Saturday 23 April 2011

ترس

یک: مامان سونیل دستمو چسبیده و ول نمی کنه. می گه: بالاخره ما رو می کشه. شلوارش رو تا زانو بالا می زنه ، می گه: می بینی؟ تو چشمام نگاه می کنه و می گه: هیچکی رو این جا ندارم. صداش کرده ام که بهش بگم سونیل دیستورفی داره، که از ده سالگی به بعد بدون صندلی چرخ دار نمی تونه حرکت کنه، که آروم آروم همه ی عضلاتش تبدیل به چربی می شه، که فوقش تا بیست سالگی زنده می مونه. می گه: یکی از همین روزها می اندازتمون تو کوچه. دستمو فشار می ده و می پرسه: چی کار کنم؟ هیچی نمی گم، با این که صداش کرده ام که بگم. دستم رو می ذارم رو شکمش و می پرسم: می دونی دختره یا پسر؟ کله اش رو تکون می ده، نمی دونه. نمی دونم بچه ی هشت ماهه رو می شه انداخت یا نه. نمی تونم باور کنم که این همه مدت متوجه نشده بودم که حامله ست. می گه: اگه افغانستان بودم ازش جدا می شدم. صداش کرده ام که بهش بگم بیماری سونیل ژنتیکی یه، که از طرف اون به همه ی بچه های پسرش بهش منتقل می شه، که هیچ درمانی نداره. دهنم رو باز می کنم که بگم ولی وحشت تو چشماش خفه ام می کنه

دو: امیرحسین رو پله ها نشسته. من رو که می بینه، کله اش رو بالا می گیره و می گه: حالم خوش نیس. می پرسم: رفتی آزمایش بدی؟ سرش رو تکون می ده، نداده. پیشونی اش رو روی زانوهاش می کوبونه. می گه: من خون ام خیلی کمه، شاید نصف خون تو باشه. تو حیاط، علیرضا داره عر می زنه، مامانش یه پنبه رو با انگشت براش نگه داشته. می گم: می خوای باهات بیام؟ اخماش تو همه، تندی می گه: واس چی؟ شونه ام رو بالا می اندازم. می گه: نمی ترسم، فک نکن می ترسم. یه چیزی، یه لحنی تو صداش، یه چیزی تو چشماش، یه فرمی تو حالت نگاه کردنش باعث می شه که یک آن از ذهنم بگذره که باز پیش پیرمرده بوده. تا وقتی تیز نیگام می کنه، چش از چشمش بر نمی دارم؛ تا وقتی پا می شه و می ره اون طرف حیاط خودش رو گم و گور می کنه

سه: وسط کلاس ایم. هر کسی که گوله ی کاموا دستش می آد باید بگه چه کسی رو دوست داره. ذوالفقار می گه: من هیچکی رو دوست ندارم. کاموا دست زکیه می آد، می گه: من کسی رو دوست دارم که بهم کمک کنه خونه رو تمیز کنم که برسم مشقامو بنویسم. دو سه تا از بچه ها توجه شون رفته به مامان پوریا که پشت در کلاسه، کله اش رو چسبونده به شیشه، علامت می ده یعنی می خواد بیاد تو دراز بکشه. گیتا می گه: وسط کلاس ایم آخه، نمی شه. یک کم اون طرف تر رو پله ها ولو می شه. کمی بعد دوباره پیداش می شه. دیگه آخرهای کلاسه. من در رو باز می کنم. یاسمین در گوشم می پرسه: بابای پوریا کجاس؟ مریم می پرسه: چرا خونه ی خودش نمی ره بخوابه؟ ماه جبین یه گوشه وایساده و چپ چپ نیگا می کنه. مامان پوریا کنار دیوار، رو زمین دراز کشیده. گیتا می گه: کلاس تمومه دیگه، جمع کنین برین بیرون. بچه ها یک کم غر می زنند، کلی طول می دن، ولی بالاخره همه شون می رن. سلیمان می مونه، داره با کاغذ رنگی ها یه برج درست می کنه. هنگامه می مونه، رو میز وایساده و از گردن ام آویزون شده، اول داره یه چیزاهای دیگه می گه ولی بعد یکهو می گه: من از این می ترسم. در گوشش می گم: این که ترس نداره. دو ور صورتم رو با دستاش می گیره، تو چشمام خیره می شه و می پرسه: می دونی کی رو می گم؟ چشمام رو روی هم فشار می دم. با یه جور دو دلی می گه: از این نمی ترسم ها، از یه چیز دیگه می ترسم. معلم اش اومده دم در، می گه: هنگامه بدو سر کلاس، می خوام درس جدید رو شروع کنم. بساطمون رو جمع می کنیم و با گیتا می زنیم بیرون. یادم می افته که در رو ببندم، یه دستم به در، نیم نگاهی بهش می اندازم؛ زانوهاش رو تو شکمش جمع کرده و به خودش چنگ می زنه

