Saturday 12 March 2011

در گوشی

یک: هنگامه در گوشم می گه: این ماژیک نارنجی رو می دی ببرم خونه؟ ماژیک پیدا نیست، لابد تو دستشه، دستش زیر بلوزشه، وقتی می گه: "این"، دستش رو زیر بلوزش تکون می ده. در گوشش می گم: نمی شه چون اون وقت باید به همه یه ماژیک بدم. پچ پچ کنان می گه: کسی نمی بینه. صادق رو یه صندلی کوچولو نشسته و داره نقاشی می کنه. سودابه می گه: سبز، ماژیک سبز می خوام. صادق تکرار می کنه: ماژیک سبز، و ماژیک دستشو جلوی بچه های دیگه می گیره، آماده ی تعویضه. می گم: صادق اینی که دستته سبزه. تو شاید یه رنگ دیگه بخوای، نه؟ هنگامه دستش دور گردنمه، باز در گوشم می گه: می دی؟ ماژیک نارنجی پیدا نیست ولی می دونم کدوم ماژیک رو می گه. می گم: آخه نمی شه چون دفعه ی بعد که بخوایم نقاشی کنیم، ماژیک نارنجی نداریم. می گه: می آرمش، هر روز می ذارم تو کیفم می آرمش مدرسه. مرتضی آستین مانتو ام رو می کشه و می گه: نیگا کن سه بار خودم رو کشیدم، یکی خوشحال، یکی ناراحت، یکی عصبانی، سه تا خورشید کشیدم، سه تا پرچم، سه تا علف، همشون یه دفعه خوشحال، یه دفعه ناراحت، یه دفعه عصبانی. در گوش هنگامه می گم: حالا می خوایش چی کار؟ با تعجب نیگام می کنه و می گه: می خوام نقاشی های نارنجی بکشم

دو: اول هوا آفتابیه. مدینه می گه: من چهارسال برای مامانم خرجی بردم، الان که می گم لباس بخر، می گه نه. رو می کنه و ازم می پرسه: خانم شما لباس عیدتون رو خریدین؟ بعد هوا ابری می شه. ماه جبین می گه: صبح که می اومدم آقامیر تا سر کوچه دنبالمون اومد، گریه می کرد و می گفت من رو هم ببرین سینما. می خنده و می گه: من و یاسمین از دستش فرار کردیم، اون هم دیگه مجبور شد بره سر کار. باد سردی می پیچه و شاخه های خشک درخت توت رو حرکت می ده. پشت درختچه ها نسیمه یه آینه کوچولو جلوی صورتش گرفته و داره ماتیک می زنه. هنگامه و آزیتا ذوق زده ورجه وورجه می کنند. اسما توپ ریحانه رو گرفته و داره دور حیاط می دوئه. نگینه داره اون گوشه ونگ می زنه. هنگامه و نسیمه و آزیتا با دستشون جلو لباشونو گرفتن و همون جور که تو حیاط راه می رن، از خنده خم و راست می شن، ما رو که گوشه حیاط می بینند، سمت مون می دوند. باد می پیچه لای موهای ژولیده ی سودابه که رو پای گیتا نشسته. آزیتا یه لبخند بزرگ می زنه، تمام دندون های جلوش افتاده. نسیمه می گه: خاله، ببین خوشگل شدیم؟ هنگامه، سودابه رو از رو پای گیتا بلند می کنه، می گه: نسیمه، بذار آبجی ام یک کم ماتیک بزنه. سپیده می گه: خانم بگو بهشون به من هم بدن بزنم. نسیمه می گه: نه، نمی دم سفیده ماتیک بزنه. با گیتا از خنده ولو شده ایم. وسط خنده ام می گم: ولشون کن سپیده، اینا قرتی ان، تو مثل ما باش. حسین موهاشو ژل زده. وقتی همه ی بچه ها رو دور حوض خالی نشونده ایم که بشمریمشون، می آد جلو و می گه: خاله، چه ساعتی بر می گردیم؟ می گم: نمی دونم، ساعت پنج فکر کنم، برو بشین حسین. می گه: آخه می دونین تولد دعوت ام. یک کم بعد دوباره می آد جلو و می گه: تولد مامانمه، ساعت پنج و نیم شروع می شه، تا اون موقع بر می گردیم؟

