Thursday 1 December 2011

آذرماه

یک: سونیتا سرحاله چون من و بهار گذاشته ایم تو هر قالبی که دوست داره فیلم بگیره و اون و دوستاش سه تا میزگرد خیالی تشکیل دادن و از خودشون فیلم گرفتن؛ یکی در مورد انفجار ملارد، یکی در مورد مشکلات افغان ها تو ایران و یکی هم مصاحبه با اوباما. سونیتا اوباما شده، کله اش رو کرده تو کارتن موز و مجری برنامه رو به دوربین می گه: ارتباط ما با آقای اوباما از طریق کامپیوتر برقرار شده. مجری از اوباما می پرسه: چرا می خواین به ایران حمله کنین؟ چرا دست از سر افغانستان بر نمی دارین؟ اوباما قاه قاه می خنده، بعد عصبانی می شه، مشت اش رو از تو کارتن موز درمی آره و می کوبونه تو دهن مجری. دارم به چیزای خوب فکر می کنم. به این که سیرتی از اون سر حیاط اومده که بپرسه کلاس فیلم کی شروع می شه، به این که بهار تو تاکسی بهروز و نگینه رو دیده و اونا با این که دیگه مدرسه نمی آن حالشون خوب بوده، به این که هیچ بچه ای هیچی اش نیست، به جز سونیل که دیگه نمی تونه راه بره، به جز آقامیر که تو شلوغی بازار ناخن اش لای چرخ دستی اش گیر کرده و افتاده، به جز تمیم که چهار ماهه خونه برنگشته. دارم به به چیزای خوب فکر می کنم، به اینی که لاله ماشین آورده می تونیم بریم هنگامه و سودابه رو بذاریم سر کوچه شون، که لازم نیس دیگه بی جوراب تو سرما یه عالمه راه برن. تو ماشین سودابه پیله کرده که از جیب عقب کیف اش آشغال کیک اش رو درآرم، رو به نوال می گه: عکس سفید برفی روشه. همون جور که می گردم می گم: حواس تون باشه کوچه تون رو رد نکنیم. حدس می زنم رد کردیم، احساس می کنم زیادی اومدیم، که باید وایسیم و دور بزنیم. نوال می گه: سه دانگی یه دیگه، اینا، همین کوچه اس. می گم: نه اسمش تکیه ی قلی خانه. هنگامه از پنجره نگاه می کنه و می گه: آره، همین سنگکی اس دیگه. می پرسم: مطمئنی؟ رو به سودابه می گم: همینه؟ سودابه کلا غمبرک زده، تازه یادش افتاده باید از هم جدا شیم، جواب نمی ده. لاله ماشین رو نگه داشته، نوال پیاده شده، از نوال می پرسم: مطمئنی همینه؟ نوال می گه: آره فکر کنم. هنگامه و سودابه پیاده شده اند، نوال دوباره نشسته پهلوم. لاله راه می افته، از تو شیشه ی عقب می بینم که هنگامه دست تکون می ده، بعد دوتاشون یه کم به راست می رن، بعد برمی گردن و به چپ می رن، بعد یه نقطه می شن، بعد دیگه دیده نمی شن. یه اضطراب گندی پیچیده تو دلم، یه اضطراب غیرقابل کنترل، اضطرابی که از بین نمی ره، حتی بعد از این که زنگ می زنم و مطمئن می شم که رسیدن خونه. اضطرابی که می مونه تا شب که می فهمم هدا رو احضار کردن، که منیژه حکمش اومده و هفته ی بعد باید بره خودش رو معرفی کنه، اضطراب نکبت آذرماه

دو: بیشتری هامون رو نیمکت های سه نفری می نشستیم، اگه قدت کوتاه بود یا لاغر بودی، اگه چشم ات ضعیف بود یا سر کلاس حرف می زدی، میز جلو می نشوندنت، چهارتایی رو یه نیمکت. موقع امتحان، اگه علوم بود، باید بین خودت و بغل دستی ات کیف می ذاشتی، اگه ریاضی بود باید یکی درمیون می رفتی زیر میز می نشستی. من همیشه زیر میز می نشستم. امتحان رو هم که می دادم بالا نمی اومدم، همون جا می موندم، هیچکی نمی فهمید، پنجاه نفر تو یه کلاس بودیم. یه بچه ی عقب افتاده تو کلاس مون داشتیم. اسمش پریسا بود، نیمکت جلویی ما نشست. معلم مون بین دو زنگ بهش می گفت از جاش پا شه و به بچه ها دستور می داد که بهش بخندن. هیچکی نمی خندید، هنوز یادمه که هیچ کدوممون نمی خندیدیم، کوچیک نبودیم، نه سالمون بود، و در یه اتحاد خاموش باشکوه سرمون رو پایین می انداختیم. اگه زیر میز بودم، می دیدم که پای پریسا می لرزید، زانوهاش می خواست خم شه، تا می خواست بشینه، معلم مون داد می زد: پا شو. یکی از کاشی های زیر میز ما شکسته بود، من با مداد خاک هاشو بیرون می ریختم، می خواستم یه راه زیرزمینی به بیرون مدرسه باز کنم. هرروز چهار پنج ساعت بی وقفه زمین رو می کندم، بچه ی پرتلاشی بودم، تو فیلم دیده بودم که یکی از سلول اش این جوری فرار کرده بود

سه: مرکزی که نادر تو کامبوج راه انداخته بود بی نقص بود. با موتورش صبح ها می رفت مرکز تخلیه ی زباله. با بچه هایی که اون جا کار می کردن، حرف می زد، اگه دوست داشتن کار رو ول کنن و برن مدرسه، با خانواده هاشون حرف می زد و می آوردشون مرکزی که راه انداخته بود. بچه ها هیچ کار نباید می کردن جز درس خوندن، بهترین امکانات رو داشتن. منتها اگه کلید کمدشون رو گم می کردن، تا دو هفته نمی تونستن بستنی بخورن؛ اگه نمره ی خوب نمی آوردن تا یه ماه شنبه شب ها نمی تونستن فیلم نگاه کنن؛ اگه تلاشی برای درس خوندن نمی کردن نادر سوار موتورشون می کرد و برشون می گردوند پیش خانواده هاشون. من بیست و دو سه سالم بود، اون پونزده سالی از من بزرگ تر بود، با این حال می ذاشت که سرش داد بزنم، که بهش بگم که حق نداره بچه ها رو برگردونه به اون کثافت خونه. با خونسردی گوش می داد، همیشه آخرش می گفت: این بچه ای که این جا تلاش نمی کنه جای اونی رو که اون بیرونه و می خواد تلاش کنه گرفته. می گفت: من فقط برای بیست تا بچه جا دارم. من به در و دیوار لگد می پروندم و داد می زدم: من هم همیشه کلیدم رو گم می کردم، من هم همیشه از مدرسه متنفر بودم. همیشه می خندید و می گفت: تو دیوونه ای. نمی فهمید، خودش تو همه چیز همیشه اول بود، از اول زندگی اش- و نمی تونست بفهمه که بچه ای می شه که نتونه، که نخواد، که نشه. یه روز از سر کار برگشته بودم، خسته و هلاک. چتریا گشنه اش بود، شیرخشک تیدا تموم شده بود، آماندا سفر بود. همین جور که فکر می کردم تو سراشیبی بدبختی های پشت سرهم افتاده ام، همین جور که به زمین و زمان فحش می دادم، گوشی ام زنگ خورد. دوستم بود، گفت نادر مرده. خودکشی بود یا مریضی، فرقی نمی کرد، به هر حال چیزی باعث شده بود که دیگه نباشه. هنوز اون لحظه رو به خاطر دارم که گوشی به دست روی تخت کنار تیدا و چتریا نشستم و شرمسار اولین فکری بودم که از ذهنم گذشته بود... این که بچه ای دیگه به اون آشغالدونی برگردونده نمی شه

چهار: بیرون نونوایی هنگامه می گه: اگه نون قیمت اش بیشتر از پونصد تومن بود نخر. نونوائه می گه: کنجدی یه ور ششصد، کنجدی دو ور هفتصد. کنجدی رو نمی گه کنجدی، با یه تلفظ غریبی می گه کنچتی. هنگامه می گه: ما ساده می خوایم. نونوائه می گه: ساده، پونصد. سودابه می گه: ما پونصدی می خوایم- و رو به من یه لبخند پیروزمندانه می زنه. سیتا رو گونی آرد وایساده، متفکرانه می پرسه: کنچتی همون ساده اس؟ می خندم، می گم: نه ساده بدون کنجده، بی کنجدی. سودابه می گه: نکنجدی. با افتخار به سودابه و ترکیبی که از دهنش بیرون اومده نگاه می کنم. ترکیبه مثل یه ابر بالای سرمون پرواز می کنه و از در نونوایی بیرون می ره و بین شاخه های لخت درخت های بقالی روبه رو اسیر می شه

Sunday 20 November 2011

اطمینان

یک: سینا سه سالشه. البته من می گم سه سالشه. خانم بنفشه می گه: سه سالش نشده. می گم: پس چطور این همه شعر بلده؟ می گه: لابد مادره خونده، این یاد گرفته. سینا خپله. خیلی هم خپل نیس، ولی خپل تر از صادقه. صادق باهاش رفیق شده، هرچند خیلی حوصله ی بچه کوچولوها رو نداره، ترجیح می ده تنهایی بازی کنه یا با بزرگ ترها بپره. وقتی سینا شعر می خونه، صادق با دقت تحسین برانگیزی گوش می ده. سودابه در گوشم می گه: این شبا رو کارتن می خوابه. هنگامه در اون یکی گوشم می گه: مامان این سیگاری بوده، بردنش زندان. خانم بنفشه می گه: مادره تو کمپ طاقت نمی آره، اندازه ی گنجیشکه. سودابه یکهو می پرسه: مامان سینا گنجیشکه؟ خانم بنفشه غش غش می خنده، همون طور که می ره سمت دفتر می گه: چشم تون بهش باشه، یه وقت بیرون نره. تو راه پله دعوا شده. یکی از دخترهای کلاس چهارمی یه بچه گربه ی فلج آورده مدرسه. پیچیدتش لای شال گردن و حاضر نیس از خودش جداش کنه. حسین وایساده تو راه پله و داد و بیداد راه انداخته، من رو که می بینه می گه: باید بکشیمش، داره درد می کشه. هنگامه داد می زنه: نه، نکشیمش. سودابه به پای حسین لگد می زنه. دختر کلاس چهارمی فحش مادر می ده. بچه گربه ی فلج با یه حالت ملنگی احمقانه ای نیگا می کنه و خمیازه می کشه. می گم: درد نمی کشه ها حسین، قیافه اش رو ببین. حسین می گه: من می دونم که این داره درد می کشه. کم مونده گریه اش بگیره. کله اش رو ماچ می کنم، می گم: انقدر دیوونه نباش. وقتی فلج باشی که دیگه درد نمی کشی. وقتی از پله ها می آییم پایین، خانم بنفشه دم در دفتر وایساده، رنگ به چهره اش نیس، می پرسه: سینا کوش؟

بیشتر از همه، سودابه نگرانه. تو پارک رو به روی مدرسه به هر کی می رسه می پرسه: یه بچه ی کوچولو ندیدین؟ بیشتری ها جواب نمی دن، بعضی ها می خندن، یه پیرمرده می گه: تو خودتم کوچولویی. سودابه خوشش نمی آد، بهش زبون درازی می کنه. از من می پرسه: حالا چی می شه؟ با یه اطمینان بی خودی می گم: هیچی نمی شه، اگه از مدرسه اومده باشه بیرون، برمی گرده. سودابه کله اش رو می کنه تو سرسره لوله ای و می گه: این جا هم نیس. می گم: برگردیم، شاید تو خود مدرسه باشه. می دوئه و دستم رو می گیره، می گه: من هم یه بار گم شدم. دم آبخوری، حسین و سجاد با هم گلاویز شده اند. با دستم هل شون می دم و می گم: برین اون ور دعوا کنین، این زیر کلاسه. همون زیری که کلاسه، یه پنجره داره که به حیاط باز می شه. از تو پنجره چشمم به سینا می افته که تو کلاس رو میز نشسته و دستاشو زیر چونه اش زده. معلم کلاس که من رو می بینه، دست تکون می ده، به سینا اشاره می کنه و با خنده می گه: کاش همه مثل این یکی گوش می دادن

دو: هنگامه دستاشو باز کرده و دور خودش می چرخه، برگ های زرد درخت توت تو هوا پیچ می خورن و با تاب پایین میان. مامان هنگامه دندونش چرک کرده، چرک زده به عصب، عصبی که لابد به یه جاهایی تو مغزش وصل بوده. حالا نمی تونه خیلی خوب حرف بزنه، نمی تونه خیلی خوب بهم نیگا کنه، چشم هاش از درد باز نمی شه. هنگامه دور خودش می چرخه و می گه: اکرم گفته برام لباس عروس می خره. هنگامه همیشه یه علاقه وصف نشدنی ای به عروس داشته. بعضی صبح ها که دیر می اومد مدرسه، می پرید تو دفتر و می گفت: شب خواب دیدم عروس بودی، خواب ام طولانی بود نشد زودتر بیام. بعد از ظهرها می گفت: جامدادی عروسی هم هست ها، می دونستی؟ یه دفعه ازش پرسیدم: عروس چی هست؟ یه موجودی رو کشید که هزار رنگ بود، به پیشونی اش یه دایره آویزوون بود، و دستش دو تا خورشید بود. مامان هنگامه دستش رو می ذاره رو لپش و می گه: میلاد به حرف شما گوش می ده، بهش بگین با هنگامه درس کار کنه. هنگامه دیگه چرخ نمی زنه، دستش رو گره کرده دور کمر اکرم. از ذهنم می گذره: اینا کی با هم صمیمی شدن. میلاد می گه: من هر چی برای هنگامه سرمشق می نویسم، پاره اش می کنه. من می پرسم: چرا هنگامه؟ می پرسم ولی گوشم بهش نیس، دارم سبک سنگین می کنم که خوبه یا بد که اکرم و هنگامه رفیق شده باشن. می پرسم ولی ذهنم درگیر کنکاش خاطره هاست، پیش اکرم شش سال پیش که فقط دوسه سال از الان هنگامه بزرگ تر بود، سجاد رو بغل می کرد و دست فاطمه رو می گرفت می اومد سر کلاس نقاشی می کشید. می پرسم ولی حواسم به مامان هنگامه اس که رو بهش می گه: آخرش هیچی سواد یاد نمی گیری. اکرم یکهو دست های هنگامه رو از دورش باز می کنه و می گه: چطور این حرفو می زنین؟ باید بهش یه کم اطمینان داشته باشین. می گه: من کیف می کنم وقتی صبح ها می بینیم هنگامه از در میاد تو، دست صادق و سودابه رو گرفته، همشون تمیز، همشون مرتب. تو چشمام خیره نگاه می کنه و با یه لحن مبازه جویانه ای می گه: باید بهش اعتماد کنین

سه: هیچ معلوم نیس که وقتی فلج باشی درد نمی کشی. هیچ معلوم نیس که چون یه بچه ی کارتن خوابی، تو کوچه و خیابون گم نمی شی. هیچ معلوم نیس که اگه تمرکز یادگیری نداشته باشی، چیزی یاد نمی گیری. سعی می کنم وقتی دارم با سودابه سر و کله می زنم اینا یادم باشه؛ وقتی حاضر نیس بره خونه و عر می زنه که تو مامانمی، یه جا بهش اعتماد کنم که فرق بین چیزهای تو ذهن و دنیای بیرون رو متوجه می شه

Monday 7 November 2011

بارون

من پوست شکلاتم، بهار سکه اس، هنگامه با دندون کون مدادش رو می کنه و می گه: اینم منم. من از هردوشون جلوترم. ولی بعد هنگامه یه دو می آره، سوار دوچرخه ی تندرو می شه و و می ره رو خونه ی دوازده. من اون ته موندم. به هنگامه می گم: الان بهت می رسم. هنگامه چترش رو بوس می کنه و می گه: چتر خوشگلم گریه نکن. می گم: همون موقع که دیدیم فنرش کنده شده باید پس می دادیم یکی سالم می گرفتیم. می گه: سالمه، فقط بارون روش ریخته، انگاری خیس اشک شده. تو ایستگاه مترو دستم رو می کشه سمت سه تا صندلی خالی و می گه: بشینیم این رو. از تو کیفش کلاه گاوی اش رو در می آره، تا رو چشماش پایین می کشه، به پشتی صندلی تکیه می ده و می گه: من هنگامه نیستم

من خسته ام، بهار پر فکرهای عجیب و ترسناکه، هنگامه خوابش می آد. قبل از این که بریم تو دالون، کوه رو می بینیم که یک پارچه سفیده. من به یه نقطه ی دوردست خیره می شم و می گم: بریم اون بالا؟ هنگامه می گه: نمی ذارن که. من می گم: چرا نذارن، کوه رو که نخریدن. بهار می گه: بریم، ولی اون بالا سرده. هنگامه می گه: تو کاپشن داری، خاله ستاره کاپشن داره، منم کاپشن دارم. برج بغل دستمونه. کوه سفید روبرومونه، مه دامنه هاش رو پوشونده. من با انگشتم به برج اشاره می کنم و می گم: از اون بالا پرواز کنیم بریم بالای کوه. هنگامه می گه: من دمب تو رو می گیرم، خانم بهار دمب من رو، سه تایی می پریم و می ریم به برف ها دست می زنیم. برف ها سردن، هنگامه رو صندلی عقب خوابش برده، دالون تاریکه، من و بهار ساکت ایم

من از صبح یه بغض بی پایانم، بهار نیم ساعتی زودتر رسیده، هنگامه خواب مونده. برف ها رو پاشیده ام تو چشمهای بهار و هنگامه، اونا دمب من رو ول کردن، من چرخ می خورم و تو هر دور یه وجب به زمین نزدیک تر می شم. هنگامه می گه: این هم نامه ی خانم گیتا. وقتی پاکت رو می ذارم تو کیفم، چشمش به دستمه، آخرش می گه: اگه بخوای می تونی بخونیش. از آسمون مثل دمب اسب بارون می آد. هوای گرم و خفه ی دفتر می برتم به سال های گذشته، وقتی صادق رو روی میز دفتر خواب می کردم و یه دستی کارنامه ی بچه ها رو تایپ می کردم؛ گیتا سنگک داغ رو به خودش چسبونده و دم حوض وایساده، حوض پر ماهی یه، ماهیا قرمز ان، رقص کنان چرخ می زنن و هرازگاهی به دمب شون یه تکون آروم می دن، تکونشون موج درست می کنه، موج از تو حوض می ریزه بیرون و کوچه رو پر آب می کنه

من ناخنم رو کنده ام و انگشتم خون افتاده، بهار آخرین دستمال کاغذی رو نصیب شده، هنگامه کله اش بی کلاه مونده. تو واگن مترو به زنه می گم: برین اون طرف شاید یکی پا شد جاش رو داد به شما. زنه رو لولاها وایساده و تعادل نداره، با یه دست کلاه بچه اش رو در می آره و هن هن کنان می گه: دیگه اون دور و زمونه گذشته. هنگامه رو پنجره ی خودش یه آدم کشیده، یه آدم و یه خونه و یه خورشید. من کنار خورشید هنگامه، یه ابر کشیده ام، یه ابر و پایین اش هم قطره های بارون. پنجره دیگه جا نداره. هنگامه به اون یکی پنجره نیگا می کنه و به من می گه: عمو پنجره اش جون می ده واسه نقاشی کشیدن. عمو یه پسر جوونه، حوصله نداره، پای راستش تکون تکون می خوره. هنگامه ول کن نیس، می گه: عمو یه گاو برام بکش. من می خندم. عمو ذوق می کنه. راننده ی تاکسی از آینه ی جلو چپ چپ به ما نگاه می کنه. گاو عمو شاخ نداره، دهنش رو یه جوری باز کرده انگاری داره قاه قاه می خنده

