Sunday 22 August 2010

علی

معلوم نیست از کجا پیداش شده. تا حالا ندیدمش، هر چند قیافه اش آشناست. از ذهنم می گذره که شبیه کوچیکی های حافظ ئه. یه جورایی شبیه بچه گربه هم هست. همون جوری ام مثل بچه گربه آروم اومده تو زیر زمین. به کارت روی میز اشاره می کنه، می گه: این الفه. می خندم و می گم: این؟ نه بابا، فکر نکنم. رامین برای چندمین دفعه می گه: "خانم این رو بندازین بیرون، این بلد نیست، اصلا مدرسه نمی ره". قرار شده رامین و رامیز کارت های الفبا رو به ترتیب بچینند روی میز. مدرسه ی دولتی می روند. کلاس دوم اند ولی حروف رو از هم تشخیص نمی دهند. رامیز با خشونت بهش می گه: "اون کارت رو بده به من بابا بوگندو". می بینم که کارت رو پرت می کنه طرف رامیز. می شنوم که زیر لبی می گه: بیا این هم الفت. رامین می گه: نه. این میم ئه. رامیز می گه: این کاف ئه. پسر کوچولو تکرار می کنه: الفه

نشسته ایم تو حیاط، زیر درخت توت، رو سکوی کنار باغچه. یک دستشو کرده زیر خاک و با اون یکی دستش روش برگ می ریزه. ازش می پرسم: علی خونتون کجاست؟ می گه: خونمون... و مکث می کنه و به وضوح می بینم که نمی خواد بگه کجا زندگی می کنه. رامیز و رامین رفته اند خونه. هیچ کس تو مدرسه نیست. می پرسم: نهار خوردی؟ می گه: نه. می پرسم: مدرسه می ری؟ می گه: هان؟ می پرسم: چند سالته؟ می گه: "چند سالمه؟ نمی دونم". می گم: مگه می شه ندونی؟ مثلا بیست سالته، سی سالته؟ کله اش رو می گیره بالا و می پرسه: سی چقدره؟ خانم نوره می آد و کنارمون می شینه. واسه خودشو و من چایی آورده، یه دونه قند می ده به علی، می گه: " من می دونم اینا کجا زندگی می کنند. نیگا کن منو... کوچه ی شیروانی هستید دیگه، نه؟ کنار امامزاده، اون خونه حیاطیه، آره؟" سرش پایینه. به ما نگاه نمی کنه، حواسش به ما نیست. خانم نوره صداش رو می آره پایین و می گه: اون خونه ی خیلی بدیه. رو بهش با صدای بلندتری می گه: با مامانت هستین دیگه؟ تو و داداشت و مامانت؟ رو به من می گه: این داداش مهدی سیاهه دیگه

مهدی سیاهو می شناسم. نزدیک شش ماه پیش، سر کار با صاحب کارش دعواش می شه. می گیرنش. چاقو ضامن دار تو جیبش داشته. زنگ می زنند پلیس بیاد. تو یه فاصله ی بین محل کارش تا پاسگاه یا از کلانتری تا دارالتادیب، یه سربازی که تو ماشین بوده اجازه می ده مهدی با یه گوشی که معلوم نیست از کجا آورده بوده، زنگ بزنه مدرسه. من گوشی رو برداشتم. صداشو می شنیدم که از اون ور زار می زد، می گفت: "اینا می گن من رو اعدام می کنند". حسابی ترسونده بودنش. خیلی واضح نبود که چی می گه. اینی که " اینا می گن من رو اعدام می کنند"چیزی بود که بعدا وقتی صدها بار صدای مهدی و اتفاقات اون روز رو تو ذهنم مرور کردم، متوجه شدم. پا شدم رفتم خونشون. ته کوچه ی منتهی به امامزاده. یه حیاط بزرگ و چندین اتاق دورش. از کنار هر اتاق که می گذشتم توش یه مرد، چند تا مرد، با ریش، بدون ریش، چاق یا لاغر، با سرنگ یا با منقل، خواب یا خموده یا نئشه یه گوشه افتاده بودند. نمی دونستم دنبال چی یا دقیقا چه کسی هستم. منتظر یه نشونه بودم. ته اتاق آخری یه زن –تنها زن اون خونه-چادرش رو روی سرش کشیده بود و به خواب فرو رفته بود

می گم: من خونه ی شما اومده ام. یادته؟ علی کله اش رو بالا می گیره و یه لحظه نگاهمون می کنه. بعد می گه: این دستم مرده، دارم خاکش می کنم. و به دستی که زیر برگ ها مدفون شده اشاره می کنه

اومده مدرسه ی ما. قرار شده بره سر کلاس اول بشینه. از بچه های دیگه خیلی عقب تره ولی به خانم بنفشه می گم: من فقط می خوام تو خونه شون نمونه. خانم بنفشه می خنده، می گه: "بچه ها صبحی می گن چرا خاله ستاره این قدر این بچه کثیفه رو دوست داره؟" احساس می کنم سوال خودشم هست. می مونم چی بگم. آخرش می گم: من که کوچیک بودم یه دوست داشتم که شبیه این بود. خانم بنفشه خیره چند ثانیه نگاهم می کنه. بالاخره می گه: شما چه چیزهایی می گین. و راهشو می کشه و می ره

تو راه برگشت به خونه با خودم فکر می کنم یک سال زحمت بکش به همه نشون بده که باهاشون فرقی نداری. بعد یکهو یه روز یه پسر چرک رو که یه مادر معتاد و یه برادر زندانی داره و تو یه "خونه ی بد" زندگی می کنه، به دوست دوران کودکیت تشبیه کن

