Saturday 20 November 2010

مردها

فرامرز انگشتشو گذاشته زیر نقاشی اش و می گه: این جا بنویس. می پرسم: نمی شه پشتش بنویسم؟ اخماشو کرده تو هم. تکرار می کنه: این جا بنویس. انگشتش هنوز همون نقطه ی قبلی رو نشون می ده. می گم: خب بگو. فرامرز می گه: "دو تا مرد بودند. یکیشون اون جا نشسته بود. یه مرد کوچولو هم کنارش بود. یکی از مردها دوماد مرد دیگه بود. یکیشون تا من رو دید دنبالم اومد. من دویدم تو کوچه. اون هم پشتم دوید". تکیه می ده به پشتی
صندلی اش، می گه: خب یه ورق دیگه بده. نیگاش می کنم، می گم: این داستانه چی شد پس؟ جواب
نمی ده. می پرسم: اون مرده که دنبالت اومد بهت رسید؟ رفته زیر میز و پیله کرده مداد زردی که افتاده زیر نیمکت رو بیاره بالا. می گم: اون رو ول کن یه دقیقه، آخر قصه ی این مردها چی شد؟ اومده بالا، نفس نفس زنان زیر لب می گه: این درخته باید برگ هاش زرد بشه

نشسته ایم تو حیاط زیر درخت توت. هر کی یه تیکه چوب ورداشته و داره روی خاک ها یه چیزی می کشه. هنگامه می گه: "این خانمه رفته آشپزی کنه( چند تا علف می کنه و می ذازه تو قابلمه ی خانمه). بچه اش رفته فوتبال بازی کنه. خانمه می گه: بیا بریم خونه ی خاله حشمت. پسره گریه می کنه که نه من نمی آم. خانمه می گه: خاک تو سرت. در رو محکم می بنده( با دستش خاک های جایی که در بود رو به هم می ریزه). پسره فقط یه شورت پاشه. سردشه. زیر بارونه( با چوبی که دستشه خط های زیادتری بالای سر پسره می کشه). خانمه می ره ولی بعد بر می گرده که جوراب بلنداشو بپوشه". فرامرز می گه: "یه دختر بود یه پسر. بعد خانم معلمشون از مدرسه انداختشون بیرون. بیرون مدرسه ابرها جلوی خورشید رو گرفتند. ابرهای جلوی خورشید اون رو زخمی کردند. دیگه آزادش نکردند. بچه ها رسیدند خونه. مامانشون تو حیاط بود. دختره گفت: مشقامو نمی نویسم.بعد دوید تو کوچه. خورشید خانم بلند گفت: دختره ابرها جلوم رو گرفتن نمی ذارن برم. دختره گفت: الان نجاتت می دم. مامان و داداش دختره اومدن بیرون، با هم نگاه کردن که چطور دختره خورشید رو نجات داد. بعد با دختره و خورشید بازی کردند. رنگین کمون هم در اومد. یه عالمه رنگ داشت. نزدیکای صبح گفت: خسته شدم بابا برین بخوابین. صبحش خانم معلم موهای دختره رو کم کرد، کچلش کرد. دختره گریه کرد و گفت: من نمی خوام. یکهو خورشید خانم از بالای آسمون گفت: الان یه کاری می کنم... و موهای دختره زیاد شد یه دفعه ( با چوبش ادامه ی موهای دختره رو تا سر نقاشی ابولفضل می کشه)". ابولفضل می گه:" این پسره اذیت کرده، صورتش خونی شده. بعد باباش می خواد بزنتش. افتاده تو زندون( رو نقاشی باباهه چند تا خط راست می کشه، هنگامه آروم رو به من می پرسه: میله های زندونه این؟). داره گریه می کنه. یکی تو زندون اومده زدتش، پاهاش خونی شده. باباهه رو یه دفعه دیگه بردن زندان انداختن. پسره دستش شکسته. انگشتش باد کرده چون باباش زدتش. باباهه رو واسه این بردن زندون". هنگامه سریع یه چیز دیگه کشیده. چیزی که هیچ معلوم نیست چیه، ولی یه آدم کوچولو انگار رو یه چیزی نشسته، پرسپکتیو غریبی داره. می گه: "امیرحسین تاب سوار شده ( پس اون چیز تابه، آهان). خاله نوره داره گل ها رو آب می ده. ستاره می گه: انقدر گل ها رو آب نده، خسته می شی. مرتضی اومده داره تو آب ها بازی می کنه. نور آفتاب افتاده رو صورتش، صورتش سبز شده". محمدرضا وایساده بالا سرمون. می پرسه: حالا چرا سبز؟ هنگامه می گه: خب آخه خورشید اون روز سبز بوده

