Thursday 7 November 2013

پاک کن




یک: یه جلسه ی اضطراری تشکیل دادیم. اوایل دی ماه سال گذشته اس. بخاری خرابه. همه پتو رو تا دماغ مون بالا کشیدیم. می گم: اگه شغل ام رو عوض کنم پول مون بیشتر می شه. صادق می گه می تونیم هر روز شیر بخریم. هنگامه می گه می تونیم شابلون قلبی بخریم؛ "قلب" رو هنوز نمی تونه بگه" قلب"، می گه" قبل": شابلون قبلی. میلاد می گه می تونیم کیف کوله بخریم. سودابه هیچی نمی گه. می گم: اینا رو که الان هم می تونیم بخریم ولی شغل ام رو که عوض کنم اینا رو با خیال راحت تری می خریم. صادق می گه: خوبه عوض کن. هنگامه می گه: عالی می شه عوض کن. میلاد می گه: باشه عوض کن. سودابه هیچی نمی گه. زیر پتو خزیده و سرش رو روی پام گذاشته. هنگامه می گه: رای بگیر ببین کیا راضی هستن کارت رو عوض کنی- و خودش تندی جفت دستاش رو بالا می بره. می گم: نه، بعضی چیزا رای گیری برنمی تابه، باید به توافق برسیم وگرنه بعدش بهمون سخت می گذره. هنگامه می گه: تو اگه فکر منی نباش، من همه ی مشقامو می نویسم تا تو بیای. میلاد کمی شک کرده، می پرسه: اون وقت شب می رسی؟ می گم: دیر می رسم. صادق می گه: عیبی نداره. سودابه جیک اش در نمی آد. صادق توجه اش جلب شده، می پرسه: سودابه چرا ناراحته؟ "س" رو هنوز نمی تونه بگه س، می گه "ش": شودابه چرا ناراحته؟ می گم: سودابه می دونه من نمی تونم صبح ها دیگه شما دو تا رو بذارم مهدکودک. صادق قصد کرده بی قید و شرط دلگرمی بده، با انگشتش روی پتو، جای احتمالی کله ی سودابه رو فشار می ده و می گه: ما خودمون می ریم. می گم: اگه شغل ام رو عوض کنم باید ببینیم چه کارهای گنده ای می خوایم با پول مون بکنیم. هنگامه می گه: هر روز بریم استخر. صادق می گه: موتور بخریم من بزرگ شدم سوارتون کنم ببرم پارک. میلاد یکهو می گه: شناسنامه ی ایرونی بگیریم. خشک ام زده. چشمام به نگاه تیزش گره خورده. سودابه کله اش رو از زیر پتو در می آره. موهاش وزوزی شده و روی هوا وایساده. الکتریسته ی ساکن کار خودش رو می کنه و سودابه لبش به خنده باز می شه.

دو: هنگامه اون قسمت دیوار رو که شبیه تخته سیاه اش کردیم پاک می کنه. من و صادق بالای چهارپایه، گچ به دست، آماده ایستادیم. من گنده اون بالا می نویسم لیست آرزوها. صادق از وسط های لیست نوشتن از چهارپایه پایین رفته و کمی دورتر خیره به تخته وایساده. آخرِ آخرش با افسوس می گه: من فقط یه آرزوی مهم دارم. می پرسم: چیه آرزوی مهم ات؟ می گه: یه کارتن پر جوجه بهمون بدن. "ج" رو نمی تونه بگه "ج"، می گه "ژ": یه کارتن پر ژوژه. می گم: خب بیا آرزوت رو جدا بنویس. دو سه تا مربع می کشم و می گم: اصلا هرکی آرزوی جدا داره بیاد این توها بنویسه ببینم. دخترا، گچ به دست، جلوی مربع شون یه کم فکر می کنن، شونه هاشون رو می اندازن بالا و ته اش می گن: ما که آرزوی جدا نداریم. میلاد توی مربع اش نوشته: رهبر ایران بیاد بامبوک. قاه قاه می زنیم زیر خنده. گیتا می پرسه: رهبر برای چی بیاد بامبوک میلاد؟ می دونیم چرا، یه نگاه تو چشماش کافیه تا بدونیم چرا. اون بیرون بارون گرفته. بوی خاک می پیچه تو دماغ مون. برگهای زرد درخت انگور حیاط تو باد تکون می خورن.

