Friday 24 June 2011

گل آقای باغبون

نسیمه می گه: مثلا باید حواس مون به دوستامون باشه که اگه یکی یه دفعه تو پارک خواست گولشون بزنه ما بفهمیم. اسحاق می گه: بعد که فهمیدیم باید بریزیم سرش و کتک اش بزنیم. گیتا می پرسه: زورتون می رسه؟ سلیمان می گه: اجازه، باید بریم داداش بزرگمون رو صدا کنیم. می پرسم: تا برین خونه و برگردین دیر نمی شه؟ فاریا می گه: باید گل آقا رو صدا بزنیم

تو پارک رو به روی مدرسه ایم. هنگامه دستم رو می کشه سمت یه نیمکت، تو سایه ی درخت بید. با انگشتش به نیمکت کناری اش اشاره می کنه و می گه: رو اون نباید بشینیم، اون جا معتاد خوابیده بوده. سونیتا می گه: با بچه اش. سودابه می گه: تریاک می کشیدن. سیتا می گه: اون جا معتادیه. هنگامه می گه: اگه بشینیم ما هم معتاد می شیم. یه تیکه لواشک می کنه و می ده به سودابه، می گه: بخور ته دلت رو بگیره، تو صبحونه هم نخوردی. می گم: لواشک جای صبحونه و ناهار؟ می گه: می دونستی می تونم برم رو سقف سرسره لوله ای بشینم؟ بیا نشونت بدم. وقتی داریم از کنار نیمکت معتادها رد می شیم، صادق تکرار می کنه: این جا معتاد خوابیده بوده. گل آقا داره باغچه رو آب می ده، بیست دقیقه ای هست که شلنگ اش رو پای یه درخت گرفته. سودابه می دوئه سمت گل آقا، گل آقا شلنگ اش رو پایین می گیره که سودابه آب بخوره، بعد یکهو با جدیت تمام، شلنگ رو می گیره رو سر سودابه، سودابه غش غش می خنده و می دوئه سمت من، پاهاش گلی یه، کله اش خیس آبه. هنگامه از سقف سرسره ی لوله ای اومده پایین، بچه های نوجوون رو بدنه ی سرسره با ماژیک نوشتن: ننه ات کارت داره، خوشحالم که هنگامه هنوز باسواد نشده. هنگامه می گه: دوربین ات رو بده از گل آقا عکس بندازم. سودابه و سیتا و سونیتا بالا و پایین می پرن و می گن: به ما هم بده، به ما هم بده. می گم: من امروز به اونایی که پنج سالشون ئه یا کوچیک ترن دوربین نمی دم. سودابه می گه: من پنج سالمه. سونیتا نمی دونه چند سالشه. منم نمی دونم ولی بهش می گم: تو باید شش سالت باشه، به تو می دم. سیتا می گه: من دو سالمه. می گم: تو چهار سالته، صادق دو سالشه

گل آقا تکون نخورده، هنوز پای همون درخته، سیتا خم شده تا آب بخوره، صادق لیوانش رو گرفته سمت شلنگ. هنگامه و سونیتا گل آقا رو دوره کردن و یه دویست تایی عکس ازش انداختن. وقتی مراسم آب خوردن سیتا و صادق تموم می شه، گل آقا شلنگ رو بالاتر می گیره رو سر جفت شون آب می ریزه؛ یه جوری یه که انگار هر دفعه هر کسی آب می خوره، بعدش باید حتما کله اش خیس بشه. سیتا جیغ می زنه: تو گوشم آب رفت. نشسته ام تو سایه، رو چمن ها، سودابه پهلومه، با یه لحن آوازی می گه: گل آقای باغبون مهربون. بعد می گه: انقدر بیچاره اس، خونه نداره، کارتن جمع می کنه، نون خشک می خوره. می گه: اخمالو نیستا، صورتش چین چینی یه، نود سالشه. یه کم فکر می کنه بعد دوباره می گه: خونه نداره، ته پارک تو کارتن ها می خوابه. داد می زنم: تو لیوان صادق برای منم آب بیارین. هنگامه می دوئه سمت ام. دوربین رو می ده دستم می گه: عکس های گل آقا رو چاپ کن بهش بدیم. روپوش و مغنعه اش رو در می آره و می اندازه کنارم، رو کیفش، می گه: پختم. به سودابه می گه: پاشو بیا، گل آقا می خواد استخر درست کنه. یه رنگین کمون خیلی محو رو آب شلنگ گل آقا درست شده، بچه ها جیغ می زنن و از زیرش رد می شن، تا مچ تو گل و لای فرو رفتن، دم پایی هاشون رو پرت کرده اند تو زمین بازی، سودابه دست می زنه و می خونه: گل آقای باغبون مهربون، بقیه پشت سرش تکرار می کنن، وقتی کله هاشون رو تکون می دن، از موهاشون چیکه چیکه آب می چکه. وقتی بس شون می شه، می دوئن سمت تاب ها. سودابه و سیتا بلوزهاشونو در آوردن. کمک می کنم صادق هم از شر بلوز خیس اش راحت شه. سونیتا تو هوا یه جفتک می اندازه، بعد لباسا رو از دستم می گیره و می گه: بده ببرم تو آفتاب آویزون کنم زود خشک شه