چهار: نمی دونم تف کردن حقیقت تو صورت بقیه خوبه یا بد. گیتا می گه: خوبه. نازگل می خنده. من یکی از عجیب ترین تجربه های زندگی ام رو از سر می گذرونم. سه تایی نشستیم تا ده تا داستان بنویسیم؛ از قصه هایی که بچه ها برامون تعریف کرده اند و از چیزایی که در مورد زندگی شون می دونیم. که بعد واسه بچه ها بخونیمشون، که بعدها یه جورایی جزو برنامه درسی شون بگنجونیم. ده تا موضوع انتخاب کرده ایم. یکی اش معلولیته. یه شخصیت، یکی مثل سلیمان دستش صاف نمی شه. می پرسم: چرا؟ گیتا می گه: خب لابد وقتی داشه به دنیا می اومده کج کشیدنش بیرون. من می گم: توی اردوگاه پناهنده ها تو پاکستان. نازگل می گه: چون دکتر به موقع نرسیده. گیتا می گه: چون هوا گرم بوده. من می گم: سلیمان باید با دندونش سطل آب رو حمل می کرده. گیتا می گه: چوپان بوده. می پرسم: گوسفندهای کی رو می برده چرا؟ نازگل می گه: همون دکتری که به دنیاش آورده...بند ناف رو قطع نکرده که اول بره آب بیاره، مطمئن باشه که بر می گرده. من می گم: می کشیدتش که بر گرده. گیتا می گه: بعد سلیمان می تونه بگه که از یک روزه گی اش استثمار می شده. من می گم: یک ساعت گی اش. نازگل می گه: یک دقیقه گی اش. همه ی اینا رو می گیم که آخرش یه داستان معمولی بنویسیم، ولی یه جوریه که انگار باید حتما اول اینا رو بگیم تا بتونیم پیش بریم. من می گم: داستان های معمولی رو همه می تونن بنویسن، ما باید اینا رو بنویسیم. گیتا می گه: باید حقیقت رو بکوبونیم تو صورت مردم. نازگل می خنده