مجتبی می پرسه: بعد از سی و نه چه عددیه؟ هنگامه می گه: سی و ده. قبل هر جواب دادنی، یه سری برمی گرده و من رو نیگا می کنه. پریا می گه: این قدر بیخود نگران نباش، این قدر بیخود این بچه رو موقع جواب دادن با نگرانی نیگا نکن. هنگامه رو خونه ی دوازدهه، دستش رو دراز می کنه و آخرین تیکه ی بیسکوئیتش رو می ده به بچه ای که بغل مامانشه. لولاهای بین دو کوپه تکون می خوره و صدای قژقژاش قطار رو پر می کنه. بهار دم ایستگاه مترو ماشین رو نگه می داره. هنگامه چشماشو آروم باز می کنه و می پرسه: رسیدیم؟ کوچه رو آب گرفته، مردم در خونه ها گونی شن گذاشتن، گونی ها آب رو هل دادن وسط کوچه. از این گونی به اون گونی که می پریم، هنگامه می گه: مامانم صبح یه ساعت خونه رو زیر و رو کرد تا چترمون رو پیدا کنه. بهار ماشین رو نگه می داره، سه تامون بیداریم؛ دست مون سه تا ظرف پر برفه، هنگامه می پرسه: شیره رو با چی درست می کنن؟

بارون قطع شده اما هنگامه چتر نو اش رو کماکان بالا سرش باز نگه داشته و دسته اش رو محکم چسبیده، دم درخونه شون که می رسیم، بعد از بوس خداحافظی می گه: برف رو با شوکولاتم می شه خورد

Friday 28 October 2011

چیزای قشنگ

حسین می گه: من کارگردانم. سیرتی می گه: چی می گی اسکل، برو بشین. یاسمین می گه: من سفید برفی ام. حسین داد می زنه: من کارگردانم. من از مصطفی می پرسم: پای چشمت چی شده؟ سیرتی رو به بهار می گه: دو تا جمله اس ها... ببین می تونی از اول تا آخر یه دفعه بدون این که وسط اش قطع کنی بگی؟ یاسمین کتاب رو تو گردنم فرو می کنه و می گه: این رو می خونی واسم؟ سجاد با دوچرخه اش سه دقیقه یه بار میاد، از جلومون رد می شه و رو به دوربین می گه: دروغه! مصطفی دستش رو می زنه زیر چونه اش و می گه: تو دعوای دیروز این جور شده. فریبا، بهار رو تکون تکون می ده و می گه: بگین دیگه، خانم. حسین سه پایه رو می چسبه و می گه: من کارگردانم. یاسمین می گه: من سفید برفی ام. سجاد می گه: دروغه. من می گم: به جای این حرفا، هرکی بگه اگه دوربین داشته باشه از چی فیلم می گیره. مصطفی می گه: من از دیوار فیلم می گیرم. می پرسم: دیوار چی؟ می گه: دیوار دیگه، دیوارهای مختلف، دیوارهای ریخته، دیوارهای خونه. یاسمین می گه: من از خودم فیلم می گیرم. حسین می گه: من از چیزای قشنگ فیلم می گیرم. می پرسم: چیزای قشنگ مثل چی، حسین؟ جواب نمی ده

هنگامه می گه: با بدنم یه شعر گفتم می خوای برات بخونم؟ رو سکوی کنار دفتر نشسته ایم. سودابه داره نقاشی می کشه، مادرها دور حوض خالی نشستن، بچه ها دنبال هم می دوند. هنگامه انگشتاشو گرد می کنه و با یه لحن آهنگین می خونه: اول این دو تا کوچولو روی ابرا نشسته بودن ( انگشتاشو می ذاره رو پیشونی اش)، بعد سر خوردن ( انگشتاشو هل می ده رو پلک هاش)، بعد چشماشون رو باز کردن و فهمیدن بالای کوه گیر افتادن (جفت انگشتاشو می می ذاره دو ور دماغش) بعد گفتن به درک و تاب بازی کردن (لاله ی گوشش رو تکون می ده). حسین بالای پله ها وایساده. از اون بالا می گه: اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی ساق پات رو خرد می کنم. هنگامه ساکت شده. بدون این که به حسین نگاه کنم، می گم: بخون، تو به اون چی کار داری. هنگامه دودل ئه. زیرلبی ادامه می ده ولی چشمش به حسین ئه، می خونه: بعد از رو تاب کنده شدن... حسین اومده پایین پله ها، داد می زنه: مگه نگفتم صدات رو ببر؟ دست می اندازه و کش هنگامه رو از رو سرش قاپ می زنه. هنگامه جیغ اش می ره هوا. سودابه اون وسط داد می کشه: اون کش من بود. من می گم: انقدر شلوغش نکنین، کش ات رو می ده. به حسین می گم: کش اش رو بده، بریم مچ بندازیم

حسین یازده، دوازده سالشه. خوشحالم که از دروازه غار یا هرجهنم دره ای که رفته بوده جنس بفروشه، برگشته. بهم می گه: خانم همه ی زورتون رو بزنین. می گم: آخه همه ی زورم زیاده. ته حیاط چند تا پسر کلاس اولی افتادن به جون هم، یکی از مادرها زیر درخت توت داره کهنه ی بچه اش رو عوض می کنه. حسین می گه: زور من هم زیاده. وقتی می بازه کله اش رو می کوبونه به در و تخته، می گه: من از خانم باختم. می خندم، می گم: یه روز دیگه می بری. هنگامه کش رو می ده دستم و پشتش رو می کنه تا به موهاش ببندم. سودابه دنبال رنگ قرمز می گرده، حسین بازو می گیره. یکی از مادرها جلو می آد، بچه اش پشتش قایم شده، تا به حال ندیدم اش، می پرسه: شما چی هستین؟ مربی این؟ هنگامه می گه: نه این خاله مه. سودابه می گه: مامانمه. حسین می گه: خواهرمه

حمیدآقا می گه: مغزش دیگه از کار افتاده، دیروز دماغ یه معلم رو خون انداخت. کله هامونو رو به آسمون گرفته ایم، می گم: از بالای دیوار بیا پایین. ادای گیتار زدن در می آره و می خونه؛ نه آهنگش آشناست، نه شعرش، تا به حال نشنیده ام. کوثر از پشت در حیاط داد می زنه: بهش بگین بیاد بریم خونه. حمیدآقا رو به من می گه: الان همسایه زنگ می زنه پلیس. می پرسم: همسایه دیگه واسه چی زنگ می زنه پلیس؟ سیرتی می گه: همسایه یه اسکلی یه دیگه. مصطفی یکی از ژل های پاک کننده ی دستی رو که یه بدبختی به مدرسه اهدا کرده روی شلوار سیرتی می پاشه و می گه: آدم به همسایه اش می گه اسکل؟ حمیدآقا می گه: دخترپسرا وسطی بازی می کنن، همسایه شاکی می شه. سیرتی مصطفی رو هل می ده و می گه: نیگا چی کار کردی، اسکل. حسین از بالای دیوار به ژل دست اشاره می کنه و می گه: من هم از اون تفنگ ها می خوام

حسین اومده پایین دیوار. تو فاصله ای که بره دوباره بالا و دیگه پایین نیاد، ازش می پرسم: نگفتی چیزای قشنگ که می خوای ازشون فیلم بگیری، مثل چی. از تو جیبش یه مشت تخمه در می آره، کف دستم می ریزه و می گه: مثل مسافرت

Sunday 16 October 2011

خداحافظی

امروز برای هنگامه روز ملی جادوئه؛ هر سئوالی ازش بپرسی تو جوابش یه " جادو" داره. رفته بالای میز، من و بهار نشسته ایم رو مربع های رنگی، گیتا داره سودابه رو قلقلک می ده. هنگامه رو به من می گه: کله ات رو پایین بگیر، می خوام بپرم. امروز برای صادق روز ملی استقلاله؛ تازه فهمیده صادق ئه و نه هیچ کس دیگه؛ مثل روزهای قبل حرف بقیه رو تکرار نمی کنه، وقتی نوبتش می رسه، بلند می گه: یک، دو، سه و می پره. پاش خورده تو دماغ هنگامه. تا اون موقع بی خیال نشسته ام ولی وقتی خون دماغش می ریزه رو بلوزش، می زنمش زیر بغلم تا ببرمش دم آبخوری. دستاش رو جلو صورتش گرفته ولی تو راه پله، غش غش می زنه زیر خنده. می گم: دیوونه. باز می خنده، سرش رو گذاشته رو شونه ام، یکهو می گه: خون ریخت رو روسری ات. می گم: عیب نداره. وقتی شیر آب رو باز نگه داشته ام تا دماغش رو آب بزنه، می پرسم: چرا این قدر خون دماغ می شی؟ همون جور که کله اش رو کج گرفته، تو دماغی می گه: دماغم جادویی یه،
هروقت دایی ام مامان سونیل رو می زنه، از دماغ من خون می آد.

حمید آقا می آد تو کلاس تا کلید رو بهم بده. داره می ره سر کار. می گه: هروقت خواستین برین، در حیاط رو قفل کن و کلید رو پرت کن تو باغچه. می گم: ما هم داریم می ریم. سودابه می گه: نه نریم. امروز برای سودابه روز ملی خاص بودنه؛ فقط به اونا زنگ زدیم تا بیان مدرسه. منتظر می مونه تا همه از کلاس برن بیرون. بعد می گه: بغلم کن. دم در حیاط، حمیدآقا می گه: اینا بالاخره یه روز می رن زیر ماشین. می گه: مخصوصا این- و به صادق اشاره می کنه. صادق می گه: نمی رم زیر ماشین. تو کوچه، گیتا می گه: من ماشین دارم، بریم برسونیمتون دم خونه ی دایی تون. هنگامه می گه: ماشین خانم گیتا سفیده. بهار می پرسه: از کجا می دونی؟ هنگامه می گه: من جادو بلدم. امروز برای گیتا روز ملی پیشنهادهای رویای یه؛ دم بقالی سر کوچه می گه: بریم بستنی کوکایی بخریم. بستنی کوکایی همون چیزیه که یه هفته اس ما رو معتاد خودش کرده. وقتی به پارکینگ می رسیم یه دستم به صادق و یه دستم تو دست سودابه است، بستنی کوکایی تا دسته تو حلقمه.

دم آسانسور یه پنج دقیقه ای معطل می شیم. بچه ها کلافه شدن. هنگامه می گه: شاید این یکی آسانسوره، و به در کناری اشاره می کنه. گیتا می گه: نه، اون راه پله است. سودابه می گه: شاید آسانسور اینه، و به همون در اشاره می کنه. گیتا می گه: نه. رو به صادق می گه: خب نوبت توئه، یه دفعه هم تو بپرس. صادق نمی پرسه، روز استقلال اش رو بی نقص تا انتها می خواد حفظ کنه. من می گم: آسانسور همین جوری که نمی آد، باید براش شعر "آسانسور زود بیا" رو بخونیم تا بیاد. هنگامه می پرسه: واقعا؟ سودابه می گه: چه جوری؟ گیتا می خونه: آسانسور آسانسور زود بیا... ( یه سری قافیه ردیف می کنه از سودابه و هنگامه ای که منتظرش نشستن و صادقی که چشماش رو بسته و ماهایی که بالا و پایین می پریم). شعر که تموم می شه، آسانسور دینگی صدا می کنه و درش باز می شه.

تو ماشین گیتا نشسته ایم. پشت چراغ قرمز تا کمر از پنجره آویزون می شیم و عربده می زنیم: قطار قطار زود برو، از توی ایستگاه برو، برادرم زن می خواد، پولش رو از من می خواد، من که پولی ندارم، چاقو رو در می آرم، پدرش رو در می آرم. وقتی می پیچیم تو پامنار، هنگامه می گه: سه دفعه دیگه هم بخونیم، باشه؟

سرکوچه ی تنگ، سودابه تنها کسی یه که می مونه. وسط کوچه وایساده و دستش رو تکون می ده. اون قدر می مونه و پافشاری می کنه تا صادق و هنگامه هم وسط های کوچه می ایستن، انگاری تازه از رفتار سودابه می فهمن که یه چیزی عادی نیس؛ که خداحافظی امروز فقط از یه آدم نیس، خداحافظی از یه دوره ی زندگی یه که داره آروم آروم به پایان اش نزدیک می شه. مثل همه موقعیت های این ریختی احساس می کنم یه چیزی تو دلم اندازه ی یه حفره خالی می شه.
برای من، شاید امروز روز ملی از درون تهی شدنه.

رو پام نشسته. می گه: تو زنگ زدی من خواب بودم. می گم: بعدش که زنگ زدم باهات حرف زدم. می گه: تو که نبودی من رفتم کلاس دوم. می گم: هنگامه رفته کلاس دوم، تو همون پیش دبستانی هم بری برای من کافیه. می گه: تو که نبودی من انقدر سالم شد ( و پنج تا انگشتش رو باز می کنه). می گم: نه خیر، تو شش سالته. چونه اش رو نشون می ده و می گه: تو که نبودی من رفتم بالای تاقچه. می پرسم: بالای تاقچه چه خبر بود؟ می گه: رفتم قاب عکس رو بیارم. نخ بخیه هاش سبزه، آخرش یه گره گنده اس. خم می شم رو شیکمش و می گم: خانم گیتا برات یه بسته قلقلک گازگازی تجویز کرده

Sunday 24 July 2011

یقین

صفیه زنگ زده که بپرسه از نمایشگاه عکس شون خبری دارم یا نه. خبر ندارم. می گه: دارن بیرون مون می کنن. می گه: دارن همه ی اونایی رو که تو سرشماری سال پیش شرکت کردن، خانواده به خانواده صدا می زنن. خبر ندارم. می گه: کاش می شد از این موضوع عکس می انداختم. می گم: خب بنداز. می گه: فقط دو ماه دیگه ایران ایم، یعنی تا اون موقع نمایشگاه مون برگزار می شه؟ خبر ندارم

سونیتا از سرآسیاب کوبیده و اومده مدرسه. از سرآسیاب کرج. با مترو. با داداش کوچیکش. داداشش حوصله نداره، گرمشه. می پرسم: مداد رنگی بدم نقاشی کنی؟ کله اش رو تکون می ده و می گه: نه. سونیتا می گه: کسی نبود نگهش داره. عکس ننداخته. یه تیکه کاغذ از تو کیفش در می آره. می گه: همه رو دارن رد مرز می کنن، می خوان ماهی پنج هزارتا پس بفرستن. می گه: برای همه ی افغانی ها از این کاغذها اومده. می گه: به هر خانواده فقط چهارماه وقت دادن تا از ایران خارج شن. می گه: ما برنمی گردیم. می گه: آدم با پای خودش به جایی که ازش فرار کرده برنمی گرده. می گه: انقدر می مونیم تا خودشون بندازنمون بیرون. می پرسه: این چیزها رو می شه با عکس نشون داد؟

فرزانه می گه: روزی نیس که عموهام به بابام نگن که نذاره من مدرسه برم، با این حال من همیشه تونسته ام بابام رو راضی کنم که درس بخونم. می گه: دو سال دیگه دیپلم می گیرم. می گه: اگه الان بندازنمون بیرون هیچ وقت نمی تونم درس ام رو تموم کنم، همه ی زحمت هام به باد می ره. یکی از طرف یونسیف اومده مدرسه که یه تحقیقی انجام بده، با این که موضوع اش مرتبط نیس، آوردمش که باهاش حرف بزنه؛ تمام مدت روش به اونه، ولی اون جا که می زنه زیر گریه، صورتش رو پشتم قایم می کنه

مریم می گه: داداشم کشته شد. نظیره می گه: راست می گه همه مون تو خونه بودیم، اون تو حیاط بود، بمب افتاد. مریم می گه: مامانم بهش گفته بود بره نذری بگیره وقتی برگشت، مامانم غذا رو تو ظرف دیگه خالی کرد و بهش گفت بره قابلمه رو پس بده. نظیره می گه: خونه مون خراب شد. مریم تکرار می کنه: داداشم کشته شد. نظیره می گه: جلو چشم مون. مریم می گه: چشم های من بسته بود

الناز تو قاب چیدتمون، بدون این که بهمون بگه هرکدوم چی ایم، هر کدوم کی ایم. گیتا دست من رو گرفته، من رو زانوهام ام. گیتا اخم هاش تو همه. هر دو مجسمه ایم. نوال می گه: با شماره ی سه هرکدوم هر چی فکر می کنین به طرف مقابل تون بگین... پنج سال پیش، شایدم بیشتر، تو کوچه های پشت امامزاده یه مامور رو دیدم که دست یه پسر ده ساله رو چسبیده بود. هوا داشت تاریک می شد، تو کوچه پرنده پر نمی زد، یه عصر تو آخرین روزهای شهریور ماه بود. پسره صورتش از اشک خیس بود. ماموره داد می زد: برت می گردونم به همون جهنمی که ازش اومدی. همون موقع هایی بود که بچه های کوچیک رو سوار اتوبوس می کردن و بی اطلاع خانواده هاشون می فرستادن تربت جام؛ همون موقع هایی بود که خانواده ها همون جور که تو خونه هاشون نشسته بود و داشتن ظرف می شستن، غذا می پختن یا تلویزیون نگاه می کردن، می فهمیدن که بچه هاشون رو از مرز گذروندن؛ همون موقع هایی بود که بچه های هزاره مسیرشون رو برای این که به مامور برنخورن جا به جا عوض می کردن

نمی دونم باید چی گفت، چی نوشت یا چی کار کرد. هرچند یقین دارم که باید گفت، نوشت و کاری کرد

Saturday 2 July 2011

جرقه های کوچیک خوشبختی

یه سری دور میز نهارخوری دور هم جمع شده بودن و نقاشی می کردن، بعضی ها تلویزیون نگاه می کردن، چند تایی دور لپ تاپ من دایره زده بودن و عکس نگاه می کردن. بستنی خوردیم، کمی رقصیدیم، ادای کاراته بازها رو در آوردیم. من روی تخت نشسته بودم و نگاهشون می کردم. با خودم گفتم همشون می تونن همین جا بمونن. تا ابد. و من می تونم همین جور که اینا هستن به کارهام برسم؛ اون روز بار اولی بود که به این فکر کردم. صدای خنده ی چندتاشون از آشپزخونه می اومد؛ داشتن ظرف های بستنی شون رو می شستن. نسیمی که از پنجره ی باز می وزید توی خونه، موهای همه مون رو آشفته می کرد... باریکه ی نوری که روی کاشی کف اتاق افتاده بود کم رنگ و کم رنگ تر می شد. زیر لبی گفتم: ساعت ده دقیقه به پنج ئه، ساعت پنج بر می گردیم

