tag:blogger.com,1999:blog-18237619796330918252024-03-05T08:04:33.839-08:00Stories from the SchoolIf it’s our biology that makes us human, it is our stories that define us as people; who and what we are, are inseparable from the stories that we tell. That is, in the end, stories are everything; and everything, in some form or another, is a story.Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.comBlogger62125tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-24071705717714522622014-11-18T04:14:00.001-08:002014-11-18T04:14:30.645-08:00جیب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;"><span lang="FA">گیتا و سودابه جلو نشستن، بقیه همگی تپیدیم تو همدیگه، پشت ماشین. نی نی رو پای من خوابش برده. صادق دماغش رو چسبونده به شیشه. شیشه بخار کرده. میلاد هیجان زده اس. دست هاشو تندتند تکون میده و با حرارت درباره ی کلاس ورزش مدرسه اش با جلویی ها صحبت می کنه. هنگامه با انگشتش روی شیشه ی بخار کرده می نویسه دارآباد و یه درخت میکشه. من کنار دارآباد هنگامه می نویسم کباب و یه صورت خندون می کشم. هنگامه کنار صورت خندون من کلید سل میکشه و می نویسه موسیقی. من کنار موسیقی هنگامه ده تا گردی می کشم و می نویسم کلی آدم. گردی های من تمام شیشه رو پر کرده. هنگامه دستکش اش رو برمیداره و کل شیشه رو پاک می کنه. سودابه- آینده نگرترین عضو گروه - از جلو می پرسه: سال بعد هم میایم؟ گیتا میگه: اگه باز بهمون غرفه بدن آره. هنگامه از شیشه بیرون رو تماشا می کنه. توجه اش رفته به یه بیلبورد گنده که کنارمون روی یه تپه نصب شده. "کمک به" اش رو سریع می خونه. انگشتش رو میزنه به شیشه و می پرسه: به چی؟ میگم متکدیان یعنی گداها. هنگامه ادامه میده: "ریختن پول به جیب افراد" چی؟ میگم: سودجو. میگه: یعنی چی؟ می گم: تو بگو. کله اش رو تکون میده جوری نگاهم میکنه که یعنی اذیت نکن و بگو. میلاد دقایقی از خاطره گفتن دست میکشه و صاف و پوست کنده میگه: یعنی به دستفروشا و گداها کمک نکنین. هنگامه چشماشو گرد می کنه و انگاری که عجیب ترین حرف دنیا رو شنیده، می پرسه: چرا؟</span><span lang="FA"><o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;"><span lang="FA"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;">تو بی آر تی این فکر از ذهن تک تک مون- تک تک مسافرهای اتوبوس- می گذره که اگه زنده از این مهلکه بیایم بیرون شانس آوردیم. تقریبا بالافاصله، برای این که گزینه ی بیرون اومدن از مهلکه رو به کلی از ذهن خط بزنیم، یه خانومی بین مون راه دستش رو به بالای سرش پیدا می کنه و میگه: خانوما خرجی بچه هامو خودم میدم، یه لطفی کنین یه ویفری از من بخرین. دستش با پنج تا ویفر بالا مونده و راهی به بازگشت به پایین نداره. سعی می کنم وقتی دارم پنج تا ویفر رو ازش میخرم این رو چند بار توی دلم به خودم بگم. بله. به هرحال دستش نمی تونست تا همیشه اون بالا بمونه. نه اصلا عادلانه نمی بود. ولی ته دلم میدونم دلیل خریدم احتمالا واژه ی جادویی پنج بوده. مثلا اگه شش تا ویفر بود، خب فکرای دیگه سرازیر میشد. مثلا اینکه یکی اضافه اش رو کی بخوره یا اگه سه تا ویفر بود، خب بله دوتای دیگه چی میشد؟ یعنی فقط مدرسه ای ها؟ حالا نی نی رو میشد یه کاری اش کرد، ولی صادق چی؟ نه، این فکرا باعث میشد زمان از کف بره. شایدم دلیل خریدم اینه که چند ساعت پیش ترش تلفنی به زنی که تومور مغزی داشته گفته ام از سازمان ما کمکی نمی تونه بگیره چون مدرک نداره. احتمالا انحراف چشم خانوم ویفر به دست یه جایی، ته ضمیر ناخودآگاهم من رو یاد مکالمه ی تلفنی انداخته. شایدم دلیل خریدم اینه که یه چیزی تو لحن صدای خانومه، یه حالتی توی نگاهش مطمئنم می کنه که خرجی بچه هاشو میده.<o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;">میگم: نخورین الان. بذارین برای فردا. نی نی خوابه و حرفامون رو نمی شنوه- با اینکه تنها فردیه که فرقی نمی کنه الان ویفرش رو بخوره یا فردا. سودابه جلدش رو زیر و رو می کنه و انگاری که تو سوئیس زندگی می کنیم، می پرسه: جدول تغذیه ای اش کو؟ صادق به روش نمیاره که شنیده من گفتم فردا بخورین. اولین گاز رو که می زنه تازه یادش می افته که بپرسه: چی گفتی؟ هنگامه با دقت زیپ جلوی کیف مدرسه اش رو باز می کنه و ویفر رو با متانت خاصی توی جیب جا میده. میلاد می گه: نباید از خانومه می خریدی. می پرسم چرا؟ میگه: خب برای این که این فروشنده ها رو با وانت میارن توی شهر ول می کنن و آخر روز برشون می گردونن و همه ی پول هاشونو به جیب می زنن. می پرسم: تو تا به حال همچین وانتی دیدی؟ شونه هاشو بالا می اندازه و کله اش رو تکون میده و میگه: نه.<o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span> </span><span lang="FA">نمی دونم تف کردن حقیقت تو صورت بقیه خوبه یا بد. گیتا می گه: خوبه. نازگل می خنده. من یکی از عجیب ترین تجربه های زندگی ام رو از سر می گذرونم. عید چهارسال پیشه. سه تایی نشستیم تا ده تا داستان بنویسیم؛ از قصه هایی که بچه ها برامون تعریف کرده اند و از چیزایی که در مورد زندگی شون می دونیم. ده تا موضوع انتخاب کرده ایم. یکی اش معلولیته. یه شخصیت، یکی مثل سلیمان دستش صاف نمی شه. من می پرسم: چرا؟ گیتا می گه: خب لابد وقتی داشته به دنیا می اومده کج کشیدنش بیرون. من می گم: توی اردوگاه پناهنده ها تو پاکستان. نازگل می گه: چون دکتر به موقع نرسیده. گیتا می گه: چون هوا گرم بوده. من می گم: بعدها سلیمان باید با دندونش سطل آب رو حمل می کرده. گیتا می گه: چوپان بوده. می پرسم: گوسفندهای کی رو می برده چرا؟ نازگل می گه: همون دکتری که به دنیاش آورده...تا سالها بند ناف رو قطع نکرده که بره آب بیاره، مطمئن باشه که بر می گرده. من می گم: می کشیدتش که بر گرده. گیتا می گه: بعد سلیمان می تونه بگه که از یک روزه گی اش استثمار می شده. من می گم: یک ساعت گی اش. نازگل می گه: یک دقیقه گی اش. همه ی اینا رو می گیم که آخرش یه داستان معمولی بنویسیم، ولی یه جوریه که انگار باید حتما اول اینا رو بگیم تا بتونیم پیش بریم. من می گم: داستان های معمولی رو همه می تونن بنویسن، ما باید اینا رو بنویسیم. گیتا می گه: باید حقیقت رو بکوبونیم تو صورت مردم. نازگل می خنده</span>. تمام شخصیت های اصلی داستان هامون بچه های فال فروشی هستن که باهاشون درس کار می کنیم. همه ی موقعیت های داستان بر اساس حرفاییه که با خانواده هاشون می زنیم. سر کلاس هامون که داستان ها رو دوباره براشون می خونیم، هنگامه تقریبا هیچ وقت حواس اش نیست. همیشه روی میزه یا زیر میز. پس جای تعجب داره وقتی چند سال بعد، وقتی بیلبورد بزرگ روی تپه رو می بینه، اولین اسمی که یادش میاد، اسماست. همونطور که روی شیشه ی دوباره بخار گرفته انگشتش رو حرکت میده می نویسه فال و چند تا مربع در هم میکشه.