هنگامه کنارم نشسته. به سودابه و سیتا می گه: بیاین جلو دوربین همو بزنین من فیلم برداری کنم، مثل اون شبی که بازی می کردیم، مثلا تو باشگاه بودیم کشتی می گرفتیم. سیتا می گه: من جان سینام. صادق هم می خواد بازی باشه، هروقت سیتا و سودابه می افتن رو چمن ها، اون هم تلپی می اندازه خودشو روشون. هنگامه می گه: سودابه دور خودت بچرخ بعد کله معلق بزن. یه پسر جوون نیم ساعته که رو یه نیمکت نشسته و رفته تو کوک ما. می گم: بچه ها جمع کنین بریم خونه دیگه، گرمه مریض می شین ها، منم دیرم شده. هنگامه می گه: مامانم سر کاره، میلاد هم کارگاهه، بابام هم رفته بیرون، گفته بشینین تو پارک تا من بیام. می گم: خیلی خب، بیاین پس همتون بشینین تو سایه، انقدر وول نخورین. هنگامه می گه: پس یه دقیقه فیلم برداری کن ازمون ما برقصیم، بعد می شینیم. گنجیشک ها جیک جیک می کنن، هنگامه و سودابه و سیتا در سکوت می رقصن، پسر جوون غیبش زده. سیتا ادای بشکن زدن در می آره و زیرلبی می خونه: جینگیل جینگیل آلیسا، جینگیل جینگیل آلیسا

سودابه رقص اش رو ول می کنه، می آد جلو و می گه: اون مرده رفت اون جا نشست. می پرسم: کی؟ می گه: همونی که این طرف نشسته بود. تو چشماش خیره می شم، خیلی مسخره اس ولی برای یه لحظه احساس می کنم که انقدر رو من کلید کرده که دیگه می تونه فکرام رو بخونه. هنگامه پهلوم ولو می شه و می پرسه: یادگاری نداری بهم بدی؟ بعد می گه: بذار ببینم من دارم به تو بدم- و شروع به گشتن کیف اش می کنه. می گم: نمی خواد تو هر دفعه به من یه یادگاری می دی، بذار ببینم من چی دارم. یکهو یادم می افته، می گم: من این دفعه سبز و قهوه ای و زرد اون ماژیک ها رو که نارنجی اش رو قبلا بهت داده بودم برات آوردم، همه تون بشینین تا بهتون کاغذ بدم نقاشی بکشین. سونیتا کف می زنه، سیتا می شینه کنار هنگامه، صادق کنار سودابه، یه دایره ی کوچولو درست می کنن. به هر کدومشون دو تا ورق می دم. سیتا می پرسه: چی بکشیم؟ سونیتا دور و ورش رو نیگا می کنه، می گه: می تونیم این درختا رو بکشیم. سودابه می گه: من خودمو رو سقف سرسره ی لوله ای می کشم. هنگامه می گه: من گل آقا رو می کشم که داره ما رو با شلنگ اش خیس می کنه

وقتی از پله های پارک بالا می آم، گل آقا داره برگ های زرد رو از رو زمین برمی داره. بچه ها، زیر درخت بید، مشغول نقاشی اند. یه مرد ریشو دستش رو زیر سرش گذاشته و به پهلو رو یکی از نیمکت ها دراز کشیده، یه بچه ی سه چهارساله اون طرف نیمکت رو زمین نشسته و داره با گل یه کوه درست می کنه