Monday 16 August 2010

جادوی تصویر

هنگامه پنج دقیقه است ایستاده جلوی پوستری که چسبونده ام به دیوار دفتر و دست هاشو به کمرش زده. معصومه چشماشو ریز می کنه و می گه: این زشته. الهه می گه: این بچه هه لخته. هنگامه بالاخره به حرف می آد، می گه: "این چرا این قدر کثیفه؟ چه قدر لباسای این بچه بزرگه کثیفه، چه قدر زیر ناخن هاش چرکه". معصومه می گه: "این رو از این جا ورش دارید، این این جا رو زشت کرده". همشون کله هاشون رو نزدیک پوستر برده اند. انگار که نقشه ی جغرافیاست، با وسواس وارسی اش می کنند. می پرسم: هنگامه این بچه ها چرا کثیفند؟ هنگامه بر نمی گرده نگاهم کنه، همون جور که روش به پوستره می گه: "این بچه بزرگه مامانش گفته رخت هاتو بشور، من برم چایی بذارم، بچه هه گفته من نمی رم دستام سردشون می شه. مامانش گفته اگه نری نمی ذارم برنج بخوری. بچه هه گریه می کنه که نه من نمی خوام". می پرسم: الهه بچه کوچیک تره چرا لخته؟ می گه: "لابد لباس نداشتند تن این بچه هه کنند، یعنی حتی یه تیکه لباسم نداشتند؟" می پرسم: معصومه چرا این رو از این جا برش دارم؟ چی اش این جا رو زشت کرده؟ معصومه جواب نمی ده. همون جور که خیره به پوستر نگاه می کنه، آروم رو صندلی ای که پشتشه میشینه

چند روز به عید مونده. آصف و دو تا فاطمه ها تو دفتر هستند. قراره یه تئاتر برای بچه های کلاس اول اجرا کنند. نمایشنامه اش رو خودشون نوشتند و حالا اضافه تر از بقیه ی بچه ها تو مدرسه مونده اند که دکور نمایششون رو بسازند. فاطمه نشسته روی صندلی و دستش یه قلم موئه. می گه: "من از پوستر های دفتر خوشم نمی آد. این ها چیه رو این پوستر ها نوشته؟ یعنی چی آخه؟" آصف داره با مقوا یه عینک درست می کنه، سرش رو می گیره بالا که ببینه فاطمه داره به کدوم پوستر ها اشاره می کنه. وقتی می فهمه، شروع به خوندن نوشته ی روی پوستر می کنه: داشتن شناسنامه... فاطمه می پره وسط حرفش می گه: "می تونم بخونم. ولی می گم خب که چی؟ این که خیلی واضحه". می پرسم: "حق همه ی کودکان است یعنی چی فاطمه؟" می گه: "یعنی همه ی بچه ها باید شناسنامه داشته باشند، حق شونه". آصف جوش میاره: "پس چی اش واضحه؟ مگه تو شناسنامه داری؟" می پرسم: "واسه چه کسی واضحه؟ برای چه کسی روشنه که بچه ها باید شناسنامه داشته باشند؟" فاطمه می گه: "واسه من". اون یکی فاطمه می گه: "بابای من می خواست واسه ماها شناسنامه بخره. نشد دیگه، جور نشد. پولش زیاد بود. چند میلیون می شد". آصف می پرسه: "این پسره که تو این پوسترس خودش شناسنامه نداره؟ ( عینک مقوایی رو ول می کنه و میاد جلوتر که پوستر رو از نزدیک نگاه کنه) یا که خواسته بگه من شناسنامه دارم بقیه ی بچه ها هم باید داشته باشند؟" من می گم: "نمی دونم". فاطمه می گه: "داره حتما، همین شناسنامه که جلوش گرفته مال خودشه لابد". اون یکی فاطمه می گه: "شاید هم بهش گفتند اگه بیای واسه روی این پوستر عکس بندازی، آخرش می دیم این شناسنامه واسه خودت بشه". می پرسم: "کیا بهش گفتن؟" می گه: "لابد عکاسه". اون یکی
فاطمه می گه: "شاید پلیس". آصف می گه: شایدم یونیسف

یک روز خنک بهاریه. هنوز هیچ معلمی نیومده، هنوز ساعت هشت نشده. تقریبا همه ی بچه ها تو دفترند. تقریبا همشون ورق می خواهند که نقاشی بکشند. تقریبا ورق های باطله مون داره تموم می شه. می گم: "هیچ کس نمی خواد تو حیاط بازی کنه؟" همه می گن نه. مهدی می گه: "حال نمی ده، می خواهیم نقاشی کنیم". مرتضی به زور خودشو رو پام جا داده. فرامرز می خواد که من داستان نقاشی اش رو براش بنویسم. میلاد یه کشتی کشیده و می گه: این کشتی رنگین کمونه، هر تیکه اش یه رنگه. محمد- بچه ای که تقریبا هیچ وقت هیچ حرفی نمی زنه- یکهو می گه: این رو نوشته مدرسه. و به پوستر پشت سرم اشاره می کنه. با شگفت زدگی می گم: حسابی با سواد شدی محمد. میلاد تندی می گه: "قصه اش رو ما بلدیم. این بچه هه می خواد بره مدرسه ولی نمی تونه باید بره کار کنه". می پرسم: بالای پوستر چی نوشته محمد؟ سعی می کنه بخونه. میلاد هم کمکش می کنه: کو...دک آ...آ...زار... حلیمه تازه از حیاط اومده. توپ فوتبال زیر بغلشه. صورتش گل انداخته. می خونه: کودک آزاری، آره؟ شیوا می گه: تو نقاشی این پوستره چرا مردم این جوری لباس پوشیدن؟ چرا این ریختی اند؟ می پرسم: چرا این جوری لباس پوشیدند؟ کجایی اند؟ همشونشونه هاشونو بالا می اندازند، یعنی که نمی دونیم. حلیمه می گه: شاید پاکستانی اند. می پرسم: "کودک آزاری یعنی چی؟ آزار یعنی چی؟" شیوا می گه: "یعنی گریه؛ گریه ی بچه ها رو در نیارین". فرامرز می گه: "یه فحشه. مثل زرزر. یعنی به بچه ها فحش ندین". میلاد می گه: یعنی آزاد. یعنی کودکان رو آزاد بذارید که بتونن برن مدرسه