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;">چشماشو ریز کرده که به مخ اش فشار بیاره که یادش بیاد اسم کسی که توی خیابون دیده چی بوده. آخرش می گه: نه. اسمش رو یادم نیست. می پرسم: اسما؟ میگه: آره آره. بعد شک می کنه. می گه شایدم نه، همونی بود که یه روز گربه پیدا کرده بود و با خودش آورده بود مدرسه. از روی این حرفش می پرم، چون جریان گربه و آوردنش به مدرسه بخشی از داستان های ما بوده، نه اتفاقی در واقعیت. میگم خب بعد چی شد؟ میگه: خب من رو دید و هردو یه مدتی خیره به هم نگاه کردیم و بعد اون گفت تو هنگامه ای؟ منم گفتم آره و بعد اون گفت من رو یادته؟ یه مدتی همکلاسی بودیم. می پرسم: خب خب بزرگ شده بود؟ تغییر کرده بود؟ هنگامه از روی این سئوال می پره، چون یه سئوال بزرگونه اس و وقتی خودت از کسی خیلی کوچکتری سخته جواب بدی که اون بزرگ شده یا نه، تغییر کرده یا نه. میگه: یادته یه باری چند تا موتوری دنبالش کرده بودن که پول هاشو بگیرن؟ این هم انگار بخشی از داستان های ماست. حداقل اون جور که در یاد من مونده. می پرسم: شایدم ماه جبین رو دیدی. چشماش روشن بود؟ هنگامه یادش نیست که چشمای کسی که دیده روشن بوده یا نه. به جاش میگه: ازش پرسیدم کجا مدرسه می ری؟ گفت همون جای قبلی. میگم: پس شاید یاسمین بوده... عاطفه نبود؟ تپلی نبود؟ هنگامه نمی دونه. به جاش میگه: دلم میخواست بپرسم هنوز فال می فروشی یا نه، ولی نپرسیدم، فکر کردم ممکنه خجالت بکشه. بهش می گم: خوب کردی نپرسیدی. مغز هنگامه هم مثل من اصرار داره برگرده روی موضوع اولی که کی رو اصلا دیده. میگه: میدونی کدومشون بود؟ همونی که می شست این سمت مترو و فال می فروخت. و با دستش اون سمت مترو رو نشون میده که دخترک کنارش فال می فروخته. میگم: ولی هنگامه، ما که هیچ وقت هیچ کدومشون رو موقع فروختن فال ندیدیم. باور نمی کنه که اینا همه بخشی از داستان های ما بوده. میگه: نه نه، من یادمه. فال هاشونو قشنگ یادمه تو دستشون. صورتی و آبی بودن.<o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;"><br /></span></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA"><span style="font-family: Times, Times New Roman, serif;">یه باد خنک غروب آبان ماهی پرده رو تکون میده و می پیچه تو اتاق و موهامون رو به هم می ریزه. برای یه مدت طولانی مرز بین هرچیز واقعی و هر داستان خیالی به هم میریزه. من و هنگامه و سودابه سوار تاکسی هستیم. داریم از پایگاه واکسن برمی گردیم. اون گوشه کنار دیوار اسما نشسته و فال هاشو جلوش گذاشته. بهروز با دستمالش شیشه ی تاکسی ما رو دستمال میکشه. صدای خنده ی نگینه خیابون رو پر کرده. وقتی چراغ سبز میشه نگاه تیز یاسمین تا عمق وجودمون نفوذ می کنه و تا سالیان سال از خاطره مون بیرون نمیره.</span></span></div>
</div>
Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-20686303979854063102014-10-23T08:10:00.001-07:002014-10-23T08:15:24.619-07:00زندگی روزمره<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="color: #141823;"><span style="background-color: white; line-height: 18px;">یک: دویست تا قلب رنگی درست کرده، به قول خودش "قبل رنگی". روی همش نوشته رای ما و بعد اسم و فامیلاش رو اضافه کرده. سودابه میگه: فکر نکنی همش قلبهها، خرگوشیهاش رو من بهش کمک کردم. و با افتخار یه خرگوشی رو بالا میگیره که پشتش نوشته شده: تو رو جون مادرت به من رای بده. </span></span></span><br />
