. قايق ها تكون تكون مي خوردند و مااز همون جايي كه نشسته بوديم براي خودمون دست تكون مي داديم