Monday 20 June 2011

سنگ، کاغذ، قیچی

شیشه: هدیه انگشتش رو گرفته رو به زینب، داد می زنه: پولاتو رد کن بیاد وگرنه با چاقوم تیکه تیکه ات می کنم. زینب می گه: ما که پول نداریم. مریم می گه: داریم از مدرسه بر می گردیم. هدیه دستاش رو دور گردن زینب چفت می کنه، داد می زنه: کثافت بهت می گم بده. فاطمه از پشت کیف کوله ی مریم رو می چسبه. زینب داد می زنه: ول کن. هدیه دستش رو می گیره جلو دهن زینب. مریم بی خیال کیف اش می شه، می دوئه سمت در یه خونه، چند بار محکم در می زنه. نظیره می آد بیرون. مریم با گریه می گه: اونا می خوان از ما دزدی کنن - و هدیه و فاطمه رو نشون می ده که کیف اش رو گرفتن و دارن دور می شن. نظیره می پره بیرون خونه، دنبال شون می کنه، بالاخره بهشون می رسه و می تونه کیف رو از چنگ شون در بیاره. گیتا می گه: خب حالا شما تونستین اونایی رو که از بچه ها دزدی کرده بودن، بگیرین، اینا الان دست شما هستن، الان می خوام بفهمیم که این آدما چرا این کار رو کردن. نظیره از هدیه می پرسه: چرا کیف بچه ها رو دزدیدی؟ هدیه می گه: کیف شون به چه درد می خوره؟ من پول شون رو می خواستم، (داد می زنه) من معتادم، می فهمی؟ به خدا اگه شاکی شم همتون رو می کشم. من می گم: اعتیاد یه دلیل ئه، بریم سراغ دلیل بعدی، یکی دیگه جواب بده. مریم از فاطمه می پرسه: چرا من رو هل دادی، کیف من رو برداشتی؟ فاطمه می گه: می خواستم کیفت رو بفروشم. مریم می پرسه: که با پولش چی کار کنی؟ فاطمه کوچولوئه، شاید پنج سالش باشه. نظیره داد می زنه: من جواب می خوام. فاطمه هیچی نمی گه. گیتا می گه: مریم اگه تو کسی بودی که کیف رو دزدیده بودی، می خواستی با پولش چی کار کنی؟ مریم یه لبخند گنده می زنه، می گه: می خواستم شیشه بکشم. گیتا می پرسه: یعنی همه ی اونایی که دزدی می کنن معتادن؟ نظیره می گه: نه، بعضی ها احتیاج دارن. مریم دوباره از فاطمه می پرسه: چرا کیف من رو دزدیدی؟ فاطمه می گه: پول نداشتم. مریم می گه: پول نداری، بگو ما پول نداریم، نباید دزدی کنی، دزدی کار بدی یه. گیتا می پرسه: خب شما اینا رو گرفتین، می خواین باهاشون چی کار کنین؟ زینب می گه: من می دمشون دست پلیس، تنبیه شون کنه که دیگه دزدی نکنن. نظیره می گه: حالا اینا که گفتن پول ندارن، گشنه شونه غذا ندارن بخورن، من می برم خونه مون بهشون غذا می دم. هدیه یه گوشه رو صندلی می شینه و ادای سیگار کشیدن رو در می آره. یکهو رو می کنه به نظیره و می گه: فاطمه برای چی دزدی کرد؟ برای این که می خواست غذا بخوره، من هم که می خواستم پول شیشه ام در بیاد اما حالا که شما واسم غذا دادین من خیلی متشکرم (یک ثانیه مکث می کنه، کله اش رو تکون می ده و می گه:) اما بازم دزدی می کنم. شاید بیشتر از هر چیز تحت تاثیر صداقت یه بچه ی ده ساله قرار می گیریم، شاید از میزان درک اش از شرایط و روابط اجتماعی به شگفت می آییم، شاید ته دلمون شاد می شیم که ده ها قدم با کلیشه های معمول فاصله گرفته ایم، به هر حال بی اختیار با گیتا – به جای هر کار دیگه ای- پقی می زنیم زیر خنده

اعدام: گیتا داستان هفته رو بالای سرش گرفته، به تصویر اشاره می کنه و می گه: معصومه مریض بود ولی کسی اهمیت نمی داد که اون مریضه، می گفتن باید کار کنه. تصویر بابای معصومه رو نشون می ده که داره معصومه رو می ذاره روی طناب تا بند بازی کنه. گیتا می پرسه: چه اتفاقی داره می افته؟ عاطفه می گه: می خوان دارش بزنن. آقامیر می گه: می خوان اعدامش کنن. نگاه من و گیتا به هم گره خورده، گیتا می گه: نه بابا، چرا باید دارش بزنن؟ یاسمین می گه: چون دختره. مریم می گه: چون مریضه. گیتا سعی می کنه یاد بچه ها بندازه، می پرسه: مگه خانواده ی معصومه تو سیرک کار نمی کردن؟ بچه ها- اما- کلا دیگه ارتباطی بین صفحات قبلی و این صفحه نمی بینین. ماه جبین می گه: چون دیگه به درد نمی خوره

