Sunday 5 September 2010

خاک

میلاد و ابولی دارند کتک کاری می کنند. با سودابه نشسته ام رو پله های حیاط پشتی. بهش
می گم: اینا چرا این ریختی می کنن؟ نیگام می کنه. می پرسه: می خوای برم انجیر بچینم؟ صادق دور خودش می چرخه، بعد تالاپی می خوره زمین. می گم: بیا این ور تو سایه صادق. بیا این جا بچرخ. محمدعلی کنارم رو پله بالایی نشسته. می پرسه: خانم ستاره کارنامه ها دست شماست؟ بلند می گم: همگی جمع شین دیگه، می خوام کارنامه ها رو بدم. میلاد و ابولی یقه ی هم رو ول می کنند. میلاد می پرسه: خانم ما چند شدیم؟ می گم: خب بیا خودت ببین. بعضی هاشون خوشحال می شن، بعضی هاشون ساکت اند، هیچی نمی گن، با اخم برگه شون رو نگاه می کنند. می گم: حالا اگه راست می گین نمره هاتونو از پشت ورقه بخونین. همه برگ شون رو بر می گردونند. محمدرضا می گه: این پشت که هیچی ننوشته. می پرسم: هیچی نوشته نشده؟ هیچی هیچی؟ محمدعلی ورقه اش رو رو به نور گرفته. می خنده. می گه: خانم ما شصت شدیم. میلاد می گه: نه دیوونه. صفر شیش شدی. خانم بنفشه از بالای پله می پرسه: کارنامه هاشون رو بهشون دادین؟ اینا دارن چی کار می کنند؟
از اون جایی که من نشسته ام چشمهای بچه ها از پشت کارنامه های رو به نور گرفته شده، معلوم نیست. دهان همشون اما، یه لبخند گنده است

میلاد و ابولی دارند کتک کاری می کنند. محمدرضا می پرسه: خاله ستاره چرا نیومدین چند هفته؟ می گم: سفر بودم. نوید رو پله ی پایینی نشسته. می گه: آرژانتین بودین؟ می گم: آره. محمدعلی می پرسه: خانم فوتبال هم بازی کردین؟ نوید می گه: خانم کاشکی یکشونو می آوردین امسال به ما فوتبال یاد بده. محمدرضا می پرسه: چه قدر راهه تا اون جا؟ محمدعلی
می گه: با هواپیما رفتین؟ میلاد و ابولی همدیگر رو ول کرده اند. میلاد دستم رو گرفته، می پرسه: هواپیماتون چه رنگی بود؟ سفید بود؟ بزرگ بود؟ بالش چه رنگی بود؟ دمبش چه قدری بود؟ چشماش برق می زنه

میلاد کله ی ابولی رو کوبونده به دیوار. حالا دو تاشون رو زمین غلت می زنند و به سر و
کله ی هم مشت می زنند. کلی خاک هوا کرده اند. با محمدعلی داریم گل یا پوچ بازی می کنیم. رو به اون دو تا می گم: خیال نکنین من میام جداتون کنم ها. سودابه کفش هاشو در آورده و رفته بالای درخت. از اون بالا شعر من در آوردیشو بلند می خونه: انجیر کوچولو هواپیما شو بپر تو دهنم... . صادق ذوق می کنه. می دوئه می ره به سمت درختی که سودابه بالاشه. محمدرضا می گه: نوید و محمدعلی بیاین یه دست فوتبال. میلاد و ابولی خسته شده اند. نفس نفس می زنند. میان رو پله ها کنارم ولو می شوند. خاکی خاکی اند. ابولی می گه: خانم کدوم دستمه؟ و مشت هاشو میاره جلو. می گم: "خب دو تاش دستته. این یه دستته. اون هم اون یکی دستته". گیج و ویج دور و ورش رو نگاه می کنه. می پرسه: چی باید بگم؟ می گم: باید بری یه تیکه برگ خشک بیاری و یواشکی تو یه دستت قایم کنی، جوری که من نبینم، بعد من و میلاد حدس بزنیم، اگه درست گفتیم نوبت ماست

میلاد و ابولی دارند گل یا پوچ بازی می کنند. معلم های مهد کودک دارند آماده می شوند که برن خونه. از بالای پله ها داد می زنند: اااا خانم ستاره بچه ات داره تو حیاط می شاشه. اول نمی فهمم چی می گن. می گم: هان؟ یکی شون همون جور که از خنده خم و راست می شه می گه: صادق شلوارشو در آورده داره لب باغچه جیش می کنه. هممون می ریم اون سمت حیاط. سودابه هنوز بالای درخته. به میلاد می گم: شلوار صادق رو پاش کن. به سودابه می گم: بیا پایین دمپایی هاتو بپوش. سودابه سر حاله. جیب هاش پر انجیره. به همه ی بچه ها می گه: بیاین واستون انجیر چیدم. همه دورش حلقه می زنند. یک دونه انجیر واسه خودش مونده نصف می کنه و نصفه اش رو به من می ده. می گم: نه خودت بخور. ابولی میاد جلو. می گه: خانم بهش بگین بده نصف اینو به من ببرم واسه آبجی ام. می گم: به خودش بگو. خودش باید تصمیم بگیره، انجیر ها رو این چیده. ابولی کله اش رو کج می کنه. خم می شم و می پرسم: سودابه نصف انجیرتو می دی ابولی ببره برای نگین؟ سودابه دو دله. نمی خواد به روش بیاره که شنیده یا فهمیده که باید چی کار کنه. به هر حال فقط پنج سالشه و خودش هم این رو می دونه.دل تو دلم نیست که زودتر از اونی که سودابه تصمیمی بگیره، ابولی نصفه انجیر رو قاپ بزنه. سودابه کلی فکر می کنه، آخرش
می گه: بیا و نصف انجیر رو می چپونه تو جیب شلوار ابولی. ابولی خوشحاله ولی زیر لب غر
می زنه: این تو نذار دیگه، می بینی که چه قدر خاکیه