معصومه آروم رو صندلی ای که پشتش بوده نشسته. می پرسم: چه چیز این پوستر این جا رو زشت کرده معصومه؟ معصومه بر می گرده و نگاهم می کنه. باز هیچی نمی گه. فقط مژه می زنه. الهه می گه: این ها فقیرن. می گم: فقر این ها این جا رو زشت کرده معصومه؟ هنگامه می گه: اون بچه لخته رو بدن به من، من بشورمش. می گم: اگه بچه کوچولوئه رو بشوریم مشکل حل می شه معصومه؟ می تونیم دیگه بذاریم این پوستر رو دیوار بمونه؟ معصومه جواب نمی ده. فقط نگاهم می کنه. حتی دیگه مژه هم نمی زنه. می گم: چی کار کنیم این پوستر دیگه زشت نباشه؟ هنگامه می گه: بریم این بچه ها رو پیداشون کنیم، براشون کباب بخریم. الهه می گه: بریم دنبال مامان شون بگردیم. می گم: آره معصومه؟ معصومه آخر سر می گه: نه. باید از رو دیوار برش داریم، جاش نقاشی گل و درخت بزنیم. می گم: "اون وقت از یادمون نروند؟ یادمون نره که این بچه ها کثیف و چرک بودند، که لباس نداشتند؟" معصومه می گه: نه، از یادمون نمی رن. بعد تندی می پرسه: سوزن هاشو بکنم؟ می گم: "خیلی خب پس همه رای می دین که این از رو دیوار برداشته بشه؟" سه تاشون می گن: "آره". داریم پوستر رو می پیچیم لای روزنامه. که الهه یک دفعه می گه: "بقیه چی؟" هنگامه می پرسه: "کیا؟ اون هایی که رای ندادند؟" الهه می گه:نه. همه ی اون هایی که این بچه ها رو روی دیوار ندیدند

پوستر بر می گرده سر جاش رو دیوار. هزار تا آدم می یان و می رن، از معلم و داوطلب و اهالی محله تا مامور شهرداری، پلیس امنیت و بازرس. هر کدومشون دقیقه ها و ساعت ها تو دفتر می مونند. همیشه نگاهشون رو دنبال می کنم. و نگاهشون هیچ وقت روی هیچ پوستری ثابت نمی مونه. انگار فرقی در نگاهشون با زمانی که دیوارها خالی از پوستر بود نمی بینم. گاهی اوقات فکر می کنم پوستر ها با آب پیاز طراحی شده اند؛ نامرئی هستند و تا ابد نامرئی باقی می مونند، اگه زیرشون شمعی روشن نشه، اگه بهشون حرارتی داده نشه

Thursday 12 August 2010

فیلم

قراره یه گروه فیلم برداری بیاد مدرسه. روز قبلش زنگ زده اند که برای یک فیلم، دنبال یه پسربچه ی افغان می گردند و می خواهند از بچه های ما تست بگیرند. پای تلفن می گم: باشه می تونین بیاین، ولی یه نسخه از خلاصه ی فیلم رو هم همراهتون بیارید. آقایی که داره با من صحبت می کنه متوجه نمی شه منظورم چیه، که چرا دارم همچین چیزی را درخواست می کنم. آخرش
می گم: "از لحاظ اخلاقی من باید بدونم که دارم اجازه می دم بچه های مدرسه ام برای چه جور فیلمی، با چه مضمونی تست بازیگری بدهند". بدون این که گوش بده ببینه چی می گم، تکرار
می کنه: "نه عیبی نداره. ما چند تا سازمان دیگه هم رفته ایم. مشکلی پیش نیومده". پا سفت می کنم: "حالا شما یه نسخه از خلاصه ی فیلم نامه رو همراهتون بیارین ". گوشی رو که قطع
می کنم، آصف می پرسه: یعنی چی این هایی که می گی؟ نظیر می گه: خانم ایرانی ها چرا همین جور چیز اختراع می کنند؟ هنوز ذهنم مشغول حرف های اون آقاهه اس. نمی تونم حواسم رو جمع کنم. همین جوری می پرسم: چی مگه اختراع کرده اند؟ رو به همشون می گم: از صبح تا شب فقط تلویزیون تماشا می کنین، نه؟ فاطمه می گه: خانم، چیز اختراع کرده اند دیگه... می گم: چی؟ موشک؟
می گه:" نه خانم، تلفن رو اختراع کرده اند، مگه نه؟". دیگه کفرم در می آد. می گم: "آخه تلفن رو ایرانی ها اختراع کرده اند؟ چرا این قدر آخه بی سوادین؟" هیچ حوصله شون رو ندارم. همشون رو هل می دم به سمت در دفتر، می گم: "برین حالا یه مدت ریختتون رو نمی خوام ببینم، هر وقت با سواد شدین برگردین". دو دقیقه بعد صداشون رو از پشت در بسته می شنوم که پچ پچ می کنند. صدای ورق زدن کتاب می آد. آخرش فاطمه می گه: خانم... خانم ستاره... می گم: چیه؟ بله؟ لای در رو با احتیاط باز می کنه. می گه: خانم، الکساندر گراهام بل تلفن رو اختراع کرده. الان دیگه مرده نه؟

