Sunday 20 November 2011

اطمینان

یک: سینا سه سالشه. البته من می گم سه سالشه. خانم بنفشه می گه: سه سالش نشده. می گم: پس چطور این همه شعر بلده؟ می گه: لابد مادره خونده، این یاد گرفته. سینا خپله. خیلی هم خپل نیس، ولی خپل تر از صادقه. صادق باهاش رفیق شده، هرچند خیلی حوصله ی بچه کوچولوها رو نداره، ترجیح می ده تنهایی بازی کنه یا با بزرگ ترها بپره. وقتی سینا شعر می خونه، صادق با دقت تحسین برانگیزی گوش می ده. سودابه در گوشم می گه: این شبا رو کارتن می خوابه. هنگامه در اون یکی گوشم می گه: مامان این سیگاری بوده، بردنش زندان. خانم بنفشه می گه: مادره تو کمپ طاقت نمی آره، اندازه ی گنجیشکه. سودابه یکهو می پرسه: مامان سینا گنجیشکه؟ خانم بنفشه غش غش می خنده، همون طور که می ره سمت دفتر می گه: چشم تون بهش باشه، یه وقت بیرون نره. تو راه پله دعوا شده. یکی از دخترهای کلاس چهارمی یه بچه گربه ی فلج آورده مدرسه. پیچیدتش لای شال گردن و حاضر نیس از خودش جداش کنه. حسین وایساده تو راه پله و داد و بیداد راه انداخته، من رو که می بینه می گه: باید بکشیمش، داره درد می کشه. هنگامه داد می زنه: نه، نکشیمش. سودابه به پای حسین لگد می زنه. دختر کلاس چهارمی فحش مادر می ده. بچه گربه ی فلج با یه حالت ملنگی احمقانه ای نیگا می کنه و خمیازه می کشه. می گم: درد نمی کشه ها حسین، قیافه اش رو ببین. حسین می گه: من می دونم که این داره درد می کشه. کم مونده گریه اش بگیره. کله اش رو ماچ می کنم، می گم: انقدر دیوونه نباش. وقتی فلج باشی که دیگه درد نمی کشی. وقتی از پله ها می آییم پایین، خانم بنفشه دم در دفتر وایساده، رنگ به چهره اش نیس، می پرسه: سینا کوش؟

بیشتر از همه، سودابه نگرانه. تو پارک رو به روی مدرسه به هر کی می رسه می پرسه: یه بچه ی کوچولو ندیدین؟ بیشتری ها جواب نمی دن، بعضی ها می خندن، یه پیرمرده می گه: تو خودتم کوچولویی. سودابه خوشش نمی آد، بهش زبون درازی می کنه. از من می پرسه: حالا چی می شه؟ با یه اطمینان بی خودی می گم: هیچی نمی شه، اگه از مدرسه اومده باشه بیرون، برمی گرده. سودابه کله اش رو می کنه تو سرسره لوله ای و می گه: این جا هم نیس. می گم: برگردیم، شاید تو خود مدرسه باشه. می دوئه و دستم رو می گیره، می گه: من هم یه بار گم شدم. دم آبخوری، حسین و سجاد با هم گلاویز شده اند. با دستم هل شون می دم و می گم: برین اون ور دعوا کنین، این زیر کلاسه. همون زیری که کلاسه، یه پنجره داره که به حیاط باز می شه. از تو پنجره چشمم به سینا می افته که تو کلاس رو میز نشسته و دستاشو زیر چونه اش زده. معلم کلاس که من رو می بینه، دست تکون می ده، به سینا اشاره می کنه و با خنده می گه: کاش همه مثل این یکی گوش می دادن