سه: مامان حسین و کوثر یه ماهه از کمپ ترک اعتیاد برگشته خونه. شوهرش زندونه. یه بعدازظهر پنجشنبه که حسین از دیوار بالا رفته و حاضر نیست پایین بیاد، کوثر ازم می خواد که برسونمش خونه. خونه شون پشت امامزاده است. انقدر از این کوچه به اون کوچه می شیم که شک می کنم کوثر راه رو بلده باشه. می گم: می خوای برگردیم مدرسه؟ جواب نمی ده. آخر سر می گه: همین کوچه مونه. و بعد با اطمینان می گه: همین خونه مونه. می گم: مطمئنی؟ کلید داری؟ می گه: مامانم خونه است، طناب بسته بندی می کنه. دودلم، ولی به هر حال می گم: من بیام یه سر مامانت رو ببینم؟ اول می گه: آره. بعد یه موتوری پشتمون می ایسته. کوثر یکهو می گه: نه، برو خاله، برو. مرد روی موتور می گه: چرا این جا وایسادی؟ به کوثر می گم: واقعا برم؟ مرد روی موتور رو برانداز می کنم، هیچ مشخصه خاصی نداره، مثل صدها موتوری یه که هر روز تو خیابون می بینم. کوثر کله اش رو تکون می ده. همون جور که دور می شم، گوشامو تیز می کنم که ببینم چی می گن. هیچی نمی شنوم

چهار: قرار بوده غذا ساعت دوازده برسه، بیخ دیوار بچه ها رو نشوندیم تا مینی بوس بیاد و بریم سینما. مریم لب هاش از سرما بنفش شده. سودابه با این که کاپشن گیتا رو انداخته رو کولش یکبند بهانه می گیره و می خواد بیاد بغلم. پوریا برای چندمین بار می گه: خاله تغذیه نمی دن؟ آخر سر غذا رو می آرن. کباب ئه، فکر کنم کسی نذری چیزی داشته. هنگامه از اون سر حیاط داد می زنه: خاله ستاره، بیا واسه سودابه کبابش رو تیکه کن. خودش چند لقمه می خوره و بعد می گه: بقیه اش رو می برم خونه، صادق بخوره. در گوشش می گم: خواهش می کنم خودت بخور. هول ئه. می گه: باشه حالا، می خوام برم جیش کنم. این رو واسم بذار تو دفتر، از سینما برگشتیم ببرم خونه. ماتیک های همشون پاک شده

پنج: چند تاکلاغ قارقار می کنند و از بالا سرمون رد می شن. بچه ها هیجان زده سوار مینی بوس ها شده اند، ولی بعد راننده ها پیاده شون کرده اند. می گن: خانم، پنجاه نفر رو که نمی تونیم سوار کنیم. گیتا به نگینه اشاره می کنه، می گه: آخه اینا که نفر حساب نمی شن. سودابه بغلمه، حوصله ی یکه به دو ندارم، آرامش عجیبی مثل یه ابر دورم رو فرا گرفته. سودابه در گوشم می گه: چرا با ما نمی آی؟ کله ام رو به پیشونی اش تکیه می دم و می گم: برم خونه، خسته ام. آخرش راننده ها راضی می شن، همه رو سوار می کنن. نگینه جلو نشسته، مینی بوس که از جلوی ما رد می شه، می خنده و دست تکون می ده. نم نم بارون می آد. تو راه برگشت گیتا می گه: تو یه همچین موقعیت هایی یه که این بچه ها شخصیت واقعی خودشون رو نشون می دن. اولش نمی فهمم به چی اشاره می کنه. بعد یاد دست های اسما دور گردن ریحانه و سلیمان کوچولو می افتم وقتی راه کوچه تا مینی بوس ها رو می اومدیم و هنگامه رو که تا کمر از پنجره در اومده بود و می گفت: خاله، سودابه رو سوار همین مینی بوس کنی که من سوارم ها