سه:  آخر تابستون، به مناسبت روز صلح هنگامه روی یه ورق کاغذ یه داستانک نوشت: "یکی بود یکی نبود، زیر گومبد کبود هچه کس نبود. مدرسه ای به نام سعدی بود. سه دوست بودند که همدگر را دوست داشتند. آخر سال یکی از این دوست ها از مدرسه بیرون می رفت. دو دوست دیگه گریِ می کردند و می گفتند نرو ما را تناها نگار. او هم به آنها نفر یک پاکون داد. هروقت آنها پاکون را می دیدند یاد آن دوست خود می آفتادند". دریافت کنندگانِ پاک کن هنگامه و زیبا بودند. پاک کن دهنده بازگشته بود به کشوری که هرگز از آن نیامده بود. 

خواهر بزرگ زیبا دم در می پرسه: پس هر روز می تونه بیاد که باهاش درس کار کنین؟ می گیم بعله. می پرسه: رایگان؟ می گیم بعله. زیبا و هنگامه می خندن و دفتر مشقاشون رو روی میز می ذارن. هنگامه یکسال و اندیه که نمی ذاره کسی سر به سرش بذاره؛ اگه کسی بخواد ازش ایراد بگیره حسابی عصبانی می شه؛ ولی با زیبا راحته. باهاش آرومه. زیبا بهش سیخونک می زنه و می گه موقع دیکته نوشتن هرچی رو می نویسی بلند نخون. زیرچشمی هنگامه رو نگاه می کنم، منتظرم اخماش بره تو هم. ولی در عوض هنگامه کله اش رو تکون می ده و موافقت می کنه. آخر مشقاشون هنگامه برای مهمون جدید سنگ تموم می ذاره؛ خمیرهای رنگی رو می آره و با نگاهش به من می فهمونه که هیچی نگم و غر نزنم که وقت خمیربازی نیست. هرکدوم از بچه ها یه آدمک درست می کنه و کنارش اسمهاشون رو می نویسن. زیبا می پرسه: سیتا و سونیتا اسماشون خارجیه؟ 

چهار: می خواستیم هنگامه رو تشویق کنیم؛ که سفیر بامبوک بوده؛ از بامبوک تو مدرسه حرف زده؛ که زیبا رو آورده تا مشق هاشون رو با هم بنویسن. تشویق مون ولی مصادف می شه با هفته ای که زیبا پیداش نمی شه. سر کلاس به هنگامه می گه پسردایی اش گفته نیاد. به هنگامه دلداری می دیم. می گیم راهشون هم خیلی نزدیک نبود؛ می گیم عیبی نداره، بعضی وقتا پسردایی ها ممکنه حرفای عجیب بزنن. چند روز بعد دم در مدرسه ولی، هنگامه مامانِ زیبا رو می بینه. می دوئه جلو و می پرسه: خاله چرا نذاشتین دیگه زیبا بیاد؟ مامان زیبا می گه: شما همه "افغانی" هستین تو اون خونه، اگه یه روزی ایرونی بین تون بود اون وقت می ذارم زیبا بیاد. 

پنج: کوچیکیم؛ از لحاظ کمّی. مشکلات و دردسرهامون هم بزرگ و عجیب نیستن. تو قلب حادثه کار یا زندگی نمی کنیم. تا حالا کسی رو ندیدیم که با دیدن ما بخواد پیراهن اش رو آغشته به نفت کنه، کبریت زیرش روشن کنه و بندازه تو خونه. ولی دوست دارم "پاکون" ام رو بردارم و اون لحظه ای رو پاک کنم که یه دختر ده ساله می شنوه که به خاطر کشوری که در چهار سالگی مجبور به ترک اش شده نزدیک ترین دوستش نمی تونه عصرا بیاد و باهاش مشق بنویسه. 

شش: ساناز به هنگامه یاد داده که موقع عصبانت یه کاغذ بذاره جلوش و خط خطی اش کنه تا آروم تر بشه. هنگامه با افتخار کپه ی کاغذهای خط خطی شده اش رو نشونم می ده، مدادش رو می گیره سمت ام و می گه: بیا تو هم هروقت عصبانی بودی می تونی خط خطی کنی.