Tuesday 23 July 2013

"عزم ما فقط آنجا را می بیند، راس آن ستیغ بلند را"


یک: سه تاشون پشت به من نشستن لب استخر. پاشون تو آبه. دست صادق یه بستنی قیفیه. هوا داره تاریک می شه. چراغ های کف استخر روشن شده. بادِ گرمی می وزه و چند برگ درخت توت تو استخر می افتن. موهای دخترا به هم می ریزه، هنگامه برمی گرده سمت ام. صورتش رو یه لبخند گنده پر کرده. 

دو:  صدای پسرجوونای کیف دوز از حیاط میاد. سرخوشانه می خندن و جیغ می کشن. نشستیم زیر بادِ کولر. دخترا دارن نقاشی می کشن. صدای صادق رو از حیاط می شنوم، با یه لحنی مابین خنده و عصبانیت داد می زنه: کونی روی کبک ام آب نریز. رو صندلی جابه جا می شم و می گم هنگامه پاشو بیارش تو. دم در ایستاده. از نوک موهاش چیکه چیکه آب می ریزه. تمام جون اش خیس شده. هنگامه پشت صادق می دوئه تو، یکی از کیف دوزا از تو حیاط با یه لیوان آب دنبالش کرده. چنان فریادی می زنم که صدام تا پشت خرابه های ته کوچه می ره. کیف دوزا تو حیاط می مونن، جلو نمیان، در رو پشتم محکم می بندم. صادق چشماش دو دو می زنه. وایمسه و تا آخر دعوا شدنش جیک اش در نمی آد. وقتی می خوام بفرستم بره لباس خشک بپوشه، آروم می گه: کبک ام تو حیاط جامونده، می شه برم بیارمش؟

سه: گلی می گه گوش اش رو بریدن، می گه گوشِ شوهر خواهرش رو بریدن و گذاشتن کف دست این. می گه پسرک از پشت تلفن عر می زده و می گفته بیاین جسدم رو ببرین خاک کنین. می پرسم آخرش که چی؟ شونه اش رو بالا می اندازه و می گه هیچی. دخترا دارن اسکیت می رن، تند و تیز و با اعتماد به نفس. گلی گوشی اش رو می ده دستم. شماره تلفن گروگانگیره یه نهصد و سی ایه، یه ایرانسلی. هنگامه از ته زمین دست تکون می ده، داد می زنه: با سرعت می آم پیشت، تماشا کن باشه؟ گوشیِ گلی رو پس می دم، در گوشم زار می زنه: فقط چهارده سالشه. 

چهار: به محض رسیدن، از گردنم آویزون شدن. هنگامه پله ها رو دوتایکی پایین می آد و با نگرانی می گه نی نی گلدون بامبو رو شکست. سودابه کله اش رو فرو می کنه تو گودی گردنم و می پرسه: فرهاد رو فهمیدی چی شده؟ صادق می گه: من تو پارک دستم رو از دستت جدا نمی کنم که دزده من رو مثل فرهاد نبره. به هنگامه می گم نگران نباشه. دستای سودابه رو از دور گردنم باز می کنم. به صادق می گم اون پارکی که ما می ریم دزد نداره. 

تو پارک چشم ام مدام پیِ صادقه. از دستِ خودم حرص می خورم که بی فکر حرف زده ام.

پنج: سرِ یه دردهایی فقط باید ساکت موند؛ تلاش برای توصیفش فقط مبتذل اش می کنه.

شش: زنه رو هیچ نمی شناسم. فقط از رو لیست جلوم شماره اش رو گرفته ام تا بپرسم بچه ی مدرسه-رو داره که معدل اش بالای هجده باشه یا نه. چند دقیقه بعدش داره عر می زنه. می گه: امروز یه طناب انداختم دور گردنم تا راحت شم. صداش خیلی خوب نمی آد. وقتی داره حرف می زنه، چشمم به نامه ی آیدین بزرگیه. از صبح بازش کردم و جرات نکردم ببندمش.  یه کم بعدش داد می زنه: آقا نگه دار. می پرسم: مگه توی اتوبوسی؟ هن و هن کنان می گه: الان پیاده شدم. گریه نمی ذاره کلمات تو دهنش درست بچرخن. می گم ببین بشین پای جدول، تو سایه، به من گوش کن. چیز خاصی برای گفتن ندارم فقط دارم وقت می خرم تا آروم تر بشه. نامه ی آیدین جادوم کرده. اون جا که از نردبان می گه، از خنده های بلند و از صدای ما.

هفت: یه بیابون، یه راهِ خاکی، یه حفره ی بزرگ، یه شماره حساب، یه خط ایرانسل، یه گوشی خاموش، بچه ای که گوشِ شوهر خواهرش رو کف دستش گذاشتن و با هشت میلیون هم راضی نشدن آزادش کنن. یه کوه بلند، یه مسیر یخبندون، چند شکم خالی، چند تن بی جان. نه، ما بی شک تنها نیستیم.

هشت: نی نی فهمیده که کبک یه موجود زنده اس. مثل خودش، مثل ما. و این آگاهی صورتش رو از نور پر کرده، چال های گوشه ی لب اش رو عمیق تر کرده، شوق و شورش رو دو چندان کرده. دخترا دو ورم نشستن و پیله کردن ناخن هامو لاک بزنن، هر کدومشون یه دستم رو گرفته تو دامن اش. صادق و نی نی محو کبک شدن. کبک جلومون به خواب رفته ولی هرازگاهی یه چشمش رو باز می کنه تا مطمئن شه همه چیز سرجاشه. به آنی، در غروبِ گرمِ آخرین روزِ تیرماه زیر باریکه ی کمرنگ آفتاب که روی فرش افتاده همه چیز آروم و انسانی به نظر میاد.