Monday 4 February 2013

کلاغ


من دم پنجره ام. هنگامه دمرو روی کتاب قصه هاست. سودابه بالای کوه کیف هاییه که باید تا چند روز دیگه تو پلاستیک گذاشته بشن. چونه ی مقنعه ی سونیتا حرکت کرده و اومده تا دم گوشش، پنج تا کیف روی هم چیده و دستش گرفته تا ببرتشون طبقه ی بالا، دم در هول هولکی دمپایی هاش رو پا می کنه و زیرلبی می گه: یکی بیاد این پرده رو واسه من بزنه کنار. تو حیاط دعوا شده. علی عبدی زده تو گوش یه موتوری که جلو در پارک کرده بوده. کیف دوزها از تو زیرزمین ریختن تو حیاط. موتوریه یه گونه اش رو با دست گرفته. رگ های گردنش زده بیرون و صورتش سرخ شده. مشت اش رو تو هوا می چرخونه و عربده می کشه... نی نی توی بغلم وول می خوره و چشماشو باز می کنه، اخماش تو همه و لباش رو ورچیده. از کنار پنجره تکون می خورم و می رم کنار هنگامه رو زمین می شینم. هنگامه انگشتش رو زیر شعر یکی از صفحه ها می کشه و آهنگین می خونه: کلاغ نبود، الاغ بود.

گلی تو داروخونه اس. پیرمرد صاحب داروخونه می گه: چرا گورتون رو از کشور ما گم نمی کنین؟ گلی اولش فقط نیگا می کنه و لام تا کام حرف نمی زنه. پیرمرده ول کن نیست، می گه: بچه ات بره به درک، نخوام براش دارو بدم کی رو باید ببینم؟ از تو صف چند نفر اعتراض می کنن، پیرمرده از پشت دخل گردن می کشه و می گه: نه من مطمئنم، من لهجه ی اینا رو از صدقدمی تشخیص می دم.

روی فرش به پشت دراز کشیده ایم، منم و هنگامه و نی نی. به ساعت دیواری خراب زل زده ایم. نوبت منه، می پرسم: حالا اگه عقربه ی بزرگ بیاد روی پنج ساعت چند می شه؟ هنگامه انگشتاشو باز می کنه و دقیقه ها رو می شمره. نی نی به آنی غلت می زنه و روی شیکشمش فرود میاد، هیجان زده و غافلگیر از حرکتی که انجام داده از خنده ریسه می ره. هنگامه شمردن رو وا می ده و می خنده. من تمرین ساعت رو بی خیال می شم و می خندم. تو سکوت بعد از خنده، نی نی برگشته به حالت اول و داره انگشت می مکه. هنگامه جفت دستاش رو زیر سرش گذاشته، می گه: بعضی وقتا احساس می کنم ما رو تو مدرسه کمتر از بقیه دوست دارن. تیز نیگاش می کنم، انگشتم رو تو هوا تکون می دم و می گم: دقیقا واسه همینه که ما باید نهایت تلاش مون رو بکنیم تا بهشون اثبات بشه اشتباه می کنن.

با اخم و تخم پیرمردانه ای بهم گفته بود: من کرم بچه ی حاضر و آماده نمی دم، اینی که دارم بهت می دم دست سازه. دستاشو به هم مالیده بود وگفته بود: هفته ی بعد خبرش رو بیار که معجزه کرد یا نه- و بعد یه لبخند گنده صورتش رو پر کرده بود. چند هفته بعد موقعی که داشتم پول شیرخشک ها رو حساب می کردم دهنش رو به گوشم نزدیک کرده بود و با صدای خفه ای گفته بود: از شنبه سیصدتومن می ره روی قیمت شیرخشک، اگه مصرف دارین زیادتر بخرین. کرم بچه ی دست ساز معجزه کرده بود. شیرخشک گرون شده بود. کار اون داروخونه ی فسقلی چهارراه مولوی، جز این که هیچ وقت پول خورد توی دخل اش پیدا نمی شد، در نوع خودش بی نظیر بود.

مامانم کله اش رو می اندازه عقب و غش غش می خنده، می گه: واقعا به یه بچه ی نه ساله گفتی بذار حس امروزت موتور حرکتت به سمت جلو باشه؟ می پرسه: عین همین جمله رو گفتی؟ می گه: این تیم دو نفره ی تو و هنگامه واقعا رشک برانگیزه. می پرسه: می دونی اگه یه هزارم این استقامت در به پیش روندن و به هیچ قیمتی کوتاه نیومدن رو توی زندگی خودت به کار می بستی، الان کجاها بودی؟

من خرافاتی ام. همیشه بوده ام. همیشه فکر کرده ام یه موجود زنده هرقدر کوچیک می تونه صلابت دردناک کلمات نابجای آدما رو درک کنه؛ که می تونه عمیق ترین احساسات بشری رو تنها با با یه تماس فیزیکی نصفه و نیمه، یه تپش سریع تر قلب، و یه خم ابرو بفهمه. خرافاتی ام؛ دلم می خواد برم با پیرمرد داروخونه دار صحبت کنم، چون ته ذهنم فکر می کنم اثر حرفش تو حافظه ی نی نی این طوری کمرنگ تر باقی می مونه.

هنگامه کتاب فارسی اش رو باز کرده و داره روخوانی می کنه، به قطعه شعر وسط اش که می رسه، می گه: این تیکه رو که اصلا از حفظم- و می خونه: بسی رنج بردم در این سال سی/عجم... از ذهنم می گذره عجم شاید کلمه ی سختی برای پایه ی دوم ابتدایی باشه. تا ته اش یکپارچه و بی نقص می خونه، بهار کیف می کنه، دست می زنه و می گه: گیتا برگرده باورش نمی شه تو چقدر عوض شدی. هنگامه می خنده. تو دلم می گم: هنگامه تو خورشید زندگی منی- و مطمئنم ته دل هنگامه گرم می شه و می جوشه و می آد بالا؛ ستاره های توی چشماش برق می زنن...صدای قارقار چند کلاغ از دوردست می آد.