این ها همه دیروز اتفاق افتاده. امروز پروانه می گه: خانم من سر کلاس موسیقی نمی رم. می شه باهام ریاضی کار کنین؟ می گم: باشه. بریم بالا تو کلاس خالی بشینیم. "کلاس خالی"، کلاس چسبیده به کلاس اول است. دیوار مابین این دو کلاس از شیشه است. وقتی تو "کلاس خالی" نشسته ای، تقریبا مثل این است که تو کلاس اول نشسته ای، منتها بچه ها رو به وضوح نمی بینی، انگار داری یه رویای شلوغ و پر هیاهو رو تماشا می کنی، یا این که انگار در یک موقعیت غیر رویا شماره ی چشمت بیش از اندازه بالاست؛ سایه های رنگی بچه ها رو می بینی که جا به جا می شوند. بعد از نیم ساعت خانم بنفشه می آد تو. می گه: خانم ستاره من به بچه ها یه کم زود زنگ تفریح دادم، یک دقیقه برم خونه. کلاس اولی ها می تونن برن تو حیاط دیگه، نه؟
می گم: "باشه ولی من دارم ریاضی کار می کنم، نمی تونم برم سرشون تو حیاط". منظورم رو
می فهمه، می گه: "نه چیزی نمی شه. من می آم یه یک ربع دیگه". هر از گاهی که پروانه داره سوال حل می کنه، از پنجره ی مشرف به حیاط بچه ها رو نگاه می کنم. دارند فوتبال بازی
می کنند. می دونم باید تو حیاط باشم. می دونم چی ممکنه پیش بیاد ولی حرف خانم بنفشه تو گوشم زنگ می زنه: "چیزی نمی شه". از همون بالا می بینم که شوت محمد علی رو فرامرز نمی تونه بگیره، توپ قل می خوره و تالاپی می افته تو گودال آب کنار زیرزمین و آبش می پاشه به پنجره ی آشپز خونه. پروانه همون جور که نشسته رو صندلی و داره یه سوال حل می کنه، می گه: "خانم من خودم دلم می خواد برم سر کلاس موسیقی، بابام نمی ذاره". یکی از زن های توی آشپز خانه می آد بیرون. چند تا دیگه پشت سر اولی از دهانه ی زیر زمین می جهند بیرون و به سمت بچه ها خیز بر می دارند. از این جا به بعدش می دونم که باید به سرعت برق و باد خودم رو پایین برسونم. پروانه ادامه می ده: "اگه برم سر کلاس موسیقی، بابام می فهمه، شاید دیگه نذاره من بیام مدرسه، ولی من کلاس موسیقی رو خیلی دوست دارم". هر چی نیرو دارم در خودم جمع می کنم، می گم: " پروانه ببخشید، یه دقیقه وایسا". و به دو پله ها رو پایین می آم. حیاط به دو قسمت تقسیم شده: بچه ها یه طرف، و زن های آشپز خونه طرف دیگه. هیچ کس هیچی نمی گه، فقط خشمگین همدیگر رو نگاه می کنند. از ذهنم می گذره: حتما هر چی می خواستن بگن تا حالا بار هم کرده اند، منتها نمی دونم تا کجا پیش رفتند. می گم: "چیه؟ چی شده؟" یکی از زن ها می گه: "اینا توپشون خورد اون آب کثافت ریخت رو شیرینی هایی که پخته بودیم". انگار با این حرف
دکمه ای رو فشار می ده. زن های دیگه و بچه ها شروع می کنند به حرف زدن، همزمان، همگی با هم، رو به من، رو به همدیگه. به بچه ها می گم: ساکت! ساکت باشین. به زن ها می گم: "از دست این ها عصبانی نباشین. این ها تقصیری ندارند. شما حق ندارین با بچه ها این جوری حرف بزنین، هر چی بشه باید بیاین به من بگین". لحنم شل و ولیه. دارم به حرف های پروانه فکر می کنم. شاید هم در اصل همین لحنم باعث می شه زن ها بی خیال دعوا بشن و برگردند داخل آشپزخونه. می گم: بچه ها تو عرض حیاط توپ بزنین. همشون همون جور نگاهم می کنند و جم نمی خورند. می گم: این جوری وایسین دیگه. این عرض حیاطه. اون طول حیاطه. فرامرز اون جا وایسه، اون یکی دروازه بان کیه؟ اون هم اون ور وایسه

برمی گردم که برم بالا. دم در یه آقایی ایستاده. نمی آد تو، سرش پایینه، داره با گوشیش صحبت می کنه و با نک پاش سنگریزه ها رو قل می ده. آخر سر می آد تو. می گه: "این کوچه ها چه قدر پیچ واپیچه. من با شما تلفنی حرف زده بودم؟" می گم: آوردین؟ می پرسه: چی رو؟ خیره نگاهش می کنم. یکهو یادش می افته: "نه، نیاوردم. راستش یادم رفت ولی قصه اش رو می تونم براتون تعریف کنم، هر چند خیلی مشخص نیست که همین قصه رو استفاده می کنیم یا نه". سلیمان داره رد می شه که بره بالا. می گم: "سلیمان می شه به پروانه بگی بیاد پایین؟" کلاس موسیقی تموم شده، زنگ تفریح رسما از الان تازه شروع می شه. بچه ها به حیاط هجوم می برند. آقاهه
می گه: همکار افغانی من الان می رسه، کجا می تونم منتظر بمونم؟ همون جور که به سمت حیاط می دوم، می گم: "هر جا که بخواین. یه جا رو پیدا کنین و بشینین". یه سری دیگه از زن هایی که تو آشپزخونه کار می کنند اومدند تو حیاط و دارند کنار دیوار یه سفره پهن می کنند. کنارشون پر کیسه و چند سطل باقالیه. با وحشت می پرسم: چی کار دارین می کنین؟ یکی شون می گه: "خاله ستاره اذیت نکن! امروز می خوایم تو حیاط بشینیم". می گم: "یعنی چه؟ الان زنگ تفریح بچه هاست". یکی دیگشون می گه: "تو زیرزمین دلمون پکید". اون یکی، همون جور که دستشو به دیوار می گیره که آروم بشینه، می گه: "می خوایم امروز تو حیاط باقالی پاک کنیم". توپ بچه ها می خوره به یکی از کیسه های باقالی و چند تا باقالی می پره بیرون. می گم: "الان شر به پا می شه ها. بیایین برگردین تو زیر زمین تو رو خدا، من شما رو می شناسم". یکی دیگه از زن ها همون جور که چهارزانو رو زمین نشسته دستم رو می گیره، می گه: خاله ستاره، تو خودت حاضری بری تو زیرزمین باقالی پاک کنی؟ نمی تونم بفهمم این دقیقا چه جور سوالیه. که من باید دقیقا چه جوابی بدم. با خودم فکر می کنم لابد باقالی چیزیه که نباید در زیرزمین پاکش کرد، نگاهشون می کنم و می گم: نمی دونم