شش صبح سوار دوچرخه شده بودم که برم مدرسه. وسط راه پشیمون شده بودم. تو یه کافه نشسته بودم و شروع کرده بودم به نوشتن، تنها وسیله ای که تو اون روزها حس بیهودگی رو پس می زد. بیش از اندازه طول کشیده بود. یکی از بچه ها زنگ زده بود به گوشی ام. گفته بود دارن خونه هامون رو خراب می کنن. گفته بود ساعت سه صبح ریختن تو زمین و اشک آور زدن. گفته بود از صبح با کامیون شصت، هفتاد خانواده رو با زور و ضرب بردن خارج شهر. وقتی من رسیدم، بولدوزرها خونه ها رو می خوردن و جلو می رفتن، ده ها نفر دور زمین زنجیره ی انسانی بسته بودن. زن و مرد و بچه هزار گوشه ایستاده بودن و زار می زدن. نصف بچه هامون پیداشون نبود. یکی از پلیس هایی که که راه مردم رو بسته بود، گفت: دو سال بهتون وقت دادیم از این زمین برین، باز برگشتین، سیم خاردارها رو کنار زدین و برگشتین، هر چی سرتون بیاد حق تونه. تا عمر دارم لحظه ای رو فراموش نمی کنم که زنی از بین جماعت داد زد: حداقل پل پوت همه ی آدم ها رو از شهر بیرون کرد، شما فقط زورتون به فقرا می رسه، شما از خمرهای سرخ پست ترین. خانواده هایی رو که موندن تو مدرسه جا دادیم. مدرسه مون یه اتاق چهل متری بود. هر نفر به اندازه ی ده سانت جا داشت، بهتر از خیابون خوابی بود. همون روز چتریا رو آوردم خونه ام- چتریا یکی مثل سودابه بود. روز بعدش جانوی رو آوردم. سه ماهش بود، مادرش بعد از اون روز به کل غیب اش زده بود. دو ماه بعد تیدا رو آوردم که گاز اشک آور ریه هاشو داغون کرده بود، وقتی آوردم اش پنج ماهش بود. هر سه شون شش ماه تو خونه ی من موندن. صبح ها با هم پا می شدیم، با خودم می بردمشون سر کار، عصر برمی گشتیم، وقتی آماندا نبود، من یه چیزی برای خوردن آماده می کردم، وقتی اون بود برامون نودل درست می کرد. همه ی اطرفیانم اولش می گفتن نیارشون؛ بعد که آوردمشون، می گفتن نمی تونی ازشون مراقبت کنی؛ بعدها می پرسیدن چطور این کار رو می کنی- هیچکی نمی پرسید چرا آورده بودیم شون. یه شب که تیدا مشکل تنفس اش بدتر شده بود تا صبح با آماندا بیدار موندیم. نزدیک های صبح بالاخره تونست بخوابه. جیرجیرک ها جیرجیر می کردن، هوا آروم آروم روشن می شد. پنج تایی رو تخت دراز کشیده بودیم، چتریا تو خواب غلت زد و به پهلو خوابید. جانوی شست اش رو می مکید. آماندا گفت: تیدا یعنی فرشته. دستش زیر سرش بود، گوشهامون از صدای خس خس سینه ی تیدا پر شده بود، نگاهم کرد و پرسید: هیچ می دونستی؟

تو خونه ی نازگل ایم. دارم ظرف ها رو می شورم. هنگامه به پنجره خیره شده. سودابه و هنگامه و صادق از وقتی اومدن شیفته ی ماهی پلاستیکی هایی شده که نازگل چسبونده به شیشه ی آشپزخونه، از هر فرصتی استفاده می کنن تا بیان و نگاهشون کنن. همشون ماهی قرمز هستن جز یکی، یکی اش سیاهه. همیشه جوری چیده شده بوده انگاری که ماهی های قرمز دارن پشت سر ماهی سیاه کوچولو حرکت می کنن. امروز اما، ماهی سیاهه رو به ماهی های قرمز کرده. هنگامه می گه: این سیاهه با بقیه فرق داره، انگار داره تنهایی با اون یکی ها می جنگه

هنگامه کله اش رو زیر آب می کنه و بعد که بیرون می آره با چشم های بسته می گه: من ماهی ام. سودابه از خنده غش کرده. صادق دستاشو رو آب می کوبه... همیشه فکر کرده ام زندگی جرقه های کوچیکی یه که- خیلی جاها به رغم همه، خیلی مواقع در جهت مخالف همه- باید رو هوا بجهی و بگیریش. همیشه فکر کرده ام که حتی گرفتن یه جرقه ی کوچیک هم کافی یه تا مسیر زندگی ات عوض بشه

Friday 24 June 2011

گل آقای باغبون

نسیمه می گه: مثلا باید حواس مون به دوستامون باشه که اگه یکی یه دفعه تو پارک خواست گولشون بزنه ما بفهمیم. اسحاق می گه: بعد که فهمیدیم باید بریزیم سرش و کتک اش بزنیم. گیتا می پرسه: زورتون می رسه؟ سلیمان می گه: اجازه، باید بریم داداش بزرگمون رو صدا کنیم. می پرسم: تا برین خونه و برگردین دیر نمی شه؟ فاریا می گه: باید گل آقا رو صدا بزنیم

تو پارک رو به روی مدرسه ایم. هنگامه دستم رو می کشه سمت یه نیمکت، تو سایه ی درخت بید. با انگشتش به نیمکت کناری اش اشاره می کنه و می گه: رو اون نباید بشینیم، اون جا معتاد خوابیده بوده. سونیتا می گه: با بچه اش. سودابه می گه: تریاک می کشیدن. سیتا می گه: اون جا معتادیه. هنگامه می گه: اگه بشینیم ما هم معتاد می شیم. یه تیکه لواشک می کنه و می ده به سودابه، می گه: بخور ته دلت رو بگیره، تو صبحونه هم نخوردی. می گم: لواشک جای صبحونه و ناهار؟ می گه: می دونستی می تونم برم رو سقف سرسره لوله ای بشینم؟ بیا نشونت بدم. وقتی داریم از کنار نیمکت معتادها رد می شیم، صادق تکرار می کنه: این جا معتاد خوابیده بوده. گل آقا داره باغچه رو آب می ده، بیست دقیقه ای هست که شلنگ اش رو پای یه درخت گرفته. سودابه می دوئه سمت گل آقا، گل آقا شلنگ اش رو پایین می گیره که سودابه آب بخوره، بعد یکهو با جدیت تمام، شلنگ رو می گیره رو سر سودابه، سودابه غش غش می خنده و می دوئه سمت من، پاهاش گلی یه، کله اش خیس آبه. هنگامه از سقف سرسره ی لوله ای اومده پایین، بچه های نوجوون رو بدنه ی سرسره با ماژیک نوشتن: ننه ات کارت داره، خوشحالم که هنگامه هنوز باسواد نشده. هنگامه می گه: دوربین ات رو بده از گل آقا عکس بندازم. سودابه و سیتا و سونیتا بالا و پایین می پرن و می گن: به ما هم بده، به ما هم بده. می گم: من امروز به اونایی که پنج سالشون ئه یا کوچیک ترن دوربین نمی دم. سودابه می گه: من پنج سالمه. سونیتا نمی دونه چند سالشه. منم نمی دونم ولی بهش می گم: تو باید شش سالت باشه، به تو می دم. سیتا می گه: من دو سالمه. می گم: تو چهار سالته، صادق دو سالشه

گل آقا تکون نخورده، هنوز پای همون درخته، سیتا خم شده تا آب بخوره، صادق لیوانش رو گرفته سمت شلنگ. هنگامه و سونیتا گل آقا رو دوره کردن و یه دویست تایی عکس ازش انداختن. وقتی مراسم آب خوردن سیتا و صادق تموم می شه، گل آقا شلنگ رو بالاتر می گیره رو سر جفت شون آب می ریزه؛ یه جوری یه که انگار هر دفعه هر کسی آب می خوره، بعدش باید حتما کله اش خیس بشه. سیتا جیغ می زنه: تو گوشم آب رفت. نشسته ام تو سایه، رو چمن ها، سودابه پهلومه، با یه لحن آوازی می گه: گل آقای باغبون مهربون. بعد می گه: انقدر بیچاره اس، خونه نداره، کارتن جمع می کنه، نون خشک می خوره. می گه: اخمالو نیستا، صورتش چین چینی یه، نود سالشه. یه کم فکر می کنه بعد دوباره می گه: خونه نداره، ته پارک تو کارتن ها می خوابه. داد می زنم: تو لیوان صادق برای منم آب بیارین. هنگامه می دوئه سمت ام. دوربین رو می ده دستم می گه: عکس های گل آقا رو چاپ کن بهش بدیم. روپوش و مغنعه اش رو در می آره و می اندازه کنارم، رو کیفش، می گه: پختم. به سودابه می گه: پاشو بیا، گل آقا می خواد استخر درست کنه. یه رنگین کمون خیلی محو رو آب شلنگ گل آقا درست شده، بچه ها جیغ می زنن و از زیرش رد می شن، تا مچ تو گل و لای فرو رفتن، دم پایی هاشون رو پرت کرده اند تو زمین بازی، سودابه دست می زنه و می خونه: گل آقای باغبون مهربون، بقیه پشت سرش تکرار می کنن، وقتی کله هاشون رو تکون می دن، از موهاشون چیکه چیکه آب می چکه. وقتی بس شون می شه، می دوئن سمت تاب ها. سودابه و سیتا بلوزهاشونو در آوردن. کمک می کنم صادق هم از شر بلوز خیس اش راحت شه. سونیتا تو هوا یه جفتک می اندازه، بعد لباسا رو از دستم می گیره و می گه: بده ببرم تو آفتاب آویزون کنم زود خشک شه

هنگامه کنارم نشسته. به سودابه و سیتا می گه: بیاین جلو دوربین همو بزنین من فیلم برداری کنم، مثل اون شبی که بازی می کردیم، مثلا تو باشگاه بودیم کشتی می گرفتیم. سیتا می گه: من جان سینام. صادق هم می خواد بازی باشه، هروقت سیتا و سودابه می افتن رو چمن ها، اون هم تلپی می اندازه خودشو روشون. هنگامه می گه: سودابه دور خودت بچرخ بعد کله معلق بزن. یه پسر جوون نیم ساعته که رو یه نیمکت نشسته و رفته تو کوک ما. می گم: بچه ها جمع کنین بریم خونه دیگه، گرمه مریض می شین ها، منم دیرم شده. هنگامه می گه: مامانم سر کاره، میلاد هم کارگاهه، بابام هم رفته بیرون، گفته بشینین تو پارک تا من بیام. می گم: خیلی خب، بیاین پس همتون بشینین تو سایه، انقدر وول نخورین. هنگامه می گه: پس یه دقیقه فیلم برداری کن ازمون ما برقصیم، بعد می شینیم. گنجیشک ها جیک جیک می کنن، هنگامه و سودابه و سیتا در سکوت می رقصن، پسر جوون غیبش زده. سیتا ادای بشکن زدن در می آره و زیرلبی می خونه: جینگیل جینگیل آلیسا، جینگیل جینگیل آلیسا

سودابه رقص اش رو ول می کنه، می آد جلو و می گه: اون مرده رفت اون جا نشست. می پرسم: کی؟ می گه: همونی که این طرف نشسته بود. تو چشماش خیره می شم، خیلی مسخره اس ولی برای یه لحظه احساس می کنم که انقدر رو من کلید کرده که دیگه می تونه فکرام رو بخونه. هنگامه پهلوم ولو می شه و می پرسه: یادگاری نداری بهم بدی؟ بعد می گه: بذار ببینم من دارم به تو بدم- و شروع به گشتن کیف اش می کنه. می گم: نمی خواد تو هر دفعه به من یه یادگاری می دی، بذار ببینم من چی دارم. یکهو یادم می افته، می گم: من این دفعه سبز و قهوه ای و زرد اون ماژیک ها رو که نارنجی اش رو قبلا بهت داده بودم برات آوردم، همه تون بشینین تا بهتون کاغذ بدم نقاشی بکشین. سونیتا کف می زنه، سیتا می شینه کنار هنگامه، صادق کنار سودابه، یه دایره ی کوچولو درست می کنن. به هر کدومشون دو تا ورق می دم. سیتا می پرسه: چی بکشیم؟ سونیتا دور و ورش رو نیگا می کنه، می گه: می تونیم این درختا رو بکشیم. سودابه می گه: من خودمو رو سقف سرسره ی لوله ای می کشم. هنگامه می گه: من گل آقا رو می کشم که داره ما رو با شلنگ اش خیس می کنه

وقتی از پله های پارک بالا می آم، گل آقا داره برگ های زرد رو از رو زمین برمی داره. بچه ها، زیر درخت بید، مشغول نقاشی اند. یه مرد ریشو دستش رو زیر سرش گذاشته و به پهلو رو یکی از نیمکت ها دراز کشیده، یه بچه ی سه چهارساله اون طرف نیمکت رو زمین نشسته و داره با گل یه کوه درست می کنه

Monday 20 June 2011

سنگ، کاغذ، قیچی

شیشه: هدیه انگشتش رو گرفته رو به زینب، داد می زنه: پولاتو رد کن بیاد وگرنه با چاقوم تیکه تیکه ات می کنم. زینب می گه: ما که پول نداریم. مریم می گه: داریم از مدرسه بر می گردیم. هدیه دستاش رو دور گردن زینب چفت می کنه، داد می زنه: کثافت بهت می گم بده. فاطمه از پشت کیف کوله ی مریم رو می چسبه. زینب داد می زنه: ول کن. هدیه دستش رو می گیره جلو دهن زینب. مریم بی خیال کیف اش می شه، می دوئه سمت در یه خونه، چند بار محکم در می زنه. نظیره می آد بیرون. مریم با گریه می گه: اونا می خوان از ما دزدی کنن - و هدیه و فاطمه رو نشون می ده که کیف اش رو گرفتن و دارن دور می شن. نظیره می پره بیرون خونه، دنبال شون می کنه، بالاخره بهشون می رسه و می تونه کیف رو از چنگ شون در بیاره. گیتا می گه: خب حالا شما تونستین اونایی رو که از بچه ها دزدی کرده بودن، بگیرین، اینا الان دست شما هستن، الان می خوام بفهمیم که این آدما چرا این کار رو کردن. نظیره از هدیه می پرسه: چرا کیف بچه ها رو دزدیدی؟ هدیه می گه: کیف شون به چه درد می خوره؟ من پول شون رو می خواستم، (داد می زنه) من معتادم، می فهمی؟ به خدا اگه شاکی شم همتون رو می کشم. من می گم: اعتیاد یه دلیل ئه، بریم سراغ دلیل بعدی، یکی دیگه جواب بده. مریم از فاطمه می پرسه: چرا من رو هل دادی، کیف من رو برداشتی؟ فاطمه می گه: می خواستم کیفت رو بفروشم. مریم می پرسه: که با پولش چی کار کنی؟ فاطمه کوچولوئه، شاید پنج سالش باشه. نظیره داد می زنه: من جواب می خوام. فاطمه هیچی نمی گه. گیتا می گه: مریم اگه تو کسی بودی که کیف رو دزدیده بودی، می خواستی با پولش چی کار کنی؟ مریم یه لبخند گنده می زنه، می گه: می خواستم شیشه بکشم. گیتا می پرسه: یعنی همه ی اونایی که دزدی می کنن معتادن؟ نظیره می گه: نه، بعضی ها احتیاج دارن. مریم دوباره از فاطمه می پرسه: چرا کیف من رو دزدیدی؟ فاطمه می گه: پول نداشتم. مریم می گه: پول نداری، بگو ما پول نداریم، نباید دزدی کنی، دزدی کار بدی یه. گیتا می پرسه: خب شما اینا رو گرفتین، می خواین باهاشون چی کار کنین؟ زینب می گه: من می دمشون دست پلیس، تنبیه شون کنه که دیگه دزدی نکنن. نظیره می گه: حالا اینا که گفتن پول ندارن، گشنه شونه غذا ندارن بخورن، من می برم خونه مون بهشون غذا می دم. هدیه یه گوشه رو صندلی می شینه و ادای سیگار کشیدن رو در می آره. یکهو رو می کنه به نظیره و می گه: فاطمه برای چی دزدی کرد؟ برای این که می خواست غذا بخوره، من هم که می خواستم پول شیشه ام در بیاد اما حالا که شما واسم غذا دادین من خیلی متشکرم (یک ثانیه مکث می کنه، کله اش رو تکون می ده و می گه:) اما بازم دزدی می کنم. شاید بیشتر از هر چیز تحت تاثیر صداقت یه بچه ی ده ساله قرار می گیریم، شاید از میزان درک اش از شرایط و روابط اجتماعی به شگفت می آییم، شاید ته دلمون شاد می شیم که ده ها قدم با کلیشه های معمول فاصله گرفته ایم، به هر حال بی اختیار با گیتا – به جای هر کار دیگه ای- پقی می زنیم زیر خنده

اعدام: گیتا داستان هفته رو بالای سرش گرفته، به تصویر اشاره می کنه و می گه: معصومه مریض بود ولی کسی اهمیت نمی داد که اون مریضه، می گفتن باید کار کنه. تصویر بابای معصومه رو نشون می ده که داره معصومه رو می ذاره روی طناب تا بند بازی کنه. گیتا می پرسه: چه اتفاقی داره می افته؟ عاطفه می گه: می خوان دارش بزنن. آقامیر می گه: می خوان اعدامش کنن. نگاه من و گیتا به هم گره خورده، گیتا می گه: نه بابا، چرا باید دارش بزنن؟ یاسمین می گه: چون دختره. مریم می گه: چون مریضه. گیتا سعی می کنه یاد بچه ها بندازه، می پرسه: مگه خانواده ی معصومه تو سیرک کار نمی کردن؟ بچه ها- اما- کلا دیگه ارتباطی بین صفحات قبلی و این صفحه نمی بینین. ماه جبین می گه: چون دیگه به درد نمی خوره

روده ها: اسحاق رو نیمکت نشسته. مرتضی و نسیمه و سلیمان دارن تو پارک بازی می کنن. اسحاق می گه: آقا پسر، بلوز سبزه، بیا یه لحظه. مرتضی توجهش به اسحاق جلب می شه، می ره نزدیک تر. اسحاق می پرسه: آقا پسر کیک می خوری؟ مرتضی مکث می کنه، بعد می گه: نه. اسحاق می گه: چرا نمی خوری؟ خوشمره اس ها. مرتضی می گه: خب باشه، بده. اسحاق می گه: نه این جا نخور، بچه ها دهن شون آب می افته، بریم اون ته پارک بخور. مرتضی باز می گه: باشه. اسحاق می برتش ته پارک، جلو دهنش رو می گیره، پرت اش می کنه رو زمین، دو زانو می شینه کنارش، با کناره ی دستش گردن مرتضی رو قطع می کنه، و با یه حرکت جفت کلیه های مرتضی رو از تو بدنش می کشه بیرون و می اندازه تو کاسه. همه ی اینا تو کمتر از بیست ثانیه اتفاق می افته. گیتا می گه: یا خدا! من خودم رو به محل حادثه می رسونم، می گم: یه دقیقه وایسا اسحاق، بشینین، همه بشینین دور اسحاق و مرتضی. گیتا می پرسه: چه اتفاقی افتاد، نسیمه؟ نسیمه با حالت شل و ولی همیشگی اش می گه: الان... اسحاق بردش، بیهوش اش کرد و ( شونه هاشو می اندازه بالا) کشتش، یعنی گردن اش رو برید و روده هاشو در آورد. اسحاق می گه: بله اتفاق می افته، تو افغانستان دل و روده های دوست خواهرم رو درآوردن، فروختن. سلیمان کنارم نشسته، دهنش رو به گوشم نزدیک می کنه و می گه: خانم طالبا رو می شناسین؟ همونا این کارو کردن؛ رو به اسحاق می گه: دل و روده اش رو نکندن، قلوه هاشو در آوردن فروختن

خیلی وقتا فکر می کنم بچه ها تا چه حد چیزهایی رو که فکر می کنن برای ما بیان می کنن؛ که ما تا چه حد آمادگی شنیدن و دیدن اون چه رو که اونا برای ما به تصویر می کشن، داریم؛ که ما و اونا تا چه حد می تونیم تو چشم های وحشت زل بزنیم و فردا دوباره از خواب پاشیم

Sunday 19 June 2011

دانیال

بابای دانیال عاشق اش بوده. می خواسته پسرش بره مدرسه، درس بخونه، می خواسته پسرش باسواد بشه، واسه خودش کسی بشه. با اولین پول قلمبه ای که دستش می آد می ره و واسه دانیال یه شناسنامه می خره. سال های گذشته تو مدرسه ی دولتی موقع ثبت نام فقط فتوکپی شناسنامه رو ضمیمه پرونده می کردن، امسال اما، همه چیز الکترونیکی بوده. اطلاعات تو کامپیوتر نشون می ده که شناسنامه جعلی یه. با این که سال تحصیلی شروع شده بوده، دانیال هفت ساله رو اخراج می کنن

