Saturday 17 November 2012

داستان خوان های بی پایان

خوان اول: خانومه تو پایگاه واکسن، با کله اش سودابه رو نشون می ده. دستش رو دراز می کنه، ابروشو می اندازه بالا و می گه: شناسنامه. سودابه نشسته روی صندلی پلاستیکی و آستینش رو بالا زده. اشک هاش چیکه چیکه می ریزه روی لپ هاش، دستاش رو دور کمرم حلقه کرده. کله اش رو برمی گردونه و صورتش رو فرو می کنه تو شکمم. چشمم به هنگامه اس که از جاش بلند شده و توی کمد پشت سرش سرک می کشه. کنارش یه زن جوون و پسرش ایستادن. دست پسره تو دستای مامانشه. زن جوون برای هزارمین بار می گه: آخه خود مدرسه گفت باید کارت واکسن رو از پایگاه بگیریم. حتی از همون جایی هم که من نشسته ام صف آدمای بیرون پایگاه رو می بینم، خط نامنظم و بی انتهایی که همهمه شون تموم سالن رو برداشته. هنگامه از توی کمد، شیشه ی الکل رو برمی داره و سعی می کنه برچسب روش رو بخونه، اشاره می کنم که در کمد رو ببنده و بشینه سر جاش. کپی پاسپورت سودابه رو می دم دست خانومه. خانومه مقنعه ی سفیدش رو از پشت می کشه عقب تر، صورتش خیسه عرقه. هن و هن کنان می آد این طرف میز، برگه رو می گیره و پرتش می کنه روی یه پوشه ی زرد. همون جور که دنبال سرنگ می گرده، می گه: این افغانی ها ما رو دیوونه کردن، بسکه تنبل و بی فکرن، هرسال موقع شروع مدارس تازه یادشون می افته بچه هاشون کارت واکسن ندارن.
من به هنگامه نگاه می کنم. هنگامه به زن جوون. زن جوون به پسرش. پسرک به سودابه. هیچ کدوممون حرفی نمی زنیم؛ سودابه برای این که تمام بدنش از فکر فرو رفتن سرنگ تو بازوش منقبض شده، پسرک برای این که تو فکر مدرسه ی جدیدشه، مامانش برای این که مصممه کارت واکسن رو هرجور شده بگیره، هنگامه برای این که من بهش گفته ام بشینه سر جاش و من- من توجیهی برای سکوت ام ندارم.
تو راه بازگشت، تو تاکسی، سودابه توی بغلم خوابش برده. هنگامه پشتش به منه، پیشونی اش رو چسبونده به شیشه و چشماش پی هر ماشینیه که از کنارمون رد می شه. یکهو می پرسه: خانومه راست می گفت؟ آروم کله ام رو به گوشش نزدیک می کنم و می پرسم: چی چی رو راست می گفت؟ می گه: همینی که اگه سودابه گریه اش رو بس نکنه یه آمپولی می زنه که دیگه هیچ وقت اشکاش تموم نشه؟ می پرسم: تو فکر می کنی راست می گفت هنگامه؟ با نگاهش موتوری رو دنبال می کنه و می گه: نه فکر می کنم راست نمی گفت. سودابه چشماشو باز کرده، صحبت هامونو شنیده، خودش رو کش و قوس می ده و می گه: منم فکر کنم راست نمی گفت، اگه اشکای آدم تموم نشه دنیا رو آب برمی داره، خود خانومه هم غرق می شه. هنگامه برمی گرده و بدون این که مژه بزنه تو چشمام خیره می شه، می گه: فکر می کنم هیچ حرفی اش راست نبود. "هیچ" اش یه هیچ معمولی نیس. هیچ اش یه هیچ غلیظ و محکم و بااطمینانه.
خوان چهارم: مدرسه ی دولتی درست در آخرین لحظه دبه در آورده. درست بعد از روزی که به من اطمینان دادن که همه چیز مرتبه و می تونه ثبت نام بشه. حالا به گلی گفتن کارت واکسن هنگامه قبول نیست. من مریضم توی رخت خواب. با تب و لرز و دماغ گرفته. گلی زنگ می زنه با استیصال و ترس و اشک. می پرسه: چیکار کنم، کجا برم؟ می فرستمش پایگاه واکسن. زنگ می زنم پایگاه از خانومه می پرسم: مشکل چیه؟ جواب سر بالا می ده. تاثیره تب بالاس لابد- که همراهش یه حسی از مستی می آره، یا تاثیر مریضی که آدم رو بی پروا می کنه. پای تلفن می گم: می تونم ازتون شکایت کنم. آخر روز می شنوم دکتر بیمارستانی که گلی و هنگامه بالاخره تونسته بودن کارت واکسن رو توش تجدید کنن هم همین رو گفته. به هنگامه یه بسته مداد رنگی داده بوده، و به گلی گفته بوده: من شرم می کنم. گفته بوده: باید از پایگاه شکایت کنین.