خانم بنفشه برگشته. کنار زن ها روی صندلی تکی نشسته و داره دیکته ی بچه ها رو تصحیح می کنه. چشمم دنبال پروانه است . آقاهه رو پله های حیاط نشسته و داره با مرتضی حرف می زنه. می روم به سمت پله ها. آقاهه می گه: " این مرتضی خیلی خوبه واسه نقش. ببینم تاجیکه؟ ما دنبال به پسر تاجیک می گردیم". می گم: "ما جز قوانین مدرسه مون نیست که بپرسیم بچه ها از چه نژادی هستند". دوباره می پرسه: "مرتضی تاجیکه؟" اصلا نمی خوام به دام این مکالمه بیفتم. سرم رو می اندازم پایین و می گم: "نه هزاره است". می پرسه: "با هم فرق می کنه قیافه شون؟ تاجیک ها چه شکلی هستند؟" می خوام بگم آخه فیلم شماست، از من می پرسید...راستش خیلی چیزهای دیگه هم می خوام بگم، ولی بچه ها دونه دونه میان که دورمون جمع بشن و بپرسن: این آقاهه کیه؟ به آقاهه می گم: خودتون رو به بچه ها معرفی کنین. آقاهه می گه: "من دنبال یه بازیگر پسر می گردم". دختر ها صداشون در می آد. شیوا می پرسه: بازیگر دختر چی؟ فاطمه می گه: این اصلا درست نیست، پس دخترا چی؟ سلیمان اون وسط می گه: آقا من می خوام بازیگر بشم. می کشمش کنار، می گم: پروانه رو صدا کردی بیاد پیشم؟ شش دنگ حواسش به آقاهه است. روش طرف اونه، می گه: نبود. همکار افغان آقاهه اومده. تو حیاط دور بچه ها راه می ره و به تک تک بچه هایی که به نظرش می آد تاجیکن اشاره می کنه و می گه: این... اون... این. خانم بنفشه می آد کنارم رو پله ها می ایسته. می گه: "دیدی به مصطفی اشاره کرد، اون وقت مصطفی اهل کجاست؟ ایلام؟" می گم: کازرون. و به سمتشون می رم. می گم: "نصف این بچه هایی که انتخاب کردین تاجیک نیستن. بعضی هاشون حتی افغان هم نیستند". از ذهنم می گذره: یکی از ابتدایی ترین اصول این نیست که اگر نمی تونی فرق بین چند چیز رو بگی، شاید در اصل تفاوتی وجود نداره؟

آخر سر کارشون تموم می شه. دم در می گن: حالا بهتون زنگ می زنیم. منتظرم از در برن بیرون تا بپرم برم بالا. از وسط راه پله داد می زنم: "خانم بنفشه، بچه هاتو جمع کن ببر سر کلاس، امروز اندازه تمام دنیا زنگ تفریحشون طول کشید". به بالای راه پله می رسم. سلیمان راست می گفت. "کلاس خالی"، خالی خالیه. خالی تر از همیشه. اثری از پروانه نیست

Friday 6 August 2010

نقاشی روی دیوار

یک: پنجم ها باز معلم ندارند. دادشون رفته هوا. سمیرا می گه: خانم، من اگه می دونستم کلاس ها وضعش این جوریه، اصلا امسال نمی اومدم مدرسه. سمیرا شانزده سالشه. از ظهر تا شب تو یه کارگاه کوچیک کار می کنه. می پرسه: خانم بچه های همسن من الان کلاس چندمن؟ بهشون می گم: خیلی خب، برین بالا میام الان سر کلاستون. مصطفی وایساده وسط راه پله. غر می زنه : "خانم شما نه. آقا علی باید بیاد سر کلاسمون". می گم: خب آقا علی که نیومده امروز ( از پله ها بالا می رم) دلتون بخواد من بیام سر کلاستون (از مصطفی جلو می زنم) من باحال ترم یا آقا علی؟! الکی حرف می زنم که بخندند و زیاد غر نزنند. آقا علی می دونه درسشون کجاست، که
چی ها رو باید بلد باشن، که چی ها رو باید امتحان بدهند. ولی نیومده... امروز هم مثل جلسه ی پیش، جلسه ی پیش مثل جلسه ی پیش ترش. الکی حرف می زنم که نشون ندهم چه قدر دارم حرص می خورم، که نشون ندهم چه قدر احساس بیهودگی می کنم. سر کلاسشون دارم ازشون تاریخ
می پرسم که در باز می شه. مامان میلاد و هنگامه میاد تو. صادق تو بغلشه. سودابه پشت سرش با یه لبخند گنده وارد می شه و میاد یک راست روی پای من می شینه. عرفان داره درس جواب
می ده. مامان میلاد همون گوشه ایستاده. لام تا کام حرف نمی زنه. یک نگاه بهش می اندازم که یعنی بگو چیه، چه کاری داری. دل تو دلم نیست که بگه اومده صادق و سودابه رو پیشم بذاره. سمیرا چپ چپ نگاهم می کنه. عرفان ول نمی کنه، انگار کل کتاب رو جویده. تو دلم می گم باید واسه این بچه ها، معلم درست و حسابی می گرفتیم، کاش یکی تو این مدرسه به حرف های من گوش می داد. مامان میلاد هیچی نمی گه. اگه ساعت ها همون گوشه وایسه و تو ازش نپرسی که چی
می خواد، امکان نداره حرف بزنه. عاشقشم، وقتی بهش نگاه می کنم انگار دارم خودمو تو آینه می بینم. آخر سر می گم: چی شده؟ زنگ بهت زدند که بری سر کار؟ صادق رو سر می ده تو بغلم. چادرش رو درست می کنه. بلوزش از عرق خیسه، می گه: "یه آدرسه تو پایانه ی هاشم آباد
می دونین خانم ستاره چطور باید برم؟" به سمیرا نگاه می کنم. سرش رو انداخته پایین. باز نقشم رو گم می کنم... من کی ام؟ چی کارم؟ مدیرم؟ معلم جایگزینم؟ پرستار بچه ام؟ چی ها رو به قیمت چه چیزهایی باید از دست بدهم یا به دست بیارم... ناامیدی، تقریبا مثل همیشه، همراه با خودش یه موج خفیف از بی خیالی می آره. به خودم می گم: حالا یک کاریش می کنم. مامان میلاد که در رو پشت سرش می بنده، همون طور که پاک کن عرفان رو از چنگ صادق در می آرم، می گم: بچه ها غصه نخورین، حالا یک کاریش می کنیم