سر و کله ی مامان دانیال با کیسه ی بزرگ اش دوباره تو حیاط مدرسه پیدا شده. میلاد نوک درخت توت ئه. سونیل به صورت امیرحسین خانم نوره چنگ انداخته چون حاضر نشده لیوانش رو بده سونیل توت جمع کنه. صادق توت ها رو از لبه ی حوض خالی می ریزه تو بلوزش. سودابه رو به آسمون فریاد می زنه: شاخه ها رو محکم تر تکون بده. توت ها مثل دونه های فشنگ رو سر و کله مون می ریزه. بچه ها جیغ می زنن. به سونیل که تو بغلمه می گم: بارون توت. بعد تصحیح می کنم: تگرگ توت. مامان دانیال توت ها رو از رو زمین جمع می کنه و می ریزه تو کیسه اش. نگاهش که به من می افته، می خنده و می گه: من دندون ندارم به جز توت چیز دیگه ای بخورم

می گم: بیاین تو می خوام باهاتون ریاضی کار کنم. دانیال اخم کرده. از دم در می گه: من از ریاضی متنفرم. می گم: ریاضی ریاضی ام نیس، یه جور بازیه. دانیال می گه: من خیلی از ریاضی ریاضی متنفرم. ریاضی ریاضی نیس، شاید به خاطر همینه که دانیال بهتر از هر کس دیگه ای تو کلاس با بدنش شش می شه، حتی نه می شه، سریع تر از هر کس دیگه ای تو کلاس دستاش رو بالا سرش می گیره و هفت می شه، دستاشو ول می ده پایین، پاهاش رو باز می کنه و هشت می شه. موقع رفتن می آد نزدیک و بهم می گه: کلاس خوبی بود، ریاضی ریاضی نبود

گیتا برای چندمین بار می گه: بشین دانیال. دانیال می گه: خانم باید برم، یه کاری واسم پیش اومده، می دونین باید یه خونه رو رنگ بزنم. گیتا می گه: نه، نمی دونم، بشین. از روزهای خیلی بد امیده. تو اتاق اسباب بازی ها داد می زنه، خودش رو به دیوار می کوبه، دونه دونه لگوها رو پرت می کنه تو کلاس. به زور می کشمش از اون تو بیرون. هنوز کامل نیومده بیرون که دانیال جفت پا می پره رو کمرش. کفرم در اومده. داد می زنم: دانیال برو بشین، به شما مربوط نیس. موقع تغذیه خوردن در گوشم می گه: ببخشین خانم، من یه لحظه عصبی شدم، قاطی می کنم امید با معلم ها این جور رفتار می کنه. همه تو دایره نشسته ایم. مامان دانیال هم سر کلاس ئه، خواسته به قصه گوش بده و اومده سر کلاس. دستاش رو کیسه ی بزرگشه. از اون سر دایره می گه: سیاهت می کنم، دانیال، اگه تو مثل اون پسر بی ادبه با معلم هات رفتار کنی. دانیال از این سر دایره می گه: نه من این جوری نیستم، معلم مثل مادر آدمه. مامان دانیال می گه: از مادر آدم هم عزیزتره. سودابه رو پام ولو شده، پاهاش وسط دایره اس. دانیال توجهش جلب می شه، رو بهش می گه: پاهاتو جمع کن. سودابه بی خیاله، به بیسکوئیتش گاز می زنه و با یه حالت شعرگونه می گه: خانم ستاره مامان منه. دانیال رو به من می گه: عذر می خوام نفهمیدم بچه تونه. من می گم: سریع تر بخورین می خوایم کلاس رو شروع کنیم

یه دستش به کیسه ی بزرگش ئه، دست آزادش روی شونه ی منه، بدن سنگینش رو به کندی حرکت می ده. مرتضی جلوتر از همه راه می ره و مدام برمی گرده تا برای بیستمین بار به همه یادآوری کنه: داییم با خانم ستاره می ییم پایک. سلیمان و اسحاق دنبال هم کردن. هنگامه رو جدول کنار پارک لی لی می کنه. سودابه سر و ته از یه وسیله ی ورزشی-که هیچ وقت نفهمیدم به چه کار می آد- آویزون شده. وقتی کنار هم رو نیمکت می شینیم، مامان دانیال می گه: به باباش قراره با قرار وثیقه یه هفته مرخصی بدن. می پرسم: چند سال گرفته؟ می گه: هفت سال. تندی می گه: ولی هشت ماهش گذشته. چشماش برق می زنه. دارم موهای هنگامه رو از پشت می بافم، یکهو بر می گرده و از مامان دانیال می پرسه: خاله، مگه دانیال بابا داره؟ مامان دانیال می گه: بله خاله جون پس چی، بابا داره، بابای جوون هم داره. دست می کنه و از تو جیبش یه کیف پول پاره در می آره، داخل اش یه عکسه؛ عکس یه مرد با موهای فکلی و زیرپیرهنی که به چهارچوب در تکیه داده و دستاش رو به کمرش زده. هنگامه انگشت اش رو روی عکس می کشه، گوشه های عکس بریده شده، با دست انگار- تا تو قاب کیف پول جا بگیره. دانیال و سلیمان رو تاب ها وایساده اند و مسابقه گذاشته اند، مرتضی سرش رو برمی گردونه و رو به من دست تکون می ده. مامان دانیال با یه صدایی که به سختی شنیده می شه، می گه: خودم هم این گوشه اش وایساده بودم- و به گوشه ای که دیگه نیست اشاره می کنه. باریکه ای آفتاب رو موهای خاکستری مامان دانیال افتاده، سایه های روی زمین کم رنگ و کم رنگ تر می شن. هنگامه، تحت تاثیر یه نیروی درونی انگشت اش رو یک دفعه از روی عکس کنار می کشه و به من می گه: بدو دوربینت رو بده، باید چند تا عکس بگیرم

Saturday 11 June 2011

انتخاب


تو مدرسه ی دولتی بلندگو بوده، حیاطش بزرگتر بوده، روپوش های همه صورتی بوده؛ تو قصه ی این هفته، یه روز صبح کوثر و آزیتا سرشون رو می اندازن پایین و می رن اون تو، ناظم مدرسه بهشون می گه بی شناسنامه نمی تونن ثبت نام کنن. آزیتا از کوثر می پرسه تو که ایرانی هستی چرا شناسنامه نداری؟ گیتا رو به بچه ها می پرسه: کوثر چه جوابی ممکنه بده؟ نسیمه می گه: خب لابد کسی براش نگرفته. سلیمان می گه: بابا نداشته. میلاد می گه: نمی دونستن باید شناسنامه بگیرن. گیتا می گه: هنگامه می خوام بری بپرسی که چرا شناسنامه نداری. هنگامه از جاش پا می شه. وارد خونه می شه. رو به نسیمه می پرسه: مامان، من چرا شناسنامه ندارم؟ نسیمه داره غذا رو هم می زنه، می گه: نشد دیگه، به ما کارت نرسید. هنگامه می گه: کارت چیه؟ افغانی ها با کارت می رن مدرسه، من که ایرانی هستم چرا شناسنامه ندارم؟ نسیمه می گه: ایرانی و افغانی چه فرقی داره؟ همه ی ما آدم ایم. مغز هنگامه- با این که تازگی ها معلوم شده نارسایی های زیادی داره- اکثر اوقات قادر به درک سیر منطقی گفتگوهاس، نیس تو مدرسه هم راهش ندادن، یک دفعه قاطی می کنه، کیفش رو پرت می کنه رو زمین و می گه: برو بابا، نمی شه با تو حرف زد، چه ربطی داره؟ نسیمه انگار تو نقش چند هفته پیشش فرو رفته، باز تکرار می کنه: بچه جان آدم آدمه، چه ایرانی باشه چه افغانی.

کوثر قصه نه، کوثر واقعی، چند هفته ای یه که پیداش نیس.

می پرسم: شناسنامه رو کی می ده؟ هدیه می گه: دولت. گیتا می پرسه: دولت یعنی چی؟ معصومه می گه: یه شرکت ئه. مریم می گه: چند تا شرکت ئه. گیتا می پرسه: دولت رئیس هم داره؟ یاسمین می گه: امام خمینی رئیس دولت ئه. هدیه می گه: رئیس جمهور رئیس دولت ئه. من می گم: اگه این کلاس کشور خیالی ما باشه، به چی هاش شناخته می شه؟ هدیه می گه: با دولتش. معصومه می گه: با پرچمش. مریم می گه: با اسمش. هدیه می گه: با زبانش. می گم: خب، پرچم مون چه ریختی باشه خوبه؟ معصومه می گه: دایره باشه. می پرسم: چه رنگی باشه؟ هدیه می گه: من دوست دارم کشورمون همیشه سرسبز باشه، به خاطر همین یه کم از پرچم مون سبز باشه. یاسمین می گه: من دوست دارم تو کشورمون جنگ نباشه، به خاطر همین یه قسمتی از پرچم مون زرد باشه. می پرسم: دولت مون چه شکلی باشه؟ زکیه می گه: رئیس جمهور داشته باشیم. می گم: کی می خواد رئیس جمهور باشه؟ همه تندی دستاشون رو بالا می برن، پشت سر هم یه بیست باری تکرار می کنن: من. می گم: چه جوری انتخاب کنیم؟ معصومه می گه: قرعه کشی می کنیم. می گم: هرکس اسم خودش رو تو یه کاغذ بنویسه. اسم علیرضا در می آد. می گم: خب علیرضا تو می خوای برای مردم چی کار کنی؟ علیرضا سرش پایینه. از بچه ها می پرسم: علیرضا چرا جواب نمی ده؟ معصومه می گه: خجالت می کشه. هدیه می گه: کوچولوئه. مریم می گه: نمی دونه می خواد چی کار کنه. می پرسم: روش مون درست بود؟ یاسمین می گه: نه چون اسم اون کوچولوئه در اومد. می گم: ولی مگه اسم همه رو ننوشته بودیم، می خواستیم همه بتونن انتخاب شن، نه؟ هدیه می گه: باید یه کار می کردیم که بچه های بزرگ تر انتخاب می شدن. می گم: چرا فقط بزرگ ترها؟ معصومه می گه: هر کی بتونه خوب حرف بزنه. هدیه می گه: هر کی بدونه و بتونه بگه که می خواد چی کار کنه. می گم: خب هر کی فکر می کنه این معیار ها رو داره، پاشه وایسه. گیتا می گه: سئوال اینه که اگه شما به عنوان رئیس جمهور انتخاب شی، می خوای چی کار بکنی؟ هدیه می گه: ما باید نذاریم که تو کشورمون جنگ باشه، باید همه مون کاری کنیم که مردم خوشحال باشن، نباید بذاریم کسی بیاد تو کشورمون دعوا کنه. یاسمین می گه: باید کشورمون رو سرسبز کنیم، همه جا رو گلکاری کنیم، بچه ها برن مدرسه، دیگه کار نکنن. مریم می گه: کسی فقیر نباشه، بچه ها رو تمیز نگه داریم، همه شون شناسنامه داشته باشن. زکیه می گه: باید کشورمون چمن داشته باشه، آدم ها گشنه نباشن. هدیه می پرسه: به خاطر دو تا چمن ما گشنه نمی مونیم؟ زکیه می گه: باید سبزی بکاریم، باید غذای خوب بخوریم، باید قوی بمونیم، باید ذهنمون رو قوی نگه داریم. می گم: خب پس حالا چه جوری از بین اینا انتخاب کنیم؟ هدیه می گه: خب باید ما ها صف شیم بعد هر کس طرفدار هر کسی که هست بره پشتش وایسه. بعد یکهو می گه: یا این که اسم هر کسی رو طرفدارشه رو کاغذ بنویسه.

رای ها رو که می خونیم، اسم هدیه بیشتر از بقیه تکرار شده. می پرسم: کی بیشتر از همه رای آورد؟ همه می گن: هدیه. می پرسم: کی با این روش مخالفه؟ یاسمین می گه: من. می پرسم: چرا؟ یاسمین می گه: چون من انتخاب نشدم. می گم: فکر می کنین روشی که انتخاب کردیم خوب بود؟ هدیه می گه: آره چون من کسی رو زور نکردم که اسم من رو بنویسه، خودشون نوشتن، می تونستن اسم هر کی رو که می خواستن بنویسن ولی من رو انتخاب کردن. یاسمین از رو میز چند تیکه کاغذ پیدا کرده، رو همشون اسم خودش رو نوشته و گذاشته روی رای هایی که قبلا آورده بوده. آستین روپوشم رو می کشه و می گه: ببین من از هدیه بیشتر رای آوردم. مریم می گه: این کار بدی یه. زکیه می گه: باید مجازاتش کنیم. هدیه می گه: این کار تقلبه. یاسمین کاغذ ها رو مچاله می کنه، جامدادی رو پرت می کنه ته کلاس، کاغذ لوله ای رو می اندازه کف زمین، پاش رو می کوبونه رو صندلی. گیتا می گه: بیا به جای این کارها بریم از بچه ها بپرسیم که چرا بهت رای ندادن. یاسمین حاضر نمی شه. می ره تو اتاق اسباب بازی ها خودشو حبس می کنه.

بیشتر از این که نگران کنار اومدن یاسمین با رای نیاوردنش باشم، دلخور بیرون انداختن سونیل وسط کلاس ام؛ بیشتر از این که نگران باز کردن نصفه و نیمه ی بعضی مفاهیم باشم، غمگین دست های آقا میر ام؛ همون دست هایی که یاسمین صبحی گفته بود انقدر بار کشیده تاول های گنده زده.

Friday 3 June 2011

زندگی

در زندگی لحظاتی هست که ارتباط بی واسطه و محشری با خودت پیدا می کنی، نور و موسیقی تو ذهنت جرقه می زنن، مه تو مغزت به کناری می ره و یه تیکه روشنایی روی جزئیاتی می افته که تا به حال نادیده شون گرفته بودی: یه روز صبح از خواب بیدار شدم و از ذهنم گذشت که هنگامه نارساخوانه. مامانم گفت: مثل مادرهای وسواسی شدی، دست از سر این بچه بردار. پریا گفت: با این علائمی که می گی بعید نیس. اکبر اومده بود مدرسه تا با بعضی از بچه ها جلسه های کاردرمانی برداره، گفت: باید چند تا تمرین بهش بدیم تا بفهمیم، همین جوری نمی شه گفت. ازش خواست تا دست راستش رو بالا ببره. هنگامه دست راستش رو بالا برد، من ذوق کردم و براش کف زدم. اکبر به من نگاهی انداخت؛ یعنی این اون قسمتی نیس که باید تشویقش کنی. بعد اکبر رو به روی هنگامه وایساد و دست چپش رو بالا برد و پرسید این کدوم دستمه؟ هنگامه هنوز دست راستش بالا بود، گفت: تو مثل آینه ی منی، می خوای آینه بازی کنیم؟ اکبر یه دونه" است" نوشت و گفت این جا چی نوشتم؟ هنگامه گفت: است. اکبر یه "ت" نوشت و پرسید: این چیه؟ هنگامه گفت: ت. اکبر پرسید: دور "ت" رو توی "است" یه دایره بکش. هنگامه به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت: این تو "ت" نیس. بعد هنگامه گفت: عمو بیا برام یه قصه بخون. اکبر نقاشی یه گربه رو نشون داد و پرسید: این چیه؟ هنگامه گفت: میکروب. اکبر گفت: نه بابا، این گربه اس. حالا داره چی می خوره؟ و به ظرف شیر اشاره کرد. هنگامه گفت: داره بچه هاشو می خوره. تمرین ها تموم شده بودن. اکبر رو به من گفت: فقط دیسلکسیک نیس، یه سری اختلالات دیگه هم داره. و ورقه ی هنگامه رو برگردوند و پشتش شروع به نوشتن اختلالات هنگامه کرد. من به هنگامه گفتم: عمو می خواد کمک کنه تو الفبا رو یاد بگیری. هنگامه به نوشته های اکبر اشاره کرد و ازش پرسید: به انگلیسی می نویسی؟ اکبر سرش رو تکون داد و گفت: چند سالته؟ هنگامه به من نگاه کرد. گفتم: هفت سالشه- خواستم بگم شایدم هشت، ولی حرفم رو خوردم. هنگامه رو پای من نشسته بود و خم شده بود رو میز. اکبر همین جور می نوشت و جلو می رفت، به چهارمین اختلال که رسید، هنگامه با انگشتش به عدد چهار اشاره کرد و رو به من گفت: این جا به انگلیسی نوشته چهار

ضبط صوت رو از تو کیفم در می آرم، می ذارمش رو میز و می گم: بابام با این صبح ها رادیو گوش می ده، باید مواظب باشیم یه وقت خراب نشه چون اون وقت بابام غصه می خوره. امید از همه حرف هام فقط یه قسمتش رو متوجه شده، می گه: خانم بذارین رادیو گوش بدیم. دانیال پشت سرش می گه: خانم بذارین دیگه، تو رو خدا، فقط پنج دقیقه. می گم: باشه آخر کلاس رادیو گوش می دیم، الان هرکس بره سر جاش وایسه. بچه ها ذوق می کنن و تو گروه های پنج تایی می ایستن. می گم: حاضرین؟ یک، دو، سه. با شروع شدن آهنگ بچه خرس ها بالا و پایین می پرند و اون جایی که دونه دونه باید از تخت بیفتن پایین با جدیت و هماهنگی خودشون رو پرت می کنن رو زمین و عددهایی رو که هستن به انگلیسی فریاد می زنن. آهنگ که تموم می شه بچه ها داد می زنن: یه بار دیگه، یه بار دیگه. بچه خرس ها یه بیست باری از رو تخت پرت می شن پایین. هر دفعه فکر می کنم یه دستی، پایی، سری بالاخره می شکنه. هیچکی هیچی اش نمی شه، همه سالم می مونن. پوریا آخرش می گه: سرمشق بدین یاد بگیریم چه جوری عددها رو به انگلیسی بنویسیم