روده ها: اسحاق رو نیمکت نشسته. مرتضی و نسیمه و سلیمان دارن تو پارک بازی می کنن. اسحاق می گه: آقا پسر، بلوز سبزه، بیا یه لحظه. مرتضی توجهش به اسحاق جلب می شه، می ره نزدیک تر. اسحاق می پرسه: آقا پسر کیک می خوری؟ مرتضی مکث می کنه، بعد می گه: نه. اسحاق می گه: چرا نمی خوری؟ خوشمره اس ها. مرتضی می گه: خب باشه، بده. اسحاق می گه: نه این جا نخور، بچه ها دهن شون آب می افته، بریم اون ته پارک بخور. مرتضی باز می گه: باشه. اسحاق می برتش ته پارک، جلو دهنش رو می گیره، پرت اش می کنه رو زمین، دو زانو می شینه کنارش، با کناره ی دستش گردن مرتضی رو قطع می کنه، و با یه حرکت جفت کلیه های مرتضی رو از تو بدنش می کشه بیرون و می اندازه تو کاسه. همه ی اینا تو کمتر از بیست ثانیه اتفاق می افته. گیتا می گه: یا خدا! من خودم رو به محل حادثه می رسونم، می گم: یه دقیقه وایسا اسحاق، بشینین، همه بشینین دور اسحاق و مرتضی. گیتا می پرسه: چه اتفاقی افتاد، نسیمه؟ نسیمه با حالت شل و ولی همیشگی اش می گه: الان... اسحاق بردش، بیهوش اش کرد و ( شونه هاشو می اندازه بالا) کشتش، یعنی گردن اش رو برید و روده هاشو در آورد. اسحاق می گه: بله اتفاق می افته، تو افغانستان دل و روده های دوست خواهرم رو درآوردن، فروختن. سلیمان کنارم نشسته، دهنش رو به گوشم نزدیک می کنه و می گه: خانم طالبا رو می شناسین؟ همونا این کارو کردن؛ رو به اسحاق می گه: دل و روده اش رو نکندن، قلوه هاشو در آوردن فروختن

خیلی وقتا فکر می کنم بچه ها تا چه حد چیزهایی رو که فکر می کنن برای ما بیان می کنن؛ که ما تا چه حد آمادگی شنیدن و دیدن اون چه رو که اونا برای ما به تصویر می کشن، داریم؛ که ما و اونا تا چه حد می تونیم تو چشم های وحشت زل بزنیم و فردا دوباره از خواب پاشیم

Sunday 19 June 2011

دانیال

بابای دانیال عاشق اش بوده. می خواسته پسرش بره مدرسه، درس بخونه، می خواسته پسرش باسواد بشه، واسه خودش کسی بشه. با اولین پول قلمبه ای که دستش می آد می ره و واسه دانیال یه شناسنامه می خره. سال های گذشته تو مدرسه ی دولتی موقع ثبت نام فقط فتوکپی شناسنامه رو ضمیمه پرونده می کردن، امسال اما، همه چیز الکترونیکی بوده. اطلاعات تو کامپیوتر نشون می ده که شناسنامه جعلی یه. با این که سال تحصیلی شروع شده بوده، دانیال هفت ساله رو اخراج می کنن

سر و کله ی مامان دانیال با کیسه ی بزرگ اش دوباره تو حیاط مدرسه پیدا شده. میلاد نوک درخت توت ئه. سونیل به صورت امیرحسین خانم نوره چنگ انداخته چون حاضر نشده لیوانش رو بده سونیل توت جمع کنه. صادق توت ها رو از لبه ی حوض خالی می ریزه تو بلوزش. سودابه رو به آسمون فریاد می زنه: شاخه ها رو محکم تر تکون بده. توت ها مثل دونه های فشنگ رو سر و کله مون می ریزه. بچه ها جیغ می زنن. به سونیل که تو بغلمه می گم: بارون توت. بعد تصحیح می کنم: تگرگ توت. مامان دانیال توت ها رو از رو زمین جمع می کنه و می ریزه تو کیسه اش. نگاهش که به من می افته، می خنده و می گه: من دندون ندارم به جز توت چیز دیگه ای بخورم

می گم: بیاین تو می خوام باهاتون ریاضی کار کنم. دانیال اخم کرده. از دم در می گه: من از ریاضی متنفرم. می گم: ریاضی ریاضی ام نیس، یه جور بازیه. دانیال می گه: من خیلی از ریاضی ریاضی متنفرم. ریاضی ریاضی نیس، شاید به خاطر همینه که دانیال بهتر از هر کس دیگه ای تو کلاس با بدنش شش می شه، حتی نه می شه، سریع تر از هر کس دیگه ای تو کلاس دستاش رو بالا سرش می گیره و هفت می شه، دستاشو ول می ده پایین، پاهاش رو باز می کنه و هشت می شه. موقع رفتن می آد نزدیک و بهم می گه: کلاس خوبی بود، ریاضی ریاضی نبود