خوان ششم: ناظم مدرسه ی هنگامه تا من رو می بینه می گه: این دختره برای ما زندگی نذاشته. می پرسم: چطور؟ با بدخلقی می گه: نگو چطور، خودت حتما می دونی. می گه: رفته ام سر کلاس شون، معلم نداشتن. بهشون می گم در بیارین دفتراتون رو نقاشی بکشین، هنگامه پاشده می گه من می تونم مشقای خونه ام رو بنویسم؟ بهش می گم: نه وقتی همه دارن یه کار می کنن که تو نمی تونی دربیاری کار دیگه کنی. می پرسه: چرا؟بپرسین خب شاید چند نفر دیگه هم بخوان مشقاشون رو بنویسن. می گم: نمی شه، دربیار نقاشی بکش. می گه: باشه می کشم ولی چون حوصله ی نقاشی کشیدن ندارم نقاشی ام حتما بی حوصله و زشت می شه، و یه صفحه هدر می ره.
صورتم رو یه لبخند پرافتخار پر کرده. فکر می کنم تقریبا به هرهدفی که براش توی مدرسه ی خودمون برنامه ریزی کرده بودیم، رسیدیم.
خوان هفتم: هنگامه نشسته پشت میزی که از سرکوچه با میلاد پیدا کردیم و آوردیمش توی خونه. میزه در ظاهر خیلی به دردبخوره ولی عملا پدرجد کمر آدم رو درمیاره و جای پا هم نداره. دارم بهش دیکته می گم. یه تیکه آفتاب افتاده روی صادق که روی فرش کنار نی نی دراز کشیده. صادق دهنش رو چسبونده به گوش نی نی و داره می خونه: پاییزه پاییزه، برگ درخت می ریزه. هنگامه کله اش رو بالا می گیره و یادآوری می کنه: این رو امروز توی مهد یاد گرفته. یه کم مکث می کنه و بعدش می گه: ناظم مون سر صف داد می زنه افغانی ها بیاین شهریه هاتون رو بدین. سر مدادش رو گاز می زنه و می گه: این اشتباهه، حق نداره داد بزنه افغانی ها بیاین شهریه تون رو بدین.
خوان هزار و یکم: میلاد توی کتابش نمی نویسه. وقتی دارم کمک اش می کنم سئوالات جغرافی اش رو حل کنه نگاهش می کنم که چطور با دقت ویژه یه برگه از دفترش می کنه و با چسب می چسبونه کنار سئوالات کتاب. کارش که تموم می شه کله اش رو بالا می گیره و توضیح می ده: این جوری تا آخر سال نو می مونه، بعدش می تونیم بدیمش به بچه هایی که کتاب ندارن. می گم: پس به دوستاتم بگو که این کار رو بکنن که آخر سال یه عالمه کتاب داشته باشیم. اخم می کنه، نگاهش رو ازم می دزده و و می گه: من دوستی ندارم.
مثل هرسال دارم ورقه های امتحانی سال گذشته ی میلاد رو ورق می زنم که به دردبخورهاشو انتخاب کنم و برای مدرسه ی خودمون کپی بگیرم. یه جا، تو یه قسمتی از "بنویسیم" که باید با "شک" جمله می ساخته نوشته: من شک دارم که بتوانم به کلاس بالاتر بروم. هاج و واج می مونم. میلاد شاگرد اول مدرسه... شک داره که بتونه کلاس بالاتر بره.
می گه صدا م زدن سر صف. ناظم شون با یه دست کتاب  جفرافی رو گرفته بوده و دست دیگه اش رو گذاشته بوده روی شونه ی میلاد، رو به بچه ها توی بلندگو داد زده بود: خاک تو سر همه تون، این بچه افغانیه فهمیده چه جور باید به بقیه کمک کرد شماها هنوز نفهدیدین. می گه: بعدش بهم یه دونه جامدادی جایزه دادن.