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="color: #141823;"><span style="background-color: white; line-height: 18px;"><br /></span></span><span style="color: #141823;"><span style="background-color: white; line-height: 18px;">انتخابات شورای دانش آموزی مدارس دولتیه. یه تاریخی تو آبان. میگم: خب پس تو خودت رو کاندید کردی. میگه آره چه جور هم، انقدر تبلیغ کردم که کل مدرسه راضی شد روز انتخابات بهم رای بده. چشماش رو گرد می کنه و میگه: البته یه مشکلی پیش اومد. میگه: سر صف گفتن لطفا شاگردهای افغان بیان تو دفتر، بعد تو دفتر در رو بستن و گفتن ببخشین ولی ما یادمون رفته بود از اول بگیم افغانها نمیتونن کاندید بشن. می پرسم: چرا؟ میگه: گفتن شما کارت ملی ندارین. میگم: خب نداشته باشین. یکهو چشماش برق میزنه، با تردید نگاهم میکنه و میپرسه با کارت تو نمیشه؟ </span></span></span><br />
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="color: #141823;"><span style="background-color: white; line-height: 18px;"><br /></span></span><span style="color: #141823;"><span style="background-color: white; line-height: 18px;">کنجکاوم بدونم توی اتاق دفتر دقیقا چی گذشته. به یه حال بدی کنجکاوم. میگه: خب بیشتریا زدن زیر گریه، بعد کلاس ششمیها گفتن چرا آخه ما نمیتونیم هیچ کاری کنیم. می پرسم این ناظمتون از عذاب وجدان پودر نشد؟ از سئوالهای من خسته شده، سه تا کشمش پرت می کنه تو هوا و میگه: خب چرا ولی همش گفت ببخشین اینطور شد، تا آخرش هم حرفشو پس نگرفت. جاذبه کشمش ها رو پرت کرده تو سر و کله مون. پشت بالش سنگر میگیریم، غشغش میخنده و با لحن مخصوص اش میگه: ولی میدونی من خوشحالم که توی صف پای بلندگو این حرفا رو نزد. </span></span></span><br />
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="color: #141823;"><span style="background-color: white; line-height: 18px;"><br /></span></span></span>
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="color: #141823;"><span style="background-color: white; line-height: 18px;">نمیدونم خوشحاله یا نه. ولی میدونم غمگین یا دلآزردهی جدی نیست. حتی اونجا که میگه شنبه با معلمم سر این موضوع صحبت می کنم، بیشتر هیجان زدهاس از اینی که انقدر بزرگ شده که میتونسته کاندید بشه، از اینی که ببینه اعتراضاش به کجا ختم میشه، از اینی که ناظم یه قدم رو به جلو برداشته و همچین موضوعی رو پای صف اعلام نکرده.</span></span></span><br />
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="color: #141823;"><span style="background-color: white; line-height: 18px;"><br /></span></span>دو: عنوانِ یکی از کتاب های اهدایی هس: قصه هایی برای پسران. خودم رو آماده کرده ام که اگه از بچه ها کسی چیزی پرسید یا احیانا کسی از دخترا اعتراضی کرد یه نطق غرا بکنم در ذلت جداسازی جنسیتی، در منفعت تپوندن هویت های پیش ساخته تو ذهن آدما، و در ضرورت دفاع از آزادی برای انتخاب اون چه که هستی ، اون چه که می خوای باشی و رفتار کنی. کاملا آماده ام. جمله های نطق ام رو، حالا نه جلوی آینه، ولی چندین بار در دل تمر<span class="text_exposed_show" style="display: inline;">ین و بازنگری کردم تا هم روشنگرانه باشن و هم تاثیرگذار. هنگامه عاشق جمله های قلمبه سلمبه اس. من عاشق نصیحت و سخنرانی ام. تو دلم می گم صبر داشته باش، یکی از این روزا می پرسن.</span></span><br />