فرامرز رفته ته حیاط سنگ کوچولو بیاره و بذاره جای ابرهایی که جلوی خورشید رو گرفته بودند. دم در حیاط یه موتور ایستاده. دو تا مرد ازش پیاده شده اند و دارند توی حیاط رو نگاه می کنند. یکی شون داره از پله ها پایین می آد و هی این ور و اون ور رو نگاه می کنه، اون یکی هنوز بیرون تو کوچه ایستاده. خانم نوره به در خونه اش تکیه داده. یه نگاه بینمون رد و بدل می شه. یه نگاهی که توش خیلی چیزهاست. ابولفضل می گه: این آقا ریشوئه کیه اومده تو مدرسمون؟ مرده می آد جلو و یک کاره از من می پرسه: معلمتون کیه؟ مسئول این جا کجاست؟ کله ام رو می گیرم بالا رو بهش ولی هیچی نمی گم. تو آسمون خورشید رنگارنگ می شه و نورش می پاشه از ابرها بیرون. این پایین فرامرز تو بلوزش صد تا سنگ ریخته، میاد کنار نقاشی اش می شینه و می پرسه: کافیه دیگه، نه؟

Monday 15 November 2010

قرمز

یک: حیدر و یک پسره دیگه که اسمشو نمی دونم در حیاط رو هل داده اند و با شتاب اومده اند تو. حیدر دست راستشو زیر دست چپش گرفته، روش یه تیکه زیر پیرهنی انداخته. می گه: آبجی ستاره یه پنبه الکل می دی؟ توی حیاط پسری که با حیدر آمده تو، بازوهای هنگامه رو گرفته و داره دور خودش می چرخونتش. یه اضطراب گندی می پیچه تو دلم. نگاهم روی دست حیدر ثابت مونده. هنگامه بلند می خنده و تلو تلو خوران می آد طرفم. خم می شم و بهش می گم: آدم به هر کسی که از در می آد تو نمی گه منو بچرخون. پسره چپ چپ نیگام می کنه. میلاد اون گوشه وایساده. می آد جلو و یه لگد می زنه به هنگامه. داد می زنه: چرا به پسر نامحرم دست می زنی؟ هنگامه زده زیر گریه. پسره شاکی می شه. می زنه تو گوش میلاد. دادم رفته هوا، می گم: بس کنین، خجالت بکشین. میلاد داره عر می زنه و یک بند فحش می ده. پسره می گه: خانم خب بیخود آبجیشو می زنه. کفرم در اومده. می گم: خب تو هم اینو می زنی. بقیه هم شما رو
می زنند. بچه ها کمابیش بازی شونو تو حیاط ول کرده اند. همه ی نگاه ها به سمت ماست که اون گوشه ایستاده ایم. شاید صدایم بیش از اندازه بالا رفته، نمی دونم. روی زیر پیرهنی حیدر دایره های قرمز رنگ افتاده. چند تا از بچه ها اومده اند دورمون. مرتضی پشتم قایم شده. به قطره های قرمز روی زمین اشاره می کنه و آروم می پرسه: اینا خون واقعییه؟ به حیدر می گم: بردار اینو از روش ببینم چی شده. می گه: نه آبجی بد چاقو خورده. با عصبانیت و رگه هایی از نفرت می گم: ورش دار ببینم. خون مثل یه چشمه از زخم می زنه بیرون. می گم: "تو دفتر الکل داریم ولی این با الکل درست نمی شه باید بری بخیه بزنی. بذاز یه باندی چیزی بدم دورش بپیچی". تو راه دفتر، پسری که اسمشو نمی دونم می گه: "این طورم نیست که شما می گین.خانم ما هم کم نیاوردیم. اگه ما رو زدند ما هم خوب از پسشون بر اومدیم". برمی گردم و با چنان تغیری نگاهش می کنم که ساکت می شه. روز خوبی نیست. خودم نیستم. شاید هم بیش از اندازه خودمم

