Wednesday 21 March 2012

زیبا خانوم

دختر کوچولویی که تو پیشونی هنگامه زندگی می کنه و بهش می گه چیکار کنه، امروز روز خوبش نیست. نمی ذاره من و هنگامه درس کار کنیم، هی مزاحم می شه. هنگامه اولش می گه: سرم درد می کنه. بعدش می گه: چشمم می سوزه. یه کم بعدش می گه: خوابم می آد. آخرش کتاب فارسی رو می بنده و قیافش رو یه ریختی می کنه که دختر کوچولویی که تو پیشونی اش زندگی می کنه بهش گفته. یه کاغذ برمی دارم و می گم: بیا برات بکشم که دیروز چیکار کردم. یه مثلث وسط صفحه می کشم و روش می نویسم چادر. یه زن شیکم گنده ی خوابیده توش می کشم و می نویسم زن جوان حامله. دور مثلث رو پر نیم دایره می کنم و می نویسم تپه های شنی. خودم رو تو چادر می کشم. می پرسه: تنها بودی؟ می گم: نه، من و چند تا زن دیگه تو چادر بودیم. می پرسه: چرا بیمارستان نبردینش؟ می گم: ماشین نداشتیم. می پرسه: نترسیده بودین؟ می گم: چرا، همه ترسیده بودیم- تا وقتی بچه به دنیا اومد، اون وقت دیگه ترس جاش رو به یه حس بی نظیر داد، یه موجود بی نقص جلو چشم ما به دنیا اضافه شده بود. میلاد بالا سرمون وایساده و داره نارنگی می خوره، می پرسه: مامانش خوشحال شد؟ می گم: نه، مامانش پسر می خواس وقتی دید این یکی هم دختره کلی گریه کرد. میلاد پهلوم می شینه و می گه: شوهر زنه وقتی از پاکستان برگرده ممکنه ببره نوزاده رو بفروشه. نگاهم رو سر می دم رو هنگامه، این حرف میلاد می تونه دختر کوچولویی رو که تو پیشونی هنگامه زندگی می کنه حسابی دلخور و عصبانی بکنه . هنگامه ولی گوشش با ما نیس، رو کاغذ خم شده، آخرین تپه ی شنی رو گرد کرده، زیرش دو تا چرخ کشیده و پایین اش نوشته: ماشین.
گلی می گه: صادق رو که به دنیا آوردم هیچکی پهلوم نبود، خونه مون یه خرابه تو چهارراه سیروس بود، یکهو وسط حیاط حالم بد شد، خودم رو کشون کشون رسوندم تو خونه. می گه: وقتی بردم صادق رو واکسن بزنن، خانم دکتره گفت بچه به این خوشگلی حیف نیس چیز درست و حسابی تنش نکردی؟ می گه: من می دونم یعنی چی وقتی یه تیکه پارچه هم نداشته باشی دور بچه ات بپیچی. نیم خیز می شه و می گه: بذار یه چند تا لباس بیارم ببری بدی مادر نوزاده. گیتا می گه: تو خودت چهار ماه دیگه می زایی، می خوای لباس بدی به مردم؟ من اولش می گم: لازم نکرده. بعدش، اما، دلم نمی آد، می گم: باشه بده، یکی دو تیکه بده می برم. با نگاهم به گیتا می گم بذار بده، گلی به زن توی چادر، ما به گلی، بقیه به ما، ایرونی ها به افغانی ها، افغانی ها به پاکستانی ها، زن ها به زن ها، آدم ها به آدم ها.
از دم در سه دفعه داد می زنم: بدوئین دیگه. صادق منتظر ما تو کوچه وایساده، از پنجره ی راهرو رو بهش داد می زنم: بیا تو حیاط، نری زیر ماشین. پرده ی دم در رو کنار می زنم و می پرسم: بچه ها دارین چی کار می کنین؟ میلاد و هنگامه ذوق زده اند، مثل فرفره دور خودشون می چرخن. هنگامه می گه: اون لباسا کوشن؟ ( دستش رو دراز می کنه و می گه:) این کلیپس هم بذار روش. همون جور که خم شده ام و بند کفش اش رو هول هولکی می بندم، می پرسم: کلیپس واسه چی؟ می گه: واسه زیبا خانوم دیگه، واسه نوزاده تو چادر. بهش نیگا می کنم و می پرسم: هنگامه تا حالا نوزاد دیدی؟ داد می زنم: میلاد بدو. سودابه خودش رو انداخته رو کولم، دستشو جلو چشمام تکون می ده و می گه: این خوبه بدم به زیبا؟ " این" یه خرگوش آبی رنگه به اندازه ی یه بند انگشت. سودابه با افتخار می گه: از کش سرم جداش کردم. می گم: باشه بده، بذار تو جیبم. باز می گم: بچه ها صادق تو کوچه اس، بدوئین. میلاد می گه: صادق می خواست ماهی اش رو بده به زیبا ولی ما گفتیم به دردشون نمی خوره، نه؟ کاپشن اش رو می اندازم رو کولش می گم: بله حرف درستی زدین. می گه: من نمی دونستم باید به دخترا چی داد، این شد که چیزی آماده نکردم. می گم: باشه عیبی نداره.
تو راه پله، میلاد یکهو می گه: یه دقیقه وایسین. و به دو برمی گرده بالا.  داد می زنم: میلاد ما رفتیم ها، خودت باید بیای. می گم ما رفتیم ولی می دونه که نمی ریم، تو حیاط می ایستیم و به کارگاه تاریک سراجی تو زیرزمین خیره می شیم، به تل کیف های روی هم ریخته شده، به صورت خسته ی مردای جوون، به دبه ی آب پلاستیکی کنار دیوار. صدای پای میلاد از راه پله می آد، می رسه تو حیاط، مشتش رو باز می کنه و می پرسه: این جورابای خودمه، شاید اندازه ی خواهر زیبا بشه، نه؟

