Tuesday 18 November 2014

جیب

گیتا و سودابه جلو نشستن، بقیه همگی تپیدیم تو همدیگه، پشت ماشین. نی نی رو پای من خوابش برده. صادق دماغش رو چسبونده به شیشه. شیشه بخار کرده. میلاد هیجان زده اس. دست هاشو تندتند تکون میده و با حرارت درباره ی کلاس ورزش مدرسه اش با جلویی ها صحبت می کنه. هنگامه با انگشتش روی شیشه ی بخار کرده می نویسه دارآباد و یه درخت میکشه. من کنار دارآباد هنگامه می نویسم کباب و یه صورت خندون می کشم. هنگامه کنار صورت خندون من کلید سل میکشه و می نویسه موسیقی. من کنار موسیقی هنگامه ده تا گردی می کشم و می نویسم کلی آدم. گردی های من تمام شیشه رو پر کرده. هنگامه دستکش اش رو برمیداره و کل شیشه رو پاک می کنه. سودابه- آینده نگرترین عضو گروه - از جلو می پرسه: سال بعد هم میایم؟ گیتا میگه: اگه باز بهمون غرفه بدن آره. هنگامه از شیشه بیرون رو تماشا می کنه. توجه اش رفته به یه بیلبورد گنده که کنارمون روی یه تپه نصب شده. "کمک به" اش رو سریع می خونه. انگشتش رو میزنه به شیشه و می پرسه: به چی؟ میگم متکدیان یعنی گداها. هنگامه ادامه میده: "ریختن پول به جیب افراد" چی؟ میگم: سودجو. میگه: یعنی چی؟ می گم: تو بگو. کله اش رو تکون میده جوری نگاهم میکنه که یعنی اذیت نکن و بگو. میلاد دقایقی از خاطره گفتن دست میکشه و صاف و پوست کنده میگه: یعنی به دستفروشا و گداها کمک نکنین. هنگامه چشماشو گرد می کنه و انگاری که عجیب ترین حرف دنیا رو شنیده، می پرسه: چرا؟

تو بی آر تی این فکر از ذهن تک تک مون- تک تک مسافرهای اتوبوس- می گذره که اگه زنده از این مهلکه بیایم بیرون شانس آوردیم. تقریبا بالافاصله، برای این که گزینه ی بیرون اومدن از مهلکه رو به کلی از ذهن خط بزنیم، یه خانومی بین مون راه دستش رو به بالای سرش پیدا می کنه و میگه: خانوما خرجی بچه هامو خودم میدم، یه لطفی کنین یه ویفری از من بخرین. دستش با پنج تا ویفر بالا مونده و راهی به بازگشت به پایین نداره. سعی می کنم وقتی دارم پنج تا ویفر رو ازش میخرم این رو چند بار توی دلم به خودم بگم. بله. به هرحال دستش نمی تونست تا همیشه اون بالا بمونه. نه اصلا عادلانه نمی بود. ولی ته دلم میدونم دلیل خریدم احتمالا واژه ی جادویی پنج بوده. مثلا اگه شش تا ویفر بود، خب فکرای دیگه سرازیر میشد. مثلا اینکه یکی اضافه اش رو کی بخوره یا اگه سه تا ویفر بود، خب بله دوتای دیگه چی میشد؟ یعنی فقط مدرسه ای ها؟ حالا نی نی رو میشد یه کاری اش کرد، ولی صادق چی؟ نه، این فکرا باعث میشد زمان از کف بره. شایدم دلیل خریدم اینه که چند ساعت پیش ترش تلفنی به زنی که تومور مغزی داشته گفته ام از سازمان ما کمکی نمی تونه بگیره چون مدرک نداره. احتمالا انحراف چشم خانوم ویفر به دست یه جایی، ته ضمیر ناخودآگاهم من رو یاد مکالمه ی تلفنی انداخته. شایدم دلیل خریدم اینه که یه چیزی تو لحن صدای خانومه، یه حالتی توی نگاهش مطمئنم می کنه که خرجی بچه هاشو میده.