پنج: مامان سونیل رو عصر وقتی داریم از در مدرسه می آییم بیرون، می بینیم. می گه: اسباب کشی داشتیم از صبح، صاحبخونه ام نمی ذاره فرش ام رو بشورم، می تونم بیام تو حیاط این جا بشورم؟ می پرسم: فهمیدی دختره یا پسر؟ کله اش رو تکون می ده، نفهمیده. می پرسه: می ذارن؟ می گم: باید بری از دفتر بپرسی، فک کنم بذارن. تو پارک با سودابه و سیتا و فرامرز و سونیتا نشسته ایم که سر می رسه، می گه: نذاشتن خانم ستاره. گیتا داره قصه ی این هفته رو می خونه. مامان سونیل بالا سرمون می ایسته. یه کم گوش می ده، بعد می گه: کاش منم می اومدم سر کلاس تون قصه گوش می کردم. از بچه ها می پرسه: سونیل نیومد این جا؟ بچه ها کله هاشون رو تکون می دن، نیومده. هنگامه از صبح بد ادایی کرده، تو کلاس بد ادایی کرده، فحش داده، دعوا کرده، حالا تو پارک حالش یک کم بهتره. با ابن حال جرات نمی کنم بپرسم چشه. رو به سودابه داد می زنه: بیا این جا کنار گل ها بشین ازتون عکس بگیرم؛ بقیه رو نشونده رو صندلی، به صف، همه دست به سینه اند. سودابه نمی ره. حوصله نداره، رو پام نشسته و داره در گوشم یه چیزایی می گه. یک کم بعد می گم: هنگامه دوربین رو بیار می خوایم بریم خونه دیگه. هنگامه می آد و می گه: گشنمه. می گم: من پفک نمی خرم، ولی اگه نون می خوای بریم بخریم. هشت نفری وارد نونوایی می شیم. نونوائه بی اختیار می گه: ماشالله، همشون مال خودتونن؟ با گیتا می خندیم، الکی می گیم: آره. من می گم: دو تا نون بدین. نونوائه می گه: بیا این هم یکی من روش می ذارم، مجانی، صلواتی، خدا زیادشون کنه. می آییم بیرون. سونیتا می گه: چقدر نون. سودابه می گه: بریم تو پارک بخوریم. هنگامه یکی از نون ها رو جدا می کنه که بده به من و گیتا، می گه: اینو ببرین، ببرین تو راه بخورین

شش: ترس های واقعی اینا نیستن. ترس واقعی تخیل غیر قابل کنترله؛ تخیل مهارناپذیر هر چیزی که به چشم نمی بینیش

Saturday 16 April 2011

زبان

سودابه می گه: این جا رو یاد شدم نه، باید بگی این جا رو بلد شدم یا این که بگی یادم موند؛ با هنگامه آوردنمون دم در خونه ی جدید خانم نوره. هنگامه به یه پنجره ی خاک گرفته تو طبقه ی اول یه خونه ی کاهگلی اشاره می کنه و می گه: همینه. خونه هه در نداره، حداقل این که درش به کوچه ای که ما توش هستیم باز نمی شه. قدم انقدر بلند می شه که می تونم تو خونه اش رو ببینم، چیزهایی می بینم که باید کله ام رو تکون بدم تا بریزن بیرون. می پرسم: مطمئنی همینه؟ هنگامه می گه: دایی ام همین کارگاه پایین کار می کنه، ما رو یه دفعه آورد کمکش کنیم، من از اون روز دیگه این جا رو یاد شدم. می پرسم: کارگاه پایین دیگه کجاست؟ می گه: همینه. و به یه در کوچیک اشاره می کنه که تا اون موقع هیچ به چشمم نیومده بود