در زندگی لحظاتی هست که همه چیز برعکس می شه: هنگامه و میلاد می کشنم سمت خونشون. میلاد می گه: مامانم خودش گفت بیاریم ات خونمون. خونه شون تو زیرزمینه. در همه ی اتاق ها قفله، به جز یکی. هنگامه می گه: هیچکی نیس. میلاد می گه: همین جا بشین تا برات چایی بیاریم. هنگامه توری رو کنار می زنه و از لای پنجره ی شکسته می چپه تو آشپزخونه. میلاد می ره بالای کوه رخت خواب ها. می گه: جمعه اسباب کشی می کنیم، این جا صاحبخونه مون حتی نمی ذاره حموم کنیم، می گه چون یارانه ها رو برداشتن پول آب زیاد می آد. هنگامه داد می زنه: میلاد، استکان ها رو گذاشتم سر پله، بیا ورشون دار ببر تو اتاق. میلاد از رو رخت خواب ها می پره پایین و می ره که استکان ها رو بیاره. من از تو کیفم یه جعبه بیسکوئیت در می آرم. هنگامه تو یه پیاله پنج شش تا گوجه سبز مچاله ریخته. وقتی مشغول چایی خوردن ایم، مامان بزرگ هنگامه می آد تو، به میلاد می گه: کجا بودی؟ مامانت همه جا رو دنبالت گشت، آخرشم یکه رفت بیمارستان. میلاد اخماشو می کنه تو هم و می گه: بی بی، من مغازه بودم. مغازه نبوده، تو مدرسه پیش من بوده (یکراست از در اومده بوده تو و بهم یه زردآلو و یه خیار داده بوده)، ولی منم به هرحال چیزی نمی گم. صادق اون بیرون کفش ها رو پشت هم قطار کرده و رو به من می گه: این ماره. بی بی می گه: تو بچه نداری؟ می گم: نه، شوهر هم ندارم. بی بی غش غش می خنده و می گه: این طوری خوبه، اخلاق ایرانی ها خوبه، ما تو افغانستان همسال هنگامه رو شوهر می دیم. سودابه صداش از تو راهرو می آد. من رو که می بینه می پره تو بغلم و دیگه حاضر نیس کنده بشه. هنگامه یه قوطی کرم لوسیون آورده، می گه: خاله، این انقدر دست رو نرم می کنه- یه کم بعد که نمی تونه درش رو باز کنه غر می زنه: به مامانم گفتم این رو نذار تو یخچال درش سفت می شه ها. می گم: بده من درش رو باز کنم. هنگامه دو زانو می شینه، به کرم خیره می شه و تکرار می کنه: انقدر دست رو نرم می کنه که خدا می دونه. بعد یه کلیپس از سرش باز می کنه و می ره پشتم که به موهام وصلش کنه، می گه: این از سر من باز می شه هی، می دمش به تو. می آد جلو و شال ام رو یه مدل خاصی سرم می کنه. هر هر می خنده و می گه: موهاتو بالای بالا بستم. کف می زنه و می گه: بیا خودت رو تو آینه نگاه کن، شبیه این دختر سوسول ها شدی. آینه جا به جا لکه های سیاه داره ولی می تونم خودم رو توش ببینم، هم خودم رو هم بی بی رو، هم هنگامه رو. موقع بیرون اومدن، هنگامه می گه: چشماتو ببند. دستش رو می کنه تو جیب روپوشم و بعد می گه: خب می تونی چشماتو باز کنی ولی دستت رو نمی تونی تو جیبت کنی تا دور دور شی، اون وقته که می تونی

سه تا سنگ کوچولوی زرد، یه قورباغه ی صورتی چشم گنده و یه خرگوش که پیراهن منگوله ای تنش کرده؛ این چیزهاییه که وقتی می آم پول تاکسی رو حساب کنم تو جیبم پیدا می کنم

Saturday 21 May 2011

تفاوت ها

هدیه و مهسا و معصومه دست های همو گرفتن و دارن می چرخن. مدینه بازی شون رو به هم می زنه، می گه: منم بازی بدین. هدیه می گه: برو افغانی. مدینه می گه: خب افغانی ها که گناهی ندارن. مهسا می گه: برو بیرون، کشورمون رو کثیف کردی. بهروز- با این که تو نمایش نیس، با این که سه چهار دفعه از کلاس انداختمش بیرون و باز از یه راهی اومده تو- مهسا رو هل می ده و می گه: ایرانی ها کشور رو کثیف کردن. می گم: بهروز بیا این گوشه بشین، این واقعی نیس، نمایش ئه، می خوایم بعدا در موردش حرف بزنیم. معصومه دست مهسا و هدیه رو ول کرده، می گه: ما نباید با اونا دعوا کنیم، اونا تازه وارد اند. مهسا می گه: اگه نمی خوای افغانی ها رو مسخره کنی پس برو با همونا دوس شو، ما باهات قهریم. معصومه انتظار نداشته این حرف رو بشنوئه، قرار بوده بتونه اونا رو راضی کنه. با سردرگمی به من نگاه می کنه. می گم: حالا چی کار می کنی؟ بی خیال دفاع از اون بچه ها می شی؟ معصومه می گه: نه، من می آم بهشون راهکار نشون می دم، می گم اونا تازه... هدیه سریع ترین عکس العمل ها رو داره، می پره وسط حرف معصومه و می گه: خب تازه اومده باشن. مهسا می گه: اونا لهجه دارن، بوی گند می دن، بوشون آدمو خفه می کنه. معصومه کوتاه نمی آد، می گه: خب شاید بوی عطرشون این جوریه. هدیه و مهسا می گن: برو بابا، پاشو برو با همونا دوس شو. این دفعه معصومه پا می شه و می ره. بهروز تازه فهمیده داره چی می گذره، می گه: منم با مدینه باشم، خب؟ سرم رو تکون می دم، یعنی باشه. معصومه رو صندلی نشسته و دستاشو زیر چونه اش زده. می پرسم: داری چی کار می کنی؟ می گه: دارم دنبال راه حل می گردم. برای این که به معصومه وقت بدم، می پرسم: بهروز و مدینه و پوریا اگه یکی بیاد شما رو مسخره کنه چی کار می کنین؟ مدینه حتی نمی ذاره سئوالم تموم شه، می گه: خانم، کتک شون می زنیم. می گم: خب این یه راهه، دیگه چی؟ پوریا می گه: خب می تونیم بیایم ازشون بپرسیم که چرا ما رو مسخره می کنن. می گم: خب بیاین بپرسین ببینیم اونا چی می گن. مدینه رو به هدیه و مهسا می گه: چرا این کار رو... مهسا و هدیه با دستاشون دماغشومن رو می گیرن ، یه قدم عقب می رن و داد می زنن: بو گندو، جلو نیا. مدینه باز می گه: خب چرا... مهسا و هدیه بیشتر داد می زنن و اخ و پیف می کنن. مدینه به من نگاه می کنه. می پرسم: به نتیجه رسیدین؟ مدینه اخم کرده، می گه: خانم اینا اصلا نمی ذارن ما حرف بزنیم. یاسمین می گه: فهمیدم! باید رو درخت قوطی رنگ بذاریم، اونا که رد می شن بریزیم رو سرشون. تمیم، مثل بهروز قاچاقی اومده سر کلاس، یکهو می گه: من بگم؟ باید آشغال ها رو بریزیم رو سرشون که اینا هم مثل اونا بو بگیرن، همشون شبیه هم شن، دیگه هیشکی نتونه اون یکی رو مسخره کنه. می گم: بریزین ببینیم چی می شه. بهروز و مدینه چند تا چادر خاکی رو می اندازن رو سر هدیه و مهسا، اونا جیغ می زنن و فرار می کنن. مدینه و بهروز و پوریا بالا و پایین می پرن و می گن: بو گندو ها، بو گندو ها. هدیه بهروز رو هل می ده. بهروز مهسا رو هل می ده. می گم: وایسین، وایسین، بیاین بشینین

می پرسم: حالا وقتی آشغال ها رو ریختن رو سرتون دیگه شما مسخره شون نکردین؟ حاضر شدین باهاشون دوست شین؟ مهسا می گه: نه معلومه که ما حاضر نشدیم. می پرسم: معصومه تو نقش ات چی بود تو این نمایش؟ می گه: من داشتم فک می کردم که چطور اینا رو راضی کنم که کسی رو مسخره نکنن، بهشون می گفتم که اگه به حرف من گوش ندن به نفع خودشونم نیس. می دونم معصومه عاشق اینه که حرف های قلمبه سلمبه بزنه ولی نمی دونم معنی نفع رو می دونه یا نه، هر چی باشه فقط هفت سالشه. می پرسم: چرا به نفع هدیه و مهسا بود که به حرف تو گوش بدن؟ می گه: خب وقتی گوش ندادن اونا روی اینا آشغال ریختن، اینا هم کثیف شدن دیگه. می پرسم: بچه ها هیچکی به فکرش نرسید بپرسه چرا اونا بو می دن؟ بچه ها کله هاشون رو تکون می دن، به فکرشون نرسیده بوده. می پرسم: حالا چرا ممکنه یکی بو بده؟ یاسمین می گه: چون لباساشو نمی شوره. می پرسم: چرا ممکنه یکی لباساشو نشوره؟ تمیم می گه: چون مامان نداره. عاطفه می گه: چون مامانش تمیز نیس. هدیه می گه: چون آب ندارن. مهسا می گه: شاید یه دونه لباس داره. تمیم می گه: ما باید پولامونو بذاریم رو هم براش یه لباس دیگه بخریم. می گم: هدیه و مهسا چرا به فکرتون نرسید که برین از بچه هایی که جدید اومده بودن بپرسین که چرا بو می دادن؟ هدیه می گه: خانم چون ما فحش دادیم، اونا فحش دادن، بعد دیگه کلا دعوا شد. تمیم می گه: تو کوچه ی ما همه غربتی ان، با ما دعوا می کنن. نرگس می پرسه: غربتی یعنی چی؟ می گه: یعنی سبزه واری، همش با هم دعوا داریم، اونا به ما می گن افغانی ها خمیرن، دس بزنی می میرن. یاسمین می گه: ما هم بهشون می گیم غربتی ها کلفت ان، جوش می زنن می افتن. مریم می پرسه: خب چرا بهشون می گین غربتی؟ تمیم می گه: سبزه واری هستن، ولی همه بهشون می گن غربتی، ما هم می گیم غربتی. مریم می گه: خب تو اگه نگی عیبی داره؟ تمیم یه لحظه سکوت می کنه، بعد می گه: من غربتی نمی گم، من اسم های همشون رو بلدم

Monday 16 May 2011

تصویر خوب

صادق پاکت شیر رو کج می کنه و به اندازه ی دو بند انگشت می ریزه تو شیشه شیرش. ولو می شه و شروع می کنه به مکیدن. سودابه قوری رو برداشته و تو لیوان گیتا و خودش چایی می ریزه. از گوشه ی چشمم می بینم که چطور می دوئه تو آشپزخونه و به سکوی زیر سینک آویزون
می شه تا تو لیوانش آب سرد بریزه. شیفته ی استقلال شونم.

زده زیر گریه. همین جوری اش هم خیلی خوب متوجه نمی شم چی می گه، دیگه چه برسه به وقتی که صداش با هق هق قاطی بشه و از پشت بغض و اشک و ترس و هزار بدبختی دیگه بیاد بیرون، دیگه چه برسه که از پشت تلفن باشه. می گه: بچه هام دیشب تنها موندن خونه، هیشکی پیششون نبوده، هیچی نداشتن بخورن. می پرسم: بالاخره چی شد؟ می گه: اون دکتری که قرار بود عملش کنه تو راه شمال تصادف کرده، مرده. می گم: خب همون بیمارستان می موندین، یه دکتر دیگه عمل می کرد. نمی فهمم جوابش چیه، فقط می شنوم که می گه: این بیمارستان که الان اومدیم می گه ما تشخیص اون بیمارستان رو قبول نداریم، باید از اول خودمون عکس بگیریم. می گه: امسال برای من سال نمی شه، از اولش بدشانسی آوردم. می گه: اگه دستشو عمل نکنه، یه عمر بدبخت می شیم. می گه: چرا این همه بلا سرمون می آد؟ سکوت می کنم. ولی لابد، اگه جای مامان میلاد و هنگامه، یکی از بچه های کلاس اینو می گفت، ازش می پرسیدم: خودت فک می کنی
چرا؟

نمی خوام آخرین تصویرم از خونه شون، سودابه ای باشه که رو زمین ولو شده و عر می زنه که می خوام برم خونه ی خانم ستاره بمونم، نمی خوام آخرین تصویر گیتا قبل از این که بره افغانستان این باشه. می خوام آخرین تصویر، تصویر خوبی باشه؛ از اون روزهایی که راحت ازمون جدا می شه، از اون روزایی که کیفش کوک ئه، که تو پارک با بیست تا بچه سوار یه تابه، که با یه فلافل، یه دونه سنگک، یه نیم ساعت بازی تو پارک می شه سر و ته قضیه رو هم آورد. از اون روزایی که کمتر شبیه بچه ای یه که من می تونستم داشته باشم، بیشتر شبیه بچه ای یه که باید باشه؛ تنها شکل از بچه ای می تونه تو اون شرایط طاقت بیاره و رشد کنه.

هنگامه می گه: یه ورق بده می خوام دو تا خانم چادری بکشم. وسط هاش می گه: این تویی، این خانم گیتاست. می پرسم: دوست داری سال بعد بری مدرسه ی دولتی؟ می گه: نه. دو تا دختر چادری هم کشیده. می گه: این دختر توئه، این یکی دختر خانم گیتا. می گم: چرا دوست نداری؟ اون جا حیاطش بزرگ تره، بلندگو دارن. توجه هنگامه جلب شده، حرف از " بلندگو" کار خودش رو کرده . با شک نیگام می کنه و می گه: پول ما کجا بود که من برم مدرسه ی بیرون؟ راست می گه، تو مدرسه ی دولتی که قراره پولی برای ثبت نام نگیره، از خانواده های افغان فقط اول سال دویست هزار تومن می گیرند- و وسط سال به هزار بهانه هزار جور دیگه... می پرسم: تو پولش رو چی کار داری، اگه پول باشه می ری؟ همون جور که سرش پایینه، می گه: مدرسه ی بیرون تغذیه نمی ده. دو تا آدم قد مورچه کشیده. می گه: شوهر هاتون این پشت باغ دارن کشاورزی می کنن، کوچولو کشیدمشون چون از شما دور اند. هر خانواده ای که فقط یه دویست هزار تومن داشته باشه که خرج مدرسه ی بچه اش کنه، بی درنگ اون رو صرف بچه ی پسرش می کنه- پارسال این رو فهمیدیم، وقتی اجازه دادن افغان ها تو مدارس دولتی ثبت نام کنن، پارسال از این مسئله ناراحت نبودم، می گفتم چه بهتر دخترهاشون رو بفرستن مدرسه ی ما، امسال ولی، فقط دلم می خواد هنگامه بالاخره الفبا رو یاد بگیره. گیتا می خنده و می پرسه: شوهرامون کین؟ نقاشی اش تموم شده، می گیرتش رو به گیتا و به من می گه: اینو بدیم مال خانم گیتا باشه، واسه تو بعدا یکی می کشم، باشه؟ فکر این که هنگامه رو بفرستم مدرسه ی دولتی تیره ی پشتم رو می لرزونه، حتی اگه سنجیده ترین حرف ها رو بزنه، حتی اگه بدونم بهتر از هر کسی از عهده ی مراقبت از خودش بر می آد.

گیتا می گه: شما الان تو یه تابلویین، تکون نخورین. هدیه درخته، شاخه هاش تو باد تکون می خوره. یاسمین شیره، دهنش رو به غرش باز کرده. زکیه علف ئه، رو زمین دراز کشیده. معصومه یه دختر ماهیگیره، پشت به شیر رو یه تخته سنگ نشسته، قلاب اش تو آبه. گیتا می گه: حالا شیر نزدیک و نزدیک تر می شه، دختر ماهیگیر چی کار می کنه؟ معصومه می گه: خب می تونم قلابم رو بندازم که از عقب شیر رو بگیره و پرتش کنم تو آب.

یه تصویر خوب، یه تصویر بی خطر نیس، یه خطر کنترل شده اس

Saturday 7 May 2011

دست ها و قلب ها

تو میوه فروشی کسی نیست. صدام می کنه. پشت وانت ایستاده. کله اش باند پیچی شده اس. به وانت تکیه می دم. یه باقالی بر می دارم. بهش می گم: نیگام کن. نگاه نمی کنه. سرش پایینه. می پرسم: این باقالی ها رو کیلویی چند می دین؟ می گه: تو مجانی ببر. چشم تو چشم می شیم. می پرسم: چهارراه سیروس چی کار می کردی؟ شونه اش رو بالا می اندازه. دو نفر- با زیر پیرهنی و دمپایی - از مغازه هاشون بیرون اومدن و با کنجکاوی نگاه می کنن. نگاه یکیشون، همونی که داره ته ریش هاشو می خارونه، یه چیز عجیبی توش داره. باز می گم: نیگام کن. یکهو نگاه می کنه. جا خورده ام، انتظارشو نداشتم، حرفم نمی آد

روز ششم عید بوده. باباش داشته تو کوچه می رفته. یه موتوری می زنه بهش. ده روز بیمارستان بستری می شه. مامانش می گه تموم اون ده روز این از صبح تا شب گریه می کرده. حالا حاضر نیس یه کلام با باباش حرف بزنه. همون جور که کاغذ رنگی ها رو می ذارم تو پوشه ازش می پرسم: مگه نمی خواستی بری مدرسه ی دولتی؟ کله اش رو تکون می ده. معلومه که می خواسته. تمام پارسال پدر جد همه رو در آورده که بره مدرسه ی دولتی. می پرسم: پس چرا صبح ها به جای مدرسه می ری پارک؟ نگاهش به کاغذ رنگی هاست. یه قایق درست کرده. یه پرچم بالا دکل شه، پرچم ئه هزار رنگه. بدون این که چشم از کاغذ ها برداره، می گه: تقصیر بابام نبوده. می تونم بهش بگم که تقصیر تو هم نبوده؛ یا که بهش یه تیکه کاغذ بدم که کاردستی اش رو تکمیل کنه؛ می تونم بغلش کنم و ازش خواهش کنم که درس و مدرسه رو ول نکنه. به جاش حرفی رو می زنم که لابد نباس بزنم، می گم: این، همین این، یعنی نابرابری. این چیزی رو که الان احساس می کنی هیچ وقت فراموش نکن

سلیمان بیخود چند بار پشت سر هم زنگ زده. پسر صاحبخونه ی میلاد اینا می آد دم در. می گم: من اومدم حال میلاد رو بپرسم. یه پسر خپل کوتوله اس. می گه: نیست. می گم: من معلمش ام. باز می گه: نیست. مامانش می آد دم در. یه زن لال ئه. نمی دونم کر هم هس یا نه. به هر حال داد می زنم: اومدم مامان میلاد رو ببینم. زنه با ایما و اشاره به پسرش می گه بره کنار. گره روسری اش رو سفت می کنه و به من اشاره می کنه که برم تو حیاط. به سلیمان می گم: در رو باز نگه دار که گیتا و میترا هم بیان. سلیمان نمی شنوه یا به روی خودش نمی آره. راهش رو می کشه و می ره تو حیاط. مامان میلاد رو پله ها نشسته. می پرسم: چی شده؟ می گه: موتور زده بهش، دیشب تا ساعت سه بیمارستان بودیم، سرش بخیه خورده. می پرسم: کجاس؟ می گه: نمی دونم، تو خونه بند نمی شه، پا شده از صبح رفته سر بساط میوه فروشی، دیشب حتی حاضر نبود بگه که بهش موتور زده، همش می گفت خودم از رو دوچرخه افتادم. از لای پنجره شوهرش رو می بینم. می پرسم: این جریانش چی شد؟ دستم رو می گیره و پچ پچ می کنه: دکتر گفته اگه عمل نکنین دستش سیاه می شه باید قطعش کنین. شوهرش اومده دم پنجره. می گه: قطعش کنن، وقتی پول نیست باید دستمو قطعش کنن دیگه. مامان میلاد رو بهش می گه: دست که مثل پا نیس همین طور هر وقت خواستی قطعش کنی، این به قلب وصله. بر می گرده و با استیصال رو به من می گه: تو بهش بگو، خانم ستاره. نمی دونم دست به قلب وصله یا نه. حتی نمی دونم باید به کجا رسیده باشی که در مورد تنها عضوی از بدنت که می تونی باهاش چندرغاز در بیاری این طور حرف بزنی

میلاد گفته بود و من نوشته بودم- پارسال، وقتی هنوز نه سالش بود: "ما رفته بودیم باغ. با دوستام بازی می کردیم. دوستام خیلی بزرگ تر از من بودن، توپ رو شوت کردن. رفتم خونه، گفتم بابا پول بده توپ بخرم. بابام گفت الان می زنمت. گفتم نخواستم بابا. رفتیم یه باغ پر میوه و گل. نشستیم. اون جا پلیس اومد گفت برین بیرون. ما نرفتیم، دستگیرمون کردن. سی سال زندان بودیم". از کلاس انداخته بودنش بیرون. تو حیاط کسی بازی اش نداده بود. با اخم اومده بود تو دفتر. یه تیکه کاغذ پیدا کرده بود. روش دو تا درخت کشیده بود و بعد دو تا توپ. به نقاشی اش یه نگاهی انداخته بودم و ازش پرسیده بودم: پس دوستات کوشن، خودت کوشی؟ به پشتی صندلی تکیه داده بود و گفته بود: من آدم نمی کشم... دو تا درخت، دو تا توپ

