Sunday 12 December 2010

واقعیت

فرامرز مامور آتش نشانی شده. می گه: من آتش فشانم. هنگامه و مرتضی ماهیگیرند. دانیال پلیسه. بلند می گه: اینا دارن غیر قانونی از دریا ماهی می گیرن. مامورهاشو می فرسته که دستگیرشون کنن. فرامرز قاضی شده. هنوز روند دادرسی شروع نشده، دانیال می گه: باید بدیم شلاقشون بزنند. من وکیلشونم. به هنگامه می گم: بذاز من می آرمت بیرون از بازداشتگاه، غمت نباشه. هنگامه گوش نمی ده. با شجاعت تو دادگاه داد می زنه: به شما چه، مگه دریا رو خریدین؟ من یادم رفته طرف کی رو باید بگیرم، می گم: شاید نسل ماهی ها رو دارین ور می اندازین. گیتا بیرون دادگاه تو ماشین نشسته. هنگامه فرار می کنه و می پره تو ماشین گیتا. با هم می زنند به جاده

زیر درخت توت نشسته ایم. حسین سه تا هسته ی پرتقال تو دستشه. با اون یکی دستش خاک رو کنار می زنه و هسته ها رو چال می کنه. یکی از دختر هایی که جدید اومده می گه: این جوری که در نمی آد. حسین می گه: اگه در اومد چی؟ اون وقت دو تا چک می زنم تو صورتت. دختره می گه: باشه، اگه در نیومد من اون وقت دو تا چک می زنم. من می گم: چک چرا؟ خب اگه در اومد از پرتقال هات بهش نده. حسین می گه: اگه در بیاد پرتقال هاش دیگه مال من نیست، مال همه ست. من می گم: شاید هر شاخه اش یه میوه بده. سودابه می گه: شاید هر روز یه میوه بده. حسین می گه: کاشکی کیوی رو آخرین روز هفته بده، که خوب آفتاب خورده باشه، من هیچ از کیوی کال خوشم نمی آد. دختره می گه: خانم واقعا می شه؟

یه بعدازظهر پاییزی پنجشنبه است. با سودابه و هنگامه تو پارک رو به روی مدرسه ایم. تقریبا پارک در قرق کامل ماست. دوربین کوچولوم دست هنگامه است. داره فیلم می گیره، داره عشق می کنه. تو اتاقک بالای سرسره، دوربینو رو به خودش گرفته و داره توش حرف می زنه. آخرش از اون طرف سر می خوره، می آد جلوی ما می ایسته و می گه: شکل در بیارین. یکی تون درخت بشین، یکی تون گل. من می گم: من درختم. و دستامو می گیرم بالای سرم. گیتا می گه: من گلم. و دستاشو تکیه می ده به چونه اش. سودابه رو پام نشسته، زبونشو در آورده. هنگامه می گه: سودابه تو دستاتو این جور بگیر که بشی بارون (انگشتای دست آزادشو رو به زمین می گیره). سودابه دستاشو از هم باز می کنه و تو هوا تکون می ده. هنگامه یه کم مکث می کنه بعد با خنده می گه: اا پروانه شد

ماشینی که دور می شه، درختی که سبز می شه، آدمی که گل می شه... واقعیت ها مامان میلاد و هنگامه است وقتی تو بغلم زار می زنه و می گه خواهرش صبح اون روز تو هرات از بیماری مرده، واقعیت ها نیامدن یه چکه بارون و استشمام کردن کربن در آلوده ترین پنج شنبه ی ساله، واقعیت ها داود ئه که بعد از این که حسین دور می شه، هسته هاشو از خاک بیرون می کشه...ماشینی که سبز می شه، درختی که گل می شه، آدمی که دور می شه

Wednesday 1 December 2010

نقش

به هنگامه می گم: پول ندارم. می گه: خب چرا پس سوار شدی؟ گوشه ی دیوار گیرم انداخته. می گم: می خوام برم با پولم نخود لوبیا بخرم، بچه هام گرسنه اند. می گه: مگه من پول دارم؟ می گم: مگه تو صاحب این اتوبوس نیستی؟ دستاشو تو هوا تکون می ده و می گه: اتوبوس من نیست بابا، اتوبوس زنمه. می پرسم: می شه نصف پولتو بدم؟ اول زیر بار نمی ره. می گه: نه همشو بده، می شه صد تومن. بعد کوتاه می آد. می گه: خیلی خوب نصفه اش رو بده. می پرسم: نصفش می شه چند؟ می گه: پنجاه تومن ( یه لحظه شک می کنه ولی بعد با قاطعیت می گه:) نصف صد می شه پنجاه. یه کم بعد دلش می سوزه. می گه: حالا که سوار شدی بیا تا دم مغازه با اتوبوسم می رسونمت