Friday 13 July 2012

اسب

گلی زنگ زده که بگه هنگامه نرسیده خونه. می پرسه: مدرسه قرار بوده جایی ببرتشون؟ ساعت هشت و نیم شبه. می گم: نمی دونم فکر نکنم، ولی اگه تا نیم ساعت دیگه نرسید خبرم کن که بپرسم. اولش ترس نیس؛ یا حتی نگرانی. اولش فقط بی خیالیه. همون جور که سیبی رو گاز می زنم به کارم ادامه می دم؛ یه توافق بازیگوشانه بین هنگامه ی هشت ساله و آزادی هایی که کم کم داره به دست می آره، و من که گوشه ای  ایستاده ام و استقلالش رو تماشا می کنم؛ یه توافق ناگفته بین من و هنگامه در مسیر هل دادن محدودیت ها تا جایی که زورمون می رسه، در راه به تعویق انداختن شون تا زمانی که توانایی اش رو داریم.

نگرانی مال یه ساعت بعدشه. وقتی گلی یه بار دیگه زنگ می زنه که بگه هنوز برنگشته. نگرانی مال زمانیه که می فهمم هنگامه و مهناز و آرزو تنهایی رفتن پارک شهر تا تو جشنی که شهرداری برگزار کرده شرکت کنن. نگرانی مال زمانیه که تصویر کوچه های پامنار از ذهنم می گذره، باریک و تاریک و خلوت. ترس ولی، مال زمانیه که قیافه ی مهناز و آرزو جلوی چشمام می آد و با خبرهای سوزوندن خونه ی مهاجرهای افغانستانی تو یزد در هم می آمیزه؛ ترس مثل یه پتک خودش رو به دیواره های سرم می کوبه و می گه: اگه از روی قیافه ی اون دو تا متوجه شن که اینا افغان هستن، چی؟ اگه این آسیب پذیرترشون کنه، چی؟ ترس فقط یه لحظه ی کوتاه ست، همراهش حتی یه لبخند کمرنگه، از اونا که نهیب می زنه زیادی شلوغش نکن، سریع دراماتیک اش نکن. ترس، اون قدر عمیق و فلج کننده، فقط یه لحظه طول می کشه تا گذر کنه. ولی همون جاس که می فهمم تاثیر اتفاقاتی هرچند دور و مبهم روی تحرک و آزادی چقدر زیاده، که ترس از چیزی ناشناخته ولی واقعی، چقدر محدود کننده اس.
ساعت ده و نیم شب بالاخره سر و کله ی هنگامه پیدا می شه. انقدر از دستش عصبانی ام که نمی خوام باهاش حرف بزنم، ولی وقتی شروع به صحبت می کنه با کمال تعجب می بینم که خیلی آرومم. می گه: ما بازی می کردیم یکهو هوا تاریک شد. می پرسم: مهناز و آرزو هم رسیدن خونه؟ می پرسم: می دونی ساعت چنده؟ می دونم که نمی دونه، خودم می گم: خیلی دیره، ساعت خوابه. می گم: برو بخواب، بعد حرف می زنیم. از روز بعد، مثل اعضای یه باند، همه ی حرفاشون رو با هم تطبیق داده اند. هر سه شون می گن: با بابای آرزو بودیم. بابای آرزو می گه: نه من باهاشون نبودم. یه کلام حرف راست نمی شه ازشون کشید بیرون. حتی جاهایی که یکی شون پاش می لغزه و یه کمی به بیراهه می ره، اون یکی ها پوشش می دن. کارشون کاملا بی نقصه.
هنگامه بداخلاقه. از روزهای بدادایی شه. معلمش صدام می کنه سر کلاس و در گوشم می گه: ما با این داستانی داریم امروز- و با کله اش هنگامه رو نشون می ده که خم شده روی دفترش و با اخم تمرین هاشو حل می کنه. توضیح نمی ده چه داستانی، ولی کمابیش می تونم حدس بزنم. قبل این که بیایم بیرون، هنگامه کله اش رو بالا می گیره و می گه: اون دختره تو حیاط نذاشت من آب بخورم. می دونم که دختره ی توی حیاط عامل بدادایی هنگامه نیس. وقتی کلاس اش تموم می شه و همه می رن من، هنگامه و آرزو رو توی کلاس خالی پیدا می کنم. آرزو دو تا شلیل آورده. هنگامه یه دونه شو برمی داره و می گه: صادق عاشق شلیله. می گیرتش رو به من می گه: بذار تو کیفت تو خونه بهش بدیم. می پرسم: چته؟ سئوالی که پارسال همین موقع هیچ جرات نمی کردم بپرسم، چون دل شنیدن جواب اش رو نداشتم. می گه: سرم داره منفجر می شه. آرزو دو تا کاغذ از دفتر گرفته. هنگامه مداد شمعی رو می آره، رنگ سیاه رو برمی داره و تمام صفحه اش رو سیاه می کنه. می دونم سردرد عامل بدادایی هنگامه نیس. می پرسم: مهناز کجاس؟ آرزو می گه: نیومده امروز. آرزو داره یه اسب می کشه. هنگامه می گه: تو پارک شهر یه اسب بود. آرزو می گه: دو تومن می گرفتن چهار نفر رو سوار درشکه می کردن. هنگامه با حرص می گه: مهناز بهمون گف اگه وایسیم رو به روش و اسبه رو نیگا کنیم دل صاحبش می سوزه، مجانی سوارمون می کنه، آرزو می گه: انقدر وایسادیم و نگاه کردیم تا شب شد.
قاه قاه می خندم. انقدر می خندم تا از گوشه ی چشم ام اشک جاری می شه. جفت شون با تعجب نگاهم می کنن. هنگامه رو می گیرم و خوب می چلونم، با این که می دونم خوشش نمی آد، با این که روز بدادایی شه، آب نتونسته بخوره و سرش درد می کنه. آخرش می پرسم: حالا دل آقاهه سوخت؟ هنگامه سرحال اومده، دستاشو تکون می ده و می گه: نه بابا، گفت برین اون ور وگرنه کتک تون می زنم، ما هم فرار کردیم. می پرسم: به خاطر یه اسب تا ساعت ده و نیم شب بیرون بودین؟ آرزو می گه: آخه خیلی قشنگ بود، دمش طلایی رنگ بود، سم هاشو می کوبید رو زمین، انقدر کوبید تا زمین سفید شد.  هنگامه نقاشی اش رو نگاه می کنه، تموم شده، می گه: این آسمون شبه، ستاره هاش خوابن. می گم: بهکه! ستاره ها همیشه بیدارن. تو چشمام نگاه می کنه، می گه: میلاد با داد بیدارم کرد. نقاشی هنگامه رو نگاه می کنم. با نوک قیچی، تو آسمون سیاه هنگامه یه ستاره می کنم. آرزو می خنده. یه ستاره ی دیگه می کنم. هنگامه ذوق کرده، می گه: این مثل جادوئه. همون جور که قیچی رو به هنگامه می دم، می گم: نه جادو نیس، اینا همین جا بودن، همیشه بودن، ما فقط داریم لحاف رو از روشون پس می زنیم.