Saturday 23 April 2011

ترس

یک: مامان سونیل دستمو چسبیده و ول نمی کنه. می گه: بالاخره ما رو می کشه. شلوارش رو تا زانو بالا می زنه ، می گه: می بینی؟ تو چشمام نگاه می کنه و می گه: هیچکی رو این جا ندارم. صداش کرده ام که بهش بگم سونیل دیستورفی داره، که از ده سالگی به بعد بدون صندلی چرخ دار نمی تونه حرکت کنه، که آروم آروم همه ی عضلاتش تبدیل به چربی می شه، که فوقش تا بیست سالگی زنده می مونه. می گه: یکی از همین روزها می اندازتمون تو کوچه. دستمو فشار می ده و می پرسه: چی کار کنم؟ هیچی نمی گم، با این که صداش کرده ام که بگم. دستم رو می ذارم رو شکمش و می پرسم: می دونی دختره یا پسر؟ کله اش رو تکون می ده، نمی دونه. نمی دونم بچه ی هشت ماهه رو می شه انداخت یا نه. نمی تونم باور کنم که این همه مدت متوجه نشده بودم که حامله ست. می گه: اگه افغانستان بودم ازش جدا می شدم. صداش کرده ام که بهش بگم بیماری سونیل ژنتیکی یه، که از طرف اون به همه ی بچه های پسرش بهش منتقل می شه، که هیچ درمانی نداره. دهنم رو باز می کنم که بگم ولی وحشت تو چشماش خفه ام می کنه

دو: امیرحسین رو پله ها نشسته. من رو که می بینه، کله اش رو بالا می گیره و می گه: حالم خوش نیس. می پرسم: رفتی آزمایش بدی؟ سرش رو تکون می ده، نداده. پیشونی اش رو روی زانوهاش می کوبونه. می گه: من خون ام خیلی کمه، شاید نصف خون تو باشه. تو حیاط، علیرضا داره عر می زنه، مامانش یه پنبه رو با انگشت براش نگه داشته. می گم: می خوای باهات بیام؟ اخماش تو همه، تندی می گه: واس چی؟ شونه ام رو بالا می اندازم. می گه: نمی ترسم، فک نکن می ترسم. یه چیزی، یه لحنی تو صداش، یه چیزی تو چشماش، یه فرمی تو حالت نگاه کردنش باعث می شه که یک آن از ذهنم بگذره که باز پیش پیرمرده بوده. تا وقتی تیز نیگام می کنه، چش از چشمش بر نمی دارم؛ تا وقتی پا می شه و می ره اون طرف حیاط خودش رو گم و گور می کنه

سه: وسط کلاس ایم. هر کسی که گوله ی کاموا دستش می آد باید بگه چه کسی رو دوست داره. ذوالفقار می گه: من هیچکی رو دوست ندارم. کاموا دست زکیه می آد، می گه: من کسی رو دوست دارم که بهم کمک کنه خونه رو تمیز کنم که برسم مشقامو بنویسم. دو سه تا از بچه ها توجه شون رفته به مامان پوریا که پشت در کلاسه، کله اش رو چسبونده به شیشه، علامت می ده یعنی می خواد بیاد تو دراز بکشه. گیتا می گه: وسط کلاس ایم آخه، نمی شه. یک کم اون طرف تر رو پله ها ولو می شه. کمی بعد دوباره پیداش می شه. دیگه آخرهای کلاسه. من در رو باز می کنم. یاسمین در گوشم می پرسه: بابای پوریا کجاس؟ مریم می پرسه: چرا خونه ی خودش نمی ره بخوابه؟ ماه جبین یه گوشه وایساده و چپ چپ نیگا می کنه. مامان پوریا کنار دیوار، رو زمین دراز کشیده. گیتا می گه: کلاس تمومه دیگه، جمع کنین برین بیرون. بچه ها یک کم غر می زنند، کلی طول می دن، ولی بالاخره همه شون می رن. سلیمان می مونه، داره با کاغذ رنگی ها یه برج درست می کنه. هنگامه می مونه، رو میز وایساده و از گردن ام آویزون شده، اول داره یه چیزاهای دیگه می گه ولی بعد یکهو می گه: من از این می ترسم. در گوشش می گم: این که ترس نداره. دو ور صورتم رو با دستاش می گیره، تو چشمام خیره می شه و می پرسه: می دونی کی رو می گم؟ چشمام رو روی هم فشار می دم. با یه جور دو دلی می گه: از این نمی ترسم ها، از یه چیز دیگه می ترسم. معلم اش اومده دم در، می گه: هنگامه بدو سر کلاس، می خوام درس جدید رو شروع کنم. بساطمون رو جمع می کنیم و با گیتا می زنیم بیرون. یادم می افته که در رو ببندم، یه دستم به در، نیم نگاهی بهش می اندازم؛ زانوهاش رو تو شکمش جمع کرده و به خودش چنگ می زنه

چهار: نمی دونم تف کردن حقیقت تو صورت بقیه خوبه یا بد. گیتا می گه: خوبه. نازگل می خنده. من یکی از عجیب ترین تجربه های زندگی ام رو از سر می گذرونم. سه تایی نشستیم تا ده تا داستان بنویسیم؛ از قصه هایی که بچه ها برامون تعریف کرده اند و از چیزایی که در مورد زندگی شون می دونیم. که بعد واسه بچه ها بخونیمشون، که بعدها یه جورایی جزو برنامه درسی شون بگنجونیم. ده تا موضوع انتخاب کرده ایم. یکی اش معلولیته. یه شخصیت، یکی مثل سلیمان دستش صاف نمی شه. می پرسم: چرا؟ گیتا می گه: خب لابد وقتی داشه به دنیا می اومده کج کشیدنش بیرون. من می گم: توی اردوگاه پناهنده ها تو پاکستان. نازگل می گه: چون دکتر به موقع نرسیده. گیتا می گه: چون هوا گرم بوده. من می گم: سلیمان باید با دندونش سطل آب رو حمل می کرده. گیتا می گه: چوپان بوده. می پرسم: گوسفندهای کی رو می برده چرا؟ نازگل می گه: همون دکتری که به دنیاش آورده...بند ناف رو قطع نکرده که اول بره آب بیاره، مطمئن باشه که بر می گرده. من می گم: می کشیدتش که بر گرده. گیتا می گه: بعد سلیمان می تونه بگه که از یک روزه گی اش استثمار می شده. من می گم: یک ساعت گی اش. نازگل می گه: یک دقیقه گی اش. همه ی اینا رو می گیم که آخرش یه داستان معمولی بنویسیم، ولی یه جوریه که انگار باید حتما اول اینا رو بگیم تا بتونیم پیش بریم. من می گم: داستان های معمولی رو همه می تونن بنویسن، ما باید اینا رو بنویسیم. گیتا می گه: باید حقیقت رو بکوبونیم تو صورت مردم. نازگل می خنده

پنج: مامان سونیل رو عصر وقتی داریم از در مدرسه می آییم بیرون، می بینیم. می گه: اسباب کشی داشتیم از صبح، صاحبخونه ام نمی ذاره فرش ام رو بشورم، می تونم بیام تو حیاط این جا بشورم؟ می پرسم: فهمیدی دختره یا پسر؟ کله اش رو تکون می ده، نفهمیده. می پرسه: می ذارن؟ می گم: باید بری از دفتر بپرسی، فک کنم بذارن. تو پارک با سودابه و سیتا و فرامرز و سونیتا نشسته ایم که سر می رسه، می گه: نذاشتن خانم ستاره. گیتا داره قصه ی این هفته رو می خونه. مامان سونیل بالا سرمون می ایسته. یه کم گوش می ده، بعد می گه: کاش منم می اومدم سر کلاس تون قصه گوش می کردم. از بچه ها می پرسه: سونیل نیومد این جا؟ بچه ها کله هاشون رو تکون می دن، نیومده. هنگامه از صبح بد ادایی کرده، تو کلاس بد ادایی کرده، فحش داده، دعوا کرده، حالا تو پارک حالش یک کم بهتره. با ابن حال جرات نمی کنم بپرسم چشه. رو به سودابه داد می زنه: بیا این جا کنار گل ها بشین ازتون عکس بگیرم؛ بقیه رو نشونده رو صندلی، به صف، همه دست به سینه اند. سودابه نمی ره. حوصله نداره، رو پام نشسته و داره در گوشم یه چیزایی می گه. یک کم بعد می گم: هنگامه دوربین رو بیار می خوایم بریم خونه دیگه. هنگامه می آد و می گه: گشنمه. می گم: من پفک نمی خرم، ولی اگه نون می خوای بریم بخریم. هشت نفری وارد نونوایی می شیم. نونوائه بی اختیار می گه: ماشالله، همشون مال خودتونن؟ با گیتا می خندیم، الکی می گیم: آره. من می گم: دو تا نون بدین. نونوائه می گه: بیا این هم یکی من روش می ذارم، مجانی، صلواتی، خدا زیادشون کنه. می آییم بیرون. سونیتا می گه: چقدر نون. سودابه می گه: بریم تو پارک بخوریم. هنگامه یکی از نون ها رو جدا می کنه که بده به من و گیتا، می گه: اینو ببرین، ببرین تو راه بخورین

شش: ترس های واقعی اینا نیستن. ترس واقعی تخیل غیر قابل کنترله؛ تخیل مهارناپذیر هر چیزی که به چشم نمی بینیش

Saturday 16 April 2011

زبان

سودابه می گه: این جا رو یاد شدم نه، باید بگی این جا رو بلد شدم یا این که بگی یادم موند؛ با هنگامه آوردنمون دم در خونه ی جدید خانم نوره. هنگامه به یه پنجره ی خاک گرفته تو طبقه ی اول یه خونه ی کاهگلی اشاره می کنه و می گه: همینه. خونه هه در نداره، حداقل این که درش به کوچه ای که ما توش هستیم باز نمی شه. قدم انقدر بلند می شه که می تونم تو خونه اش رو ببینم، چیزهایی می بینم که باید کله ام رو تکون بدم تا بریزن بیرون. می پرسم: مطمئنی همینه؟ هنگامه می گه: دایی ام همین کارگاه پایین کار می کنه، ما رو یه دفعه آورد کمکش کنیم، من از اون روز دیگه این جا رو یاد شدم. می پرسم: کارگاه پایین دیگه کجاست؟ می گه: همینه. و به یه در کوچیک اشاره می کنه که تا اون موقع هیچ به چشمم نیومده بود

سودابه می گه: گره خوردم نه، گره ام زدین، جفت تون اشتباه گفتین؛ سودابه یه دستم رو گرفته، هنگامه اون یکی دستمو. تو کوچه های پشت امامزاده ایم. صادق جلوتر می دوئه. مادربزرگ هنگامه پشت سرمون هن و هن کنان سعی داره خودش رو به ما برسونه. سودابه یه نیم چرخ می زنه و می ره سمت هنگامه، هنگامه از پشت می ره اون طرف که سودابه بوده، من اون وسط گره می خورم، چشمم رو صادق قفل شده که انگاری می ره زیر یه پیکان و از اون سرش بیرون می آد، با این حال می خندم و می گم: گره خوردم، دستامو ول کنین. هنگامه بالا و پایین می پره و می گه: گره خوردی، گره خوردی! از دم یه بقالی که رد می شیم هنگامه به ویترینش اشاره می کنه و می گه: اینا خامه اس؟ من می گم: فک کنم ماست ئه. سودابه می گه: خامه شیرینه، ماست ترشه، مگه نه؟ رو به روی امامزاده یه مرد سیبیلو یه شلنگ دستش گرفته و داره جلو در مغازشو آب پاشی می کنه. چهارتایی اون گوشه وایسادیم که مادربزرگ بهمون برسه. هنگامه رو به مرده می گه: آب خوردنیه؟ مرده بر و بر نیگا می کنه ولی جواب نمی ده. مادربزرگ بالاخره بهمون می رسه. خیس عرقه. لبخندم رو جواب نمی ده، حاضر نیست تنها بره اون ور خیابون. چشماش تیله ای یه. از ذهنم می گذره: نمی دونه کجاست، نمی دونه من کی ام، نمی دونه چی دارم می گم. دستاش لرزونه. وقتی هنگامه می برتش داخل امامزاده، از پشت میله ها می بینم که نشسته رو سکو و صادق رو محکم بغل گرفته، حاضر نیست تنها بمونه. از ذهنم می گذره: فکر می کنه اگه صادق رو پیشش نگه نداره، دیگه هیچ وقت کسی یادش نمی افته که بیاد دنبالش. یه مرد مسن به در امامزاده تکیه داده، دستش یه بسته خرماست. با سرش به صادق اشاره می کنه و می گه: خوب شد کله شو ماشین کردین، هوا حسابی گرم شده. هنگامه کفری شده، پاشو رو زمین می کوبونه، صداش رو می شنوم ولی نمی فهمم چی می گه. می خوام برم داخل ولی نمی دونم بدون چادر راهم می دن یا نه. اون دست خیابون مرد سیبیلو هنوز داره جلو مغازشو آب پاشی می کنه. بالاخره هنگامه و سودابه می پرن بیرون. هنگامه دستمو می کشه، با نگرانی نیگام می کنه و می گه: چرا ناراحت شدی؟ سودابه دستمو می کشه و می گه: بدو بریم، الان فلافل ها تموم می شه. من می کشمشون و می گم: اگه زود بجنبیم شاید دوغ هم گیرمون بیاد

سودابه می گه: خلاص نه، باید بگین تموم شد؛ از دور دیدیمش. من اول نشناختمش، گیتا صداش می کنه. چه قدر از دور کوچیکه، انگاری که سه سالشه. داره رو جدول رو به روی پارک راه می ره، تموم سعی شو می کنه که تعادلش حفظ شه. یه کم بعد رو نیمکت توی پارک نشسته ایم. سودابه رو پامه، صادق و سونیتا و انیس گل دورمون جمع شده اند. داریم قصه ی این هفته رو از رو تصویر هاش تعریف می کنیم. آخرین صفحه رو که تا می زنیم، انیس گل می گه: خلاص. من و گیتا می خندیم و می گیم: خلاص. من می پرسم: حالا کدوم یکی از مامان های شما مثل خاله ی مینا حامله اس؟ همه کله هاشون رو تکون می دن یعنی هیچ کدوم. سونیتا یکهو یادش می افته، تندی می گه: مامان سونیل حامله اس

سودابه می گه: نه...نه. می پرسم: چرا... چرا....؟ می گه: چون... چون... مامان بزرگ می ره... می ره خونه ی اون یکی عموم... عموم...من باید مواظب صادق... صادق باشم...باشم. می پرسم: اونا هم نی نی کوچولو دارن... دارن؟ می گه: نه... نه. می پرسم: خب پس چرا می ره؟ می گه: تو باختی... باختی. می پرسم: نه، جدی...چرا مهدکودک نمی آی؟ تکرار می کنه: تو باختی... تو باختی

Friday 1 April 2011

سونیل

سونیل دست راستشو رو به آسمون گرفته. نوک انگشت اشاره اش یه کفشدوزک مرده اس. کله شو خم می کنه و می گه: بپر. تو آفتاب و خاک غوطه می خوریم. میلاد سر زانوش پاره است، فرامرز یه لنگه دمپایی اش افتاده کنار تاب، من کیفم رو پرت کرده ام بیخ دیوار. سونیل می گه: بپر. فرامرز می گه: بپر. من منتظرم میلاد بگه این مرده، نمی تونه بپره. میلاد ولی به جاش، دستشو می آره جلو و به سونیل می گه: بده اش به من. کف دست میلاد چند تا عدد نوشته شده، چند تا هم حرف. می پرسم: اینا رمزه؟ اول دستشو پس می کشه، بعد ولو می شه کنارم و خیلی آروم، دونه دونه، انگشتاشو از هم باز می کنه، می گه: موتوری زد به سیتا، من شماره اش رو برداشتم که نتونه فرار کنه. سونیل باز می گه: بپر. فرامرز می گه: بپر. میلاد به کف دستش خیره شده. من به سونیل می گم: وقتی بپره، شاید زورش انقدر زیاد باشه که با خودش بکشدت تو آسمون. میلاد می ایسته و نوک انگشت سونیل رو نگاه می کنه، می گه: بگیر بالاتر دستتو ، بالاخره می پره

مدرسه غلغله ی زن هاییه که خیلی هاشونو تا به حال ندیده ام، همگی جمع شده اند دم در دفتر. از یکی شون می پرسم: چه خبره این جا؟ سر تا پا مو برانداز می کنه و آخرش می گه: آبمیوه می دن. صدای خانم بنفشه رو می شنوم که می گه: تموم شد خانما، برین. نشسته ام رو پله های رو به روی دفتر، منتظرم خلوت شه تا برم داخل. یه خانم پیر چادر خاکی اش رو روی سرش می کشه، به سختی از جاش پا می شه و کارتن آبمیوه هاشو می زنه زیر بغلش. چند تا زن به کارتن خیره شده اند و پچ پچ می کنند. پیرزنه چند قدم دور می شه، ولی بعد کله اش رو بر می گردونه و بهشون می گه: به خدا بچه ام مریضه. هاجر خانوم سرش رو از لای در دفترآورده بیرون، تکرار می کنه: برین، مگه نشنیدین؟ سونیل دستشو کرده تو یه کیسه ی لباس کهنه که کنار دیواره، با اون یکی دستش به کارتن خالی آبمیوه اشاره می کنه و می گه: ساندیس. میلاد رفته جلوی صف، کله اش رو چسبونده به پنجره، می گه: هنوز هست، نرین. زن ها کلا هیچ تکونی نخورده اند. دست سونیل تو دامنمه. چند تاشون بر می گردند و نیگام می کنند. یکی شون می گه: تو که بچه ات علیله برو جلو، اون جا بشینی هیچی بهت نمی رسه. اون جلو دعوا شده. صدای داد و بیداد می شنوم. تو آفتاب کرخت شده ام، هیچ دلم نمی خواد از جام پا شم. سونیل یه لنگه کفش پاشنه بلند از تو کیسه لباس در آورده و پاش کرده، نگاهم می کنه، می خنده و می گه: کپش. امیرحسین و یه پسری که نمی شناسمش اون جلو وایسادن. پسره دست سونیل رو می گیره، ناخن هاشو نیگا می کنه و می گه: مگه تو دختری، چرا لاک زدی؟ صدای میلاد می آد، داره فحش می ده، فحش هایی که چند وقتی می شه از دهنش نشنیده ام. به پسره می گم: نکن، دست بهش نزن. لحنم زیادی محکمه، بی خودی زیادی محکمه. از جام پا شده ام. زن ها رو کنار می زنم. چند تاشون غر می زنند: نوبتی یه خانم. دستم به میلاد نمی رسه. می گم: اجازه بدین من برم جلو، اون بچه رو اون جلو له کردین. زنی که کنار میلاد وایساده، هلش می ده و به من می گه: بیا این آشغال رو وردار ببر. میلاد یه چشمش رو گرفته و داره عر می زنه، وقتی تکونش می دم، اشکهاش می پاشه رو ساعدم. می پرسم: چته؟ یه خانمه از پشت سر، باز می گه: نوبتی یه. یکی دیگه می گه: بچه اش رو فرستاده جلو نوبت بگیره. هاجر خانوم در دفتر رو تا نیمه باز کرده و می گه: گشنه ئین همتون، گشنه ها، برین دیگه، دیوونه ام کردین. می گم: هاجر خانوم چی می گی؟ این حرفا رو نزن. من رو که اون وسط می بینه، وا می ره، می گه: بیا تو. جم نمی خورم. می گه: من هیچ کارم به خدا، من کارگرم، مثل اینا- و به زن ها اشاره می کنه. میلاد رو می کشم بیرون. کنار پله های رو به روی دفتر، پهلوی کیسه ی لباس کهنه ها سونیل داره گریه می کنه. با چشمم دنبال پسره می گردم. امیرحسین کنار درخت توت وایساده، چش تو چش که می شیم، شونه اش رو بالا می اندازه و نگاهش رو می دزده