سودابه می گه: گره خوردم نه، گره ام زدین، جفت تون اشتباه گفتین؛ سودابه یه دستم رو گرفته، هنگامه اون یکی دستمو. تو کوچه های پشت امامزاده ایم. صادق جلوتر می دوئه. مادربزرگ هنگامه پشت سرمون هن و هن کنان سعی داره خودش رو به ما برسونه. سودابه یه نیم چرخ می زنه و می ره سمت هنگامه، هنگامه از پشت می ره اون طرف که سودابه بوده، من اون وسط گره می خورم، چشمم رو صادق قفل شده که انگاری می ره زیر یه پیکان و از اون سرش بیرون می آد، با این حال می خندم و می گم: گره خوردم، دستامو ول کنین. هنگامه بالا و پایین می پره و می گه: گره خوردی، گره خوردی! از دم یه بقالی که رد می شیم هنگامه به ویترینش اشاره می کنه و می گه: اینا خامه اس؟ من می گم: فک کنم ماست ئه. سودابه می گه: خامه شیرینه، ماست ترشه، مگه نه؟ رو به روی امامزاده یه مرد سیبیلو یه شلنگ دستش گرفته و داره جلو در مغازشو آب پاشی می کنه. چهارتایی اون گوشه وایسادیم که مادربزرگ بهمون برسه. هنگامه رو به مرده می گه: آب خوردنیه؟ مرده بر و بر نیگا می کنه ولی جواب نمی ده. مادربزرگ بالاخره بهمون می رسه. خیس عرقه. لبخندم رو جواب نمی ده، حاضر نیست تنها بره اون ور خیابون. چشماش تیله ای یه. از ذهنم می گذره: نمی دونه کجاست، نمی دونه من کی ام، نمی دونه چی دارم می گم. دستاش لرزونه. وقتی هنگامه می برتش داخل امامزاده، از پشت میله ها می بینم که نشسته رو سکو و صادق رو محکم بغل گرفته، حاضر نیست تنها بمونه. از ذهنم می گذره: فکر می کنه اگه صادق رو پیشش نگه نداره، دیگه هیچ وقت کسی یادش نمی افته که بیاد دنبالش. یه مرد مسن به در امامزاده تکیه داده، دستش یه بسته خرماست. با سرش به صادق اشاره می کنه و می گه: خوب شد کله شو ماشین کردین، هوا حسابی گرم شده. هنگامه کفری شده، پاشو رو زمین می کوبونه، صداش رو می شنوم ولی نمی فهمم چی می گه. می خوام برم داخل ولی نمی دونم بدون چادر راهم می دن یا نه. اون دست خیابون مرد سیبیلو هنوز داره جلو مغازشو آب پاشی می کنه. بالاخره هنگامه و سودابه می پرن بیرون. هنگامه دستمو می کشه، با نگرانی نیگام می کنه و می گه: چرا ناراحت شدی؟ سودابه دستمو می کشه و می گه: بدو بریم، الان فلافل ها تموم می شه. من می کشمشون و می گم: اگه زود بجنبیم شاید دوغ هم گیرمون بیاد

سودابه می گه: خلاص نه، باید بگین تموم شد؛ از دور دیدیمش. من اول نشناختمش، گیتا صداش می کنه. چه قدر از دور کوچیکه، انگاری که سه سالشه. داره رو جدول رو به روی پارک راه می ره، تموم سعی شو می کنه که تعادلش حفظ شه. یه کم بعد رو نیمکت توی پارک نشسته ایم. سودابه رو پامه، صادق و سونیتا و انیس گل دورمون جمع شده اند. داریم قصه ی این هفته رو از رو تصویر هاش تعریف می کنیم. آخرین صفحه رو که تا می زنیم، انیس گل می گه: خلاص. من و گیتا می خندیم و می گیم: خلاص. من می پرسم: حالا کدوم یکی از مامان های شما مثل خاله ی مینا حامله اس؟ همه کله هاشون رو تکون می دن یعنی هیچ کدوم. سونیتا یکهو یادش می افته، تندی می گه: مامان سونیل حامله اس

سودابه می گه: نه...نه. می پرسم: چرا... چرا....؟ می گه: چون... چون... مامان بزرگ می ره... می ره خونه ی اون یکی عموم... عموم...من باید مواظب صادق... صادق باشم...باشم. می پرسم: اونا هم نی نی کوچولو دارن... دارن؟ می گه: نه... نه. می پرسم: خب پس چرا می ره؟ می گه: تو باختی... باختی. می پرسم: نه، جدی...چرا مهدکودک نمی آی؟ تکرار می کنه: تو باختی... تو باختی

