Friday 23 July 2010

آصف

آصف می گه: خانم شما چی می گین؟ شما تا حالا تانک دیدین؟ تو شهر ما تانک ها از وسط خیابونا می گذشتند، یه دفعه خم شدم بند کفشمو ببندم دیدیم سنگ ها چه جوری زیر چرخ های تانک له می شدند، با خودم گفتم اگه سنگ ها این جوری خورد می شن، ببین کله ی آدما چه جوری این زیر له می شه. خانم کله ی شما تا حالا زیر تانک رفته؟

سر کلاسشون دور میز نشستیم. قراره هر کس از تاثیر جنگ تو زندگی اش بگه. فاطمه
می گه: "شهر های اطراف روستای ما خالی شده بود بابام گفت ما هم باید از مزر فرار کنیم به پاکستان. پاکستان هواش گرم بود من مریض شدم، وقتی تب می کردم جلو روم چیز هایی رو می دیدم که وجود نداشت. می دیدم که به روستامون حمله کردن یه مرد هایی با ماسک منو با خودشون دارن می برن". می پرسه: خانم ( به تخته نگاه می کنه و سعی می کنه بخونه) این... تاثیر جنگ می شه تو زندگی من؟ نظیر می گه: "من هر وقت عکس های افغانستان رو می بینم احساس می کنم که پست ترین آدم توی دنیام. احساس می کنم همه مردن و من فقط زنده موندم." آصف می گه: "من به جنگ فکر نمی کنم من به انتقام فکر می کنم. من می خوام پول دار بشم بعد یه لشکر جور کنم برم از همه ی کافر هایی که تو افغانستان مردم رو می کشن انتقام بگیرم." می گه: "من شب و روز به همین فکر می کنم". همه به من نگاه می کنند. می گم: جنگ برای من یعنی نگاه کردن برنامه کودک از تلویزیون روی ماشین رخت شویی، نشسته درون وان خالی حمام ، تنها جای بی پنجره ی خونه. آصف می گه: خانم وقتی جنگ شروع بشه دیگه هیچ وقت تموم نمی شه

بچه های کلاس سوم رو برده ام گردش علمی، پست خونه ی میدون توپخونه. تو سعدی جنوبی، آصف چشمش به اطرافه. به همه می گه: نگاه کنین چه قدر دوربین این جاست. فاطمه می گه: واسه چی خانم؟ می گم: لابد واسه ی کنترل ترافیک، نگاه کنین رو به ماشین هاست دوربین ها. آصف می گه: نه رو به ماست. به خاطر ما این ها رو این جا نصب کرده اند. ما رو تحت کنترل دارند. اون یکی فاطمه می گه: واقعا خانم؟ ما رو دارن می بینن الان؟ می گم: نمی دونم ولی بیاین اگه این جوره بهشون زبون درازی کنیم. وسط پیاده رو میان انبوه آدم ها ایستاده ایم و جلوی دوربین ها شکلک در می آریم. آدم ها رد می شن و بهمون تنه می زنند یا متلکی بارمون می کنند یا با خنده زیر لبی چیزی می گن. واسمون مهم نیست. حتی واسه آصف هم مهم نیست. از ذهنم می گذره: آخ اگه واقعا الان ما رو ببینند... آخ اگه تمام دنیا ما رو الان ببینه
...

