Saturday 15 January 2011

برف و نون

اولي ها امتحان رياضي دارن. ته كلاس، كنار هنگامه نشسته ام تا معلم شون بره ورقه ها رو از دفتر بياره. هنگامه يه آدم برفي كشيده و دستش يه جارو داده. يه چيز پر مو هم پايين صفحه داره به يه پروانه نگاه مي كنه. كله اش رو تكون مي ده و مي گه: بنويس آدم برفي مرد خوبيه. مي گم: رياضي بلدي؟ مي گه: نه. نگاهش به ورقه ي نقاشي شه، مي پرسه: نوشتي ايني كه گفتم؟ مي گم: مي خواي كتاب رياضي رو يه نگاهي بندازيم؟ انگاري تو دهن موجود پرمو يه چيزيه. مي گه: نمي خواد، تو كه پهلوم نشستي. مي پرسم: اين چيه كشيدي؟ مي گه: اين آقاي نونواست، به آدم برفي نون نفروخته، پروانه شده. معلم شون برگشته سر كلاس. همون جور كه از جام پا مي شم، آروم در گوشش مي پرسم: چرا نون نفروخته؟ اخماش تو همه، دستمو چسبيده و مي گه: نرو

رو به همشون مي گم: بچه ها هفت اوله يا هشت؟ رو نيمكت نشسته ام و بچه ها دورم حلقه زده اند. يه سري شون مي گن هشت اوله. بيشترشون مي گن هفت. سعي مي كنم با يه لحن داستان گونه ي مزموز بپرسم: از كجا بفهميم؟ هنگامه مي گه: از خودشون بپرسيم. اميد مي گه: از خانم معلم بپرسيم. هيچ كس ديگه حرف نمي زنه، همه سراپا گوشن، چشماشون برق مي زنه. مي گم: نيگا كنين هفت انگاري كه دهنش بازه، گشنشه. بعد غذا گيرش مي آد، سير مي شه، رو دو تا پاش مي ايسته، اون موقع است كه هشت مي شه. چند دقيقه ي بعد هنگامه با ورقه ي رياضي اش مي آد بالا سرم مي ايسته و با سردرگمي مي پرسه: خاله ستاره، اون سيره كدومشون بود؟

سودابه بيرون در كلاس وايساده و داره مي لرزه. من رو كه مي بينه مي پره بغلم. مي گم: بدو برو سر كلاس بشين، اين جا چي كار مي كني؟ گيتا جمعشون كرده و داره براشون قصه مي خونه. سودابه هيچي تنش نيست، شلوارش كوتاه كوتاهه. جوراب پاش نيست. ته كلاس رو زمين كنار ديوار نشسته اند. مي رم پهلوشون مي شينم. در گوش سودابه مي گم: شلوار صادق رو چرا پوشيدي؟ مي خواي مثل من مريض شي؟ قصه مي رسه به اون جايي كه مامان و باباي مينا بهش مي گن نمي تونن بفرستنش مدرسه. گيتا مي پرسه: چرا بچه ها؟ نسيمه به تصوير اشاره مي كنه و مي گه: آخه مامانش بچه كوچولو داره. هنگامه مي گه: مامانش بهش مي گه اگه بري مدرسه پس كي كاراي خونه رو انجام بده؟ قصه بازم پيش مي ره و مي رسه به اون جايي كه مينا طوطي اش رو مي فرسته سر كلاس كه درس ها رو حفظ كنه و بياد براش تكرار كنه. تصوير بعدي مينا ئه كه داره هر چيز دور و برش رو مي شمره. بچه هاي كلاس با مينا مي شمرند، يك پرنده، دو تا، سه تا. انگشتاي كوچولوشونو از هم باز مي كنند و تا هشت مي شمرند. هنگامه متوجه پولي كه تو دست سودابه است شده. يكي شون اين طرفم نشسته، اون يكي اون طرف. هنگامه به سودابه تشر مي زنه، مي گه: چرا نرفتي بخري پس؟ سودابه غر مي زنه، يه چيزايي مي گه كه مفهوم نيست. آروم مي پرسم: چيه هنگامه؟ با يه نگراني تو چهره اش مي گه: خاله، بايد بره واسه صادق صبحونه پفك بخره، الان اون گشنشه. سودابه مي گه: من نمي رم، مي ترسم. گيتا مي گه: اون ته چه خبره؟ ساكت. مي گم: بچه ها اين جا يه مشكلي هست، بياين حلش كنيم. قبل از اين كه بگم مشكل چيه، از هنگامه مي پرسم: حالا حتما صادق بايد پفك بخوره؟ نمي شه نون بخره؟ هنگامه صد تومني رو از سودابه قاپيده، جلو چشمم تكون مي ده و مي گه: نيگا، فقط صد تومن داريم

