Saturday 21 May 2011

تفاوت ها

هدیه و مهسا و معصومه دست های همو گرفتن و دارن می چرخن. مدینه بازی شون رو به هم می زنه، می گه: منم بازی بدین. هدیه می گه: برو افغانی. مدینه می گه: خب افغانی ها که گناهی ندارن. مهسا می گه: برو بیرون، کشورمون رو کثیف کردی. بهروز- با این که تو نمایش نیس، با این که سه چهار دفعه از کلاس انداختمش بیرون و باز از یه راهی اومده تو- مهسا رو هل می ده و می گه: ایرانی ها کشور رو کثیف کردن. می گم: بهروز بیا این گوشه بشین، این واقعی نیس، نمایش ئه، می خوایم بعدا در موردش حرف بزنیم. معصومه دست مهسا و هدیه رو ول کرده، می گه: ما نباید با اونا دعوا کنیم، اونا تازه وارد اند. مهسا می گه: اگه نمی خوای افغانی ها رو مسخره کنی پس برو با همونا دوس شو، ما باهات قهریم. معصومه انتظار نداشته این حرف رو بشنوئه، قرار بوده بتونه اونا رو راضی کنه. با سردرگمی به من نگاه می کنه. می گم: حالا چی کار می کنی؟ بی خیال دفاع از اون بچه ها می شی؟ معصومه می گه: نه، من می آم بهشون راهکار نشون می دم، می گم اونا تازه... هدیه سریع ترین عکس العمل ها رو داره، می پره وسط حرف معصومه و می گه: خب تازه اومده باشن. مهسا می گه: اونا لهجه دارن، بوی گند می دن، بوشون آدمو خفه می کنه. معصومه کوتاه نمی آد، می گه: خب شاید بوی عطرشون این جوریه. هدیه و مهسا می گن: برو بابا، پاشو برو با همونا دوس شو. این دفعه معصومه پا می شه و می ره. بهروز تازه فهمیده داره چی می گذره، می گه: منم با مدینه باشم، خب؟ سرم رو تکون می دم، یعنی باشه. معصومه رو صندلی نشسته و دستاشو زیر چونه اش زده. می پرسم: داری چی کار می کنی؟ می گه: دارم دنبال راه حل می گردم. برای این که به معصومه وقت بدم، می پرسم: بهروز و مدینه و پوریا اگه یکی بیاد شما رو مسخره کنه چی کار می کنین؟ مدینه حتی نمی ذاره سئوالم تموم شه، می گه: خانم، کتک شون می زنیم. می گم: خب این یه راهه، دیگه چی؟ پوریا می گه: خب می تونیم بیایم ازشون بپرسیم که چرا ما رو مسخره می کنن. می گم: خب بیاین بپرسین ببینیم اونا چی می گن. مدینه رو به هدیه و مهسا می گه: چرا این کار رو... مهسا و هدیه با دستاشون دماغشومن رو می گیرن ، یه قدم عقب می رن و داد می زنن: بو گندو، جلو نیا. مدینه باز می گه: خب چرا... مهسا و هدیه بیشتر داد می زنن و اخ و پیف می کنن. مدینه به من نگاه می کنه. می پرسم: به نتیجه رسیدین؟ مدینه اخم کرده، می گه: خانم اینا اصلا نمی ذارن ما حرف بزنیم. یاسمین می گه: فهمیدم! باید رو درخت قوطی رنگ بذاریم، اونا که رد می شن بریزیم رو سرشون. تمیم، مثل بهروز قاچاقی اومده سر کلاس، یکهو می گه: من بگم؟ باید آشغال ها رو بریزیم رو سرشون که اینا هم مثل اونا بو بگیرن، همشون شبیه هم شن، دیگه هیشکی نتونه اون یکی رو مسخره کنه. می گم: بریزین ببینیم چی می شه. بهروز و مدینه چند تا چادر خاکی رو می اندازن رو سر هدیه و مهسا، اونا جیغ می زنن و فرار می کنن. مدینه و بهروز و پوریا بالا و پایین می پرن و می گن: بو گندو ها، بو گندو ها. هدیه بهروز رو هل می ده. بهروز مهسا رو هل می ده. می گم: وایسین، وایسین، بیاین بشینین

