Friday 28 October 2011

چیزای قشنگ

حسین می گه: من کارگردانم. سیرتی می گه: چی می گی اسکل، برو بشین. یاسمین می گه: من سفید برفی ام. حسین داد می زنه: من کارگردانم. من از مصطفی می پرسم: پای چشمت چی شده؟ سیرتی رو به بهار می گه: دو تا جمله اس ها... ببین می تونی از اول تا آخر یه دفعه بدون این که وسط اش قطع کنی بگی؟ یاسمین کتاب رو تو گردنم فرو می کنه و می گه: این رو می خونی واسم؟ سجاد با دوچرخه اش سه دقیقه یه بار میاد، از جلومون رد می شه و رو به دوربین می گه: دروغه! مصطفی دستش رو می زنه زیر چونه اش و می گه: تو دعوای دیروز این جور شده. فریبا، بهار رو تکون تکون می ده و می گه: بگین دیگه، خانم. حسین سه پایه رو می چسبه و می گه: من کارگردانم. یاسمین می گه: من سفید برفی ام. سجاد می گه: دروغه. من می گم: به جای این حرفا، هرکی بگه اگه دوربین داشته باشه از چی فیلم می گیره. مصطفی می گه: من از دیوار فیلم می گیرم. می پرسم: دیوار چی؟ می گه: دیوار دیگه، دیوارهای مختلف، دیوارهای ریخته، دیوارهای خونه. یاسمین می گه: من از خودم فیلم می گیرم. حسین می گه: من از چیزای قشنگ فیلم می گیرم. می پرسم: چیزای قشنگ مثل چی، حسین؟ جواب نمی ده

هنگامه می گه: با بدنم یه شعر گفتم می خوای برات بخونم؟ رو سکوی کنار دفتر نشسته ایم. سودابه داره نقاشی می کشه، مادرها دور حوض خالی نشستن، بچه ها دنبال هم می دوند. هنگامه انگشتاشو گرد می کنه و با یه لحن آهنگین می خونه: اول این دو تا کوچولو روی ابرا نشسته بودن ( انگشتاشو می ذاره رو پیشونی اش)، بعد سر خوردن ( انگشتاشو هل می ده رو پلک هاش)، بعد چشماشون رو باز کردن و فهمیدن بالای کوه گیر افتادن (جفت انگشتاشو می می ذاره دو ور دماغش) بعد گفتن به درک و تاب بازی کردن (لاله ی گوشش رو تکون می ده). حسین بالای پله ها وایساده. از اون بالا می گه: اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی ساق پات رو خرد می کنم. هنگامه ساکت شده. بدون این که به حسین نگاه کنم، می گم: بخون، تو به اون چی کار داری. هنگامه دودل ئه. زیرلبی ادامه می ده ولی چشمش به حسین ئه، می خونه: بعد از رو تاب کنده شدن... حسین اومده پایین پله ها، داد می زنه: مگه نگفتم صدات رو ببر؟ دست می اندازه و کش هنگامه رو از رو سرش قاپ می زنه. هنگامه جیغ اش می ره هوا. سودابه اون وسط داد می کشه: اون کش من بود. من می گم: انقدر شلوغش نکنین، کش ات رو می ده. به حسین می گم: کش اش رو بده، بریم مچ بندازیم

حسین یازده، دوازده سالشه. خوشحالم که از دروازه غار یا هرجهنم دره ای که رفته بوده جنس بفروشه، برگشته. بهم می گه: خانم همه ی زورتون رو بزنین. می گم: آخه همه ی زورم زیاده. ته حیاط چند تا پسر کلاس اولی افتادن به جون هم، یکی از مادرها زیر درخت توت داره کهنه ی بچه اش رو عوض می کنه. حسین می گه: زور من هم زیاده. وقتی می بازه کله اش رو می کوبونه به در و تخته، می گه: من از خانم باختم. می خندم، می گم: یه روز دیگه می بری. هنگامه کش رو می ده دستم و پشتش رو می کنه تا به موهاش ببندم. سودابه دنبال رنگ قرمز می گرده، حسین بازو می گیره. یکی از مادرها جلو می آد، بچه اش پشتش قایم شده، تا به حال ندیدم اش، می پرسه: شما چی هستین؟ مربی این؟ هنگامه می گه: نه این خاله مه. سودابه می گه: مامانمه. حسین می گه: خواهرمه