Thursday 1 March 2012

ماهی قرمز

یکی لو داده که مهدی رفته با معتادهایی که به دیوار مدرسه تکیه داده اند، سیگار کشیده. مهدی می گه: من سیگار نکشیدم. می گه: فیصل گفت بریم معتادها رو بزنیم. می گه: تازه ما هم فقط اونا رو زدیم چون فیصل گفت اگه تو اونا رو نزنی من تو رو می زنم. فیصل می گه: ما نگفتیم. حکیم می گه: گفتی، ما هم بعد از مدرسه رفتیم به "مهتادا" سنگ پرت کردیم. می پرسم: چرا؟ هرسه شون شونه هاشونو بالا می اندازن. نمی دونن

تنبلی ام اومده راه همیشگی رو برم، خواسته ام میان بر بزنم و از وسط پارک هرندی رد شم. به میله های فلزی دور تا دور زمین چمن تکیه داده اند- یه منحنی آدم که از دیوار پشت مدرسه شروع شده، دور زمین چمن گشته و به سر خیابون رسیده. سر خیابون زنی شال گل گلی سرشه، کفش اش تق تقی یه، هرازگاهی تعادلش رو از دست می ده و دوباره به دست می آره، صورتش رو یه لبخند گنده پر کرده، رو به ماشین هایی که رد می شن دست تکون می ده و با یه لحن آهنگین می خونه: من مسافر غریبم تو شهر بی کسی... بین اینایی که نشسته اند یه دختر سیزده چهارده ساله هست. نزدیک زباله هایی که ته پارک رو زمین ریخته زن جوونی نوزادش رو بغل گرفته. اون طرف تر، تو زمین بازی، توی سرسره ی لوله ای و روی تاب سه تا مرد نشسته اند- دستاشون سیاهه، لباساشون خاکیه، چشماشون بسته اس. می خوام برم جلو باهاشون بشینم، یه چند ساعتی فقط پهلوشون تو اون آفتاب بی رمق اسفند ماه بشینم و واسه یه مدت هیچ نپرسم چرا

از چشم های قرمز مهدی معلومه که تمام راه خونه تا مدرسه رو گریه کرده. مامان مهدی رو صندلی دفتر ولو می شه و می گه: کیف مدرسه اش رو تو اتوبوس جا گذاشته، تا خونه دوان دوان اومده، گفته مدرسه راهم نمی دن. هممون می گیم نه بابا بی خیال. می گیم این که گریه نداره. مهدی سرش رو انداخته پایین، با بغض می گه: مداد سیاه ندارم. بهش دفتر می دیم، یه کیف هم می دیم. دفتر رو می گیره، کیف رو پس می ده، می گه دخترونه اس. می گه به من کیسه پلاستیک بدین اینا رو بذارم توش. رفته ام واسش از تو انبار مداد سیاه پیدا کنم، وقتی برمی گردم بیرون کلاس وایساده و دستاشو دور کمر مامانش حلقه کرده. تو دفتر که برمی گردم، خواهر مهدی داره جریان ترک کردنش رو تعریف می کنه، آخرش می گه: بعضی از خانومایی که ترک کردن، می رن با زن های دیگه توی پارک حرف می زنن که اونا رو هم ببرن کمپ. می گه: من می ترسم، می ترسم اگه پامو تو پارک بذارم دوباره گرفتار بشم

چند ساعت بعد مهدی می آد تو دفتر، می پرسه: می تونم زنگ بزنم مامانم بیاد دنبالم؟ می پرسم: واسه چی؟ می گه: این زنگ تو زمین چمن فوتبال داریم، کمرم گرفته، نمی تونم بازی کنم. مامانش از اون ور خط می گه که نمی آد دنبالش، که خودش بیاد خونه و خودش رو لوس نکنه. مهدی می گه: پس اومدم پول می دی برم ماهی قرمز بخرم؟ گوشی رو که می ذاره، کسیه ی کتاب هاشو می ذاره رو میز دفتر و می گه: این اینجا باشه من برم فوتبال. می پرسیم: پس کمرت؟ سرش رو تکون می ده و می گه: با یه مکافاتی مجبورم برم فوتبال دیگه