می پرسم: حالا وقتی آشغال ها رو ریختن رو سرتون دیگه شما مسخره شون نکردین؟ حاضر شدین باهاشون دوست شین؟ مهسا می گه: نه معلومه که ما حاضر نشدیم. می پرسم: معصومه تو نقش ات چی بود تو این نمایش؟ می گه: من داشتم فک می کردم که چطور اینا رو راضی کنم که کسی رو مسخره نکنن، بهشون می گفتم که اگه به حرف من گوش ندن به نفع خودشونم نیس. می دونم معصومه عاشق اینه که حرف های قلمبه سلمبه بزنه ولی نمی دونم معنی نفع رو می دونه یا نه، هر چی باشه فقط هفت سالشه. می پرسم: چرا به نفع هدیه و مهسا بود که به حرف تو گوش بدن؟ می گه: خب وقتی گوش ندادن اونا روی اینا آشغال ریختن، اینا هم کثیف شدن دیگه. می پرسم: بچه ها هیچکی به فکرش نرسید بپرسه چرا اونا بو می دن؟ بچه ها کله هاشون رو تکون می دن، به فکرشون نرسیده بوده. می پرسم: حالا چرا ممکنه یکی بو بده؟ یاسمین می گه: چون لباساشو نمی شوره. می پرسم: چرا ممکنه یکی لباساشو نشوره؟ تمیم می گه: چون مامان نداره. عاطفه می گه: چون مامانش تمیز نیس. هدیه می گه: چون آب ندارن. مهسا می گه: شاید یه دونه لباس داره. تمیم می گه: ما باید پولامونو بذاریم رو هم براش یه لباس دیگه بخریم. می گم: هدیه و مهسا چرا به فکرتون نرسید که برین از بچه هایی که جدید اومده بودن بپرسین که چرا بو می دادن؟ هدیه می گه: خانم چون ما فحش دادیم، اونا فحش دادن، بعد دیگه کلا دعوا شد. تمیم می گه: تو کوچه ی ما همه غربتی ان، با ما دعوا می کنن. نرگس می پرسه: غربتی یعنی چی؟ می گه: یعنی سبزه واری، همش با هم دعوا داریم، اونا به ما می گن افغانی ها خمیرن، دس بزنی می میرن. یاسمین می گه: ما هم بهشون می گیم غربتی ها کلفت ان، جوش می زنن می افتن. مریم می پرسه: خب چرا بهشون می گین غربتی؟ تمیم می گه: سبزه واری هستن، ولی همه بهشون می گن غربتی، ما هم می گیم غربتی. مریم می گه: خب تو اگه نگی عیبی داره؟ تمیم یه لحظه سکوت می کنه، بعد می گه: من غربتی نمی گم، من اسم های همشون رو بلدم

Monday 16 May 2011

تصویر خوب

صادق پاکت شیر رو کج می کنه و به اندازه ی دو بند انگشت می ریزه تو شیشه شیرش. ولو می شه و شروع می کنه به مکیدن. سودابه قوری رو برداشته و تو لیوان گیتا و خودش چایی می ریزه. از گوشه ی چشمم می بینم که چطور می دوئه تو آشپزخونه و به سکوی زیر سینک آویزون
می شه تا تو لیوانش آب سرد بریزه. شیفته ی استقلال شونم.

زده زیر گریه. همین جوری اش هم خیلی خوب متوجه نمی شم چی می گه، دیگه چه برسه به وقتی که صداش با هق هق قاطی بشه و از پشت بغض و اشک و ترس و هزار بدبختی دیگه بیاد بیرون، دیگه چه برسه که از پشت تلفن باشه. می گه: بچه هام دیشب تنها موندن خونه، هیشکی پیششون نبوده، هیچی نداشتن بخورن. می پرسم: بالاخره چی شد؟ می گه: اون دکتری که قرار بود عملش کنه تو راه شمال تصادف کرده، مرده. می گم: خب همون بیمارستان می موندین، یه دکتر دیگه عمل می کرد. نمی فهمم جوابش چیه، فقط می شنوم که می گه: این بیمارستان که الان اومدیم می گه ما تشخیص اون بیمارستان رو قبول نداریم، باید از اول خودمون عکس بگیریم. می گه: امسال برای من سال نمی شه، از اولش بدشانسی آوردم. می گه: اگه دستشو عمل نکنه، یه عمر بدبخت می شیم. می گه: چرا این همه بلا سرمون می آد؟ سکوت می کنم. ولی لابد، اگه جای مامان میلاد و هنگامه، یکی از بچه های کلاس اینو می گفت، ازش می پرسیدم: خودت فک می کنی
چرا؟

نمی خوام آخرین تصویرم از خونه شون، سودابه ای باشه که رو زمین ولو شده و عر می زنه که می خوام برم خونه ی خانم ستاره بمونم، نمی خوام آخرین تصویر گیتا قبل از این که بره افغانستان این باشه. می خوام آخرین تصویر، تصویر خوبی باشه؛ از اون روزهایی که راحت ازمون جدا می شه، از اون روزایی که کیفش کوک ئه، که تو پارک با بیست تا بچه سوار یه تابه، که با یه فلافل، یه دونه سنگک، یه نیم ساعت بازی تو پارک می شه سر و ته قضیه رو هم آورد. از اون روزایی که کمتر شبیه بچه ای یه که من می تونستم داشته باشم، بیشتر شبیه بچه ای یه که باید باشه؛ تنها شکل از بچه ای می تونه تو اون شرایط طاقت بیاره و رشد کنه.