دو: مامان میلاد دوان دوان اومده که یک فرش کهنه ی کانون رو که تو دفتر انداخته بودم بشوره. صادق رو هم با خودش آورده. می آیم صادق رو بغل کنم که می گه: "خانم ستاره صادق با من تو حیاط می مونه، شما می شه بری یه سر به سودابه تو مهد کودک بزنی؟ دیوونه شده، همش گریه می کنه، سراغ شما رو می گیره". یک هفته است که محل مدرسه رو از مهد کودک جدا کرده ایم، اومدیم دو تا کوچه پایین تر. سودابه عادت کرده بوده من رو هر روز ببینه، حالا دیگه حاضر نیست بره مهد کودک. تو راه، تا به مهد برسم به خودم می گم امکان نداره این قضیه رو هیچ وقت واسه هیچ کس تعریف کنم. به خودم می گم اگه تعریف نکنی هیچ کس نمی فهمه که چه قدر در کارت غیر حرفه ای عمل می کنی، که چه جوری یه بچه رو از لحاظ عاطفی به خودت وابسته کرده ای... از پشت پنجره ی کلاس سودابه رو نگاه می کنم. دارند شعر می خونند. تا من رو
می بینه می پره بیرون و خودشو می اندازه تو بغلم. منتظرم معلم ها یک چیزی بگن، یه غری بزنند یا یه کاری بکنند. هیچ کس هیچ کاری نمی کنه، هیچ کس حتی نگاه هم نمی کنه. فقط بعدا وقتی- به هر حال- قضیه رو برای گیتا تعریف می کنم، گیتا به سان وجدان بیدار من، به سان رابط من با دنیای واقعی، سرش رو تکون می ده و من فکر می کنم که خودش یه نفری حاضره
کله ی من رو بکنه

سه: هفته های اولی است که مدرسه می رم. آبان ماهه. تازه فهمیده ام که هنگامه و میلاد خواهر و برادرند. میلاد اذیت می کنه. هیچ روزی حاضر نیست سر کلاس بره، سر کلاس هیچ حاضر نیست به درس گوش بده. نمی شناسمش... نمی تونم علت کارهاش رو بفهمم، نمی تونم به اندازه ی کافی دوستش داشته باشم...هیچ نمی شناسمش. صبح زود یه روز سه شنبه است. تو ایستگاه اتوبوس توپخونه وایساده ام که هنگامه و سودابه رو می بینم. بعد میلاد رو، بعد مامانشون رو و باباشون رو. صادق بغل باباشون خوابه. مامان میلاد یه شال سرمه ای سرشه. هنگامه می دود جلو طرف من: "سلام خاله. ما مهمونی بودیم، شب همون جا خوابیدیم، الان داریم می ریم خونه". مامان میلاد می پرسه: "شما دارید می روید مدرسه دیگه، نه؟" با هم سوار اتوبوس می شیم. موقع پیاده شدن می رم جلو که پول راننده رو بدم. میلاد دسته ی اسکناس های کهنه رو تا
می زنه و به باباش می ده، میگه: خانم حساب کردیم. می گم: "وای نه، من خودم پول می دم". مامان میلاد می گه: نه، حرفش رو هم نزنید. اون روزه که می فهمم خونه شون دقیقا رو به روی مدرسه است. مامان میلاد می گه: بیاین خونه ی ما صبحونه بخورین. ما هم
نخوردیم. می گم: "نه، من باید برم، من صبحونه خورده ام". همشون می گن:" نه نه نه! بیاین". دو دلم. می گم: "خب...باشه ولی فقط ده دقیقه می مونم". خونه شون دالان به دالانه. از اون خونه های قدیمی. از یه راهروی تاریک باید بگذری تا به یه حیاط برسی. دور حیاط چهار پنج تا اتاقه. یک اتاق کوچیک خونه ی میلاد این هاست. مامان میلاد روی گاز پیک نیکی کتری رو می ذاره که جوش بیاد. گوشه ی اتاق یه تلویزیون کوچیک هم هست. روی زمین می شینیم و چایی هامون رو هم می زنیم. بابای میلاد می گه: "ما تو دهاتمون تو افغانستان یه زمین کوچیک داریم. داشتیم توش یه چهار دیواری می ساختیم. آجر هامون کم اومد، بیکاری بود، پول نبود، بچه هام امن نبودند، اومدیم ایران". ده دقیقه می شه نیم ساعت و من هنوز اون تو ام. تازه می فهمم میلاد کیه، سودابه کیه، هنگامه کیه. از ذهنم می گذره: تازه شاید اون ها دارند می فهمند که من کی هستم