Friday 1 April 2011

سونیل

سونیل دست راستشو رو به آسمون گرفته. نوک انگشت اشاره اش یه کفشدوزک مرده اس. کله شو خم می کنه و می گه: بپر. تو آفتاب و خاک غوطه می خوریم. میلاد سر زانوش پاره است، فرامرز یه لنگه دمپایی اش افتاده کنار تاب، من کیفم رو پرت کرده ام بیخ دیوار. سونیل می گه: بپر. فرامرز می گه: بپر. من منتظرم میلاد بگه این مرده، نمی تونه بپره. میلاد ولی به جاش، دستشو می آره جلو و به سونیل می گه: بده اش به من. کف دست میلاد چند تا عدد نوشته شده، چند تا هم حرف. می پرسم: اینا رمزه؟ اول دستشو پس می کشه، بعد ولو می شه کنارم و خیلی آروم، دونه دونه، انگشتاشو از هم باز می کنه، می گه: موتوری زد به سیتا، من شماره اش رو برداشتم که نتونه فرار کنه. سونیل باز می گه: بپر. فرامرز می گه: بپر. میلاد به کف دستش خیره شده. من به سونیل می گم: وقتی بپره، شاید زورش انقدر زیاد باشه که با خودش بکشدت تو آسمون. میلاد می ایسته و نوک انگشت سونیل رو نگاه می کنه، می گه: بگیر بالاتر دستتو ، بالاخره می پره

مدرسه غلغله ی زن هاییه که خیلی هاشونو تا به حال ندیده ام، همگی جمع شده اند دم در دفتر. از یکی شون می پرسم: چه خبره این جا؟ سر تا پا مو برانداز می کنه و آخرش می گه: آبمیوه می دن. صدای خانم بنفشه رو می شنوم که می گه: تموم شد خانما، برین. نشسته ام رو پله های رو به روی دفتر، منتظرم خلوت شه تا برم داخل. یه خانم پیر چادر خاکی اش رو روی سرش می کشه، به سختی از جاش پا می شه و کارتن آبمیوه هاشو می زنه زیر بغلش. چند تا زن به کارتن خیره شده اند و پچ پچ می کنند. پیرزنه چند قدم دور می شه، ولی بعد کله اش رو بر می گردونه و بهشون می گه: به خدا بچه ام مریضه. هاجر خانوم سرش رو از لای در دفترآورده بیرون، تکرار می کنه: برین، مگه نشنیدین؟ سونیل دستشو کرده تو یه کیسه ی لباس کهنه که کنار دیواره، با اون یکی دستش به کارتن خالی آبمیوه اشاره می کنه و می گه: ساندیس. میلاد رفته جلوی صف، کله اش رو چسبونده به پنجره، می گه: هنوز هست، نرین. زن ها کلا هیچ تکونی نخورده اند. دست سونیل تو دامنمه. چند تاشون بر می گردند و نیگام می کنند. یکی شون می گه: تو که بچه ات علیله برو جلو، اون جا بشینی هیچی بهت نمی رسه. اون جلو دعوا شده. صدای داد و بیداد می شنوم. تو آفتاب کرخت شده ام، هیچ دلم نمی خواد از جام پا شم. سونیل یه لنگه کفش پاشنه بلند از تو کیسه لباس در آورده و پاش کرده، نگاهم می کنه، می خنده و می گه: کپش. امیرحسین و یه پسری که نمی شناسمش اون جلو وایسادن. پسره دست سونیل رو می گیره، ناخن هاشو نیگا می کنه و می گه: مگه تو دختری، چرا لاک زدی؟ صدای میلاد می آد، داره فحش می ده، فحش هایی که چند وقتی می شه از دهنش نشنیده ام. به پسره می گم: نکن، دست بهش نزن. لحنم زیادی محکمه، بی خودی زیادی محکمه. از جام پا شده ام. زن ها رو کنار می زنم. چند تاشون غر می زنند: نوبتی یه خانم. دستم به میلاد نمی رسه. می گم: اجازه بدین من برم جلو، اون بچه رو اون جلو له کردین. زنی که کنار میلاد وایساده، هلش می ده و به من می گه: بیا این آشغال رو وردار ببر. میلاد یه چشمش رو گرفته و داره عر می زنه، وقتی تکونش می دم، اشکهاش می پاشه رو ساعدم. می پرسم: چته؟ یه خانمه از پشت سر، باز می گه: نوبتی یه. یکی دیگه می گه: بچه اش رو فرستاده جلو نوبت بگیره. هاجر خانوم در دفتر رو تا نیمه باز کرده و می گه: گشنه ئین همتون، گشنه ها، برین دیگه، دیوونه ام کردین. می گم: هاجر خانوم چی می گی؟ این حرفا رو نزن. من رو که اون وسط می بینه، وا می ره، می گه: بیا تو. جم نمی خورم. می گه: من هیچ کارم به خدا، من کارگرم، مثل اینا- و به زن ها اشاره می کنه. میلاد رو می کشم بیرون. کنار پله های رو به روی دفتر، پهلوی کیسه ی لباس کهنه ها سونیل داره گریه می کنه. با چشمم دنبال پسره می گردم. امیرحسین کنار درخت توت وایساده، چش تو چش که می شیم، شونه اش رو بالا می اندازه و نگاهش رو می دزده