گیتا برای چندمین بار می گه: بشین دانیال. دانیال می گه: خانم باید برم، یه کاری واسم پیش اومده، می دونین باید یه خونه رو رنگ بزنم. گیتا می گه: نه، نمی دونم، بشین. از روزهای خیلی بد امیده. تو اتاق اسباب بازی ها داد می زنه، خودش رو به دیوار می کوبه، دونه دونه لگوها رو پرت می کنه تو کلاس. به زور می کشمش از اون تو بیرون. هنوز کامل نیومده بیرون که دانیال جفت پا می پره رو کمرش. کفرم در اومده. داد می زنم: دانیال برو بشین، به شما مربوط نیس. موقع تغذیه خوردن در گوشم می گه: ببخشین خانم، من یه لحظه عصبی شدم، قاطی می کنم امید با معلم ها این جور رفتار می کنه. همه تو دایره نشسته ایم. مامان دانیال هم سر کلاس ئه، خواسته به قصه گوش بده و اومده سر کلاس. دستاش رو کیسه ی بزرگشه. از اون سر دایره می گه: سیاهت می کنم، دانیال، اگه تو مثل اون پسر بی ادبه با معلم هات رفتار کنی. دانیال از این سر دایره می گه: نه من این جوری نیستم، معلم مثل مادر آدمه. مامان دانیال می گه: از مادر آدم هم عزیزتره. سودابه رو پام ولو شده، پاهاش وسط دایره اس. دانیال توجهش جلب می شه، رو بهش می گه: پاهاتو جمع کن. سودابه بی خیاله، به بیسکوئیتش گاز می زنه و با یه حالت شعرگونه می گه: خانم ستاره مامان منه. دانیال رو به من می گه: عذر می خوام نفهمیدم بچه تونه. من می گم: سریع تر بخورین می خوایم کلاس رو شروع کنیم

یه دستش به کیسه ی بزرگش ئه، دست آزادش روی شونه ی منه، بدن سنگینش رو به کندی حرکت می ده. مرتضی جلوتر از همه راه می ره و مدام برمی گرده تا برای بیستمین بار به همه یادآوری کنه: داییم با خانم ستاره می ییم پایک. سلیمان و اسحاق دنبال هم کردن. هنگامه رو جدول کنار پارک لی لی می کنه. سودابه سر و ته از یه وسیله ی ورزشی-که هیچ وقت نفهمیدم به چه کار می آد- آویزون شده. وقتی کنار هم رو نیمکت می شینیم، مامان دانیال می گه: به باباش قراره با قرار وثیقه یه هفته مرخصی بدن. می پرسم: چند سال گرفته؟ می گه: هفت سال. تندی می گه: ولی هشت ماهش گذشته. چشماش برق می زنه. دارم موهای هنگامه رو از پشت می بافم، یکهو بر می گرده و از مامان دانیال می پرسه: خاله، مگه دانیال بابا داره؟ مامان دانیال می گه: بله خاله جون پس چی، بابا داره، بابای جوون هم داره. دست می کنه و از تو جیبش یه کیف پول پاره در می آره، داخل اش یه عکسه؛ عکس یه مرد با موهای فکلی و زیرپیرهنی که به چهارچوب در تکیه داده و دستاش رو به کمرش زده. هنگامه انگشت اش رو روی عکس می کشه، گوشه های عکس بریده شده، با دست انگار- تا تو قاب کیف پول جا بگیره. دانیال و سلیمان رو تاب ها وایساده اند و مسابقه گذاشته اند، مرتضی سرش رو برمی گردونه و رو به من دست تکون می ده. مامان دانیال با یه صدایی که به سختی شنیده می شه، می گه: خودم هم این گوشه اش وایساده بودم- و به گوشه ای که دیگه نیست اشاره می کنه. باریکه ای آفتاب رو موهای خاکستری مامان دانیال افتاده، سایه های روی زمین کم رنگ و کم رنگ تر می شن. هنگامه، تحت تاثیر یه نیروی درونی انگشت اش رو یک دفعه از روی عکس کنار می کشه و به من می گه: بدو دوربینت رو بده، باید چند تا عکس بگیرم

Saturday 11 June 2011

انتخاب


تو مدرسه ی دولتی بلندگو بوده، حیاطش بزرگتر بوده، روپوش های همه صورتی بوده؛ تو قصه ی این هفته، یه روز صبح کوثر و آزیتا سرشون رو می اندازن پایین و می رن اون تو، ناظم مدرسه بهشون می گه بی شناسنامه نمی تونن ثبت نام کنن. آزیتا از کوثر می پرسه تو که ایرانی هستی چرا شناسنامه نداری؟ گیتا رو به بچه ها می پرسه: کوثر چه جوابی ممکنه بده؟ نسیمه می گه: خب لابد کسی براش نگرفته. سلیمان می گه: بابا نداشته. میلاد می گه: نمی دونستن باید شناسنامه بگیرن. گیتا می گه: هنگامه می خوام بری بپرسی که چرا شناسنامه نداری. هنگامه از جاش پا می شه. وارد خونه می شه. رو به نسیمه می پرسه: مامان، من چرا شناسنامه ندارم؟ نسیمه داره غذا رو هم می زنه، می گه: نشد دیگه، به ما کارت نرسید. هنگامه می گه: کارت چیه؟ افغانی ها با کارت می رن مدرسه، من که ایرانی هستم چرا شناسنامه ندارم؟ نسیمه می گه: ایرانی و افغانی چه فرقی داره؟ همه ی ما آدم ایم. مغز هنگامه- با این که تازگی ها معلوم شده نارسایی های زیادی داره- اکثر اوقات قادر به درک سیر منطقی گفتگوهاس، نیس تو مدرسه هم راهش ندادن، یک دفعه قاطی می کنه، کیفش رو پرت می کنه رو زمین و می گه: برو بابا، نمی شه با تو حرف زد، چه ربطی داره؟ نسیمه انگار تو نقش چند هفته پیشش فرو رفته، باز تکرار می کنه: بچه جان آدم آدمه، چه ایرانی باشه چه افغانی.