میگم: نخورین الان. بذارین برای فردا. نی نی خوابه و حرفامون رو نمی شنوه- با اینکه تنها فردیه که فرقی نمی کنه الان ویفرش رو بخوره یا فردا. سودابه جلدش رو زیر و رو می کنه و انگاری که تو سوئیس زندگی می کنیم، می پرسه: جدول تغذیه ای اش کو؟ صادق به روش نمیاره که شنیده من گفتم فردا بخورین. اولین گاز رو که می زنه تازه یادش می افته که بپرسه: چی گفتی؟ هنگامه با دقت زیپ جلوی کیف مدرسه اش رو باز می کنه و ویفر رو با متانت خاصی توی جیب جا میده. میلاد می گه: نباید از خانومه می خریدی. می پرسم چرا؟ میگه: خب برای این که این فروشنده ها رو با وانت میارن توی شهر ول می کنن و آخر روز برشون می گردونن و همه ی پول هاشونو به جیب می زنن. می پرسم: تو تا به حال همچین وانتی دیدی؟ شونه هاشو بالا می اندازه و کله اش رو تکون میده و میگه: نه.

 نمی دونم تف کردن حقیقت تو صورت بقیه خوبه یا بد. گیتا می گه: خوبه. نازگل می خنده. من یکی از عجیب ترین تجربه های زندگی ام رو از سر می گذرونم. عید چهارسال پیشه. سه تایی نشستیم تا ده تا داستان بنویسیم؛ از قصه هایی که بچه ها برامون تعریف کرده اند و از چیزایی که در مورد زندگی شون می دونیم. ده تا موضوع انتخاب کرده ایم. یکی اش معلولیته. یه شخصیت، یکی مثل سلیمان دستش صاف نمی شه. من می پرسم: چرا؟ گیتا می گه: خب لابد وقتی داشته به دنیا می اومده کج کشیدنش بیرون. من می گم: توی اردوگاه پناهنده ها تو پاکستان. نازگل می گه: چون دکتر به موقع نرسیده. گیتا می گه: چون هوا گرم بوده. من می گم: بعدها سلیمان باید با دندونش سطل آب رو حمل می کرده. گیتا می گه: چوپان بوده. می پرسم: گوسفندهای کی رو می برده چرا؟ نازگل می گه: همون دکتری که به دنیاش آورده...تا سالها بند ناف رو قطع نکرده که بره آب بیاره، مطمئن باشه که بر می گرده. من می گم: می کشیدتش که بر گرده. گیتا می گه: بعد سلیمان می تونه بگه که از یک روزه گی اش استثمار می شده. من می گم: یک ساعت گی اش. نازگل می گه: یک دقیقه گی اش. همه ی اینا رو می گیم که آخرش یه داستان معمولی بنویسیم، ولی یه جوریه که انگار باید حتما اول اینا رو بگیم تا بتونیم پیش بریم. من می گم: داستان های معمولی رو همه می تونن بنویسن، ما باید اینا رو بنویسیم. گیتا می گه: باید حقیقت رو بکوبونیم تو صورت مردم. نازگل می خنده. تمام شخصیت های اصلی داستان هامون بچه های فال فروشی هستن که باهاشون درس کار می کنیم. همه ی موقعیت های داستان بر اساس حرفاییه که با خانواده هاشون می زنیم. سر کلاس هامون که داستان ها رو دوباره براشون می خونیم، هنگامه تقریبا هیچ وقت حواس اش نیست. همیشه روی میزه یا زیر میز. پس جای تعجب داره وقتی چند سال بعد، وقتی بیلبورد بزرگ روی تپه رو می بینه، اولین اسمی که یادش میاد، اسماست. همونطور که روی شیشه ی دوباره بخار گرفته انگشتش رو حرکت میده می نویسه فال و چند تا مربع در هم میکشه.