دو: مدرسه تعطیل شده. مرتضی هراسان اومده تو دفتر. تو چشماش می خونم چه اتفاقی افتاده. می پرسم: چیه؟ باز چی رو گم کردی؟ می گه: خانم ستاره، کیفم نیست. می گم: لابد سر کلاسه. می گه: نه نیست. بغض کرده. می گم: خب پس بریم دنبالش بگردیم. کیفش تو کلاس نیست، تو حیاط نیست، تو زیرزمین نیست. هزار تا کار دارم. به مرتضی می گم: فکر ببین یادت نمی آد کجا گذاشتی؟ کله اش رو تکون می ده. زیر لبی می گه: یادم نمی آد. کم کم دارم کلافه می شم، همون جور که راهمو کشیدم که برگردم تو دفتر غر می زنم: چرا یادت نمی آد؟ مگه تو پیرمردی؟ رو صندلی می شینم، خیره به صفحه مانیتور، کجا بودم، چی می نوشتم... دنبالم اومده تو دفتر. بیخ دیوار وایساده و هیچی نمی گه. یه مدت هیچی نمی گم که شاید بره ولی جم نمی خوره. آخرش می گم: شاید یکی از بچه ها اشتباهی برده خونشون. برو خونه. من اگه کیفت پیدا شد می فرستم یکی بیاره دم خونتون. نیم ساعت بعد از تو پنجره دفتر می بینم که با مامانش از پله ها پایین می آیند. می پرم از دفتر بیرون. به مامانش می گم: کیفش تو مدرسه نیست. مامان مرتضی می گه: بابای این ما رو انداخت از خونه بیرون، گفت تا کیف پیدا نشده راهتون نمی دم. مبهوت می گم: وا یعنی چی؟ خانم بنفشه داره می آد از پله های کلاس پایین. کلی دفتر و کتاب دستشه. می آد جلو و به مامان مرتضی می گه: مرد این طوری رو شب که خوابه یه بالش می ذاری رو صورتش و ( دستاشو به هم می زنه) تموم( غش غش خنده اش به هوا می ره). مامان مرتضی از خنده ی بنفشه یه لبخند کمرنگ گوشه ی لبش افتاده. ولی به نظر نمی رسه متوجه شده باشه که باید چی کار کنه. فقط می گه: بابای این همش مرتضی رو می زنه می گه درس نمی خونی. رو به من می گه: خانم ستاره، مرتضی زود به دنیااومد، من گذاشتمش توی پتو. خدا شاهده نزدیک دو ماه تو پتو بود تا تونست دستشو تکون بده. دستش انقدر بود ( و انگشت شست و اشاره شو به اندازه ی دو سانتیمتر از هم می گیره). می گم: برین خونه. کیفش پیدا شد می آرم دم خونتون. بر می گردم تو دفتر. دو سه دقیقه بعد خانم نوره بدو می آد تو دفتر. کیف مرتضی رو مثل یه غنیمت جنگی بالا گرفته و می گه: پیدا شد، پشت کیسه ی برنج انداخته بودند، حتما بچه های دیگه خواستن اذیتش کنن. حیدر رو پله های خونه ی خانم نوره نشسته. می گم: این کیف رو می بری در خونه ی مرتضی؟ پا می شه خبردار می ایسته. می گه: هر چی آبجی ستاره امر کنه. با بدجنسی می گم: خوش خدمتی هات منو کشته