دو: هنگامه دستاشو باز کرده و دور خودش می چرخه، برگ های زرد درخت توت تو هوا پیچ می خورن و با تاب پایین میان. مامان هنگامه دندونش چرک کرده، چرک زده به عصب، عصبی که لابد به یه جاهایی تو مغزش وصل بوده. حالا نمی تونه خیلی خوب حرف بزنه، نمی تونه خیلی خوب بهم نیگا کنه، چشم هاش از درد باز نمی شه. هنگامه دور خودش می چرخه و می گه: اکرم گفته برام لباس عروس می خره. هنگامه همیشه یه علاقه وصف نشدنی ای به عروس داشته. بعضی صبح ها که دیر می اومد مدرسه، می پرید تو دفتر و می گفت: شب خواب دیدم عروس بودی، خواب ام طولانی بود نشد زودتر بیام. بعد از ظهرها می گفت: جامدادی عروسی هم هست ها، می دونستی؟ یه دفعه ازش پرسیدم: عروس چی هست؟ یه موجودی رو کشید که هزار رنگ بود، به پیشونی اش یه دایره آویزوون بود، و دستش دو تا خورشید بود. مامان هنگامه دستش رو می ذاره رو لپش و می گه: میلاد به حرف شما گوش می ده، بهش بگین با هنگامه درس کار کنه. هنگامه دیگه چرخ نمی زنه، دستش رو گره کرده دور کمر اکرم. از ذهنم می گذره: اینا کی با هم صمیمی شدن. میلاد می گه: من هر چی برای هنگامه سرمشق می نویسم، پاره اش می کنه. من می پرسم: چرا هنگامه؟ می پرسم ولی گوشم بهش نیس، دارم سبک سنگین می کنم که خوبه یا بد که اکرم و هنگامه رفیق شده باشن. می پرسم ولی ذهنم درگیر کنکاش خاطره هاست، پیش اکرم شش سال پیش که فقط دوسه سال از الان هنگامه بزرگ تر بود، سجاد رو بغل می کرد و دست فاطمه رو می گرفت می اومد سر کلاس نقاشی می کشید. می پرسم ولی حواسم به مامان هنگامه اس که رو بهش می گه: آخرش هیچی سواد یاد نمی گیری. اکرم یکهو دست های هنگامه رو از دورش باز می کنه و می گه: چطور این حرفو می زنین؟ باید بهش یه کم اطمینان داشته باشین. می گه: من کیف می کنم وقتی صبح ها می بینیم هنگامه از در میاد تو، دست صادق و سودابه رو گرفته، همشون تمیز، همشون مرتب. تو چشمام خیره نگاه می کنه و با یه لحن مبازه جویانه ای می گه: باید بهش اعتماد کنین

سه: هیچ معلوم نیس که وقتی فلج باشی درد نمی کشی. هیچ معلوم نیس که چون یه بچه ی کارتن خوابی، تو کوچه و خیابون گم نمی شی. هیچ معلوم نیس که اگه تمرکز یادگیری نداشته باشی، چیزی یاد نمی گیری. سعی می کنم وقتی دارم با سودابه سر و کله می زنم اینا یادم باشه؛ وقتی حاضر نیس بره خونه و عر می زنه که تو مامانمی، یه جا بهش اعتماد کنم که فرق بین چیزهای تو ذهن و دنیای بیرون رو متوجه می شه

Monday 7 November 2011

بارون

من پوست شکلاتم، بهار سکه اس، هنگامه با دندون کون مدادش رو می کنه و می گه: اینم منم. من از هردوشون جلوترم. ولی بعد هنگامه یه دو می آره، سوار دوچرخه ی تندرو می شه و و می ره رو خونه ی دوازده. من اون ته موندم. به هنگامه می گم: الان بهت می رسم. هنگامه چترش رو بوس می کنه و می گه: چتر خوشگلم گریه نکن. می گم: همون موقع که دیدیم فنرش کنده شده باید پس می دادیم یکی سالم می گرفتیم. می گه: سالمه، فقط بارون روش ریخته، انگاری خیس اشک شده. تو ایستگاه مترو دستم رو می کشه سمت سه تا صندلی خالی و می گه: بشینیم این رو. از تو کیفش کلاه گاوی اش رو در می آره، تا رو چشماش پایین می کشه، به پشتی صندلی تکیه می ده و می گه: من هنگامه نیستم

من خسته ام، بهار پر فکرهای عجیب و ترسناکه، هنگامه خوابش می آد. قبل از این که بریم تو دالون، کوه رو می بینیم که یک پارچه سفیده. من به یه نقطه ی دوردست خیره می شم و می گم: بریم اون بالا؟ هنگامه می گه: نمی ذارن که. من می گم: چرا نذارن، کوه رو که نخریدن. بهار می گه: بریم، ولی اون بالا سرده. هنگامه می گه: تو کاپشن داری، خاله ستاره کاپشن داره، منم کاپشن دارم. برج بغل دستمونه. کوه سفید روبرومونه، مه دامنه هاش رو پوشونده. من با انگشتم به برج اشاره می کنم و می گم: از اون بالا پرواز کنیم بریم بالای کوه. هنگامه می گه: من دمب تو رو می گیرم، خانم بهار دمب من رو، سه تایی می پریم و می ریم به برف ها دست می زنیم. برف ها سردن، هنگامه رو صندلی عقب خوابش برده، دالون تاریکه، من و بهار ساکت ایم