چشماشو ریز کرده که به مخ اش فشار بیاره که یادش بیاد اسم کسی که توی خیابون دیده چی بوده. آخرش می گه: نه. اسمش رو یادم نیست. می پرسم: اسما؟ میگه: آره آره. بعد شک می کنه. می گه شایدم نه، همونی بود که یه روز گربه پیدا کرده بود و با خودش آورده بود مدرسه. از روی این حرفش می پرم، چون جریان گربه و آوردنش به مدرسه بخشی از داستان های ما بوده، نه اتفاقی در واقعیت. میگم خب بعد چی شد؟ میگه: خب من رو دید و هردو یه مدتی خیره به هم نگاه کردیم و بعد اون گفت تو هنگامه ای؟ منم گفتم آره و بعد اون گفت من رو یادته؟ یه مدتی همکلاسی بودیم. می پرسم: خب خب بزرگ شده بود؟ تغییر کرده بود؟ هنگامه از روی این سئوال می پره، چون یه سئوال بزرگونه اس و وقتی خودت از کسی خیلی کوچکتری سخته جواب بدی که اون بزرگ شده یا نه، تغییر کرده یا نه. میگه: یادته یه باری چند تا موتوری دنبالش کرده بودن که پول هاشو بگیرن؟ این هم انگار بخشی از داستان های ماست. حداقل اون جور که در یاد من مونده. می پرسم: شایدم ماه جبین رو دیدی. چشماش روشن بود؟ هنگامه یادش نیست که چشمای کسی که دیده روشن بوده یا نه. به جاش میگه: ازش پرسیدم کجا مدرسه می ری؟ گفت همون جای قبلی. میگم: پس شاید یاسمین بوده... عاطفه نبود؟ تپلی نبود؟ هنگامه نمی دونه. به جاش میگه: دلم میخواست بپرسم هنوز فال می فروشی یا نه، ولی نپرسیدم، فکر کردم ممکنه خجالت بکشه. بهش می گم: خوب کردی نپرسیدی. مغز هنگامه هم مثل من اصرار داره برگرده روی موضوع اولی که کی رو اصلا دیده. میگه: میدونی کدومشون بود؟ همونی که می شست این سمت مترو و فال می فروخت. و با دستش اون سمت مترو رو نشون میده که دخترک کنارش فال می فروخته. میگم: ولی هنگامه، ما که هیچ وقت هیچ کدومشون رو موقع فروختن فال ندیدیم. باور نمی کنه که اینا همه بخشی از داستان های ما بوده. میگه: نه نه، من یادمه. فال هاشونو قشنگ یادمه تو دستشون. صورتی و آبی بودن.


یه باد خنک غروب آبان ماهی پرده رو تکون میده و می پیچه تو اتاق و موهامون رو به هم می ریزه. برای یه مدت طولانی مرز بین هرچیز واقعی و هر داستان خیالی به هم میریزه. من و هنگامه و سودابه سوار تاکسی هستیم. داریم از پایگاه واکسن برمی گردیم. اون گوشه کنار دیوار اسما نشسته و فال هاشو جلوش گذاشته. بهروز با دستمالش شیشه ی تاکسی ما رو دستمال میکشه. صدای خنده ی نگینه خیابون رو پر کرده. وقتی چراغ سبز میشه نگاه تیز یاسمین تا عمق وجودمون نفوذ می کنه و تا سالیان سال از خاطره مون بیرون نمیره.

Thursday 23 October 2014

زندگی روزمره

یک: دویست تا قلب رنگی درست کرده، به قول خودش "قبل رنگی". روی همش نوشته رای ما و بعد اسم و فامیل‌اش رو اضافه کرده. سودابه می‌گه: فکر نکنی همش قلبه‌ها، خرگوشی‌هاش رو من بهش کمک کردم. و با افتخار یه خرگوشی رو بالا می‌گیره که پشتش نوشته شده: تو رو جون مادرت به من رای بده. 

انتخابات شورای دانش آموزی مدارس دولتیه. یه تاریخی تو آبان. می‌گم: خب پس تو خودت رو کاندید کردی. می‌گه آره چه جور هم، انقدر تبلیغ کردم که کل مدرسه راضی شد روز انتخابات بهم رای بده. چشماش رو گرد می کنه و می‌گه: البته یه مشکلی پیش اومد. می‌گه: سر صف گفتن لطفا شاگردهای افغان بیان تو دفتر، بعد تو دفتر در رو بستن و گفتن ببخشین ولی ما یادمون رفته بود از اول بگیم افغان‌ها نمی‌تونن کاندید بشن. می پرسم: چرا؟ می‌گه: گفتن شما کارت ملی ندارین. می‌گم: خب نداشته باشین. یکهو چشماش برق می‌زنه، با تردید نگاهم می‌کنه و می‌پرسه با کارت تو نمی‌شه؟ 


کنجکاوم بدونم توی اتاق دفتر دقیقا چی گذشته. به یه حال بدی کنجکاوم. می‌گه: خب بیشتریا زدن زیر گریه، بعد کلاس ششمی‌ها گفتن چرا آخه ما نمی‌تونیم هیچ کاری کنیم. می پرسم این ناظم‌تون از عذاب وجدان پودر نشد؟ از سئوال‌های من خسته شده، سه تا کشمش پرت می کنه تو هوا و می‌گه: خب چرا ولی همش گفت ببخشین اینطور شد، تا آخرش هم حرفشو پس نگرفت. جاذبه کشمش ها رو پرت کرده تو سر و کله مون. پشت بالش سنگر می‌گیریم، غش‌غش می‌خنده و با لحن مخصوص ‌اش می‌گه: ولی‌ می‌دونی من خوشحالم که توی صف پای بلندگو این حرفا رو نزد. 