كلاس عكاسي تموم شده. رو پله هاي دم در حياط نشسته ام، منتظرم همه بيان از دفتر بيرون تا خداحافظي كنم و برم خونه. اسحاق يه ورم نشسته، ميلاد اون طرفم. فرامرز مدام مي گه: خانم ستاره بيا بريم نقاشي كنيم. ميلاد مي گه: يه لنگه اس؟ و به دستكشم اشاره مي كنه. مي گم: آره، تازه مال مامانمه، امروز يه لنگه اش تو راه گم شد. مي گه: مامان من مي گه اون جا كه كار مي كنه اين هوا برف اومده، اين جا انقدر فقط برف اومد- و انگشتاشو يه كوچولو از هم باز مي كنه. كله ام رو مي دم عقب و رو به آسمون مي گم: آخ اگه اين جا برف بياد، چه كارها كه نمي كنيم بچه ها

تو صف نونوايي سر كوچه، خانم نوره رو مي بينم. پيرزن جلوييش داره خودش رو به هر دري مي زنه كه يه نصفه نون بخره. چشم هاي خانم نوره پر اشكه. من رو كه مي بينه، مي خنده و مي گه: اين سوز برفه ها

Wednesday 5 January 2011

شوش

یه بچه تو شب های تاریک، تو کوچه های خلوت باریک چی ها می بینه؟ با خودم فکر می کنم من بیشتر تمیم ام یا بهروز. می دونم حسن نیستم. آقا میر نیستم. حتی نگینه یا عاطفه هم نیستم. شاید یه کم اسما باشم یا حتی یاسمین. آخر سر از ذهنم می گذره که احتمالا بیشتر ماه جبینم تا هر کدوم دیگشون

یک: نمی دونم فکر کی بوده که به اونایی که چند تا بیست گرفته اند یا رفتارشون خوب بوده دستکش بدن. نگینه رو پله های رو به روی دفتر نشسته و سرش رو روی زانوهاش گذاشته، دست های کوچولوش تو جیبشه. آقا میر تو دفتر بست نشسته. می گم: بیا بیرون ماکارونی بخور. می گه: من از این جا جم نمی خورم تا بهم دستکش بدین. بشقاب ماکارونی تو دستمه، دنبال چنگال می گردم. می پرسم: بقیه بچه ها چی کار کردن که بهشون دستکش دادن؟ با اخم می گه: هیچ کار، به همه دادن جز من. بالاخره یه قاشق پیدا کرده ام. با بی حواسی می گم: حالا هوا که هنوز سرد نشده، دستکش لازم نیست. از در دفتر که دارم می رم بیرون، آقا میر نیگام می کنه و تکرار می کنه: من دستکش می خوام حتی اگه سرد نباشه. کلاس اولی ها تعطیل شده اند. آزیتا داره گوله گوله اشک می ریزه و از پله ها پایین می آد. هنگامه این پایین وایساده، رو بهش می گه: عیب نداره خودت برو دستکش بخر. می گم: بیاین ماکارونی بخورین بابا، دستکش رو بی خیال شین. نگینه دو تا پله اومده پایین. هنگامه در آشپزخونه رو باز کرده و دنبال چنگال می گرده. آقا میر از رو صندلی دفتر تکون نخورده ولی نگاهش رو به ماست. به همشون می گم: منم نه هیچ وقت بیست می گرفتم نه رفتارم خوب بود، (دستامو بهشون نشون می دم) می بینین که هنوز که هنوزه دستکش ندارم. آزیتا کنارم رو پله نشسته. هنگامه دو تا چنگال پیدا کرده. نگینه دهن بی دندونش رو باز می کنه و می زنه زیر خنده

دو: یاسمین با مداد سیاه یه خونه و یه آدم کشیده. زیر بار نمی ره نقاشی اش رو رنگ کنه. از کلاس می ره بیرون و وقتی میاد تو که کسی دیگه ای جز آقا میر سر کلاس نیست. می گه: چرا دادی مداد رنگی مال آقا میر باشه، من که ازت خواستم ندادی؟ آقا میر داره یه آبشار می کشه، آبشار تو جنگله، جنگله سبز سبزه، سرش پایینه، داره رو چمن ها یه خونه می کشه، می گه: من خواستم به زور بگیرم، خاله ستاره گفت زوری نمی شه بشین نقاشی کن تا بدم مداد رنگی مال تو باشه. حرفش یاسمین رو راضی نمی کنه، یه صندلی رو می اندازه رو زمین و می گه: منم میز و صندلی های کل کلاس رو می شکنم. رو صندلی کنار آقا میر می شینم و می گم: خب اون جوری که باز مداد رنگی گیرت نمی آد، فقط این دفعه حتی جایی هم نداری که روش ورقه ات رو بذاری و نقاشی کنی