من از صبح یه بغض بی پایانم، بهار نیم ساعتی زودتر رسیده، هنگامه خواب مونده. برف ها رو پاشیده ام تو چشمهای بهار و هنگامه، اونا دمب من رو ول کردن، من چرخ می خورم و تو هر دور یه وجب به زمین نزدیک تر می شم. هنگامه می گه: این هم نامه ی خانم گیتا. وقتی پاکت رو می ذارم تو کیفم، چشمش به دستمه، آخرش می گه: اگه بخوای می تونی بخونیش. از آسمون مثل دمب اسب بارون می آد. هوای گرم و خفه ی دفتر می برتم به سال های گذشته، وقتی صادق رو روی میز دفتر خواب می کردم و یه دستی کارنامه ی بچه ها رو تایپ می کردم؛ گیتا سنگک داغ رو به خودش چسبونده و دم حوض وایساده، حوض پر ماهی یه، ماهیا قرمز ان، رقص کنان چرخ می زنن و هرازگاهی به دمب شون یه تکون آروم می دن، تکونشون موج درست می کنه، موج از تو حوض می ریزه بیرون و کوچه رو پر آب می کنه

من ناخنم رو کنده ام و انگشتم خون افتاده، بهار آخرین دستمال کاغذی رو نصیب شده، هنگامه کله اش بی کلاه مونده. تو واگن مترو به زنه می گم: برین اون طرف شاید یکی پا شد جاش رو داد به شما. زنه رو لولاها وایساده و تعادل نداره، با یه دست کلاه بچه اش رو در می آره و هن هن کنان می گه: دیگه اون دور و زمونه گذشته. هنگامه رو پنجره ی خودش یه آدم کشیده، یه آدم و یه خونه و یه خورشید. من کنار خورشید هنگامه، یه ابر کشیده ام، یه ابر و پایین اش هم قطره های بارون. پنجره دیگه جا نداره. هنگامه به اون یکی پنجره نیگا می کنه و به من می گه: عمو پنجره اش جون می ده واسه نقاشی کشیدن. عمو یه پسر جوونه، حوصله نداره، پای راستش تکون تکون می خوره. هنگامه ول کن نیس، می گه: عمو یه گاو برام بکش. من می خندم. عمو ذوق می کنه. راننده ی تاکسی از آینه ی جلو چپ چپ به ما نگاه می کنه. گاو عمو شاخ نداره، دهنش رو یه جوری باز کرده انگاری داره قاه قاه می خنده

مجتبی می پرسه: بعد از سی و نه چه عددیه؟ هنگامه می گه: سی و ده. قبل هر جواب دادنی، یه سری برمی گرده و من رو نیگا می کنه. پریا می گه: این قدر بیخود نگران نباش، این قدر بیخود این بچه رو موقع جواب دادن با نگرانی نیگا نکن. هنگامه رو خونه ی دوازدهه، دستش رو دراز می کنه و آخرین تیکه ی بیسکوئیتش رو می ده به بچه ای که بغل مامانشه. لولاهای بین دو کوپه تکون می خوره و صدای قژقژاش قطار رو پر می کنه. بهار دم ایستگاه مترو ماشین رو نگه می داره. هنگامه چشماشو آروم باز می کنه و می پرسه: رسیدیم؟ کوچه رو آب گرفته، مردم در خونه ها گونی شن گذاشتن، گونی ها آب رو هل دادن وسط کوچه. از این گونی به اون گونی که می پریم، هنگامه می گه: مامانم صبح یه ساعت خونه رو زیر و رو کرد تا چترمون رو پیدا کنه. بهار ماشین رو نگه می داره، سه تامون بیداریم؛ دست مون سه تا ظرف پر برفه، هنگامه می پرسه: شیره رو با چی درست می کنن؟

بارون قطع شده اما هنگامه چتر نو اش رو کماکان بالا سرش باز نگه داشته و دسته اش رو محکم چسبیده، دم درخونه شون که می رسیم، بعد از بوس خداحافظی می گه: برف رو با شوکولاتم می شه خورد