حمیدآقا می گه: مغزش دیگه از کار افتاده، دیروز دماغ یه معلم رو خون انداخت. کله هامونو رو به آسمون گرفته ایم، می گم: از بالای دیوار بیا پایین. ادای گیتار زدن در می آره و می خونه؛ نه آهنگش آشناست، نه شعرش، تا به حال نشنیده ام. کوثر از پشت در حیاط داد می زنه: بهش بگین بیاد بریم خونه. حمیدآقا رو به من می گه: الان همسایه زنگ می زنه پلیس. می پرسم: همسایه دیگه واسه چی زنگ می زنه پلیس؟ سیرتی می گه: همسایه یه اسکلی یه دیگه. مصطفی یکی از ژل های پاک کننده ی دستی رو که یه بدبختی به مدرسه اهدا کرده روی شلوار سیرتی می پاشه و می گه: آدم به همسایه اش می گه اسکل؟ حمیدآقا می گه: دخترپسرا وسطی بازی می کنن، همسایه شاکی می شه. سیرتی مصطفی رو هل می ده و می گه: نیگا چی کار کردی، اسکل. حسین از بالای دیوار به ژل دست اشاره می کنه و می گه: من هم از اون تفنگ ها می خوام

حسین اومده پایین دیوار. تو فاصله ای که بره دوباره بالا و دیگه پایین نیاد، ازش می پرسم: نگفتی چیزای قشنگ که می خوای ازشون فیلم بگیری، مثل چی. از تو جیبش یه مشت تخمه در می آره، کف دستم می ریزه و می گه: مثل مسافرت

Sunday 16 October 2011

خداحافظی

امروز برای هنگامه روز ملی جادوئه؛ هر سئوالی ازش بپرسی تو جوابش یه " جادو" داره. رفته بالای میز، من و بهار نشسته ایم رو مربع های رنگی، گیتا داره سودابه رو قلقلک می ده. هنگامه رو به من می گه: کله ات رو پایین بگیر، می خوام بپرم. امروز برای صادق روز ملی استقلاله؛ تازه فهمیده صادق ئه و نه هیچ کس دیگه؛ مثل روزهای قبل حرف بقیه رو تکرار نمی کنه، وقتی نوبتش می رسه، بلند می گه: یک، دو، سه و می پره. پاش خورده تو دماغ هنگامه. تا اون موقع بی خیال نشسته ام ولی وقتی خون دماغش می ریزه رو بلوزش، می زنمش زیر بغلم تا ببرمش دم آبخوری. دستاش رو جلو صورتش گرفته ولی تو راه پله، غش غش می زنه زیر خنده. می گم: دیوونه. باز می خنده، سرش رو گذاشته رو شونه ام، یکهو می گه: خون ریخت رو روسری ات. می گم: عیب نداره. وقتی شیر آب رو باز نگه داشته ام تا دماغش رو آب بزنه، می پرسم: چرا این قدر خون دماغ می شی؟ همون جور که کله اش رو کج گرفته، تو دماغی می گه: دماغم جادویی یه،
هروقت دایی ام مامان سونیل رو می زنه، از دماغ من خون می آد.