هنگامه می گه: یه ورق بده می خوام دو تا خانم چادری بکشم. وسط هاش می گه: این تویی، این خانم گیتاست. می پرسم: دوست داری سال بعد بری مدرسه ی دولتی؟ می گه: نه. دو تا دختر چادری هم کشیده. می گه: این دختر توئه، این یکی دختر خانم گیتا. می گم: چرا دوست نداری؟ اون جا حیاطش بزرگ تره، بلندگو دارن. توجه هنگامه جلب شده، حرف از " بلندگو" کار خودش رو کرده . با شک نیگام می کنه و می گه: پول ما کجا بود که من برم مدرسه ی بیرون؟ راست می گه، تو مدرسه ی دولتی که قراره پولی برای ثبت نام نگیره، از خانواده های افغان فقط اول سال دویست هزار تومن می گیرند- و وسط سال به هزار بهانه هزار جور دیگه... می پرسم: تو پولش رو چی کار داری، اگه پول باشه می ری؟ همون جور که سرش پایینه، می گه: مدرسه ی بیرون تغذیه نمی ده. دو تا آدم قد مورچه کشیده. می گه: شوهر هاتون این پشت باغ دارن کشاورزی می کنن، کوچولو کشیدمشون چون از شما دور اند. هر خانواده ای که فقط یه دویست هزار تومن داشته باشه که خرج مدرسه ی بچه اش کنه، بی درنگ اون رو صرف بچه ی پسرش می کنه- پارسال این رو فهمیدیم، وقتی اجازه دادن افغان ها تو مدارس دولتی ثبت نام کنن، پارسال از این مسئله ناراحت نبودم، می گفتم چه بهتر دخترهاشون رو بفرستن مدرسه ی ما، امسال ولی، فقط دلم می خواد هنگامه بالاخره الفبا رو یاد بگیره. گیتا می خنده و می پرسه: شوهرامون کین؟ نقاشی اش تموم شده، می گیرتش رو به گیتا و به من می گه: اینو بدیم مال خانم گیتا باشه، واسه تو بعدا یکی می کشم، باشه؟ فکر این که هنگامه رو بفرستم مدرسه ی دولتی تیره ی پشتم رو می لرزونه، حتی اگه سنجیده ترین حرف ها رو بزنه، حتی اگه بدونم بهتر از هر کسی از عهده ی مراقبت از خودش بر می آد.

گیتا می گه: شما الان تو یه تابلویین، تکون نخورین. هدیه درخته، شاخه هاش تو باد تکون می خوره. یاسمین شیره، دهنش رو به غرش باز کرده. زکیه علف ئه، رو زمین دراز کشیده. معصومه یه دختر ماهیگیره، پشت به شیر رو یه تخته سنگ نشسته، قلاب اش تو آبه. گیتا می گه: حالا شیر نزدیک و نزدیک تر می شه، دختر ماهیگیر چی کار می کنه؟ معصومه می گه: خب می تونم قلابم رو بندازم که از عقب شیر رو بگیره و پرتش کنم تو آب.

یه تصویر خوب، یه تصویر بی خطر نیس، یه خطر کنترل شده اس

Saturday 7 May 2011

دست ها و قلب ها

تو میوه فروشی کسی نیست. صدام می کنه. پشت وانت ایستاده. کله اش باند پیچی شده اس. به وانت تکیه می دم. یه باقالی بر می دارم. بهش می گم: نیگام کن. نگاه نمی کنه. سرش پایینه. می پرسم: این باقالی ها رو کیلویی چند می دین؟ می گه: تو مجانی ببر. چشم تو چشم می شیم. می پرسم: چهارراه سیروس چی کار می کردی؟ شونه اش رو بالا می اندازه. دو نفر- با زیر پیرهنی و دمپایی - از مغازه هاشون بیرون اومدن و با کنجکاوی نگاه می کنن. نگاه یکیشون، همونی که داره ته ریش هاشو می خارونه، یه چیز عجیبی توش داره. باز می گم: نیگام کن. یکهو نگاه می کنه. جا خورده ام، انتظارشو نداشتم، حرفم نمی آد