میلاد رو بین خودم و گیتا ساندویچ کرده ام. با هفت تیرش صورتم رو نشونه گرفته. برای صدمین دفعه ازش می پرسم: مدرسه ی بیرون یعنی خوب نیست؟ معلمت بد اخلاقه؟ حواسش به هفت تیرشه، زیر لبی می گه: خودت می دونی. می پرسم: مدیرتون مهربونه؟ می گه: با مشت و لگد می زنتمون. شلیک کنم؟ می پرسم: معلمتون هم می زنه؟یه کم وول می خوره، می گه: شما دو تا مگه خواهرین؟ چرا همش با هم دیگه این؟ من می گم: من و گیتا دو قلو های به هم چسبیده بودیم، از انگشت اشاره به هم وصل بودیم. تازه جدامون کرده اند. میلاد به هیجان اومده. می گه: از انگشت بچسبین، من دکترم با هفت تیرم جداتون می کنم. تکرار می کنم: معلمتون هم می زنه؟ دست کرده تو جیبش، می گه: ببین رفتم بهارستان پایگاه بسیج بهمون مداد رنگی داد. می پرسم: هفت تیرم اون ها دادند؟ کله اش رو می اندازه عقب، یعنی نه. یکی از بچه های کلاس چهارمی که جدید اومده وایساده کنار دیوار. می گه: خانم این کیه شماست؟ می گم: چه می دونم. رو به میلاد می گم: تو کیه منی؟ میلاد می گه: اگه اذیت کنیم معلممون می ذاره ما رو لای پاش، فلفل می ریزه تو دهنمون. قیافه ام رفته تو هم. می خنده، می گه: تو دهن من تا حالا نریخته. با صدایی که ذره ای امید توش نیست می پرسم: واقعا؟ تکون می خوره که از جاش پاشه. می پرسم: کجا؟ می گه: برم سر کوچه نون بخرم با هم بخوریم؟

رو سکوی کنار حیاط نشسته ایم. میلاد از پله ها می آد پایین و بقیه پول رو می چپونه تو جیبم. می گه: نانواها ته دکون نشسته بودند رو زمین داشتند ناهار می خوردند، هفت تیرم رو جلوشون گرفتم وگفتم الان شلیک می کنم، نون رو ور داشتم و دویدم بیرون. می خندم، می پرسم: پس پول رو کجا خورد کردی؟ یه تیکه نون کنده، ولو شده رو صندلی تکی خاکی جلوی سکو، می گه: تو بهارستان بهمون ساندیس هم دادند. می گم: چه طوری رفتی تا بهارستان؟ می گه: با اتوبوس، فرامرز هم بود. پول هم ندادیم. نگاهش می کنم. یه کم صبر می کنه، بعد می گه: اگه یارانه ها رو بردارند ما باید برگردیم افغانستان. اون بچه کلاس چهارمیه می پرسه: واقعا؟ میلاد می گه: پس چی؟ این نون که الان داری می خوری دویست تومنه، می شه هزار تومن. من می گم: اگه یارانه ها رو بردارند ما هم باید بیاییم افغانستان ( رو به میلاد می گم:) یه گوشه ی زمین تون به ما هم یه جایی بدین

هر برگ زرد درخت انجیر مثل یه خورشید کوچیک برق می زنه و تو باد تکون می خوره. سایه های روی زمین کم رنگ و کم رنگ تر می شن. من می گم: میلاد از باغ تون بگو. می گه: پر درخت میوه است. می پرسم: رو زمینش چیه؟ می گه: زمینش پر از گل و سبزه است. می پرسم: دیگه چی؟ می گه: بابام روز آخری هزار تا درخت گیلاس کاشت

باد می وزد. کله هامونو بالا گرفته ایم، رو به خورشید. شکوفه های صورتی رنگ گیلاس، رقص کنان رو صورت هامون می باره