Thursday 1 December 2011

آذرماه

یک: سونیتا سرحاله چون من و بهار گذاشته ایم تو هر قالبی که دوست داره فیلم بگیره و اون و دوستاش سه تا میزگرد خیالی تشکیل دادن و از خودشون فیلم گرفتن؛ یکی در مورد انفجار ملارد، یکی در مورد مشکلات افغان ها تو ایران و یکی هم مصاحبه با اوباما. سونیتا اوباما شده، کله اش رو کرده تو کارتن موز و مجری برنامه رو به دوربین می گه: ارتباط ما با آقای اوباما از طریق کامپیوتر برقرار شده. مجری از اوباما می پرسه: چرا می خواین به ایران حمله کنین؟ چرا دست از سر افغانستان بر نمی دارین؟ اوباما قاه قاه می خنده، بعد عصبانی می شه، مشت اش رو از تو کارتن موز درمی آره و می کوبونه تو دهن مجری. دارم به چیزای خوب فکر می کنم. به این که سیرتی از اون سر حیاط اومده که بپرسه کلاس فیلم کی شروع می شه، به این که بهار تو تاکسی بهروز و نگینه رو دیده و اونا با این که دیگه مدرسه نمی آن حالشون خوب بوده، به این که هیچ بچه ای هیچی اش نیست، به جز سونیل که دیگه نمی تونه راه بره، به جز آقامیر که تو شلوغی بازار ناخن اش لای چرخ دستی اش گیر کرده و افتاده، به جز تمیم که چهار ماهه خونه برنگشته. دارم به به چیزای خوب فکر می کنم، به اینی که لاله ماشین آورده می تونیم بریم هنگامه و سودابه رو بذاریم سر کوچه شون، که لازم نیس دیگه بی جوراب تو سرما یه عالمه راه برن. تو ماشین سودابه پیله کرده که از جیب عقب کیف اش آشغال کیک اش رو درآرم، رو به نوال می گه: عکس سفید برفی روشه. همون جور که می گردم می گم: حواس تون باشه کوچه تون رو رد نکنیم. حدس می زنم رد کردیم، احساس می کنم زیادی اومدیم، که باید وایسیم و دور بزنیم. نوال می گه: سه دانگی یه دیگه، اینا، همین کوچه اس. می گم: نه اسمش تکیه ی قلی خانه. هنگامه از پنجره نگاه می کنه و می گه: آره، همین سنگکی اس دیگه. می پرسم: مطمئنی؟ رو به سودابه می گم: همینه؟ سودابه کلا غمبرک زده، تازه یادش افتاده باید از هم جدا شیم، جواب نمی ده. لاله ماشین رو نگه داشته، نوال پیاده شده، از نوال می پرسم: مطمئنی همینه؟ نوال می گه: آره فکر کنم. هنگامه و سودابه پیاده شده اند، نوال دوباره نشسته پهلوم. لاله راه می افته، از تو شیشه ی عقب می بینم که هنگامه دست تکون می ده، بعد دوتاشون یه کم به راست می رن، بعد برمی گردن و به چپ می رن، بعد یه نقطه می شن، بعد دیگه دیده نمی شن. یه اضطراب گندی پیچیده تو دلم، یه اضطراب غیرقابل کنترل، اضطرابی که از بین نمی ره، حتی بعد از این که زنگ می زنم و مطمئن می شم که رسیدن خونه. اضطرابی که می مونه تا شب که می فهمم هدا رو احضار کردن، که منیژه حکمش اومده و هفته ی بعد باید بره خودش رو معرفی کنه، اضطراب نکبت آذرماه

دو: بیشتری هامون رو نیمکت های سه نفری می نشستیم، اگه قدت کوتاه بود یا لاغر بودی، اگه چشم ات ضعیف بود یا سر کلاس حرف می زدی، میز جلو می نشوندنت، چهارتایی رو یه نیمکت. موقع امتحان، اگه علوم بود، باید بین خودت و بغل دستی ات کیف می ذاشتی، اگه ریاضی بود باید یکی درمیون می رفتی زیر میز می نشستی. من همیشه زیر میز می نشستم. امتحان رو هم که می دادم بالا نمی اومدم، همون جا می موندم، هیچکی نمی فهمید، پنجاه نفر تو یه کلاس بودیم. یه بچه ی عقب افتاده تو کلاس مون داشتیم. اسمش پریسا بود، نیمکت جلویی ما نشست. معلم مون بین دو زنگ بهش می گفت از جاش پا شه و به بچه ها دستور می داد که بهش بخندن. هیچکی نمی خندید، هنوز یادمه که هیچ کدوممون نمی خندیدیم، کوچیک نبودیم، نه سالمون بود، و در یه اتحاد خاموش باشکوه سرمون رو پایین می انداختیم. اگه زیر میز بودم، می دیدم که پای پریسا می لرزید، زانوهاش می خواست خم شه، تا می خواست بشینه، معلم مون داد می زد: پا شو. یکی از کاشی های زیر میز ما شکسته بود، من با مداد خاک هاشو بیرون می ریختم، می خواستم یه راه زیرزمینی به بیرون مدرسه باز کنم. هرروز چهار پنج ساعت بی وقفه زمین رو می کندم، بچه ی پرتلاشی بودم، تو فیلم دیده بودم که یکی از سلول اش این جوری فرار کرده بود