روز ششم عید بوده. باباش داشته تو کوچه می رفته. یه موتوری می زنه بهش. ده روز بیمارستان بستری می شه. مامانش می گه تموم اون ده روز این از صبح تا شب گریه می کرده. حالا حاضر نیس یه کلام با باباش حرف بزنه. همون جور که کاغذ رنگی ها رو می ذارم تو پوشه ازش می پرسم: مگه نمی خواستی بری مدرسه ی دولتی؟ کله اش رو تکون می ده. معلومه که می خواسته. تمام پارسال پدر جد همه رو در آورده که بره مدرسه ی دولتی. می پرسم: پس چرا صبح ها به جای مدرسه می ری پارک؟ نگاهش به کاغذ رنگی هاست. یه قایق درست کرده. یه پرچم بالا دکل شه، پرچم ئه هزار رنگه. بدون این که چشم از کاغذ ها برداره، می گه: تقصیر بابام نبوده. می تونم بهش بگم که تقصیر تو هم نبوده؛ یا که بهش یه تیکه کاغذ بدم که کاردستی اش رو تکمیل کنه؛ می تونم بغلش کنم و ازش خواهش کنم که درس و مدرسه رو ول نکنه. به جاش حرفی رو می زنم که لابد نباس بزنم، می گم: این، همین این، یعنی نابرابری. این چیزی رو که الان احساس می کنی هیچ وقت فراموش نکن

سلیمان بیخود چند بار پشت سر هم زنگ زده. پسر صاحبخونه ی میلاد اینا می آد دم در. می گم: من اومدم حال میلاد رو بپرسم. یه پسر خپل کوتوله اس. می گه: نیست. می گم: من معلمش ام. باز می گه: نیست. مامانش می آد دم در. یه زن لال ئه. نمی دونم کر هم هس یا نه. به هر حال داد می زنم: اومدم مامان میلاد رو ببینم. زنه با ایما و اشاره به پسرش می گه بره کنار. گره روسری اش رو سفت می کنه و به من اشاره می کنه که برم تو حیاط. به سلیمان می گم: در رو باز نگه دار که گیتا و میترا هم بیان. سلیمان نمی شنوه یا به روی خودش نمی آره. راهش رو می کشه و می ره تو حیاط. مامان میلاد رو پله ها نشسته. می پرسم: چی شده؟ می گه: موتور زده بهش، دیشب تا ساعت سه بیمارستان بودیم، سرش بخیه خورده. می پرسم: کجاس؟ می گه: نمی دونم، تو خونه بند نمی شه، پا شده از صبح رفته سر بساط میوه فروشی، دیشب حتی حاضر نبود بگه که بهش موتور زده، همش می گفت خودم از رو دوچرخه افتادم. از لای پنجره شوهرش رو می بینم. می پرسم: این جریانش چی شد؟ دستم رو می گیره و پچ پچ می کنه: دکتر گفته اگه عمل نکنین دستش سیاه می شه باید قطعش کنین. شوهرش اومده دم پنجره. می گه: قطعش کنن، وقتی پول نیست باید دستمو قطعش کنن دیگه. مامان میلاد رو بهش می گه: دست که مثل پا نیس همین طور هر وقت خواستی قطعش کنی، این به قلب وصله. بر می گرده و با استیصال رو به من می گه: تو بهش بگو، خانم ستاره. نمی دونم دست به قلب وصله یا نه. حتی نمی دونم باید به کجا رسیده باشی که در مورد تنها عضوی از بدنت که می تونی باهاش چندرغاز در بیاری این طور حرف بزنی

میلاد گفته بود و من نوشته بودم- پارسال، وقتی هنوز نه سالش بود: "ما رفته بودیم باغ. با دوستام بازی می کردیم. دوستام خیلی بزرگ تر از من بودن، توپ رو شوت کردن. رفتم خونه، گفتم بابا پول بده توپ بخرم. بابام گفت الان می زنمت. گفتم نخواستم بابا. رفتیم یه باغ پر میوه و گل. نشستیم. اون جا پلیس اومد گفت برین بیرون. ما نرفتیم، دستگیرمون کردن. سی سال زندان بودیم". از کلاس انداخته بودنش بیرون. تو حیاط کسی بازی اش نداده بود. با اخم اومده بود تو دفتر. یه تیکه کاغذ پیدا کرده بود. روش دو تا درخت کشیده بود و بعد دو تا توپ. به نقاشی اش یه نگاهی انداخته بودم و ازش پرسیده بودم: پس دوستات کوشن، خودت کوشی؟ به پشتی صندلی تکیه داده بود و گفته بود: من آدم نمی کشم... دو تا درخت، دو تا توپ