سونیل می گه: بپر. میلاد می گه: مثل این که داره تکون می خوره. فرامرز می گه: داره پره هاشو تکون می ده. میلاد می گه: باله هاشو. سونیل می گه: دستاشو. من پا می شم و سونیل رو می چرخونم، می گم: پرید، داره سونیل رو با خودش می بره بچه ها. میلاد دستمو می کشه و می گه: زورش خیلی زیاده. فرامرز دنباله ی دامنمو گرفته و می گه: داره ما رو هم با خودش می بره. دور زمین بازی پارک می دویم. آخرش دوباره یه جا کنار سرسره، خنده کنان، ولو می شیم. سونیل دستشو هنوز رو به آسمون گرفته، فرامرز نفس نفس زنان می گه: کفشدوزکه نیست، پریده. سونیل می گه: پریده. من منتظرم میلاد بگه نپریده، یه جا از رو انگشت سونیل سر خورده و افتاده رو زمین. میلاد ولی کله شو رو به آسمون می گیره و می گه: گفتم بالاخره می پره

حیاط خلوت تر شده. هاجر خانوم از دفتر بیرون می آد، دستش به جارو بنده، با اون یکی دستش برگه ی آزمایش خون سونیل رو دستم می ده. این پا و اون پا می کنه که چیزی بگه. نیگاش نمی کنم. آخرش می گه: بنفشه خانم اینو داد بدم به شما. یه چیزهای دیگه هم می گه که هیچ متوجه نمی شم. سونیل رو پام نشسته، در گوشش می خونم: بارون می آد جرجر، رو پشت بوم هاجر، هاجر عروسی داره، تاج خروسی داره. ورق می زنم؛ خیلی کم خونه، یه چیزایی تو کبدش بد بالا و پایینه. تو این هوای گریون، شرشر لوس بارون، که شب سحر نمی شه، زهره به در نمی شه. حدس می زنم باید داروهاشو قطع کنه، باید یه سری داروی جدید شروع کنه، ممکنه تا تعطیلی ها تموم شه و دکتری ببینتش صد دفعه دیگه تشنج کنه. بارون می آد جرجر رو خونه های بی در. پشت برگه ی آزمایشش نوشته تفسیر آزمایش در صلاحیت پزشک معالج است. برگه ی آزمایش رو می چپونم تو جیبم و تند تند می خونم که به جاهای خوبش برسم: بچه خسته مونده، چیزی به صب نمونده. رو به میلاد که کنارم نشسته ادامه می دم: غصه نخور دیوونه، کی دیده که شب بمونه؟ زهره تابون این جاست، تو گره مشت مرداس، وقتی که مردا پاشن، ابرا ز هم می پاشن. میلاد دستشو می ذاره رو شونه ام و می گه: کفشدوزکه واقعا پرید، من دیدم