از اون روز های شلوغه. معلم کلاس سوم نیومده. معلم کلاس اول رفته مدرسه ی پسرش جلسه. بچه ها تو حیاط ولو هستند. فرامرز عر می زنه که کسی بازیش نمی ده، حلیمه تنها توپ مدرسه رو شوت کرده حیاط بغلی، هنگامه گرسنه شه. یکبند می گه: خاله تغذیه رو کی میارن؟ سومی ها سر کلاس نشسته اند. منتظرند برم سر کلاسشون. وارد کلاس که می شم وسط بحث شونه. آصف می گه:" خانم فاطمه می گه حتما پسر های عمو صحرا خودشون یه کاری کردن که باعث شده تو شهرشون قحطی بیاد. بهش بگین این طور نیست". می گم: "خب بچه ها فعلا این چیز ها رو بذارین کنار، کتاب ریاضی تونو در بیارین یه چند تا تمرین کار کنیم". آصف ، ولی، از روز های خوبش نیست. کج خلقی می کنه و تقریبا هر پنج دقیقه یک بار می گه: چه طور ممکنه تقصیر پسر های عمو صحرا باشه آخه؟ بهش می گم: آصف یک دقیقه بیا بیرون. تو راهرو می گم: چرا این کار رو می کنی؟ می گه: "تقصیر پسر های عمو صحرا نیست".می گم: آخه وسط ریاضی... نمی ذاره حرفم تموم شه، یکهو می گه: "کشور من زغال شده، تقصیر افغان ها نیست اگه که تو کشورشون جنگه". می خوام آرومش کنم ولی نمی ذاره. می گه: خانم شما چی می گین؟ فکر می کنین چیزایی رو دیدین که من دیدم؟ کشور من ( تکرار می کنه و رو هر کلمه اش تاکید می کنه)کشور من زغال شده. دلم می خواد به آصف بگم که مهم نیست کشور آدم کجا باشه. مهم اینه که اون گروه از آدم هایی که واست اهمیت دارن در چه موقعیتی اند، در چه حالی اند. اگه از نوزاد ناقصی در بغل مادری سوءتغذیه ای در میان دریایی از زباله عکس انداخته باشی و بدونی که نوزاد نیم ساعت بیشتر از زمانی که اولین و آخرین عکس زندگی اش را انداخته ای زنده نخواهد ماند، اگه در حلبی آباد های مناطق ممنوع، با زن هایی هم صحبت شده باشی که هفته ی بعد تنها دارایی شان – خانه های حلبی و چند قابلمه ی دسته شکسته- با خاک یکسان شده است، دیگه واقعا اهمیت ندارد که کشورت کجای دنیا باشد. دلم می خواد این ها رو به آصف بگم و می دونم که اگه واسش بگم می فهمه. ولی نگاش که می کنم می بینم که داره به خودش می پیچه. که اگه یک کلمه ی دیگه بگم می زنه زیر گریه. می گم: برو صورتت رو بشور و بیا سر کلاس. صورتشو می شوره ولی سر کلاس نمی آد. می شینه تو راه پله و سر مدادشو می جوه

شب ساعت ها بیدار می مونم. از این پهلو به اون پهلو می شم. احساس می کنم تو یه قوطی رنگ سیاهم و با هر گردش پهلو به پهلویی بیشتر به عمق قوطی فرو می روم. در آخرین گردش خودم رو می بینم که طاقباز کف قوطی افتادم و لایه لایه رنگ سیاه بالای سرمه. از اون شب هاست که مطمئن می شم جنگ هیچ وقت تمام نخواهد شد، که من هیچ کنترلی روی زندگی آدم هایی که برایم اهمیت دارند ندارم. قلپ قلپ رنگ سیاه توی گلوم رو فرو می دم. احساس خفگی می کنم. دستم آویزان از تخت- به دنبال سیگاری، لیوان آبی، تکه ای شکلات آب شده – دیوانه وار زمین رو می گرده. زیر تختم به چیزی می خوره که لابد دوربین خاک گرفتمه که زیر خروار ها وسیله ی دیگر مدفون شده- شاید هم نباشه ولی دیگه مهم نیست چون فکر دوربین دیگه در ذهنم شکل گرفته. با مخلوطی از حس انزجار و نا امیدی مطلق جسم دوربین مانند رو لمس می کنم و زیر لب می گم: چرا نشد که عکاس باقی بمانم؟

آصف برگشته سر کلاس. نقشه ی افغانستان و ایران رو کشیده اند و کنار هم چسبانده اند. قراره هرکس راهی رو که ازش اومده ایران با یه رنگ متفاوت از بقیه بکشه و بنویسه که بین راه چی دیده و یا چه حسی داشته. نظیر می گه: بیابون، کوه، بیابون. فاطمه می گه: آدم های زیاد اطراف جاده، همه خاکی. آصف می گه: هیچی. زنگ که می خوره از من گچ رنگی می گیرن تا برن رو دیوار حیاط نقاشی کنند. قرار شده هر چی که می خوان بنویسن یا بکشن... هر چیز. من تو راهرو می مونم با چند تا معلم حرف بزنم. نزدیک یک ربع بعد، هنگامه دوان دوان از حیاط به سمت ما می دود که بگه: خاله، بیا ببین حیاط رنگی رنگی شده! با معلم ها به حیاط می رویم. بچه های کلاس اول دورم رو می گیرند: خاله به ما هم گچ بدین...زن های داخل آشپز خانه یکی یکی از زیر زمین میان بیرون، می گن: "این جا رو". حیاط انگار تو یه قوطی رنگ فرو رفته. بچه ها می خنددند و دور حیاط می دوند. احساس می کنم حباب های رنگی از آسمان فرو می ریزند

آصف بالای نردبان نشسته. بالای سرش نوشته: " افغانستان دوستت دارم، خیلی زیاد". می گه: خانم ستاره، یه عکس تکی از من این بالا می گیرین؟