Monday 2 July 2012

نان روزانه ی ما

مهناز سر کلاس نشسته. منم و آرزو و مهناز. آرزو داره حروفی رو که یاد گرفته نقاشی می کنه. مهناز می گه: چند روز پیش رفتم نونوایی که آرد بخرم، وقتی نوبتم شد نونوائه گف برو ته صف، نرفتم. آرزو به حرفی که روی کاغذ نوشته اشاره می کنه و می پرسه: میم رو شبیه چی کنم؟ دال اش رو شبیه نوک پرنده کرده، آ اولش رو شبیه چتر. مهناز می گه: نونوائه عصبانی شد، آرد رو پاشید روی لباسم، گف ما اصلا به افغانی ها نون نمی فروشیم. آرزو ورقه اش رو می گیره جلوی چشمام و می پرسه: میم رو شبیه حلزون بکنم؟ مهناز می گه: من پرسیدم چرا به افغانی ها نون نمی فروشین؟ ورقه ی آرزو رو می گیرم اون ور و می پرسم: چی جواب داد؟ می گه: گف شما اجازه دادین آمریکایی ها بیان کشورتون رو بگیرن. می پرسم: به خاطر این؟ می گه: آره، گف به خاطر همین.

مهناز تو کتابخونه نشسته. داره برای دو تا از بچه های کودکستانی داستان می خونه. میلاد بزرگه در رو با لگد باز می کنه و یکراست میاد مشتش رو می کوبه روی میز. می پرسم: چته؟ می گه: خرابم. مهناز می گه: خرابم باشی نباید بکوبی روی میز. میلاد بزرگه یه لحظه سکوت می کنه و بعد رو به من می گه: بگو با من در نیوفته اعصاب ندارم. می پرسم: چی شده مگه؟ می شینه پهلوم. می گه: من از اوناش نیستم که واس تفریح برم فوتبال، من روزی ده ساعت هم واکس بزنم باز آخر روز می دونم تو زندگی ام چی می خوام. می گم: خب این که خیلی محشره. می گه: من سیزده سالمه، امسال نتونم برم نونهالان، دیگه کارم تمومه. می گم: خب برات می پرسیم که چجوری بری باشگاه ثبت نام کنی. اخماش باز شده، می گه: خودم رفتم دنبالش، صد تومن بهم وام بدین برم ثبت نام، تا قرون آخرش رو پس می دم.

منم و الهام. مهناز و آرزو و هنگامه دور میز نشسته اند. میلاد بزرگه رفته پایین. مهناز کاغذ سفید رو می ذاره جلوش و می گه: انقدر کلافه ام که می خوام کله ام رو بکوبم به صندلی. آرزو داره کاردستی درست می کنه و زیرلبی می خونه: خوشحال و شاد و خندانم. می گم: آروم نقاشی تون رو بکشین، بعدش هم جمع کنین برین خونه- به خودم و الهام اشاره می کنم و شمرده شمرده می گم: ما این ته نشستیم چون جلسه داریم. یه کم بعد، مهناز و هنگامه سر مداد زرد دعواشون شده. مهناز دادش رفته هوا. یکهو هنگامه صندلی اش رو هل می ده عقب و رو به مهناز می گه: برو بابا هزاره ی گدا، بیا اینم مداد. مهناز مداد زرد رو تو دستش گرفته، تو چشمای هنگامه خیره می شه و می گه: عوضش ماها شیعه ایم شماها چی می گین که سنی هستین. از تعجب مات مون برده... دو تا بچه ی هشت ساله.
داریم برمی گردیم خونه. تو کوچه پس کوچه های پشت پامنار منم و هنگامه و دو تا میلادها. میلاد بزرگه سربه سر هنگامه و میلاد می ذاره. می گه: این می گه اون آبجی مه. هنگامه می خنده می گه: من نگفتم آبجی مه، گفتم داداشمه. میلاد بزرگه رو به من می گه:  قیافه ی پسره از جلو چشمام نمی ره اون ور، می دونی اسمش مانی بود از این چشم زاغا، دیگه خودت ببین چه قدر باید سوسول باشی وقتی چشمت زاغه و اسمت مانیه. می گم: رنگ چشم چه ربطی به سوسولی داره؟ می گه: مامانش دو ملیون گذاشت روی میز گف اسم پسرم رو بنویسین. هنگامه می پرسه: دو ملیون تومن واسه فوتبال؟ میلاد بزرگه می گه: پس چی فکر کردی، پسره پاش شلوار تیم بود ولی خودش اصلا فوتبال رو دوست نداشت. رو به من تکرار می کنه: دو میلیون، باورت می شه اونوخ من لنگ صد تومنم. رسیده دم در خونه شون. قبل این که بره تو، تو سایه ی درخت انگور حیاط شون می ایسته و یه دستش به دستگیره ی در، می گه: من نامردم اگه علی کریمی نشم.
تو بقالی، میلاد می پرسه: عدس گرون شده؟ مرد فروشنده رو به من یه لبخند گنده می زنه و با عشوه می گه: چی نشده؟ بیرون بقالی میلاد کمی کلافه اس چون به نظرش قیمت عدس رو فروشنده زیادی گفته. می گه: کاش می رفتیم از بازار می خریدیم. می زنم رو شونه اش، می گم: چی می گی تو؟ برای این که حواسش رو پرت کنم می گم: می دونی مردم با هم تصمیم گرفتن دیروز و امروز و فردا شیر و نون نخرن؟ می گه: من می دونم مردم باید با هم دست به یکی کنن تا همه ی نون ها بمونه، اون وقت نونواها زنگ بزنن به دولت بگن نون هامون خراب شده قیمت رو پایین بیارین. هنگامه کیفش رو می اندازه رو کول میلاد، می گه: نون که خراب نمی شه. رو به هنگامه می گم: کیفت رو خودت بیار میلاد هم خسته اس، سر کار بوده. هنگامه با شیطنت می خنده و به جای این که گوش بده، بالاوپایین می پره. میلاد ولی تو فکره، کیف هنگامه روی کولشه. از خیابون که رد می شیم، می پرسه: اگه چند ماه دیگه نون شد سه هزار تومن، اون وقت چی؟
به هنگامه می گم: خیلی حرف بدی زدی امروز، وقتی بگی هزاره یا تاجیک یا افغانی یا ایرونی و یه جوری بگی انگار داری فحش می دی، اون وقته که این حرفا از هر فحشی بدتره. هنگامه می پرسه: از فحش مادر هم بدتره؟ همون جور که بند کفشم رو سفت می کنم، می گم: تو همون مایه هاس. میلاد ازمون عقب مونده چون وایساده دم مغازه ی آقاعبدی فلزکار آب بخوره، وقتی بهمون می رسه با انگشت به نونوایی اشاره می کنه و می گه: نگاه کنین محسن داره نون می خره. هنگامه از این ور کوچه داد می زنه: محسن نباید تا پس فردا نون بخری. میلاد رو به نونوا داد می زنه: نباید تا پس فردا نون بفروشی. محسن و مرد نونوا توجه شون به ما جلب شده ولی متوجه حرف بچه ها نمی شن. محسن داد می زنه: چی؟ مرد نونوا ریش اش رو می خارونه و رو به ما دست تکون می ده. میلاد اخماش تو همه، می پرسه: به کسی که حاضر نیس با بقیه ی مردم دست به یکی کنه چی می گن؟  کله اش رو ماچ می کنم و می گم: تا دم خونه مسابقه ی دو، هرکی برد بیشترین سهم گیلاس ها مال اون.

