Sunday 24 July 2011

یقین

صفیه زنگ زده که بپرسه از نمایشگاه عکس شون خبری دارم یا نه. خبر ندارم. می گه: دارن بیرون مون می کنن. می گه: دارن همه ی اونایی رو که تو سرشماری سال پیش شرکت کردن، خانواده به خانواده صدا می زنن. خبر ندارم. می گه: کاش می شد از این موضوع عکس می انداختم. می گم: خب بنداز. می گه: فقط دو ماه دیگه ایران ایم، یعنی تا اون موقع نمایشگاه مون برگزار می شه؟ خبر ندارم

سونیتا از سرآسیاب کوبیده و اومده مدرسه. از سرآسیاب کرج. با مترو. با داداش کوچیکش. داداشش حوصله نداره، گرمشه. می پرسم: مداد رنگی بدم نقاشی کنی؟ کله اش رو تکون می ده و می گه: نه. سونیتا می گه: کسی نبود نگهش داره. عکس ننداخته. یه تیکه کاغذ از تو کیفش در می آره. می گه: همه رو دارن رد مرز می کنن، می خوان ماهی پنج هزارتا پس بفرستن. می گه: برای همه ی افغانی ها از این کاغذها اومده. می گه: به هر خانواده فقط چهارماه وقت دادن تا از ایران خارج شن. می گه: ما برنمی گردیم. می گه: آدم با پای خودش به جایی که ازش فرار کرده برنمی گرده. می گه: انقدر می مونیم تا خودشون بندازنمون بیرون. می پرسه: این چیزها رو می شه با عکس نشون داد؟

فرزانه می گه: روزی نیس که عموهام به بابام نگن که نذاره من مدرسه برم، با این حال من همیشه تونسته ام بابام رو راضی کنم که درس بخونم. می گه: دو سال دیگه دیپلم می گیرم. می گه: اگه الان بندازنمون بیرون هیچ وقت نمی تونم درس ام رو تموم کنم، همه ی زحمت هام به باد می ره. یکی از طرف یونسیف اومده مدرسه که یه تحقیقی انجام بده، با این که موضوع اش مرتبط نیس، آوردمش که باهاش حرف بزنه؛ تمام مدت روش به اونه، ولی اون جا که می زنه زیر گریه، صورتش رو پشتم قایم می کنه

مریم می گه: داداشم کشته شد. نظیره می گه: راست می گه همه مون تو خونه بودیم، اون تو حیاط بود، بمب افتاد. مریم می گه: مامانم بهش گفته بود بره نذری بگیره وقتی برگشت، مامانم غذا رو تو ظرف دیگه خالی کرد و بهش گفت بره قابلمه رو پس بده. نظیره می گه: خونه مون خراب شد. مریم تکرار می کنه: داداشم کشته شد. نظیره می گه: جلو چشم مون. مریم می گه: چشم های من بسته بود

الناز تو قاب چیدتمون، بدون این که بهمون بگه هرکدوم چی ایم، هر کدوم کی ایم. گیتا دست من رو گرفته، من رو زانوهام ام. گیتا اخم هاش تو همه. هر دو مجسمه ایم. نوال می گه: با شماره ی سه هرکدوم هر چی فکر می کنین به طرف مقابل تون بگین... پنج سال پیش، شایدم بیشتر، تو کوچه های پشت امامزاده یه مامور رو دیدم که دست یه پسر ده ساله رو چسبیده بود. هوا داشت تاریک می شد، تو کوچه پرنده پر نمی زد، یه عصر تو آخرین روزهای شهریور ماه بود. پسره صورتش از اشک خیس بود. ماموره داد می زد: برت می گردونم به همون جهنمی که ازش اومدی. همون موقع هایی بود که بچه های کوچیک رو سوار اتوبوس می کردن و بی اطلاع خانواده هاشون می فرستادن تربت جام؛ همون موقع هایی بود که خانواده ها همون جور که تو خونه هاشون نشسته بود و داشتن ظرف می شستن، غذا می پختن یا تلویزیون نگاه می کردن، می فهمیدن که بچه هاشون رو از مرز گذروندن؛ همون موقع هایی بود که بچه های هزاره مسیرشون رو برای این که به مامور برنخورن جا به جا عوض می کردن

نمی دونم باید چی گفت، چی نوشت یا چی کار کرد. هرچند یقین دارم که باید گفت، نوشت و کاری کرد

Saturday 2 July 2011

جرقه های کوچیک خوشبختی

یه سری دور میز نهارخوری دور هم جمع شده بودن و نقاشی می کردن، بعضی ها تلویزیون نگاه می کردن، چند تایی دور لپ تاپ من دایره زده بودن و عکس نگاه می کردن. بستنی خوردیم، کمی رقصیدیم، ادای کاراته بازها رو در آوردیم. من روی تخت نشسته بودم و نگاهشون می کردم. با خودم گفتم همشون می تونن همین جا بمونن. تا ابد. و من می تونم همین جور که اینا هستن به کارهام برسم؛ اون روز بار اولی بود که به این فکر کردم. صدای خنده ی چندتاشون از آشپزخونه می اومد؛ داشتن ظرف های بستنی شون رو می شستن. نسیمی که از پنجره ی باز می وزید توی خونه، موهای همه مون رو آشفته می کرد... باریکه ی نوری که روی کاشی کف اتاق افتاده بود کم رنگ و کم رنگ تر می شد. زیر لبی گفتم: ساعت ده دقیقه به پنج ئه، ساعت پنج بر می گردیم