سه: محمد اومده تو دفتر و می گه: من چند تا پیشنهاد دارم که این جا واسه بچه ها انجام بدیم. می پرسم: دعوای دیروزت با حیدر سر چی بود؟ می گه: مگه نمی گن لامپ اضافی خاموش؟ چرا پس لامپ توالت رو کسی خاموش نمی کنه؟ می پرسم: به خاطر این بود که تو رو گفته ام صبح ها بیای به بچه ها فوتبال یاد بدی؟ می گه: یه نقاشی بکشیم که شکل چراغ روشن باشه، روش خط بزنیم و وصلش کنیم به در توالت که همه یادشون بمونه چراغ رو خاموش کنند. می پرسم: شیشه ی آشپزخونه رو تو شکستی یا حیدر؟ می گه: یک فکر دیگه هم دارم. نزدیک عید به هر بچه ای یه ماهی قرمز بدیم که ببره خونه. بعد از تعطیلات بیاره مدرسه. حوض خالی رو پر کنیم بندازیم همه ی ماهی ها رو توش

Tuesday 9 November 2010

گیتا

صادق زبون باز کرده. ازش می پرسم: اسم من چیه؟ روی یه موکت آبی رنگ دراز کشیده که روی سکوی توی حیاط گذاشته اند تا خشک شه. سودابه سرش رو پای گیتاست. یه باریکه ی آفتاب افتاده رو جفتشون. هیچ کس به جز ما توی حیاط نیست. همه رفته اند خونه هاشون. صادق جواب می ده: خاله اتاله. هنگامه داره یه قایق درست می کنه. می پرسم: سر کلاس خانم بنفشه یاد گرفتین؟ نیگام می کنه و می گه:" تو یاد دادی". چه عجیب. هیچ یادم نمی آد

زکیه چهار تا دندون جلوییش افتاده. مرتضی دستهاشو روی میز می زنه و آواز می خونه، اون بهت زدگی همیشگی از تو چشماش برداشته شده. فردین دفترشو می آره جلوم می گیره، می گه: ببین چند تا بیست گرفته ام. اسحاق ساکته. با خودم می گم: لاغر شده یا قد کشیده؟ هنگامه دستمو می کشه و می گه: بیا دوستای جدیدمو ببین. سلیمان می آد جلو و یه ورق دفتر رو پرت می کنه روی کمدی که کنارش وایسادم. می گم: وا سلیمان این جا مگه سطل آشغاله؟ کاغذ رو بر می دارم. از بالا تا پایین کاغذ پر کرده: "ستاده". می خندم، می گم: این واسه منه؟ خب چرا دستم نمی دی؟ نوید انگار یه بچه ی دیگه اس. یه دقیقه رو صندلی اش بند نمی شه. فرزانه
می گه: نوید دیگه اون نوید قدیم نیست. کلی بچه ی کلاس اولی جدید سر کلاس نشسته اند. دو تاشون، دو تا پسر ده دوازده ساله، یکهو می افتن به جون هم. پایین چشم یکیشون که اسمش تمیمه خراش بر داشته و قرمز شده ( بعدا با عصبانیت داد می زنه: اسم من رو از کجا می دونی؟ می خندم و می گم: چی فکر کردی؟ من اسم همه رو می دونم). گیتا زودتر می رسه سر وقتشون. تمیم رو می بره تو حیاط. به اون یکی می گم: چرا دعواتون شد؟ بشقاب ماکارونی رو گرفته دستش و قاشق قاشق فرو می کنه تو دهنش. خواهر بزرگش کیفش رو می ده دستش. بهش می گه: بدو در رو، الان می آد دوباره. بشقاب رو ازش می گیرم و می ذارم روی میز. می گم: آروم بخور، تمیم به این زودی ها نمی آد. دوست من باهاشه. دوست من باهاشه... از گوشه ی چشمم، از پنجره ی کلاس می بینمشون که روی پلکان رو به روی دفتر نشسته اند