Saturday 28 April 2012

Tell me a story and I’ll remember it forever

به جعبه ی شکلات تو دستم خیره شده ام. با نوک انگشتم برآمدگی زرورق اش رو لمس می کنم و می گم: داستانی بگو تا وقتی دارم بازش می کنم براشون بگم. می خنده. روی تخت هتل نشسته. با پاش در چمدون اش رو می بنده و می پرسه: چه جور داستانی؟ می گم: هرچی، چیزی که تو رو باهاش به یاد بیارن. تو فکر فرو رفته، آخرش می گه: از پسرم براشون بگو. بگو که مصطفی هشت سالشه، بهشون بگو وقتی من پهلوش نیستم دلش برای من خیلی تنگ می شه. می پرسم: مدرسه می ره؟ می گه: آره، بهشون بگو صبح ها برای این که به مدرسه برسه باید سه ساعت تو ایست بازرسی معطل بشه، بگو همیشه کلافه می شه، هرصبح می پرسه چرا مگه ما تو کشور خودمون نیستیم؟ به یه نقطه ی نامعلوم رو دیوار خیره  شده، می گه: شوخی نیس، شصت ساله...بلکه هم بیشتر. سکوت می کنه. پشت ام بهشه ولی چشمام به تصویرش تو آینه ی جلوم دوخته شده. یکهو نگاهش رو از روی دیوار می کنه و می اندازه تو آینه، می گه: بهشون بگو تو این دنیا هیچ چیز زشت تر از جنگ وجود نداره.

سودابه با دهن پر می گه: یه کم تلخه ولی خوشمزه اس. میلاد می پرسه: تو ایست بازرسی می زننشون؟ هنگامه به نقشه ی جغرافیا نگاه می کنه و می پرسه: ما کجاییم؟ انگشتمو می ذارم رو یه نقطه و می گم: ما این جاییم. میلاد انگشتشو می ذاره یه جای غلط و می پرسه: گفتی فلسطین این جاس؟ انگشتش رو حرکت می دم و می برم سر جای درستش. گوشش نزدیک دهنمه، آروم می پرسم: من گفتم می زننشون؟ میلاد می گه: پسرخاله ی من رو تو مشهد زدن. اطلاعاتش رو کامل اش می کنم: تو گلشهر مشهد، تو اردوگاه. سودابه می گه: همه لباساش پاره شده بود. هنگامه یه شکلات دیگه بر می داره  و می گه: بعد هم فرستادنش افغانستان. می گم: می دونم. و جعبه ی شکلات رو از جلوشون برمی دارم ومی ذارم بالای یخچال. صادق از در وارد شده، لپ هاش گل انداخته، می پرسه: شکلات تموم شد؟
عایشه ی توی آینه می گه: باید امید داشت. بی این که پلک بزنه یا چشم از چشمم برداره می گه: امید لازمه برای پسر من و بچه های تو، لازمه برای تو و برای من.
بهشون می گم: پاشین برین دندوناتون رو مسواک بزنیم. اولش غر می زنن. بعد تو دستشویی رو هم آب می پاشن، من غلغلکشون می دم، اونا ریسه می رن. همه می دوند تو خونه. میلاد مونده و من. میلاد و من و آینه ی خال خالی. میلاد از تو آینه می پرسه: تو بهش درباره ی احمد گفتی؟ می گم: نه یادم نبود، ولی در مورد خیلی ها مثل احمد گفتم. حالا فقط منم و آینه ی خال خالی.
 برای پسرک یه کارت پستال می خرم با عکس یه پل گنده و چند تا خونه. می نویسم: مصطفی دارم برات به همراه مامانت یه سبد امید می فرستم، بذارش کنار تخت ات، مراقبش باش تا رشد کنه و بزرگ بشه و تمام زندگی تو پر کنه.