سونیل می گه: بپر. میلاد می گه: مثل این که داره تکون می خوره. فرامرز می گه: داره پره هاشو تکون می ده. میلاد می گه: باله هاشو. سونیل می گه: دستاشو. من پا می شم و سونیل رو می چرخونم، می گم: پرید، داره سونیل رو با خودش می بره بچه ها. میلاد دستمو می کشه و می گه: زورش خیلی زیاده. فرامرز دنباله ی دامنمو گرفته و می گه: داره ما رو هم با خودش می بره. دور زمین بازی پارک می دویم. آخرش دوباره یه جا کنار سرسره، خنده کنان، ولو می شیم. سونیل دستشو هنوز رو به آسمون گرفته، فرامرز نفس نفس زنان می گه: کفشدوزکه نیست، پریده. سونیل می گه: پریده. من منتظرم میلاد بگه نپریده، یه جا از رو انگشت سونیل سر خورده و افتاده رو زمین. میلاد ولی کله شو رو به آسمون می گیره و می گه: گفتم بالاخره می پره

حیاط خلوت تر شده. هاجر خانوم از دفتر بیرون می آد، دستش به جارو بنده، با اون یکی دستش برگه ی آزمایش خون سونیل رو دستم می ده. این پا و اون پا می کنه که چیزی بگه. نیگاش نمی کنم. آخرش می گه: بنفشه خانم اینو داد بدم به شما. یه چیزهای دیگه هم می گه که هیچ متوجه نمی شم. سونیل رو پام نشسته، در گوشش می خونم: بارون می آد جرجر، رو پشت بوم هاجر، هاجر عروسی داره، تاج خروسی داره. ورق می زنم؛ خیلی کم خونه، یه چیزایی تو کبدش بد بالا و پایینه. تو این هوای گریون، شرشر لوس بارون، که شب سحر نمی شه، زهره به در نمی شه. حدس می زنم باید داروهاشو قطع کنه، باید یه سری داروی جدید شروع کنه، ممکنه تا تعطیلی ها تموم شه و دکتری ببینتش صد دفعه دیگه تشنج کنه. بارون می آد جرجر رو خونه های بی در. پشت برگه ی آزمایشش نوشته تفسیر آزمایش در صلاحیت پزشک معالج است. برگه ی آزمایش رو می چپونم تو جیبم و تند تند می خونم که به جاهای خوبش برسم: بچه خسته مونده، چیزی به صب نمونده. رو به میلاد که کنارم نشسته ادامه می دم: غصه نخور دیوونه، کی دیده که شب بمونه؟ زهره تابون این جاست، تو گره مشت مرداس، وقتی که مردا پاشن، ابرا ز هم می پاشن. میلاد دستشو می ذاره رو شونه ام و می گه: کفشدوزکه واقعا پرید، من دیدم

Saturday 12 March 2011

در گوشی

یک: هنگامه در گوشم می گه: این ماژیک نارنجی رو می دی ببرم خونه؟ ماژیک پیدا نیست، لابد تو دستشه، دستش زیر بلوزشه، وقتی می گه: "این"، دستش رو زیر بلوزش تکون می ده. در گوشش می گم: نمی شه چون اون وقت باید به همه یه ماژیک بدم. پچ پچ کنان می گه: کسی نمی بینه. صادق رو یه صندلی کوچولو نشسته و داره نقاشی می کنه. سودابه می گه: سبز، ماژیک سبز می خوام. صادق تکرار می کنه: ماژیک سبز، و ماژیک دستشو جلوی بچه های دیگه می گیره، آماده ی تعویضه. می گم: صادق اینی که دستته سبزه. تو شاید یه رنگ دیگه بخوای، نه؟ هنگامه دستش دور گردنمه، باز در گوشم می گه: می دی؟ ماژیک نارنجی پیدا نیست ولی می دونم کدوم ماژیک رو می گه. می گم: آخه نمی شه چون دفعه ی بعد که بخوایم نقاشی کنیم، ماژیک نارنجی نداریم. می گه: می آرمش، هر روز می ذارم تو کیفم می آرمش مدرسه. مرتضی آستین مانتو ام رو می کشه و می گه: نیگا کن سه بار خودم رو کشیدم، یکی خوشحال، یکی ناراحت، یکی عصبانی، سه تا خورشید کشیدم، سه تا پرچم، سه تا علف، همشون یه دفعه خوشحال، یه دفعه ناراحت، یه دفعه عصبانی. در گوش هنگامه می گم: حالا می خوایش چی کار؟ با تعجب نیگام می کنه و می گه: می خوام نقاشی های نارنجی بکشم

دو: اول هوا آفتابیه. مدینه می گه: من چهارسال برای مامانم خرجی بردم، الان که می گم لباس بخر، می گه نه. رو می کنه و ازم می پرسه: خانم شما لباس عیدتون رو خریدین؟ بعد هوا ابری می شه. ماه جبین می گه: صبح که می اومدم آقامیر تا سر کوچه دنبالمون اومد، گریه می کرد و می گفت من رو هم ببرین سینما. می خنده و می گه: من و یاسمین از دستش فرار کردیم، اون هم دیگه مجبور شد بره سر کار. باد سردی می پیچه و شاخه های خشک درخت توت رو حرکت می ده. پشت درختچه ها نسیمه یه آینه کوچولو جلوی صورتش گرفته و داره ماتیک می زنه. هنگامه و آزیتا ذوق زده ورجه وورجه می کنند. اسما توپ ریحانه رو گرفته و داره دور حیاط می دوئه. نگینه داره اون گوشه ونگ می زنه. هنگامه و نسیمه و آزیتا با دستشون جلو لباشونو گرفتن و همون جور که تو حیاط راه می رن، از خنده خم و راست می شن، ما رو که گوشه حیاط می بینند، سمت مون می دوند. باد می پیچه لای موهای ژولیده ی سودابه که رو پای گیتا نشسته. آزیتا یه لبخند بزرگ می زنه، تمام دندون های جلوش افتاده. نسیمه می گه: خاله، ببین خوشگل شدیم؟ هنگامه، سودابه رو از رو پای گیتا بلند می کنه، می گه: نسیمه، بذار آبجی ام یک کم ماتیک بزنه. سپیده می گه: خانم بگو بهشون به من هم بدن بزنم. نسیمه می گه: نه، نمی دم سفیده ماتیک بزنه. با گیتا از خنده ولو شده ایم. وسط خنده ام می گم: ولشون کن سپیده، اینا قرتی ان، تو مثل ما باش. حسین موهاشو ژل زده. وقتی همه ی بچه ها رو دور حوض خالی نشونده ایم که بشمریمشون، می آد جلو و می گه: خاله، چه ساعتی بر می گردیم؟ می گم: نمی دونم، ساعت پنج فکر کنم، برو بشین حسین. می گه: آخه می دونین تولد دعوت ام. یک کم بعد دوباره می آد جلو و می گه: تولد مامانمه، ساعت پنج و نیم شروع می شه، تا اون موقع بر می گردیم؟

سه: مامان حسین و کوثر یه ماهه از کمپ ترک اعتیاد برگشته خونه. شوهرش زندونه. یه بعدازظهر پنجشنبه که حسین از دیوار بالا رفته و حاضر نیست پایین بیاد، کوثر ازم می خواد که برسونمش خونه. خونه شون پشت امامزاده است. انقدر از این کوچه به اون کوچه می شیم که شک می کنم کوثر راه رو بلده باشه. می گم: می خوای برگردیم مدرسه؟ جواب نمی ده. آخر سر می گه: همین کوچه مونه. و بعد با اطمینان می گه: همین خونه مونه. می گم: مطمئنی؟ کلید داری؟ می گه: مامانم خونه است، طناب بسته بندی می کنه. دودلم، ولی به هر حال می گم: من بیام یه سر مامانت رو ببینم؟ اول می گه: آره. بعد یه موتوری پشتمون می ایسته. کوثر یکهو می گه: نه، برو خاله، برو. مرد روی موتور می گه: چرا این جا وایسادی؟ به کوثر می گم: واقعا برم؟ مرد روی موتور رو برانداز می کنم، هیچ مشخصه خاصی نداره، مثل صدها موتوری یه که هر روز تو خیابون می بینم. کوثر کله اش رو تکون می ده. همون جور که دور می شم، گوشامو تیز می کنم که ببینم چی می گن. هیچی نمی شنوم

چهار: قرار بوده غذا ساعت دوازده برسه، بیخ دیوار بچه ها رو نشوندیم تا مینی بوس بیاد و بریم سینما. مریم لب هاش از سرما بنفش شده. سودابه با این که کاپشن گیتا رو انداخته رو کولش یکبند بهانه می گیره و می خواد بیاد بغلم. پوریا برای چندمین بار می گه: خاله تغذیه نمی دن؟ آخر سر غذا رو می آرن. کباب ئه، فکر کنم کسی نذری چیزی داشته. هنگامه از اون سر حیاط داد می زنه: خاله ستاره، بیا واسه سودابه کبابش رو تیکه کن. خودش چند لقمه می خوره و بعد می گه: بقیه اش رو می برم خونه، صادق بخوره. در گوشش می گم: خواهش می کنم خودت بخور. هول ئه. می گه: باشه حالا، می خوام برم جیش کنم. این رو واسم بذار تو دفتر، از سینما برگشتیم ببرم خونه. ماتیک های همشون پاک شده

پنج: چند تاکلاغ قارقار می کنند و از بالا سرمون رد می شن. بچه ها هیجان زده سوار مینی بوس ها شده اند، ولی بعد راننده ها پیاده شون کرده اند. می گن: خانم، پنجاه نفر رو که نمی تونیم سوار کنیم. گیتا به نگینه اشاره می کنه، می گه: آخه اینا که نفر حساب نمی شن. سودابه بغلمه، حوصله ی یکه به دو ندارم، آرامش عجیبی مثل یه ابر دورم رو فرا گرفته. سودابه در گوشم می گه: چرا با ما نمی آی؟ کله ام رو به پیشونی اش تکیه می دم و می گم: برم خونه، خسته ام. آخرش راننده ها راضی می شن، همه رو سوار می کنن. نگینه جلو نشسته، مینی بوس که از جلوی ما رد می شه، می خنده و دست تکون می ده. نم نم بارون می آد. تو راه برگشت گیتا می گه: تو یه همچین موقعیت هایی یه که این بچه ها شخصیت واقعی خودشون رو نشون می دن. اولش نمی فهمم به چی اشاره می کنه. بعد یاد دست های اسما دور گردن ریحانه و سلیمان کوچولو می افتم وقتی راه کوچه تا مینی بوس ها رو می اومدیم و هنگامه رو که تا کمر از پنجره در اومده بود و می گفت: خاله، سودابه رو سوار همین مینی بوس کنی که من سوارم ها

Saturday 26 February 2011

دویدن

هفت، هشت تا در نیمه باز، دور یه حیاطی که نصف دیوارش ریخته، دست هایی که به پر و پات می پیچن، اتاقک های تاریک و ولوله ی آدم های خمار. پوریا تمام راه خونه تا مدرسه رو دویده، خواهر چهل روزه اش رو روی میز دفتر گذاشته و گفته: این مریضه. گفته این مریضه و بعد غیبش زده. نه کسی پوریا رو می شناخته، نه آدرس جایی رو که توش زندگی می کرده داشته. یه نوزاد مریض روی میز دفتر، که یکهو شروع کرده به تشنج. تو بیمارستان تشخیص داده اند که معتاده. یه نوزاد مریض و معتاد که کسی آدرس خونه اش رو بلد نبوده

قراره هرکس از ترس هاش بگه؛ از وقت هایی که احساس ترس می کنه و از چیز هایی که می ترسوندش. هدیه می گه: من از مارمولک می ترسم. کوثر می گه: من شبا می ترسم، همش فکر می کنم یکی پشت سرمه، بر می گردم و می بینم کسی نیست. پوریا می گه: من از گم شدن می ترسم. فاطمه می گه: من از دزد می ترسم. امید می گه: دخترها از معتادها می ترسن. می پرسم: پسرها از معتادها نمی ترسن؟ یاسمین پا شده بره رو کوه صندلی های کنار دیوار بشینه، بر می گرده و می گه: نه، پسرها خودشون معتاد می شن. به دو تا گروه که تقسیم می شیم، شکیلا می گه: خاله، یه دفعه من و دوستم از مدرسه بر می گشتیم، دو تا معتاد دویدن دنبالمون، تا دم خونه ولمون نکردن. شمیلا یکهو می گه: من می خوام نقش معتاد اولی رو بازی کنم. هدیه می گه: منم نقش اون یکی معتاد رو. شکیلا می گه: منم نقش خودمو بازی می کنم. پوریا ساکت نشسته. شمیلا می گه: اینا مثلا برن از مغازه خرید کنن و بیان سر راه به ما برسن. می گم: پوریا تو نقش مغازه دار رو بازی کن، باشه؟ سیاوش اومده ببینه می تونه یکی دو کلاس درس با بچه های مدرسه برداره یا نه. وارد بازی می شه، می گه: منم شاگرد مغازه ی توام پوریا. پوریا چشماش برق می زنه، دور و برش رو نگاه می کنه و آروم می پرسه: خانم مغازه ام کجا باشه؟

بچه ها دور گیتا حلقه زده اند. گیتا می گه: ما تو یه جنگل هستیم.این جنگل پر موجودات خطرناکه، حالا با شماره سه شیری به شما حمله می کنه. بچه ها جیغ می کشند و دور اتاق می چرخند. میلاد زیر صندلی قایم شده، دانیال و بهروز و حسین و مرتضی زیر میز پناه گرفته اند. سلیمان و نسیمه گوشه ی اتاق به دیوار چسبیده اند. گیتا می گه: خب، شیر که می بینه همه فرار کرده اند، روشو بر می گردونه و آروم آروم می ره سمت خونه اش، بچه هایی که قایم شدن نگاه می کنن و می بینن که شیره داره می ره، اونا آروم از جایی که قایم شدن می آن بیرون. نسیمه از دیوار فاصله گرفته، رو به بچه ها می گه: بیاین بیرون دیگه، رفت. گیتا ادامه می ده: بچه ها با خودشون فکر می کنن اگه یه دفعه دیگه شیره حمله کنه ما می خوایم چی کار کنیم؟ دانیال و سپیده داد می زنن: فرار می کنیم. سلیمان می گه: باز می ریم زیر میز. دانیال می گه: یا گوشه ی دیوار. گیتا می پرسه: دوباره؟ هر دفعه می خواین فرار کنین؟ سودابه یواش رفته سمت گیتا، داره دستاشو رو بهش تکون می ده، جوری که انگار یه موجود کوچولوی ترسناکه. میلاد ( با این که روز خوبش نیست، با این که از اول کلاس پدر جد همه ی ما رو در آورده) می گه: نه، خانم ما فرار نمی کنیم، ما با شیره می جنگیم. آزیتا و نسیمه بالا و پایین می پرن و می گه: ما هم همین طور، ما هم دیگه فرار نمی کنیم

کلاس شیفت اول تموم شده. با گیتا و نازگل دم پنجره ی رو به حیاط ایستاده ایم. منتظریم ساعت یک شه و گروه بعدی بیان تو. گیتا می پرسه: سیاوش رفت؟ نازگل می گه: نه اون جا تو حیاطه. می پرسم: کجا؟ می گه: اوناهاش. تو حیاط سیاوش خم شده و داره با پوریا حرف می زنه. نازگل می گه: انگاری که با گوشی اش براش کورنومتر گرفت که دور حیاط بدوئه. حرف نازگل تموم نشده، پوریا یه دفعه دیگه شروع می کنه به دویدن. نازگل زیر لب می گه: نیگا چه تند می دوئه. یه گربه لاغر رو دیوار خمیازه می کشه. من از ذهنم می گذره: اسفند ماهه

Sunday 13 February 2011

"پنج شنبه ها"

میلاد پیله کرده بیاد سر کلاس عکاسی بشینه. می گم: حوصله ات سر می ره، عکس نداریم نشون بدیم فقط می خوایم حرف بزنیم. می گه: گوش می دم، شیطونی نمی کنم. امیرحسین داره رو سکوی بالای دیوار می دوئه، یه توپ پلاستیکی زیر بغلشه. راننده ی آژانسی که سونیتا رو از سرآسیاب آورده داره چونه می زنه که دو هزار تومان بیشتر از همیشه کرایه بگیره. به میلاد می گم: کلاس بچه بزرگ هاست. تندی می گه: من فردا ده سالم می شه. بچه ها از تو حیاط داد می زنند: تو کوچه دعوا شده، تو کوچه دعوا شده. تو کوچه عادله گردن امیرحسین رو چسبیده، داد می زنه: این توپ منه، از خونمون آوردمش. داداش کوچولوی فاریا زده زیر گریه، پشت فاریا قایم شده و یکبند می گه: بریم خونه. هر جوری هست جداشون کرده ام، می گم: آخه کتک کاری سر یه توپ؟ برگشته ام تو دفتر. دارم دفترم رو در می آرم که برم سر کلاس عکاسی. میلاد کله اش رو چسبونده به پنجره. خانم بنفشه یه ساندویچ از زیر میز درآورده، رو به میلاد می گه: بیا بگیر و برو خونه ات. دست خانم بنفشه تو هوا می مونه، میلاد می دوئه بیرون.گیتا می ره دنبالش. خانم بنفشه نگاهش به من می افته، می گه: چی شد؟ ناراحت شد؟ رو پله های بیرون دفتر، میلاد سرش رو گذاشته رو پاش. حاضر نیست ساندویچ رو بگیره. یه نیگا به گیتا می اندازم، روش به منه. می گم: بیا میلاد، بیا سر کلاس بشین. چشماش برق می زنه. پا می شه
و راه می افته سمت کلاس

صفیه می گه: کشور آدم جایی ئه که توش احساس امنیت می کنی. نرگس می گه: دوستام تو مدرسه بهم می گن نگو افغانی هستی، مگه ایران متولد نشده ای؟ فرشید می گه: کوچیک که بودم جوراب می فروختم، وقتی می گفتم افغانی ام بهم کمتر پول می دادند. حامد می گه: خیلی ها نمی دونند افغان ها نمی تونند مدرسه برن یا حساب بانکی باز کنن. سونیتا می گه: به ما می گن سگ شناسنامه داره، شماها ندارین. مهناز می گه: وقتی می خوام خواهرم رو سوار تاب کنم بهم می گن شما افغانی هستین، حق ندارین تو کشور ما باشین. صفیه می گه: رسانه ها فقط از جنگ و بدبختی افغانستان می گن، عکس های ما چطوری می تونه با رسانه ی به اون بزرگی مقابله کنه؟ میلاد یه گوشه آروم نشسته. نوبتش که می شه می گه: اگه موتور به ما بزنه نمی تونیم بریم بیمارستان، اگه پامون بشکنه باید بذاریم خودش جوش بخوره. کلاس که تموم می شه میلاد کمک می کنه مدادها رو جمع کنم. وقتی داره مدادها رو دستم می ده، می گه: گوشت رو بیار. بعد می گه: خاله ستاره، یه ساندویچ می دی بخورم؟

