Thursday 23 October 2014

زندگی روزمره

یک: دویست تا قلب رنگی درست کرده، به قول خودش "قبل رنگی". روی همش نوشته رای ما و بعد اسم و فامیل‌اش رو اضافه کرده. سودابه می‌گه: فکر نکنی همش قلبه‌ها، خرگوشی‌هاش رو من بهش کمک کردم. و با افتخار یه خرگوشی رو بالا می‌گیره که پشتش نوشته شده: تو رو جون مادرت به من رای بده. 

انتخابات شورای دانش آموزی مدارس دولتیه. یه تاریخی تو آبان. می‌گم: خب پس تو خودت رو کاندید کردی. می‌گه آره چه جور هم، انقدر تبلیغ کردم که کل مدرسه راضی شد روز انتخابات بهم رای بده. چشماش رو گرد می کنه و می‌گه: البته یه مشکلی پیش اومد. می‌گه: سر صف گفتن لطفا شاگردهای افغان بیان تو دفتر، بعد تو دفتر در رو بستن و گفتن ببخشین ولی ما یادمون رفته بود از اول بگیم افغان‌ها نمی‌تونن کاندید بشن. می پرسم: چرا؟ می‌گه: گفتن شما کارت ملی ندارین. می‌گم: خب نداشته باشین. یکهو چشماش برق می‌زنه، با تردید نگاهم می‌کنه و می‌پرسه با کارت تو نمی‌شه؟ 


کنجکاوم بدونم توی اتاق دفتر دقیقا چی گذشته. به یه حال بدی کنجکاوم. می‌گه: خب بیشتریا زدن زیر گریه، بعد کلاس ششمی‌ها گفتن چرا آخه ما نمی‌تونیم هیچ کاری کنیم. می پرسم این ناظم‌تون از عذاب وجدان پودر نشد؟ از سئوال‌های من خسته شده، سه تا کشمش پرت می کنه تو هوا و می‌گه: خب چرا ولی همش گفت ببخشین اینطور شد، تا آخرش هم حرفشو پس نگرفت. جاذبه کشمش ها رو پرت کرده تو سر و کله مون. پشت بالش سنگر می‌گیریم، غش‌غش می‌خنده و با لحن مخصوص ‌اش می‌گه: ولی‌ می‌دونی من خوشحالم که توی صف پای بلندگو این حرفا رو نزد. 


نمی‌دونم خوشحاله یا نه. ولی می‌دونم غمگین یا دل‌آزرده‌ی جدی نیست. حتی اونجا که می‌گه شنبه با معلمم سر این موضوع صحبت می کنم، بیشتر هیجان زده‌اس از اینی که انقدر بزرگ شده که می‌تونسته کاندید بشه، از اینی که ببینه اعتراض‌اش به کجا ختم می‌شه، از اینی که ناظم یه قدم رو به جلو برداشته و همچین موضوعی رو پای صف اعلام نکرده.

دو: عنوانِ یکی از کتاب های اهدایی هس: قصه هایی برای پسران. خودم رو آماده کرده ام که اگه از بچه ها کسی چیزی پرسید یا احیانا کسی از دخترا اعتراضی کرد یه نطق غرا بکنم در ذلت جداسازی جنسیتی، در منفعت تپوندن هویت های پیش ساخته تو ذهن آدما، و در ضرورت دفاع از آزادی برای انتخاب اون چه که هستی ، اون چه که می خوای باشی و رفتار کنی. کاملا آماده ام. جمله های نطق ام رو، حالا نه جلوی آینه، ولی چندین بار در دل تمرین و بازنگری کردم تا هم روشنگرانه باشن و هم تاثیرگذار. هنگامه عاشق جمله های قلمبه سلمبه اس. من عاشق نصیحت و سخنرانی ام. تو دلم می گم صبر داشته باش، یکی از این روزا می پرسن.


میلاد همون روز اول اسمش رو روی جلد می نویسه؛ نگاهش می کنم که چه طور دورش رو یه ابر می کشه و لام تا کام هیچی نمی گه و اشاره ای به عنوان کتاب نمی کنه. ابر کشیدن که تموم می شه کتاب روی میز ول می کنه و راهش رو می کشه و می ره. دخترا عین خیال شون نیس، به نوبت چشماشون رو می بندن و انگشتای کوچولوشون رو روی عنوان های فهرست اول کتاب می ذارن. هر قصه که انتخاب شد و خونده شد، هنگامه مداد رو بر می داره و عنوانِ روی فهرست رو یه تیک می زنه. هرجوری حساب کنی کتاب مورد علاقه شونه. همون جور که دارم بشقاب ها رو روی میز می چینم می شنوم که سودابه اعلام می کنه: تا این کتاب تموم نشه چیز دیگه ای نخونیم.


چند روزی می گذره تا بالاخره کاسه ی صبرم لبریز می شه. با یه بیخیالی ساختگی می گم: نگاه کنین روی جلد، عنوان اش رو چی نوشته. هنگامه کتاب رو می بنده تا همه روی جلد رو نگاه کنن، تندی می خونه: قصه هایی برای پسران. تک تک شون رو نگاه می کنم. هنگامه شونه هاشو بالا می اندازه و دوباره صفحه ی فهرست رو می آره تا سیتا با چشمای بسته انگشتش رو شانسی روی عنوانی بذاره. سودابه فکرش مشغول شده، می پرسه: قصه هاش فقط واسه پسراس؟ سیتا انگشتش روی هوا مونده. هنگامه می گه: مگه این چی توش داره که برای پسرا باشه؟ همه ی بچه ها اژدها و لوبیای سحر آمیز رو دوست دارن. با یه قاطعیت خاصی می گه: داستان های پسرا و دخترا هیچ فرقی ندارن. 


از ذهنم می گذره قاطعیت اش بی شک شبیه صلابت جمله ایه که یه روز پای صف به ناظم مدرسه اس گفته. جمله ای که من توی خونه شنیدم وقتی داشت داستان رو تعریف می کرد، صحنه ای که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم و از نزدیک به چشم ببینم...و لحن اش رو بشنوم وقتی سر صف توی مدرسه ای با دویست و خورده ای بچه بلندگو رو گرفته و رو به ناظمی که داد میزده "افغانی‌ها بیاین شهریه‌هاتون رو بدین"، گفته: ایرانی و افغانستانی هیچ فرقی با هم ندارن، اینا همه بچه هستن و بچه با بچه یکیه.

بچه با بچه... دلم می خواد کله اش رو ماچ کنم و قلقلکش بدم تا ولو شه روی زمین و تا ابد بخنده. سعی می کنم که خودم رو قانع کنم که تاثیر روز به روز زندگی با کسی از نصیحت بیشتره، که وقتی توش باشی و زندگی اش کنی، چشات رو باز کنی و ببینی اش خیلی چیزا خیلی عادی هستن و خلاف شون خیلی عجیب و بی معنیه؛ مدل هنگامه ای اش اینه که حتی نباید وقتتو صرفش کنی، باید روی جلد رو بیخیال بشی و اژدها و جادوی توش رو بچسبی؛ دست بندازی در هرچیزی- هر اندازه مرتجع، بی فکر و بی منطق- و بهترین هاشو بالا بکشی...عمق زندگی روزمره با عمق هیچ چیز دیگه ای قابل مقایسه نیس، و این امر هم بی‌نهایت زیبا و هم بی‌اندازه ترسناکه.