حمید آقا می آد تو کلاس تا کلید رو بهم بده. داره می ره سر کار. می گه: هروقت خواستین برین، در حیاط رو قفل کن و کلید رو پرت کن تو باغچه. می گم: ما هم داریم می ریم. سودابه می گه: نه نریم. امروز برای سودابه روز ملی خاص بودنه؛ فقط به اونا زنگ زدیم تا بیان مدرسه. منتظر می مونه تا همه از کلاس برن بیرون. بعد می گه: بغلم کن. دم در حیاط، حمیدآقا می گه: اینا بالاخره یه روز می رن زیر ماشین. می گه: مخصوصا این- و به صادق اشاره می کنه. صادق می گه: نمی رم زیر ماشین. تو کوچه، گیتا می گه: من ماشین دارم، بریم برسونیمتون دم خونه ی دایی تون. هنگامه می گه: ماشین خانم گیتا سفیده. بهار می پرسه: از کجا می دونی؟ هنگامه می گه: من جادو بلدم. امروز برای گیتا روز ملی پیشنهادهای رویای یه؛ دم بقالی سر کوچه می گه: بریم بستنی کوکایی بخریم. بستنی کوکایی همون چیزیه که یه هفته اس ما رو معتاد خودش کرده. وقتی به پارکینگ می رسیم یه دستم به صادق و یه دستم تو دست سودابه است، بستنی کوکایی تا دسته تو حلقمه.

دم آسانسور یه پنج دقیقه ای معطل می شیم. بچه ها کلافه شدن. هنگامه می گه: شاید این یکی آسانسوره، و به در کناری اشاره می کنه. گیتا می گه: نه، اون راه پله است. سودابه می گه: شاید آسانسور اینه، و به همون در اشاره می کنه. گیتا می گه: نه. رو به صادق می گه: خب نوبت توئه، یه دفعه هم تو بپرس. صادق نمی پرسه، روز استقلال اش رو بی نقص تا انتها می خواد حفظ کنه. من می گم: آسانسور همین جوری که نمی آد، باید براش شعر "آسانسور زود بیا" رو بخونیم تا بیاد. هنگامه می پرسه: واقعا؟ سودابه می گه: چه جوری؟ گیتا می خونه: آسانسور آسانسور زود بیا... ( یه سری قافیه ردیف می کنه از سودابه و هنگامه ای که منتظرش نشستن و صادقی که چشماش رو بسته و ماهایی که بالا و پایین می پریم). شعر که تموم می شه، آسانسور دینگی صدا می کنه و درش باز می شه.

تو ماشین گیتا نشسته ایم. پشت چراغ قرمز تا کمر از پنجره آویزون می شیم و عربده می زنیم: قطار قطار زود برو، از توی ایستگاه برو، برادرم زن می خواد، پولش رو از من می خواد، من که پولی ندارم، چاقو رو در می آرم، پدرش رو در می آرم. وقتی می پیچیم تو پامنار، هنگامه می گه: سه دفعه دیگه هم بخونیم، باشه؟

سرکوچه ی تنگ، سودابه تنها کسی یه که می مونه. وسط کوچه وایساده و دستش رو تکون می ده. اون قدر می مونه و پافشاری می کنه تا صادق و هنگامه هم وسط های کوچه می ایستن، انگاری تازه از رفتار سودابه می فهمن که یه چیزی عادی نیس؛ که خداحافظی امروز فقط از یه آدم نیس، خداحافظی از یه دوره ی زندگی یه که داره آروم آروم به پایان اش نزدیک می شه. مثل همه موقعیت های این ریختی احساس می کنم یه چیزی تو دلم اندازه ی یه حفره خالی می شه.
برای من، شاید امروز روز ملی از درون تهی شدنه.

رو پام نشسته. می گه: تو زنگ زدی من خواب بودم. می گم: بعدش که زنگ زدم باهات حرف زدم. می گه: تو که نبودی من رفتم کلاس دوم. می گم: هنگامه رفته کلاس دوم، تو همون پیش دبستانی هم بری برای من کافیه. می گه: تو که نبودی من انقدر سالم شد ( و پنج تا انگشتش رو باز می کنه). می گم: نه خیر، تو شش سالته. چونه اش رو نشون می ده و می گه: تو که نبودی من رفتم بالای تاقچه. می پرسم: بالای تاقچه چه خبر بود؟ می گه: رفتم قاب عکس رو بیارم. نخ بخیه هاش سبزه، آخرش یه گره گنده اس. خم می شم رو شیکمش و می گم: خانم گیتا برات یه بسته قلقلک گازگازی تجویز کرده