Wednesday 21 March 2012

زیبا خانوم

دختر کوچولویی که تو پیشونی هنگامه زندگی می کنه و بهش می گه چیکار کنه، امروز روز خوبش نیست. نمی ذاره من و هنگامه درس کار کنیم، هی مزاحم می شه. هنگامه اولش می گه: سرم درد می کنه. بعدش می گه: چشمم می سوزه. یه کم بعدش می گه: خوابم می آد. آخرش کتاب فارسی رو می بنده و قیافش رو یه ریختی می کنه که دختر کوچولویی که تو پیشونی اش زندگی می کنه بهش گفته. یه کاغذ برمی دارم و می گم: بیا برات بکشم که دیروز چیکار کردم. یه مثلث وسط صفحه می کشم و روش می نویسم چادر. یه زن شیکم گنده ی خوابیده توش می کشم و می نویسم زن جوان حامله. دور مثلث رو پر نیم دایره می کنم و می نویسم تپه های شنی. خودم رو تو چادر می کشم. می پرسه: تنها بودی؟ می گم: نه، من و چند تا زن دیگه تو چادر بودیم. می پرسه: چرا بیمارستان نبردینش؟ می گم: ماشین نداشتیم. می پرسه: نترسیده بودین؟ می گم: چرا، همه ترسیده بودیم- تا وقتی بچه به دنیا اومد، اون وقت دیگه ترس جاش رو به یه حس بی نظیر داد، یه موجود بی نقص جلو چشم ما به دنیا اضافه شده بود. میلاد بالا سرمون وایساده و داره نارنگی می خوره، می پرسه: مامانش خوشحال شد؟ می گم: نه، مامانش پسر می خواس وقتی دید این یکی هم دختره کلی گریه کرد. میلاد پهلوم می شینه و می گه: شوهر زنه وقتی از پاکستان برگرده ممکنه ببره نوزاده رو بفروشه. نگاهم رو سر می دم رو هنگامه، این حرف میلاد می تونه دختر کوچولویی رو که تو پیشونی هنگامه زندگی می کنه حسابی دلخور و عصبانی بکنه . هنگامه ولی گوشش با ما نیس، رو کاغذ خم شده، آخرین تپه ی شنی رو گرد کرده، زیرش دو تا چرخ کشیده و پایین اش نوشته: ماشین.
گلی می گه: صادق رو که به دنیا آوردم هیچکی پهلوم نبود، خونه مون یه خرابه تو چهارراه سیروس بود، یکهو وسط حیاط حالم بد شد، خودم رو کشون کشون رسوندم تو خونه. می گه: وقتی بردم صادق رو واکسن بزنن، خانم دکتره گفت بچه به این خوشگلی حیف نیس چیز درست و حسابی تنش نکردی؟ می گه: من می دونم یعنی چی وقتی یه تیکه پارچه هم نداشته باشی دور بچه ات بپیچی. نیم خیز می شه و می گه: بذار یه چند تا لباس بیارم ببری بدی مادر نوزاده. گیتا می گه: تو خودت چهار ماه دیگه می زایی، می خوای لباس بدی به مردم؟ من اولش می گم: لازم نکرده. بعدش، اما، دلم نمی آد، می گم: باشه بده، یکی دو تیکه بده می برم. با نگاهم به گیتا می گم بذار بده، گلی به زن توی چادر، ما به گلی، بقیه به ما، ایرونی ها به افغانی ها، افغانی ها به پاکستانی ها، زن ها به زن ها، آدم ها به آدم ها.
از دم در سه دفعه داد می زنم: بدوئین دیگه. صادق منتظر ما تو کوچه وایساده، از پنجره ی راهرو رو بهش داد می زنم: بیا تو حیاط، نری زیر ماشین. پرده ی دم در رو کنار می زنم و می پرسم: بچه ها دارین چی کار می کنین؟ میلاد و هنگامه ذوق زده اند، مثل فرفره دور خودشون می چرخن. هنگامه می گه: اون لباسا کوشن؟ ( دستش رو دراز می کنه و می گه:) این کلیپس هم بذار روش. همون جور که خم شده ام و بند کفش اش رو هول هولکی می بندم، می پرسم: کلیپس واسه چی؟ می گه: واسه زیبا خانوم دیگه، واسه نوزاده تو چادر. بهش نیگا می کنم و می پرسم: هنگامه تا حالا نوزاد دیدی؟ داد می زنم: میلاد بدو. سودابه خودش رو انداخته رو کولم، دستشو جلو چشمام تکون می ده و می گه: این خوبه بدم به زیبا؟ " این" یه خرگوش آبی رنگه به اندازه ی یه بند انگشت. سودابه با افتخار می گه: از کش سرم جداش کردم. می گم: باشه بده، بذار تو جیبم. باز می گم: بچه ها صادق تو کوچه اس، بدوئین. میلاد می گه: صادق می خواست ماهی اش رو بده به زیبا ولی ما گفتیم به دردشون نمی خوره، نه؟ کاپشن اش رو می اندازم رو کولش می گم: بله حرف درستی زدین. می گه: من نمی دونستم باید به دخترا چی داد، این شد که چیزی آماده نکردم. می گم: باشه عیبی نداره.
تو راه پله، میلاد یکهو می گه: یه دقیقه وایسین. و به دو برمی گرده بالا.  داد می زنم: میلاد ما رفتیم ها، خودت باید بیای. می گم ما رفتیم ولی می دونه که نمی ریم، تو حیاط می ایستیم و به کارگاه تاریک سراجی تو زیرزمین خیره می شیم، به تل کیف های روی هم ریخته شده، به صورت خسته ی مردای جوون، به دبه ی آب پلاستیکی کنار دیوار. صدای پای میلاد از راه پله می آد، می رسه تو حیاط، مشتش رو باز می کنه و می پرسه: این جورابای خودمه، شاید اندازه ی خواهر زیبا بشه، نه؟