نمی‌دونم خوشحاله یا نه. ولی می‌دونم غمگین یا دل‌آزرده‌ی جدی نیست. حتی اونجا که می‌گه شنبه با معلمم سر این موضوع صحبت می کنم، بیشتر هیجان زده‌اس از اینی که انقدر بزرگ شده که می‌تونسته کاندید بشه، از اینی که ببینه اعتراض‌اش به کجا ختم می‌شه، از اینی که ناظم یه قدم رو به جلو برداشته و همچین موضوعی رو پای صف اعلام نکرده.

دو: عنوانِ یکی از کتاب های اهدایی هس: قصه هایی برای پسران. خودم رو آماده کرده ام که اگه از بچه ها کسی چیزی پرسید یا احیانا کسی از دخترا اعتراضی کرد یه نطق غرا بکنم در ذلت جداسازی جنسیتی، در منفعت تپوندن هویت های پیش ساخته تو ذهن آدما، و در ضرورت دفاع از آزادی برای انتخاب اون چه که هستی ، اون چه که می خوای باشی و رفتار کنی. کاملا آماده ام. جمله های نطق ام رو، حالا نه جلوی آینه، ولی چندین بار در دل تمرین و بازنگری کردم تا هم روشنگرانه باشن و هم تاثیرگذار. هنگامه عاشق جمله های قلمبه سلمبه اس. من عاشق نصیحت و سخنرانی ام. تو دلم می گم صبر داشته باش، یکی از این روزا می پرسن.


میلاد همون روز اول اسمش رو روی جلد می نویسه؛ نگاهش می کنم که چه طور دورش رو یه ابر می کشه و لام تا کام هیچی نمی گه و اشاره ای به عنوان کتاب نمی کنه. ابر کشیدن که تموم می شه کتاب روی میز ول می کنه و راهش رو می کشه و می ره. دخترا عین خیال شون نیس، به نوبت چشماشون رو می بندن و انگشتای کوچولوشون رو روی عنوان های فهرست اول کتاب می ذارن. هر قصه که انتخاب شد و خونده شد، هنگامه مداد رو بر می داره و عنوانِ روی فهرست رو یه تیک می زنه. هرجوری حساب کنی کتاب مورد علاقه شونه. همون جور که دارم بشقاب ها رو روی میز می چینم می شنوم که سودابه اعلام می کنه: تا این کتاب تموم نشه چیز دیگه ای نخونیم.


چند روزی می گذره تا بالاخره کاسه ی صبرم لبریز می شه. با یه بیخیالی ساختگی می گم: نگاه کنین روی جلد، عنوان اش رو چی نوشته. هنگامه کتاب رو می بنده تا همه روی جلد رو نگاه کنن، تندی می خونه: قصه هایی برای پسران. تک تک شون رو نگاه می کنم. هنگامه شونه هاشو بالا می اندازه و دوباره صفحه ی فهرست رو می آره تا سیتا با چشمای بسته انگشتش رو شانسی روی عنوانی بذاره. سودابه فکرش مشغول شده، می پرسه: قصه هاش فقط واسه پسراس؟ سیتا انگشتش روی هوا مونده. هنگامه می گه: مگه این چی توش داره که برای پسرا باشه؟ همه ی بچه ها اژدها و لوبیای سحر آمیز رو دوست دارن. با یه قاطعیت خاصی می گه: داستان های پسرا و دخترا هیچ فرقی ندارن. 


از ذهنم می گذره قاطعیت اش بی شک شبیه صلابت جمله ایه که یه روز پای صف به ناظم مدرسه اس گفته. جمله ای که من توی خونه شنیدم وقتی داشت داستان رو تعریف می کرد، صحنه ای که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم و از نزدیک به چشم ببینم...و لحن اش رو بشنوم وقتی سر صف توی مدرسه ای با دویست و خورده ای بچه بلندگو رو گرفته و رو به ناظمی که داد میزده "افغانی‌ها بیاین شهریه‌هاتون رو بدین"، گفته: ایرانی و افغانستانی هیچ فرقی با هم ندارن، اینا همه بچه هستن و بچه با بچه یکیه.