چهار: به سودابه قول داده ام که هفته ای دو روز براش نقاشی بکشم و بدهم هنگامه بیاره خونه، بده دستش. قرار شده اون هم همین کار رو بکنه. هم این کار رو بکنه، هم بره مهد کودک. هفته ای چند روز هنگامه بعد از زنگ آخر میاد تو دفتر، رو صندلی کنار من ولو می شه و از تو کیفش یه کاغذ در می آره. هنگامه نقاشی های سودابه رو تفسیر می کنه: این خودشه، این یکی یه خونه است که سقفش از آلو ئه. این مامان خرگوشه، این بچه خرگوشه، این هم... نمی دونم چیه. یک روز هنگامه اومد که بگه: "خاله بابام اون نقاشی رو که کشیده بودی، چند تا بچه بودندها... اون رو چسبونده این طرف تلویزیون. می گه می شه به خاله ستاره بگی یه نقاشی از جنگل بکشه، که بچسبونیم اون طرف تلویزیون"؟ می پرسم: جنگل؟ کله اش رو تکون می ده که یعنی آره. هفته ی بعدش تو دفتر، هنگامه همون طور که از تو کیفش نقاشی سودابه رو در می آره، می گه: بابام می گه می شه خاله ستاره واسمون دریا بکشه؟ نگاهش می کنم و می گم: بابات من رو مسخره کرده؟ چند هفته بعد میلاد می گه: خانم بیاین یه باغ پر از میوه بکشیم، بابام می خواد بزنه به دیوار. مامان میلاد رو چند وقت بعدش می بینم، با خنده می گه
خونه مون پر از نقاشی های شما شده

روزهای آخر مدرسه است. روزهای امتحان بچه هاست. هنگامه و سودابه تو حیاط مهد کودک دارند بازی می کنند. من دارم می رم خونه. من رو که می بینند می دوند که به من برسند، هنگامه می گه: خانم مامانم گفته بیاین بریم خونه ی ما چایی بخوریم. می گم: "باشه یه روز دیگه. به مامانت بگو یه روز دیگه می آم بیسکوئیت می آرم با هم با چایی بخوریم". سودابه چشماش برق می زنه: آره، آره یه روز دیگه که بابام هم خونه نباشه. هنگامه می گه: وگرنه همه ی بیسکوئیت ها رو می خوره. و هر جفت شون می خندند

بابای سودابه رو کمرش کیسه ی سیمان افتاده، استخوان های کمرش جا به جا شده، دکتر بهش شش ماه استراحت مطلق داده. هر از گاهی که کار باشه، می ره راه پله های خونه ها را تمیز می کند

Sunday 1 August 2010

نفر سوم

سه نفر بودند. هرچند اون اول من متوجه نشدم

بهمن ماه بود. تو راه پله ی بالا ایستاده بودم و با زن و مردی که از شهرداری اومده بودند یکه به دو می کردم. قرار بود کف کلاس ها رو موکت کنند. با ناباوری می پرسیدم :" آخه چرا؟ پس نیمکت و میز ها رو چه کار کنیم؟ بچه ها چه جوری برن سر کلاس بشینند؟" زنی که از شهرداری اومده بود با آرامش ساختگی می گفت: "نیمکت ها رو نگه دارین شاید بعدا به درد بخوره. بچه ها ولی باید کفشاشون رو در آرند و سر کلاس برن". کارد می زدی خونم در نمی اومد. گفتم: "آخه این جا... تو فسقل جا...دو قدم فاصله با راه پله... هشتاد تا بچه کفشاشون رو در آرند کجا بذازن؟ بعد که می خوان کفشاشون رو پاشون کنند چه جوری کفشاشون رو پیدا کنند؟ کجا بپوشن؟ " مردی که از شهرداری آمده بود با بی حوصلگی گفت: "همینه که هست. ما باید این جا رو تا عصر موکت کنیم. بذار خانم ما کارمون رو کنیم بعد شما این جا (با انگشتش به یک فضای نا معلوم اشاره کرد) یک جاکفشی نصب کن". نا امیدانه یک دفعه ی دیگه هم تلاش کردم: "این جا یعنی کجا؟... نمیشه حالا موکت رو به زمین با چسب نچسبونید؟" زنه گفت: "ببین عزیزم ما هیچ کاره ایم. به ما ابلاغ شده." درست همون موقع که خواستم بپرسم: آخه چرا باید همین چیزی رو به شما ابلاغ کنند، خانم نوره از پایین راه پله داد زد: خانم ستاره، این پایین با شما کار دارند