کوثر قصه نه، کوثر واقعی، چند هفته ای یه که پیداش نیس.

می پرسم: شناسنامه رو کی می ده؟ هدیه می گه: دولت. گیتا می پرسه: دولت یعنی چی؟ معصومه می گه: یه شرکت ئه. مریم می گه: چند تا شرکت ئه. گیتا می پرسه: دولت رئیس هم داره؟ یاسمین می گه: امام خمینی رئیس دولت ئه. هدیه می گه: رئیس جمهور رئیس دولت ئه. من می گم: اگه این کلاس کشور خیالی ما باشه، به چی هاش شناخته می شه؟ هدیه می گه: با دولتش. معصومه می گه: با پرچمش. مریم می گه: با اسمش. هدیه می گه: با زبانش. می گم: خب، پرچم مون چه ریختی باشه خوبه؟ معصومه می گه: دایره باشه. می پرسم: چه رنگی باشه؟ هدیه می گه: من دوست دارم کشورمون همیشه سرسبز باشه، به خاطر همین یه کم از پرچم مون سبز باشه. یاسمین می گه: من دوست دارم تو کشورمون جنگ نباشه، به خاطر همین یه قسمتی از پرچم مون زرد باشه. می پرسم: دولت مون چه شکلی باشه؟ زکیه می گه: رئیس جمهور داشته باشیم. می گم: کی می خواد رئیس جمهور باشه؟ همه تندی دستاشون رو بالا می برن، پشت سر هم یه بیست باری تکرار می کنن: من. می گم: چه جوری انتخاب کنیم؟ معصومه می گه: قرعه کشی می کنیم. می گم: هرکس اسم خودش رو تو یه کاغذ بنویسه. اسم علیرضا در می آد. می گم: خب علیرضا تو می خوای برای مردم چی کار کنی؟ علیرضا سرش پایینه. از بچه ها می پرسم: علیرضا چرا جواب نمی ده؟ معصومه می گه: خجالت می کشه. هدیه می گه: کوچولوئه. مریم می گه: نمی دونه می خواد چی کار کنه. می پرسم: روش مون درست بود؟ یاسمین می گه: نه چون اسم اون کوچولوئه در اومد. می گم: ولی مگه اسم همه رو ننوشته بودیم، می خواستیم همه بتونن انتخاب شن، نه؟ هدیه می گه: باید یه کار می کردیم که بچه های بزرگ تر انتخاب می شدن. می گم: چرا فقط بزرگ ترها؟ معصومه می گه: هر کی بتونه خوب حرف بزنه. هدیه می گه: هر کی بدونه و بتونه بگه که می خواد چی کار کنه. می گم: خب هر کی فکر می کنه این معیار ها رو داره، پاشه وایسه. گیتا می گه: سئوال اینه که اگه شما به عنوان رئیس جمهور انتخاب شی، می خوای چی کار بکنی؟ هدیه می گه: ما باید نذاریم که تو کشورمون جنگ باشه، باید همه مون کاری کنیم که مردم خوشحال باشن، نباید بذاریم کسی بیاد تو کشورمون دعوا کنه. یاسمین می گه: باید کشورمون رو سرسبز کنیم، همه جا رو گلکاری کنیم، بچه ها برن مدرسه، دیگه کار نکنن. مریم می گه: کسی فقیر نباشه، بچه ها رو تمیز نگه داریم، همه شون شناسنامه داشته باشن. زکیه می گه: باید کشورمون چمن داشته باشه، آدم ها گشنه نباشن. هدیه می پرسه: به خاطر دو تا چمن ما گشنه نمی مونیم؟ زکیه می گه: باید سبزی بکاریم، باید غذای خوب بخوریم، باید قوی بمونیم، باید ذهنمون رو قوی نگه داریم. می گم: خب پس حالا چه جوری از بین اینا انتخاب کنیم؟ هدیه می گه: خب باید ما ها صف شیم بعد هر کس طرفدار هر کسی که هست بره پشتش وایسه. بعد یکهو می گه: یا این که اسم هر کسی رو طرفدارشه رو کاغذ بنویسه.