بچه با بچه... دلم می خواد کله اش رو ماچ کنم و قلقلکش بدم تا ولو شه روی زمین و تا ابد بخنده. سعی می کنم که خودم رو قانع کنم که تاثیر روز به روز زندگی با کسی از نصیحت بیشتره، که وقتی توش باشی و زندگی اش کنی، چشات رو باز کنی و ببینی اش خیلی چیزا خیلی عادی هستن و خلاف شون خیلی عجیب و بی معنیه؛ مدل هنگامه ای اش اینه که حتی نباید وقتتو صرفش کنی، باید روی جلد رو بیخیال بشی و اژدها و جادوی توش رو بچسبی؛ دست بندازی در هرچیزی- هر اندازه مرتجع، بی فکر و بی منطق- و بهترین هاشو بالا بکشی...عمق زندگی روزمره با عمق هیچ چیز دیگه ای قابل مقایسه نیس، و این امر هم بی‌نهایت زیبا و هم بی‌اندازه ترسناکه.

Tuesday 23 September 2014

هفت ساله ی واقعی

 یک: آفتاب روش تابیده بود. چشماش نیمه بسته بودن. موی کوتاه طلایی اش زیر نورخورشید مردادماه برق میزد. آب استخر مثل یه پتو در آغوشش گرفته بود. هرازگاهی یه حرکت ناچیز به پاش میداد و موج کوچیک ایجاد شده تیوپ اش رو به این سو و اون سو می برد. بعد از یک ساعت اومده بود نزدیک میله، کله اش رو گرفته بود بالا و گفته بود: باید بخوابم. تازه به حرف افتاده بود. کم گو و گزیده گو، کلمات براش روشن و قطعی بودن. هیچ ذوق زده نبود که حالا می تونه نیازهاشو بیان کنه. انگار همیشه می تونست و حالا  فقط  داشت  برای دلخوشی ما از کلمات استفاده می کرد که ببینیم می تونه. اومده بود بیرون و حین خوردن کیک یزدی خوابش برده بود. روی پتوی سربازی، کنار استخر، زیر سایه ی درخت بید، دست کم سه ساعتی رو قرص خوابیده بود.

 دو: چهاردست و پا اومده تا سر پله ی آشپزخونه. تو دعوای دیروز حیدر و علی، شیشه ی آشپزخونه هزارتیکه شده و ریخته رو زمین. جاروش کرده ایم ولی چند تیکه ی خیلی ریز مثل یه آینه زیر نور خورشید بی رمق آذرماه برق می زنه. از بارون صبح یه گودال کوچیک درست شده. جلوتر نمی آد، عوضش دستش رو به میله می گیره و می ایسته. پاش رو محکم فرود میاره تو گودال و غش غش می خنده. خانم بنفشه از روی پله ها داد می زنه: اوا این بچه ی کیه؟ الان سرما می خوره. بغلش می کنم و لیوان آب رو دم دهانش می گیرم. ازش می پرسم: مامانت کو؟ می دونم مامانش کجاست. خودمون صداش زدیم که بیاد مدرسه. ازش می پرسم مامانت کو که بفهمم با چه امید و آرزوی راه دراز دفتر تا آشپزخونه رو در پیش گرفته و اصلا می دونه چطور باید پیش مامانش برگردیم یا نه. انگشت دو سانتی اش رو دراز می کنه سمت  دفتر و نگاه عمیق اش رو بهم می دوزه. انگاری از همچین سئوال پیش پا افتاده ای آزرده خاطر شده. این همون روز تاریخی ایه که از فرداش عضو ثابت مدرسه می شه؛ همون روزی که چشم بر هم میذاریم و چندین سال بعدترش یه روز صبح زود از خواب بیدار می شیم و می بینیم بزرگ شده.

 سه: تازه فهمیده خودشه و نه هیچ کس دیگه. مثل روزهای قبل حرف بقیه رو تکرار نمی کنه. وقتی گیتا بهش می گه عقب عقب راه نرو می افتی، تیز نگاهش می کنه و سفت می گه: نه.

 چهار: گربه جوجه هاشو خورده. عصبانی ام. میگم تو مسئول شون نبودی؟ خوبه یه روز منم از مامانت بپرسم تو کجایی بگه گربه خوردش؟ کله اش رو تکون می ده و می گه: من از خدامه گربه بخورتم.

دلش برای جوجه هاش تنگ شده. دوست داره بره پهلوشون، حالا تو دل گربه هم شد، شد.

 پنج: با اینکه سر کوچه روپوش نو به تن و کیف جدید به کول ایستاده، با اینکه به محض دیدنم به دندونش اشاره می کنه و میگه این یکی هم شل شده، با اینکه موقع خداحافظی لب اش به خنده باز میشه، ته نگاهش یه باریکه ی اضطرابیه. اضطراب واقعی یه هفت ساله ی واقعی وقتی برای بار اول رو به مدرسه قدم برمیداره.