سه: مرکزی که نادر تو کامبوج راه انداخته بود بی نقص بود. با موتورش صبح ها می رفت مرکز تخلیه ی زباله. با بچه هایی که اون جا کار می کردن، حرف می زد، اگه دوست داشتن کار رو ول کنن و برن مدرسه، با خانواده هاشون حرف می زد و می آوردشون مرکزی که راه انداخته بود. بچه ها هیچ کار نباید می کردن جز درس خوندن، بهترین امکانات رو داشتن. منتها اگه کلید کمدشون رو گم می کردن، تا دو هفته نمی تونستن بستنی بخورن؛ اگه نمره ی خوب نمی آوردن تا یه ماه شنبه شب ها نمی تونستن فیلم نگاه کنن؛ اگه تلاشی برای درس خوندن نمی کردن نادر سوار موتورشون می کرد و برشون می گردوند پیش خانواده هاشون. من بیست و دو سه سالم بود، اون پونزده سالی از من بزرگ تر بود، با این حال می ذاشت که سرش داد بزنم، که بهش بگم که حق نداره بچه ها رو برگردونه به اون کثافت خونه. با خونسردی گوش می داد، همیشه آخرش می گفت: این بچه ای که این جا تلاش نمی کنه جای اونی رو که اون بیرونه و می خواد تلاش کنه گرفته. می گفت: من فقط برای بیست تا بچه جا دارم. من به در و دیوار لگد می پروندم و داد می زدم: من هم همیشه کلیدم رو گم می کردم، من هم همیشه از مدرسه متنفر بودم. همیشه می خندید و می گفت: تو دیوونه ای. نمی فهمید، خودش تو همه چیز همیشه اول بود، از اول زندگی اش- و نمی تونست بفهمه که بچه ای می شه که نتونه، که نخواد، که نشه. یه روز از سر کار برگشته بودم، خسته و هلاک. چتریا گشنه اش بود، شیرخشک تیدا تموم شده بود، آماندا سفر بود. همین جور که فکر می کردم تو سراشیبی بدبختی های پشت سرهم افتاده ام، همین جور که به زمین و زمان فحش می دادم، گوشی ام زنگ خورد. دوستم بود، گفت نادر مرده. خودکشی بود یا مریضی، فرقی نمی کرد، به هر حال چیزی باعث شده بود که دیگه نباشه. هنوز اون لحظه رو به خاطر دارم که گوشی به دست روی تخت کنار تیدا و چتریا نشستم و شرمسار اولین فکری بودم که از ذهنم گذشته بود... این که بچه ای دیگه به اون آشغالدونی برگردونده نمی شه

چهار: بیرون نونوایی هنگامه می گه: اگه نون قیمت اش بیشتر از پونصد تومن بود نخر. نونوائه می گه: کنجدی یه ور ششصد، کنجدی دو ور هفتصد. کنجدی رو نمی گه کنجدی، با یه تلفظ غریبی می گه کنچتی. هنگامه می گه: ما ساده می خوایم. نونوائه می گه: ساده، پونصد. سودابه می گه: ما پونصدی می خوایم- و رو به من یه لبخند پیروزمندانه می زنه. سیتا رو گونی آرد وایساده، متفکرانه می پرسه: کنچتی همون ساده اس؟ می خندم، می گم: نه ساده بدون کنجده، بی کنجدی. سودابه می گه: نکنجدی. با افتخار به سودابه و ترکیبی که از دهنش بیرون اومده نگاه می کنم. ترکیبه مثل یه ابر بالای سرمون پرواز می کنه و از در نونوایی بیرون می ره و بین شاخه های لخت درخت های بقالی روبه رو اسیر می شه