اون پایین، دم در دفتر یه آقا ایستاده بود. از پشت دیدمش. دستش تو جیب شلوارش بود. کنارش یه زن چادری ریزه میزه به دیوار تکیه داده بود. چادرش خاکی و کهنه بود. روشو گرفته بود ولی صورتش رو به من بود. گفتم: بله؟ با من کار داشتید؟ مرده برگشت. گفت: شما خانم ستاره هستید؟ سرم رو تکون دادم که یعنی بله. گفت: هنوز برای مدرسه ثبت نام می کنید؟ این خانم تازه از پاکستان امده. شوهرش مرده. فقیره. شما هنوز ثبت نام می کنید؟ رویم رو کردم به طرفه زنه. پرسیدم: "بچه هات کوشن؟ تا حالا مدرسه رفته اند؟ چند سالشونه؟" مرده گفت: "کوچیکن. مدرسه تو پاکستان رفته اند". از پشت چادر زنه، تازه یه کله ی کوچیک رو دیدم. از زنه پرسیدم: یکیشون همینه؟ مرده گفت: "بله این کوچکترین شونه". به مرده نگاه کردم... آیا این فقط تصورات من بود که هر وقت از زنه چیزی می پرسدم، مرده جواب می داد؟ مرده گفت: "اون یکی هم اون جاست" و با انگشت پسرکی رو نشون داد که بیخ دیوار ایستاده بود و گل کوچیک بچه ها رو نگاه می کرد. گفتم: "معلم کلاس اول باید قبول کنه که شاگرد جدید رو وسط سال سر کلاسش بفرستیم. بذارین برم باهاشون مشورت کنم". چرت می گفتم. کلا تا به حال اتفاق نیفتاده بود که بچه ای وسط سال بیاد و ما ثبت نامش نکرده باشیم. از پله دویدم بالا. خانم و آقایی که از شهرداری اومده بودند داشتند کلاس ها رو متر می کردند. مرده که من رو دید گفت: ببینین خانم ما این جا رو...پریدم وسط حرفش: الان نه... و در کلاس خانم بنفشه رو باز کردم. گفتم: خانم بنفشه، دو تا بچه ی جدید اومدن. می شه بیان سر کلاستون؟ خانم بنفشه وا رفت: دو تا... سواد دارند؟ گفتم: آره مثل این که. یه امتحان کن اگه دیدی سطحشون خیلی پایین تره به من بگو می ذارمشون سر کلاس های مهد. به بچه ها گفتم: "بچه ها دارم دو تا بچه ی جدید میارم سر کلاستون. باهاشون خوب باشین، باشه"؟ بچه ها یکی در میون با لحن آهنگین و کشدار گفتند: باشه. از بالای راه پله به زنه گفتم: بفرستین بچه ها رو بیان بالا. دیدم سه تا بچه از پله ها بالا اومدند. آخریشون قد نسبتا بلندی داشت. لاغر و استخونی بود و یه بلوز پشمی کلفت تنش بود که سرشونه هاش در رفته بود. گفتم: این دیگه کیه؟ مگه سه تان؟ مرده گفت: بله سه تا هستند. گفتم: شما که گفتین دو تان. همشون یکهو نگاهم کردند. مادره... مرده و سه تا بچه ها. یه سکوت خیلی گنده همه جا رو فرا گرفت. یه سکوت همراه با ترس ، یه ترس سیال تو هوا، ترس از بی منطقی آدم هایی که قدرت تصمیم گیری تو دستشونه. قدرتی که نیاز داره یکی رو- هر کی رو- همیشه به نحوی تحقیر کنه. از موقعیتی که به وجود آورده بودم، به خودم لرزیدم. رفتم کنار که جا برای رد شدن بچه ها باز شه. گفتم: پس هر کس واسه خودش یه صندلی پیدا کنه و بیاد سر این کلاس این طرفیه

یک هفته بعد کوچکترین شون رو فرستاده بودیم مهد کودک. دو تاشون مونده بودند سر کلاس اول. پسری که از همه بزرگ تر بود اسمش سلیمان بود. نمی تونست درست صحبت کنه. وقتی صحبت می کرد کمتر کسی متوجه می شد که داره چی می گه. بچه ها مسخره اش می کردند. وسطیه اسمش اسحاق بود. شایدم ایساق. خودش می گفت ایساق، بقیه صداش می کردند اسحاق. یه روز که معلم نداشتند رفتم سر کلاسشون. گفتم می دونین چیه؟ بیاین یه بازی کنیم. هر کس بیاد به یه زبونی که بقیه نمی فهمند صحبت کنه. بچه ها چشمانشون اندازه ی نعلبکی شده بود. پرسیدند: چه جوری؟ گفتم: خب یه زبون بسازید! هنگامه عاشق این جور بازی هاست. تا چند ماه بعد از اون روز نمی شد باهاش چند کلمه درست حرف زد، کشته مرده ی زبون اختراعی خودش شده بود، خدا می دونه چند نفر من رو فحش می دادند. محمدرضا شاگرد اول کلاس خیلی سختش بود، نمی دونست باید چی کار کنه. گفتم اون هایی که دلشون می خواد برن تو گروه اون کسایی که این کار واسشون راحت تره. اسحاق پرسید: خانم ما می تونیم به یه زبون دیگه، به جز فارسی، که بلدیم حرف بزنیم؟ گفتم باشه. چی هست اون زبون؟ سلیمان گفت: اردو. بچه ها خوششون اومده بود. بعضی هاشون که چند سالی تو اردوگاه های پناهندگان تو پاکستان مونده بودند می تونستند زبون اردو رو بفهمند. اسحاق یه جمله به اردو گفت و چند نفری خندیدند. گفتم: خب معنی اش چیه؟ حلیمه گفت: "می گه تو پاکستان یه شتره رو دیده که خمیازه می کشیده" و از خنده ریسه رفت. سلیمان یه جمله ی دیگه به اردو گفت. گفتم: خب یعنی چی؟ گفت: "خانم یعنی من دلم می خواد بازیگر بشم". میلاد به زبون اختراعی خودش چیزی گفت. فاریا پرسید: یعنی چی؟ میلاد رو به من گفت: خانم یعنی من دزد نیستم

از اون روزهایی بود که می تونستم روی زمین چهار زانو بشینم، بچه ها کنارم دایره بزنند، حرف هایی رو به هم بزنیم که تو هیچ شرایط دیگه ای امکان پذیر نبود. از اون روزهایی بود که می شد فراموش کنم که سه نفرشون رو دو نفر دیده بودم