Thursday 1 March 2012

ماهی قرمز

یکی لو داده که مهدی رفته با معتادهایی که به دیوار مدرسه تکیه داده اند، سیگار کشیده. مهدی می گه: من سیگار نکشیدم. می گه: فیصل گفت بریم معتادها رو بزنیم. می گه: تازه ما هم فقط اونا رو زدیم چون فیصل گفت اگه تو اونا رو نزنی من تو رو می زنم. فیصل می گه: ما نگفتیم. حکیم می گه: گفتی، ما هم بعد از مدرسه رفتیم به "مهتادا" سنگ پرت کردیم. می پرسم: چرا؟ هرسه شون شونه هاشونو بالا می اندازن. نمی دونن

تنبلی ام اومده راه همیشگی رو برم، خواسته ام میان بر بزنم و از وسط پارک هرندی رد شم. به میله های فلزی دور تا دور زمین چمن تکیه داده اند- یه منحنی آدم که از دیوار پشت مدرسه شروع شده، دور زمین چمن گشته و به سر خیابون رسیده. سر خیابون زنی شال گل گلی سرشه، کفش اش تق تقی یه، هرازگاهی تعادلش رو از دست می ده و دوباره به دست می آره، صورتش رو یه لبخند گنده پر کرده، رو به ماشین هایی که رد می شن دست تکون می ده و با یه لحن آهنگین می خونه: من مسافر غریبم تو شهر بی کسی... بین اینایی که نشسته اند یه دختر سیزده چهارده ساله هست. نزدیک زباله هایی که ته پارک رو زمین ریخته زن جوونی نوزادش رو بغل گرفته. اون طرف تر، تو زمین بازی، توی سرسره ی لوله ای و روی تاب سه تا مرد نشسته اند- دستاشون سیاهه، لباساشون خاکیه، چشماشون بسته اس. می خوام برم جلو باهاشون بشینم، یه چند ساعتی فقط پهلوشون تو اون آفتاب بی رمق اسفند ماه بشینم و واسه یه مدت هیچ نپرسم چرا

از چشم های قرمز مهدی معلومه که تمام راه خونه تا مدرسه رو گریه کرده. مامان مهدی رو صندلی دفتر ولو می شه و می گه: کیف مدرسه اش رو تو اتوبوس جا گذاشته، تا خونه دوان دوان اومده، گفته مدرسه راهم نمی دن. هممون می گیم نه بابا بی خیال. می گیم این که گریه نداره. مهدی سرش رو انداخته پایین، با بغض می گه: مداد سیاه ندارم. بهش دفتر می دیم، یه کیف هم می دیم. دفتر رو می گیره، کیف رو پس می ده، می گه دخترونه اس. می گه به من کیسه پلاستیک بدین اینا رو بذارم توش. رفته ام واسش از تو انبار مداد سیاه پیدا کنم، وقتی برمی گردم بیرون کلاس وایساده و دستاشو دور کمر مامانش حلقه کرده. تو دفتر که برمی گردم، خواهر مهدی داره جریان ترک کردنش رو تعریف می کنه، آخرش می گه: بعضی از خانومایی که ترک کردن، می رن با زن های دیگه توی پارک حرف می زنن که اونا رو هم ببرن کمپ. می گه: من می ترسم، می ترسم اگه پامو تو پارک بذارم دوباره گرفتار بشم

چند ساعت بعد مهدی می آد تو دفتر، می پرسه: می تونم زنگ بزنم مامانم بیاد دنبالم؟ می پرسم: واسه چی؟ می گه: این زنگ تو زمین چمن فوتبال داریم، کمرم گرفته، نمی تونم بازی کنم. مامانش از اون ور خط می گه که نمی آد دنبالش، که خودش بیاد خونه و خودش رو لوس نکنه. مهدی می گه: پس اومدم پول می دی برم ماهی قرمز بخرم؟ گوشی رو که می ذاره، کسیه ی کتاب هاشو می ذاره رو میز دفتر و می گه: این اینجا باشه من برم فوتبال. می پرسیم: پس کمرت؟ سرش رو تکون می ده و می گه: با یه مکافاتی مجبورم برم فوتبال دیگه