سه: اسما ورق نقاشی اش رو می ذاره جلوم. می گه: بنویس. می گم: خب بگو. می گه: همونی رو که برای عاطفه نوشتی، این جا هم بنویس. می گم: آخه اون داستان نقاشی عاطفه بود. این نقاشی توئه. داستانش فرق می کنه. می گه: خب بنویس. می گم: خب بگو. اسما دستشو می کوبونه رو میز. داد می زنه: می گم بنویس. من می گم: خب ... بذار ببینیم. این ها، این آدم ها که کشیدی با هم دوستند؟ یه خانواده اند؟ آهان فهمیدم، این جا یه مدرسه ست. اسما جوابم رو نمی ده. کله اش رو گذاشته رو میز. یکهو سرش رو از رو میز بلند می کنه، ورقش رو می قاپه و می گیره جلوش. خیره بهم نگاه می کنه و داد می زنه: الان پاره اش می کنم. امید می گه: خانم ولش کن، مال ما رو بنویس. سپیده هلش می ده عقب، می گه: نوبت منه. حسین می گه: بریم ته کلاس بشینیم داستان من رو بنویس. ماه جبین پشتمه، دستمو آروم می کشه و می گه: بیا بریم. می دونم که نگاهم رو که از چشمش بر دارم، ورقه اش رو پاره می کنه. با این حال بر می دارم...از یه جایی خیلی قبل تر باید جور دیگه ای رفتار می کردم

چهار: آقا میر دم در حیاط، به پله ها چسبیده و داره عر می زنه. انگشت هاش بس که محکم پله رو چسبیده بنفش شده اند، صورتش از اشک خیسه. کلید در حیاط تو جیب تمیم ئه. خودش تو حیاط با بهروز گلاویز شده. آقا میر به زمین و زمان لگد می پرونه، یکبند می گه: من پام رو از مدرسه بیرون نمی ذارم، اونا سر کوچه منتظرم وایسادن، ببین صورتم رو چی کار کردن (و یه نقطه ی نامعلوم رو روی پیشونیش نشون می ده)، ببین دستم رو چه کردن (آستینش رو می زنه بالا و یه کبودی رو روی بازوش نشون می ده). تمیم بهروز رو ول کرده، از پله ها می آد بالا و رو به من می گه: چی می گی؟ می گم: در رو باز کن بچه ها می خوان برن خونه. تمیم می گه: پسر بزرگا می آن تو. می پرسم: تو پسر بزرگ جلوی در می بینی؟ نگینه رفته رو سکوی بالای دیوار وایساده. از اون بالا داد می زنه: نیست کسی، در رو باز کن. تمیم می گه: خفه بابا، تو چی می گی. حسن دستاشو حلقه کرده دور کمرم، صورتش رو به منه، می گه: من پنج شنبه ها سر کارم تا شب، نمی شه یه روز دیگه با ما کلاس داشته باشی؟ می گم: در رو باز کن تمیم، (رو به همشون می گم:) اون هایی که می خوان برن، برن خونه، اون هایی که می ترسن بعدا برن. همه می رن. فقط آقا میر رو پله ها می مونه و تمیم کنارش، با کلید حیاط توی جیبش

گاهی با خودم فکر می کنم اگه قرار بود هر شب ساعت دوازده و نیم یک تنها از سر کار برگردم و هفت سالم بود، اگه دوازده سالم بود، اگه مثل آقا میر چهارده پانزده سالم یا مثل نگینه شش سالم بود کدومشون می شدم. ترسم از پسرای بزرگ، رو پله فلجم نمی کرد...کاغذ نقاشی ام بین انگشت هام ریز ریز نمی شد... اگه یه ماه غیبم می زد و هیشکی ازم خبر نداشت، روز اول پیدا شدنم مثل تمیم آروم نمی شدم... روز بعدش خشم بی پایانم نسبت به آدم ها ( همه ی اونایی که تو کوچه ها بی خیال راه می رن، تو صف نون منتظر می ایستند، با موتورهاشون تو کوچه های خلوت باریک ویراژ می دن، همه زن هایی که با زنبیل های پاره تو مغازه ها چونه می زنن و بچه هایی از روی جوی آب می پرن) مثل یه سیل سیاه همه رو غرق نمی کرد؟ شاید بیش از همه تمیم ام، یا شاید قبل از این که هر کدومشون باشم مجموعه ای از همشونم