رای ها رو که می خونیم، اسم هدیه بیشتر از بقیه تکرار شده. می پرسم: کی بیشتر از همه رای آورد؟ همه می گن: هدیه. می پرسم: کی با این روش مخالفه؟ یاسمین می گه: من. می پرسم: چرا؟ یاسمین می گه: چون من انتخاب نشدم. می گم: فکر می کنین روشی که انتخاب کردیم خوب بود؟ هدیه می گه: آره چون من کسی رو زور نکردم که اسم من رو بنویسه، خودشون نوشتن، می تونستن اسم هر کی رو که می خواستن بنویسن ولی من رو انتخاب کردن. یاسمین از رو میز چند تیکه کاغذ پیدا کرده، رو همشون اسم خودش رو نوشته و گذاشته روی رای هایی که قبلا آورده بوده. آستین روپوشم رو می کشه و می گه: ببین من از هدیه بیشتر رای آوردم. مریم می گه: این کار بدی یه. زکیه می گه: باید مجازاتش کنیم. هدیه می گه: این کار تقلبه. یاسمین کاغذ ها رو مچاله می کنه، جامدادی رو پرت می کنه ته کلاس، کاغذ لوله ای رو می اندازه کف زمین، پاش رو می کوبونه رو صندلی. گیتا می گه: بیا به جای این کارها بریم از بچه ها بپرسیم که چرا بهت رای ندادن. یاسمین حاضر نمی شه. می ره تو اتاق اسباب بازی ها خودشو حبس می کنه.

بیشتر از این که نگران کنار اومدن یاسمین با رای نیاوردنش باشم، دلخور بیرون انداختن سونیل وسط کلاس ام؛ بیشتر از این که نگران باز کردن نصفه و نیمه ی بعضی مفاهیم باشم، غمگین دست های آقا میر ام؛ همون دست هایی که یاسمین صبحی گفته بود انقدر بار کشیده تاول های گنده زده.

Friday 3 June 2011

زندگی

در زندگی لحظاتی هست که ارتباط بی واسطه و محشری با خودت پیدا می کنی، نور و موسیقی تو ذهنت جرقه می زنن، مه تو مغزت به کناری می ره و یه تیکه روشنایی روی جزئیاتی می افته که تا به حال نادیده شون گرفته بودی: یه روز صبح از خواب بیدار شدم و از ذهنم گذشت که هنگامه نارساخوانه. مامانم گفت: مثل مادرهای وسواسی شدی، دست از سر این بچه بردار. پریا گفت: با این علائمی که می گی بعید نیس. اکبر اومده بود مدرسه تا با بعضی از بچه ها جلسه های کاردرمانی برداره، گفت: باید چند تا تمرین بهش بدیم تا بفهمیم، همین جوری نمی شه گفت. ازش خواست تا دست راستش رو بالا ببره. هنگامه دست راستش رو بالا برد، من ذوق کردم و براش کف زدم. اکبر به من نگاهی انداخت؛ یعنی این اون قسمتی نیس که باید تشویقش کنی. بعد اکبر رو به روی هنگامه وایساد و دست چپش رو بالا برد و پرسید این کدوم دستمه؟ هنگامه هنوز دست راستش بالا بود، گفت: تو مثل آینه ی منی، می خوای آینه بازی کنیم؟ اکبر یه دونه" است" نوشت و گفت این جا چی نوشتم؟ هنگامه گفت: است. اکبر یه "ت" نوشت و پرسید: این چیه؟ هنگامه گفت: ت. اکبر پرسید: دور "ت" رو توی "است" یه دایره بکش. هنگامه به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت: این تو "ت" نیس. بعد هنگامه گفت: عمو بیا برام یه قصه بخون. اکبر نقاشی یه گربه رو نشون داد و پرسید: این چیه؟ هنگامه گفت: میکروب. اکبر گفت: نه بابا، این گربه اس. حالا داره چی می خوره؟ و به ظرف شیر اشاره کرد. هنگامه گفت: داره بچه هاشو می خوره. تمرین ها تموم شده بودن. اکبر رو به من گفت: فقط دیسلکسیک نیس، یه سری اختلالات دیگه هم داره. و ورقه ی هنگامه رو برگردوند و پشتش شروع به نوشتن اختلالات هنگامه کرد. من به هنگامه گفتم: عمو می خواد کمک کنه تو الفبا رو یاد بگیری. هنگامه به نوشته های اکبر اشاره کرد و ازش پرسید: به انگلیسی می نویسی؟ اکبر سرش رو تکون داد و گفت: چند سالته؟ هنگامه به من نگاه کرد. گفتم: هفت سالشه- خواستم بگم شایدم هشت، ولی حرفم رو خوردم. هنگامه رو پای من نشسته بود و خم شده بود رو میز. اکبر همین جور می نوشت و جلو می رفت، به چهارمین اختلال که رسید، هنگامه با انگشتش به عدد چهار اشاره کرد و رو به من گفت: این جا به انگلیسی نوشته چهار