Monday 13 February 2012

زنده باد آزادی

هنوز وقتی چشمامو می بندم، صداشون رو می شنوم که یکصدا فریاد می زنن: زنده باد آزادی. زهره به پهنای صورت اشک می ریخته، داد زده بوده و اینا تکرار کرده بودن: زنده باد آزادی. یه اتوبوس پر زن و مرد و بچه، روبه روی پاسگاه پلیس زابل

با مریم و زهره از تپه های خاکی عبور می کنیم و به پشت معدن شن می رسیم. پشت آخرین تپه، توی سطحی پایین تر از زمین، چند تا بچه کله هاشون رو از چادرها بیرون آورده اند. ماه نسا دست دخترش روگرفته و داره از تپه بالا می آد، به ما که می رسه، زهره رو بغل می کنه و می گه: دیشب مرده به دنیا اومد. مریم می گه: خوب شد، می گه: بهتر، چی کارش می خواستی بکنی؟ هفت هشت تا بچه از چادرها بیرون اومدن و دارن به سمت مون می دوند. نگین اول از همه می رسه، نفس نفس زنون می گه: فردا می ریزن این جا، می خوان باز چادرها رو آتیش بزنن. بعد عباس می رسه که ساق پاش تو آتیش سوزی دو هفته پیش سوخته، بعد محدثه که فقط سه سالشه و مامان و باباش پیداشون نیس، بعد علی که گالش هاش تو پاش لق می خورن؛ دو سه بار می افته زمین، هر دفعه داد می زنیم: ندو ندو! با دست اشاره می کنیم که وایسا. گوش نمی ده، هر بار لنگه گالش دراومده اش رو از رو زمین برمی داره، پاش می کنه و باز شروع به دویدن می کنه

باد می آد، با این حال رو سنگ ریزه ها می شینیم و قصه می گیم. دونه های برف رقص کنان از آسمون رو سر و کولمون می ریزن، با این حال از جامون تکون نمی خوریم. زن های بچه به بغل هم کنار ما نشستن. قصه داره به آخر می رسه. قبل از این که صفحه ی آخر رو برگردونم می پرسم: چرا اول قصه علی سهم بزرگتری از انبه رو برداشته بود؟ عباس می گه: فکر می کرد پسرا باید بیشتر غذا بخورن. می پرسم: چرا این جور فکر می کرد؟ زینب می گه: چون همه این جور می گفتن. می پرسم: بعد چی شد؟ معصومه می گه: فهمید دخترا هم به اندازه ی پسرا کار می کنن پس نباید کمتر غذا بخورن. صفحه رو برمی گردونم، علی رفته بالای درخت و داره گلابی می چینه. می پرسم: پس اگه شما الان جای علی بودین گلابی رو چه جور تقسیم می کردین؟ نگین می گه: از وسط نصف می کردیم. یه کم مکث می کنه، صبر می کنم تا جمله اش رو بگه، جمله ای که تا حالا چندین بار گفته و هردفعه با یادآوری اش بیش از پیش آشفته شده: خانم فردا می ریزن این جا، باز می خوان همه مون رو آتیش بزنن

شبانه سوارشون کرده بودن و فرستاده بودنشون دم مرز. می خواستن از مرز ردشون کنن. حاجی آقا می گه: نصف مون کارت ملی داریم، همه مون ایرانی هستیم. بهشون گفته بودن اهمیتی نداره که ایرانی هستن، گفته بودن باید برگردن پاکستان. حاجی آقا می گه: ما از پاکستان نیومدیم که بخوایم اون جا برگردیم، ما از خشکسالی زابل فرار کردیم. زینب می گه: خاله زهره ما رو برگردوند، نامه آورد، همه مون رو سوار اتوبوس کرد و از لب مرز برمون گردوند

عصبانی ام- و وقتی عصبانی ام نمی تونم اون جور که دلم می خواد بنویسم. عصبانی ام چون کسی چیزهایی رو که می نویسم نمی خونه. عصبانی ام چون مادر دختری که صورت اش سوخته فقط یه دونه پتو می خواد که بندازه رو بچه اش، چون نوزاد ماه نسا هفت ماهه به دنیا اومده و جابه جا مرده، چون پاهای محمد از سرما سیاه شده و دیگه نمی تونه راه بره. عصبانی ام چون همه ی این چیزا در یه قدمی ما اتفاق می افته و ما باز ادامه می دیم. عصبانی ام چون یادم رفته براشون مداد رنگی ببرم، چون بسته ی آخر جوراب ها رو باز داده ام به هنگامه وسودابه، چون هیچی به ذهنم نمی رسه بگم تا از اضطراب نگین کم کنم، چون محدثه از بغلم پایین نمی آد و وقتی بهش می گم که همراه بقیه برگرده به چادر می گه: نه، من پیش تو می مونم، اگه برم "آپو" منو می خوره- و به سگ زرد چلاق تو جاده اشاره می کنه. عصبانی ام چون در اوج ناباوری، در انتهای داستانی که بچه ها به اون خوبی دنبالش کرده اند، باز شک به سراغم می آد... از شک کردن خسته ام، از شک کردن عصبانی ام