شش صبح سوار دوچرخه شده بودم که برم مدرسه. وسط راه پشیمون شده بودم. تو یه کافه نشسته بودم و شروع کرده بودم به نوشتن، تنها وسیله ای که تو اون روزها حس بیهودگی رو پس می زد. بیش از اندازه طول کشیده بود. یکی از بچه ها زنگ زده بود به گوشی ام. گفته بود دارن خونه هامون رو خراب می کنن. گفته بود ساعت سه صبح ریختن تو زمین و اشک آور زدن. گفته بود از صبح با کامیون شصت، هفتاد خانواده رو با زور و ضرب بردن خارج شهر. وقتی من رسیدم، بولدوزرها خونه ها رو می خوردن و جلو می رفتن، ده ها نفر دور زمین زنجیره ی انسانی بسته بودن. زن و مرد و بچه هزار گوشه ایستاده بودن و زار می زدن. نصف بچه هامون پیداشون نبود. یکی از پلیس هایی که که راه مردم رو بسته بود، گفت: دو سال بهتون وقت دادیم از این زمین برین، باز برگشتین، سیم خاردارها رو کنار زدین و برگشتین، هر چی سرتون بیاد حق تونه. تا عمر دارم لحظه ای رو فراموش نمی کنم که زنی از بین جماعت داد زد: حداقل پل پوت همه ی آدم ها رو از شهر بیرون کرد، شما فقط زورتون به فقرا می رسه، شما از خمرهای سرخ پست ترین. خانواده هایی رو که موندن تو مدرسه جا دادیم. مدرسه مون یه اتاق چهل متری بود. هر نفر به اندازه ی ده سانت جا داشت، بهتر از خیابون خوابی بود. همون روز چتریا رو آوردم خونه ام- چتریا یکی مثل سودابه بود. روز بعدش جانوی رو آوردم. سه ماهش بود، مادرش بعد از اون روز به کل غیب اش زده بود. دو ماه بعد تیدا رو آوردم که گاز اشک آور ریه هاشو داغون کرده بود، وقتی آوردم اش پنج ماهش بود. هر سه شون شش ماه تو خونه ی من موندن. صبح ها با هم پا می شدیم، با خودم می بردمشون سر کار، عصر برمی گشتیم، وقتی آماندا نبود، من یه چیزی برای خوردن آماده می کردم، وقتی اون بود برامون نودل درست می کرد. همه ی اطرفیانم اولش می گفتن نیارشون؛ بعد که آوردمشون، می گفتن نمی تونی ازشون مراقبت کنی؛ بعدها می پرسیدن چطور این کار رو می کنی- هیچکی نمی پرسید چرا آورده بودیم شون. یه شب که تیدا مشکل تنفس اش بدتر شده بود تا صبح با آماندا بیدار موندیم. نزدیک های صبح بالاخره تونست بخوابه. جیرجیرک ها جیرجیر می کردن، هوا آروم آروم روشن می شد. پنج تایی رو تخت دراز کشیده بودیم، چتریا تو خواب غلت زد و به پهلو خوابید. جانوی شست اش رو می مکید. آماندا گفت: تیدا یعنی فرشته. دستش زیر سرش بود، گوشهامون از صدای خس خس سینه ی تیدا پر شده بود، نگاهم کرد و پرسید: هیچ می دونستی؟

تو خونه ی نازگل ایم. دارم ظرف ها رو می شورم. هنگامه به پنجره خیره شده. سودابه و هنگامه و صادق از وقتی اومدن شیفته ی ماهی پلاستیکی هایی شده که نازگل چسبونده به شیشه ی آشپزخونه، از هر فرصتی استفاده می کنن تا بیان و نگاهشون کنن. همشون ماهی قرمز هستن جز یکی، یکی اش سیاهه. همیشه جوری چیده شده بوده انگاری که ماهی های قرمز دارن پشت سر ماهی سیاه کوچولو حرکت می کنن. امروز اما، ماهی سیاهه رو به ماهی های قرمز کرده. هنگامه می گه: این سیاهه با بقیه فرق داره، انگار داره تنهایی با اون یکی ها می جنگه

هنگامه کله اش رو زیر آب می کنه و بعد که بیرون می آره با چشم های بسته می گه: من ماهی ام. سودابه از خنده غش کرده. صادق دستاشو رو آب می کوبه... همیشه فکر کرده ام زندگی جرقه های کوچیکی یه که- خیلی جاها به رغم همه، خیلی مواقع در جهت مخالف همه- باید رو هوا بجهی و بگیریش. همیشه فکر کرده ام که حتی گرفتن یه جرقه ی کوچیک هم کافی یه تا مسیر زندگی ات عوض بشه