چند دقیقه ی بعد وقتی برادر تمیم رو می بینم، یادم می افته تمیم کیه: یه روز باد و بارونی بهاری، یه پنجشنبه، چادر خانم نوره رو زیر درخت توت پهن کرده بودیم و نشسته بودیم دورش که باد واسمون توت بچینه. تمیم و خواهر برادراش اون روز اومدند تو، یکی از معلم ها آورده بودشون. موش آب کشیده شده بودند. کوچیک تره می لرزید. تو دست قرمزش یه ساک پر دستمال جیبی و اسکاچ بود

هیچ کس به جز ما توی حیاط نیست. همه رفته اند خونه هاشون. هنگامه پیله کرده که تنها انجیر درخت رو بچینه. می گه: می تونم برم بالا بچینمش. می خوای ببینی؟ تا نصفه رفته گیر می کنه. انجیر رو گم کرده. می پرسه: کجاست؟ نمی بینمش. می گم: اون شاخه... اون رو باید تکون بدی. اون بالا از خنده ریسه رفته، می گه: من رو بیارین پایین. سودابه می گه: من رو بغل کنین دستم می رسه. من می گم: صادق رو پرت کنیم بالا، انجیر رو بچینه، با خودش بیاره پایین. صادق می خنده و دست می زنه. گیتا سودابه رو بلند می کنه. من مدام می گم: خیلی بالاست، دستتون نمی رسه. سودابه دو دستی شاخه رو چسبیده و تکون می ده. می گم: سودابه بابا چه قدر زورت زیاده. ذوق می کنه. هنگامه می گه: من، من رو بلند کن. گیتا بلندش می کنه. هنگامه با چنگ و دندون، دیگه می خواد هر طوری شده انجیر رو بچینه. آخرش موفق می شه. همه دست می زنیم. از خنده رو زمین ولو شده ایم. سودابه بگی نگی اخماش تو همه. گوشه ی انگشتش خراش برداشته. گیتا رو به هنگامه می گه: همه ی زحمت ها رو سودابه کشید، تو رفتی انجیرو چیدی. هنگامه عین خیالش نیست، یه لبخند گنده رو لباشه. انجیر رو نصف می کنه، می ده به صادق، می ده به سودابه و خودش آخرین قسمت رو می خوره

قایق هنگامه تموم شده. می گه: از رو موکت پاشین. این دریاست. می خوایم قایق رو بندازیم این تو. گیتا می گه: این جا خونه ی ماست الان تازه می خوایم پاشیم صبحونه بخوریم. سودابه می شینه و استکان خیالی رو از دست گیتا می گیره و هورت می کشه. محمد تازه از سر کار رسیده. اون موقع هنوز نمی دونم که سر کار دعواش شده و زده بیرون. می گه: بیاین بریم قایق ها رو روی آبی که تو آب سرد کن جمع شده به حرکت در بیاریم

سودابه به کولمه. هنگامه و محمد قایق رو انداختن روی آب و سعی می کنند با فوت به حرکتش در بیارند. هنوز یادم نیومده که کی به هنگامه یاد دادم قایق درست کنه. از ذهنم می گذره: می شد هر روزی باشه... یه صبحی که شبش بد خوابیده بوده، یه ظهری که تغذیه ی کلاس اولی ها کم اومده بوده، یه روزی که اضافه تر مونده بوده و با اخم گفته بوده نمی خواد برم خونه، یه روزی که انقدر شیطنت کرده بوده که انداخته بودنش از کلاس بیرون، یه روزی که من و اون بودیم فقط، یا روزی که من و اون و کلی بچه ی دیگه باهامون بودند، تو حیاط، سر کلاس، زیر درخت، روی پله ها