ضبط صوت رو از تو کیفم در می آرم، می ذارمش رو میز و می گم: بابام با این صبح ها رادیو گوش می ده، باید مواظب باشیم یه وقت خراب نشه چون اون وقت بابام غصه می خوره. امید از همه حرف هام فقط یه قسمتش رو متوجه شده، می گه: خانم بذارین رادیو گوش بدیم. دانیال پشت سرش می گه: خانم بذارین دیگه، تو رو خدا، فقط پنج دقیقه. می گم: باشه آخر کلاس رادیو گوش می دیم، الان هرکس بره سر جاش وایسه. بچه ها ذوق می کنن و تو گروه های پنج تایی می ایستن. می گم: حاضرین؟ یک، دو، سه. با شروع شدن آهنگ بچه خرس ها بالا و پایین می پرند و اون جایی که دونه دونه باید از تخت بیفتن پایین با جدیت و هماهنگی خودشون رو پرت می کنن رو زمین و عددهایی رو که هستن به انگلیسی فریاد می زنن. آهنگ که تموم می شه بچه ها داد می زنن: یه بار دیگه، یه بار دیگه. بچه خرس ها یه بیست باری از رو تخت پرت می شن پایین. هر دفعه فکر می کنم یه دستی، پایی، سری بالاخره می شکنه. هیچکی هیچی اش نمی شه، همه سالم می مونن. پوریا آخرش می گه: سرمشق بدین یاد بگیریم چه جوری عددها رو به انگلیسی بنویسیم

در زندگی لحظاتی هست که همه چیز برعکس می شه: هنگامه و میلاد می کشنم سمت خونشون. میلاد می گه: مامانم خودش گفت بیاریم ات خونمون. خونه شون تو زیرزمینه. در همه ی اتاق ها قفله، به جز یکی. هنگامه می گه: هیچکی نیس. میلاد می گه: همین جا بشین تا برات چایی بیاریم. هنگامه توری رو کنار می زنه و از لای پنجره ی شکسته می چپه تو آشپزخونه. میلاد می ره بالای کوه رخت خواب ها. می گه: جمعه اسباب کشی می کنیم، این جا صاحبخونه مون حتی نمی ذاره حموم کنیم، می گه چون یارانه ها رو برداشتن پول آب زیاد می آد. هنگامه داد می زنه: میلاد، استکان ها رو گذاشتم سر پله، بیا ورشون دار ببر تو اتاق. میلاد از رو رخت خواب ها می پره پایین و می ره که استکان ها رو بیاره. من از تو کیفم یه جعبه بیسکوئیت در می آرم. هنگامه تو یه پیاله پنج شش تا گوجه سبز مچاله ریخته. وقتی مشغول چایی خوردن ایم، مامان بزرگ هنگامه می آد تو، به میلاد می گه: کجا بودی؟ مامانت همه جا رو دنبالت گشت، آخرشم یکه رفت بیمارستان. میلاد اخماشو می کنه تو هم و می گه: بی بی، من مغازه بودم. مغازه نبوده، تو مدرسه پیش من بوده (یکراست از در اومده بوده تو و بهم یه زردآلو و یه خیار داده بوده)، ولی منم به هرحال چیزی نمی گم. صادق اون بیرون کفش ها رو پشت هم قطار کرده و رو به من می گه: این ماره. بی بی می گه: تو بچه نداری؟ می گم: نه، شوهر هم ندارم. بی بی غش غش می خنده و می گه: این طوری خوبه، اخلاق ایرانی ها خوبه، ما تو افغانستان همسال هنگامه رو شوهر می دیم. سودابه صداش از تو راهرو می آد. من رو که می بینه می پره تو بغلم و دیگه حاضر نیس کنده بشه. هنگامه یه قوطی کرم لوسیون آورده، می گه: خاله، این انقدر دست رو نرم می کنه- یه کم بعد که نمی تونه درش رو باز کنه غر می زنه: به مامانم گفتم این رو نذار تو یخچال درش سفت می شه ها. می گم: بده من درش رو باز کنم. هنگامه دو زانو می شینه، به کرم خیره می شه و تکرار می کنه: انقدر دست رو نرم می کنه که خدا می دونه. بعد یه کلیپس از سرش باز می کنه و می ره پشتم که به موهام وصلش کنه، می گه: این از سر من باز می شه هی، می دمش به تو. می آد جلو و شال ام رو یه مدل خاصی سرم می کنه. هر هر می خنده و می گه: موهاتو بالای بالا بستم. کف می زنه و می گه: بیا خودت رو تو آینه نگاه کن، شبیه این دختر سوسول ها شدی. آینه جا به جا لکه های سیاه داره ولی می تونم خودم رو توش ببینم، هم خودم رو هم بی بی رو، هم هنگامه رو. موقع بیرون اومدن، هنگامه می گه: چشماتو ببند. دستش رو می کنه تو جیب روپوشم و بعد می گه: خب می تونی چشماتو باز کنی ولی دستت رو نمی تونی تو جیبت کنی تا دور دور شی، اون وقته که می تونی

سه تا سنگ کوچولوی زرد، یه قورباغه ی صورتی چشم گنده و یه خرگوش که پیراهن منگوله ای تنش کرده؛ این چیزهاییه که وقتی می آم پول تاکسی رو حساب کنم تو جیبم پیدا می کنم