تو کوچه اسحاق و سلیمان و میلاد دارن شمشیربازی می کنند. از دم پارک که رد می شم، هنگامه رو می بینم، بعد سودابه رو و آخر سر صادق رو. به ترتیب می پرن بغلم. به هنگامه می گم: چرا نمی آی مدرسه آخه؟ حالا هر روزی نمی آی، پنجشنبه ها بیا. سودابه می گه: منم می آم. صادق تکرار می کنه: منم می آم. می گم: بیاین، همه بیاین. پایین چشم سودابه کبود شده. می گم: این چی شده؟ هنگامه می گه: سرمه کشیده. می گم: این سرمه نیست، چی شده؟ سودابه نیگام می کنه. لام تا کام حرف نمی زنه. هنگامه می گه: خاله رو یه کاغذ بنویس پنجشنبه ها. بساطم رو تو کوچه ولو کردم. رو زانوهام نشستم و از تو کیفم یه کاغذ در آورده ام، دنبال مداد می گردم. چشمم به دامن سودابه می افته که کثیفه، به دمپای هاش که پاره است. دستش شیشه شیر خالی صادقه. هنگامه می گه: خاله چند روز مامانم شیشه صادق رو قایم کرد که انقدر شیر نخوره، صبح تا شب گریه کرد، لاغر شده بود چه جور، آخرش مامانم دوباره شیشه شیر رو بهش داد. مداد رو پیدا کرده ام. می نویسم: پنج شنبه ها بیایید...سودابه ادامه اش رو می گیره و می گه: بیایید "قصته" بخونیم. می نویسم: بیایید قصه بخوانیم. به هنگامه می گم: اینو گم نکنی، بذار یه جا که یادت بمونه

انقدر می ایستم و نیگاشون می کنم تا دور و دورتر بشن؛ می ایستم تا تماشاشون می کنم که چطور هر چند قدم یک بار بر می گردند و دست تکون می دن، انقدر می ایستم تا انقدر دور شن که کاغذ تاخورده ی "پنجشنبه ها" تو دست هنگامه دیگه دیده نشه

Friday 4 February 2011

چرا

یک صبح آفتابی در بهمن ماهه. نور خورشید از پنجره های کوچیک و رنگی بالای در عبور کرده و مثل یه آبشار سرازیر شده رو موکت کثیف و خاک گرفته کلاس. ياسمين زير ميزه. منم همین طور. به پشت دراز كشيده، مي گه: دیگه هیچ وقت بیرون نمی آم، چرا من رو بازي نمي دن؟ شونه ام رو مي اندازم بالا، مي گم: شاید چون ما اين زيريم، كسي ما رو نمي بينه. اون بيرون بچه ها جيغ مي زنند و با هر شماره اي كه گيتا مي گه تند تند جا به جا مي شن، صداي خنده شون كلاس رو پر كرده. اين زير ياسمين چشماش رو بسته، زیر لب تکرار می کنه: هیچ وقت دیگه بیرون نمی آم، این جا خونه مه. بهش می گم: نیگا کن، بچه ها پاهاشون رنگی شده، انگار دارن روی رنگین کمون می رقصن. ياسمين غلت زده و چشماش رو باز كرده. يه وجب با من فاصله داره، مي تونم بگيرمش و بكشمش بيرون. به جاش می گم: بيا از رو پاهاشون حدس بزنيم كي هستن. اون جوراب زرده كيه؟ اون خال خاليه؟ اين كه جوراب پاش نيست؟ اون که نور قرمز افتاده رو پاش کیه؟ یاسمین چشمش به پاهای بچه هاست، می پرسه: اگه رنگ هایی که روش می رقصن دور پاهاشون رو بگیره و اون قدر سفت بشه که نتونن دیگه حرکت کنن ما می ریم نجات شون می دیم، مگه نه؟ یک کم بعد، دستم رو می گیره و می گه: پای بابای من تو سیمان گیر کرده

قراره هرکس نقشی رو اجرا کنه: از جاش پا شه و نشون بده که اگه یه روز ببینه بچه ای رو دارن تو راه مدرسه اذیت می کنند چی کار می کنه. آقامیر اولین نفره. مدینه و فاطمه و کوثر کیف کوله ی عاطفه رو ازش گرفتن و دارن به هم پاس می دن. آقامیر می پره وسط و می گه: بندازین به من- و تا کیف دستش می آد باز پرتش می کنه سمت مدینه. مریم نفر دومه، یه گوشه دورتر ایستاده. تکون نمی خوره. عاطفه داره خودش رو به آب و آتیش می زنه که کیف رو پس بگیره. یاسمین پشت مریم کنار دیوار وایساده، دستش رو دراز می کنه و مریم رو هل می ده سمت بچه هایی که عاطفه رو دوره کردن، می گه: برو به عاطفه کمک کن. گیتا می گه: نه. بذار ببینیم خودش چی کار می کنه. بگو داری چی کار می کنی مریم؟ مریم یه لحظه تعادلش رو از دست داده ولی برگشته سر جای خودش، رو به گیتا می گه: من(مکث می کنه)دارم نیگا می کنم

یاسمین زیر میزه؛ نگاهش می کنم که چطور از بچه های دیگه فاصله می گیره و از رو صندلی هایی که هلشون داده ایم ته کلاس عبور می کنه و می ره زیر میز. یه تراش اون زیر پیدا کرده، یا یه مداد، و شروع کرده که با کوبوندنش به پایه میز صدای بلندی در بیاره. می رم دنبالش. سعی می کنم هر جور شده خودم رو زیر میز جا بدم. دستم هنوز بهش نمی رسه. می گم: من که کوچیک بودم وقتی پاک کنم می افتاد زیر میز و می رفتم که بیارمش همیشه فکر می کردم چی می شد اگه دیگه لازم نبود بیام بالا. اخماش تو همه. می گه: چرا نرفت کمک عاطفه؟ مگه نیگا کردن کاره؟ می گم: شاید ترسیده بود، تو که صبر نکردی ببینی چرا کاری نکرد. دوباره شروع کرده که بکوبه به پایه میز. یکدفعه بر می گرده و اون چیزی رو که باهاش صدا در می آره سر می ده تو دستم، با عصبانیت می پرسه: چرا؟

اون چیزی که باهاش صدا در می آورده یه جاکلیدی آهنی شکسته اس؛ وقتی چشماش رو بسته، مشتم رو آروم باز می کنم و با دقت به جاکلیدی نگاه می کنم. هیچ نمی تونم تشخیص بدم که اگه نشکسته بود چه شکلی داشت. نگاهم به یاسمین می افته، چشماش رو باز کرده و در سکوت به کف دست من خیره شده

Saturday 15 January 2011

برف و نون

اولي ها امتحان رياضي دارن. ته كلاس، كنار هنگامه نشسته ام تا معلم شون بره ورقه ها رو از دفتر بياره. هنگامه يه آدم برفي كشيده و دستش يه جارو داده. يه چيز پر مو هم پايين صفحه داره به يه پروانه نگاه مي كنه. كله اش رو تكون مي ده و مي گه: بنويس آدم برفي مرد خوبيه. مي گم: رياضي بلدي؟ مي گه: نه. نگاهش به ورقه ي نقاشي شه، مي پرسه: نوشتي ايني كه گفتم؟ مي گم: مي خواي كتاب رياضي رو يه نگاهي بندازيم؟ انگاري تو دهن موجود پرمو يه چيزيه. مي گه: نمي خواد، تو كه پهلوم نشستي. مي پرسم: اين چيه كشيدي؟ مي گه: اين آقاي نونواست، به آدم برفي نون نفروخته، پروانه شده. معلم شون برگشته سر كلاس. همون جور كه از جام پا مي شم، آروم در گوشش مي پرسم: چرا نون نفروخته؟ اخماش تو همه، دستمو چسبيده و مي گه: نرو

رو به همشون مي گم: بچه ها هفت اوله يا هشت؟ رو نيمكت نشسته ام و بچه ها دورم حلقه زده اند. يه سري شون مي گن هشت اوله. بيشترشون مي گن هفت. سعي مي كنم با يه لحن داستان گونه ي مزموز بپرسم: از كجا بفهميم؟ هنگامه مي گه: از خودشون بپرسيم. اميد مي گه: از خانم معلم بپرسيم. هيچ كس ديگه حرف نمي زنه، همه سراپا گوشن، چشماشون برق مي زنه. مي گم: نيگا كنين هفت انگاري كه دهنش بازه، گشنشه. بعد غذا گيرش مي آد، سير مي شه، رو دو تا پاش مي ايسته، اون موقع است كه هشت مي شه. چند دقيقه ي بعد هنگامه با ورقه ي رياضي اش مي آد بالا سرم مي ايسته و با سردرگمي مي پرسه: خاله ستاره، اون سيره كدومشون بود؟

سودابه بيرون در كلاس وايساده و داره مي لرزه. من رو كه مي بينه مي پره بغلم. مي گم: بدو برو سر كلاس بشين، اين جا چي كار مي كني؟ گيتا جمعشون كرده و داره براشون قصه مي خونه. سودابه هيچي تنش نيست، شلوارش كوتاه كوتاهه. جوراب پاش نيست. ته كلاس رو زمين كنار ديوار نشسته اند. مي رم پهلوشون مي شينم. در گوش سودابه مي گم: شلوار صادق رو چرا پوشيدي؟ مي خواي مثل من مريض شي؟ قصه مي رسه به اون جايي كه مامان و باباي مينا بهش مي گن نمي تونن بفرستنش مدرسه. گيتا مي پرسه: چرا بچه ها؟ نسيمه به تصوير اشاره مي كنه و مي گه: آخه مامانش بچه كوچولو داره. هنگامه مي گه: مامانش بهش مي گه اگه بري مدرسه پس كي كاراي خونه رو انجام بده؟ قصه بازم پيش مي ره و مي رسه به اون جايي كه مينا طوطي اش رو مي فرسته سر كلاس كه درس ها رو حفظ كنه و بياد براش تكرار كنه. تصوير بعدي مينا ئه كه داره هر چيز دور و برش رو مي شمره. بچه هاي كلاس با مينا مي شمرند، يك پرنده، دو تا، سه تا. انگشتاي كوچولوشونو از هم باز مي كنند و تا هشت مي شمرند. هنگامه متوجه پولي كه تو دست سودابه است شده. يكي شون اين طرفم نشسته، اون يكي اون طرف. هنگامه به سودابه تشر مي زنه، مي گه: چرا نرفتي بخري پس؟ سودابه غر مي زنه، يه چيزايي مي گه كه مفهوم نيست. آروم مي پرسم: چيه هنگامه؟ با يه نگراني تو چهره اش مي گه: خاله، بايد بره واسه صادق صبحونه پفك بخره، الان اون گشنشه. سودابه مي گه: من نمي رم، مي ترسم. گيتا مي گه: اون ته چه خبره؟ ساكت. مي گم: بچه ها اين جا يه مشكلي هست، بياين حلش كنيم. قبل از اين كه بگم مشكل چيه، از هنگامه مي پرسم: حالا حتما صادق بايد پفك بخوره؟ نمي شه نون بخره؟ هنگامه صد تومني رو از سودابه قاپيده، جلو چشمم تكون مي ده و مي گه: نيگا، فقط صد تومن داريم

كلاس عكاسي تموم شده. رو پله هاي دم در حياط نشسته ام، منتظرم همه بيان از دفتر بيرون تا خداحافظي كنم و برم خونه. اسحاق يه ورم نشسته، ميلاد اون طرفم. فرامرز مدام مي گه: خانم ستاره بيا بريم نقاشي كنيم. ميلاد مي گه: يه لنگه اس؟ و به دستكشم اشاره مي كنه. مي گم: آره، تازه مال مامانمه، امروز يه لنگه اش تو راه گم شد. مي گه: مامان من مي گه اون جا كه كار مي كنه اين هوا برف اومده، اين جا انقدر فقط برف اومد- و انگشتاشو يه كوچولو از هم باز مي كنه. كله ام رو مي دم عقب و رو به آسمون مي گم: آخ اگه اين جا برف بياد، چه كارها كه نمي كنيم بچه ها

تو صف نونوايي سر كوچه، خانم نوره رو مي بينم. پيرزن جلوييش داره خودش رو به هر دري مي زنه كه يه نصفه نون بخره. چشم هاي خانم نوره پر اشكه. من رو كه مي بينه، مي خنده و مي گه: اين سوز برفه ها

Wednesday 5 January 2011

شوش

یه بچه تو شب های تاریک، تو کوچه های خلوت باریک چی ها می بینه؟ با خودم فکر می کنم من بیشتر تمیم ام یا بهروز. می دونم حسن نیستم. آقا میر نیستم. حتی نگینه یا عاطفه هم نیستم. شاید یه کم اسما باشم یا حتی یاسمین. آخر سر از ذهنم می گذره که احتمالا بیشتر ماه جبینم تا هر کدوم دیگشون

یک: نمی دونم فکر کی بوده که به اونایی که چند تا بیست گرفته اند یا رفتارشون خوب بوده دستکش بدن. نگینه رو پله های رو به روی دفتر نشسته و سرش رو روی زانوهاش گذاشته، دست های کوچولوش تو جیبشه. آقا میر تو دفتر بست نشسته. می گم: بیا بیرون ماکارونی بخور. می گه: من از این جا جم نمی خورم تا بهم دستکش بدین. بشقاب ماکارونی تو دستمه، دنبال چنگال می گردم. می پرسم: بقیه بچه ها چی کار کردن که بهشون دستکش دادن؟ با اخم می گه: هیچ کار، به همه دادن جز من. بالاخره یه قاشق پیدا کرده ام. با بی حواسی می گم: حالا هوا که هنوز سرد نشده، دستکش لازم نیست. از در دفتر که دارم می رم بیرون، آقا میر نیگام می کنه و تکرار می کنه: من دستکش می خوام حتی اگه سرد نباشه. کلاس اولی ها تعطیل شده اند. آزیتا داره گوله گوله اشک می ریزه و از پله ها پایین می آد. هنگامه این پایین وایساده، رو بهش می گه: عیب نداره خودت برو دستکش بخر. می گم: بیاین ماکارونی بخورین بابا، دستکش رو بی خیال شین. نگینه دو تا پله اومده پایین. هنگامه در آشپزخونه رو باز کرده و دنبال چنگال می گرده. آقا میر از رو صندلی دفتر تکون نخورده ولی نگاهش رو به ماست. به همشون می گم: منم نه هیچ وقت بیست می گرفتم نه رفتارم خوب بود، (دستامو بهشون نشون می دم) می بینین که هنوز که هنوزه دستکش ندارم. آزیتا کنارم رو پله نشسته. هنگامه دو تا چنگال پیدا کرده. نگینه دهن بی دندونش رو باز می کنه و می زنه زیر خنده

دو: یاسمین با مداد سیاه یه خونه و یه آدم کشیده. زیر بار نمی ره نقاشی اش رو رنگ کنه. از کلاس می ره بیرون و وقتی میاد تو که کسی دیگه ای جز آقا میر سر کلاس نیست. می گه: چرا دادی مداد رنگی مال آقا میر باشه، من که ازت خواستم ندادی؟ آقا میر داره یه آبشار می کشه، آبشار تو جنگله، جنگله سبز سبزه، سرش پایینه، داره رو چمن ها یه خونه می کشه، می گه: من خواستم به زور بگیرم، خاله ستاره گفت زوری نمی شه بشین نقاشی کن تا بدم مداد رنگی مال تو باشه. حرفش یاسمین رو راضی نمی کنه، یه صندلی رو می اندازه رو زمین و می گه: منم میز و صندلی های کل کلاس رو می شکنم. رو صندلی کنار آقا میر می شینم و می گم: خب اون جوری که باز مداد رنگی گیرت نمی آد، فقط این دفعه حتی جایی هم نداری که روش ورقه ات رو بذاری و نقاشی کنی

سه: اسما ورق نقاشی اش رو می ذاره جلوم. می گه: بنویس. می گم: خب بگو. می گه: همونی رو که برای عاطفه نوشتی، این جا هم بنویس. می گم: آخه اون داستان نقاشی عاطفه بود. این نقاشی توئه. داستانش فرق می کنه. می گه: خب بنویس. می گم: خب بگو. اسما دستشو می کوبونه رو میز. داد می زنه: می گم بنویس. من می گم: خب ... بذار ببینیم. این ها، این آدم ها که کشیدی با هم دوستند؟ یه خانواده اند؟ آهان فهمیدم، این جا یه مدرسه ست. اسما جوابم رو نمی ده. کله اش رو گذاشته رو میز. یکهو سرش رو از رو میز بلند می کنه، ورقش رو می قاپه و می گیره جلوش. خیره بهم نگاه می کنه و داد می زنه: الان پاره اش می کنم. امید می گه: خانم ولش کن، مال ما رو بنویس. سپیده هلش می ده عقب، می گه: نوبت منه. حسین می گه: بریم ته کلاس بشینیم داستان من رو بنویس. ماه جبین پشتمه، دستمو آروم می کشه و می گه: بیا بریم. می دونم که نگاهم رو که از چشمش بر دارم، ورقه اش رو پاره می کنه. با این حال بر می دارم...از یه جایی خیلی قبل تر باید جور دیگه ای رفتار می کردم

چهار: آقا میر دم در حیاط، به پله ها چسبیده و داره عر می زنه. انگشت هاش بس که محکم پله رو چسبیده بنفش شده اند، صورتش از اشک خیسه. کلید در حیاط تو جیب تمیم ئه. خودش تو حیاط با بهروز گلاویز شده. آقا میر به زمین و زمان لگد می پرونه، یکبند می گه: من پام رو از مدرسه بیرون نمی ذارم، اونا سر کوچه منتظرم وایسادن، ببین صورتم رو چی کار کردن (و یه نقطه ی نامعلوم رو روی پیشونیش نشون می ده)، ببین دستم رو چه کردن (آستینش رو می زنه بالا و یه کبودی رو روی بازوش نشون می ده). تمیم بهروز رو ول کرده، از پله ها می آد بالا و رو به من می گه: چی می گی؟ می گم: در رو باز کن بچه ها می خوان برن خونه. تمیم می گه: پسر بزرگا می آن تو. می پرسم: تو پسر بزرگ جلوی در می بینی؟ نگینه رفته رو سکوی بالای دیوار وایساده. از اون بالا داد می زنه: نیست کسی، در رو باز کن. تمیم می گه: خفه بابا، تو چی می گی. حسن دستاشو حلقه کرده دور کمرم، صورتش رو به منه، می گه: من پنج شنبه ها سر کارم تا شب، نمی شه یه روز دیگه با ما کلاس داشته باشی؟ می گم: در رو باز کن تمیم، (رو به همشون می گم:) اون هایی که می خوان برن، برن خونه، اون هایی که می ترسن بعدا برن. همه می رن. فقط آقا میر رو پله ها می مونه و تمیم کنارش، با کلید حیاط توی جیبش

گاهی با خودم فکر می کنم اگه قرار بود هر شب ساعت دوازده و نیم یک تنها از سر کار برگردم و هفت سالم بود، اگه دوازده سالم بود، اگه مثل آقا میر چهارده پانزده سالم یا مثل نگینه شش سالم بود کدومشون می شدم. ترسم از پسرای بزرگ، رو پله فلجم نمی کرد...کاغذ نقاشی ام بین انگشت هام ریز ریز نمی شد... اگه یه ماه غیبم می زد و هیشکی ازم خبر نداشت، روز اول پیدا شدنم مثل تمیم آروم نمی شدم... روز بعدش خشم بی پایانم نسبت به آدم ها ( همه ی اونایی که تو کوچه ها بی خیال راه می رن، تو صف نون منتظر می ایستند، با موتورهاشون تو کوچه های خلوت باریک ویراژ می دن، همه زن هایی که با زنبیل های پاره تو مغازه ها چونه می زنن و بچه هایی از روی جوی آب می پرن) مثل یه سیل سیاه همه رو غرق نمی کرد؟ شاید بیش از همه تمیم ام، یا شاید قبل از این که هر کدومشون باشم مجموعه ای از همشونم