Saturday 1 January 2011

عکس

مهناز می گه: ما تو بهشت زهرا گل می فروشیم. حبیبه می گه: ما از شورآباد اومدیم. سونیتا می گه: خونه ی ما سرآسیابه. دختری که پهلوش نشسته می گه: من از اسمم خوشم نمی آد، می شه من رو پرستو صدا کنین؟ عباس می گه: من هیچ وقت دوربین تو دستم نگرفته ام. سلیمان عکسی رو که انتخاب کرده در موردش حرف بزنه با انگشت نشون می ده و می گه: این یه توپه که بچه ها زیر برگ ها قایمش کرده اند که کلاس سومی ها پیداش نکنن و اینا بتونن با خیال راحت برن سر کلاس. فرشید یه قلیان گذاشته رو فرش، جلوی پشتی. می گه: این قلیان مادرمه، نخواست عکسشو بگیرم، من هم به جاش یه عکس از قلیانش گرفتم (زهرا آروم می گه: انگار مامانش نامرئی، اون گوشه نشسته). عباس یکهو می گه: همه چیز دور و ور ما تصویره، خواب هامون، آرزو هامون، زندگی مون همش تصویره. پریسا تو شب یه عکس از بچه های همسایه گرفته که دارند در حیاط طناب بازی می کنند، دختری که وسط تصویره یه چشمش بسته است. می گه: این مریم ئه. یه چشمش کور شده. عکس حبیب یه زمین خشکه ، سایه ی خودش افتاده رو کیسه های پاره ی زباله. می گه: این جا قبلا زمین فوتبال بود، بچه ها می اومدند بازی می کردند، بعد از یه مدت بولدوزر آوردند، چمن هاشو کندند، الان کامیون ها تو این زمین آشغال خالی می کنند، دیگه فقط پر مگس و آدم های معتاده. من از ذهنم می گذره: زندگی یادآوری پیاپی اون چیز هایی است که می دونیم

هر دفعه هفت هشت نفری شاکی پشت در وایساده اند. بعضی هاشون بیرون پنجره ی زیر زمین، دست هاشونو از میله ها آویزون می کنند و خیره می شن به صفحه ی بزرگ سفیدی که عکس های بچه ها روش می افته- و انگاری که جادو شده باشند، تا پایان کلاس هیچ جم نمی خورند. تقریبا همشون تا من رو می بینند دادشون می ره هوا. اخماشون تو همه. ازم آویزون می شن، با دلخوری نیگام می کنن و می پرسن: چرا من نه؟ همیشه سعی می کنم ازشون در برم، هیچ جوابی ندارم

آمده ام که صداشون کنم برن سر کلاس بشینن. وقتی حیاط ازشون خالی می شه، بچه هایی که کنار پنجره ی زیرزمین وایسادن می گن: خب چی می شه ما هم بیایم تو بشینیم؟ زیر لبی می گم: جا نیست آخه. از دور می بینم که هنگامه از در حیاط میاد تو. با دستاش چشماشو پوشونده. میاد تا سر حوض خالی می رسه. می پرسم: چرا نیومدی صبح مدرسه هنگامه؟ می گه: من هنگامه نیستم. من یکی دیگه ام. دستاشو انداخته دور گردنم. می گه: مامان هنگامه مریضه. شب خونه ی دایی مونده. چشماش هنوز بسته است. می گم: من کلاس دارم الان، ول کن برم پایین. بچه های کنار پنجره روشون به منه، با هم می گن: کلاس عکس ( شایدم یکی شون می گه، بقیه تایید می کنند). هنگامه چشماشو باز کرده. یه دفعه می گه: "خورشید، یه خورشید پیدا کردم" و خم می شه و سعی می کنه یه قاصدک کوچیک رو بگیره. بچه های کنار پنجره نزدیک ما اومده اند. اسحاق می گه: این جا هم هست. حسین می گه: من یکی گرفتم. هممون بالا و پایین می پریم و سعی می کنیم اونی رو که هنگامه نشون کرده بگیریم. آخرش موفق می شیم. رو زانوهام می شینم و رو به هنگامه می گم: یه آرزو کن. می گه: خب وایسا. یه کم صبر می کنه و آخرش با بی تابی می پرسه: آرزو یعنی چی؟ می گم: یه چیز خوب، هر چی...که می خوای برای خودت یا بقیه اتفاق بیفته... مثلا(دست اسحاق رو آروم جلوی دهنم می گیرم) من آرزو می کنم یه کامیون پر دوربین عکاسی بیاد و بارش رو جلوی در مدرسه خالی کنه(قاصدک اسحاق رو از میان جفت انگشتاش فوت می کنم). هنگامه کیف کرده، تو چشماش می بینم که عاشق مفهوم آرزو شده. خیره به قاصدکش می گه: من آرزو می کنم خونه ام تو بال یه پرنده باشه. حسین می گه: من آرزو می کنم یکی از دوربین های کامیون خاله ستاره واسه من بشه( و قاصدکش رو فوت می کنه). اسحاق می گه: منم همین طور. میلاد می پرسه: آرزوی تکراری هم می شه بکنیم؟ امیرحسین برگشته سر جاش کنار پنجره ی زیرزمین. می گه: بیاین شروع شد، اولین عکس رو انداختن رو پرده