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><br /></span>میلاد همون روز اول اسمش رو روی جلد می نویسه؛ نگاهش می کنم که چه طور دورش رو یه ابر می کشه و لام تا کام هیچی نمی گه و اشاره ای به عنوان کتاب نمی کنه. ابر کشیدن که تموم می شه کتاب روی میز ول می کنه و راهش رو می کشه و می ره. دخترا عین خیال شون نیس، به نوبت چشماشون رو می بندن و انگشتای کوچولوشون رو روی عنوان های فهرست اول کتاب می ذارن. هر قصه که انتخاب شد و خونده شد، هنگامه مداد رو بر می داره و عنوانِ روی فهرست رو یه تیک می زنه. هرجوری حساب کنی کتاب مورد علاقه شونه. همون جور که دارم بشقاب ها رو روی میز می چینم می شنوم که سودابه اعلام می کنه: تا این کتاب تموم نشه چیز دیگه ای نخونیم.</span><br />
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />چند روزی می گذره تا بالاخره کاسه ی صبرم لبریز می شه. با یه بیخیالی ساختگی می گم: نگاه کنین روی جلد، عنوان اش رو چی نوشته. هنگامه کتاب رو می بنده تا همه روی جلد رو نگاه کنن، تندی می خونه: قصه هایی برای پسران. تک تک شون رو نگاه می کنم. هنگامه شونه هاشو بالا می اندازه و دوباره صفحه ی فهرست رو می آره تا سیتا با چشمای بسته انگشتش رو شانسی روی عنوانی بذاره. سودابه فکرش مشغول شده، می پرسه: قصه هاش فقط واسه پسراس؟ سیتا انگشتش روی هوا مونده. هنگامه می گه: مگه این چی توش داره که برای پسرا باشه؟ همه ی بچه ها اژدها و لوبیای سحر آمیز رو دوست دارن. با یه قاطعیت خاصی می گه: داستان های پسرا و دخترا هیچ فرقی ندارن. </span><br />
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><br />از ذهنم می گذره قاطعیت اش بی شک شبیه صلابت جمله ایه که یه روز پای صف به ناظم مدرسه اس گفته. جمله ای که من توی خونه شنیدم وقتی داشت داستان رو تعریف می کرد، صحنه ای که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم و از نزدیک به چشم ببینم...و لحن اش رو بشنوم وقتی سر صف توی مدرسه ای با دویست و خورده ای بچه بلندگو رو گرفته و رو به ناظمی که داد میزده "افغانیها بیاین شهریههاتون رو بدین"، گفته: ایرانی و افغانستانی هیچ فرقی با هم ندارن، اینا همه بچه هستن و بچه با بچه یکیه.</span><br />
<h4>
<span style="font-weight: normal;"><span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">بچه با بچه... دلم می خواد کله اش رو ماچ کنم و قلقلکش بدم تا ولو شه روی زمین و تا ابد بخنده. سعی می کنم که خودم رو قانع کنم که تاثیر روز به روز زندگی با کسی از نصیحت بیشتره، که وقتی توش باشی و زندگی اش کنی، چشات رو باز کنی و ببینی اش خیلی چیزا خیلی عادی هستن و خلاف شون خیلی عجیب و بی معنیه؛ مدل هنگامه ای اش اینه که حتی نباید وقتتو صرفش کنی، باید روی جلد رو بیخیال بشی و اژدها و جادوی توش رو بچسبی؛ دست بندازی در هرچیزی- هر اندازه مرتجع، بی فکر و بی منطق- و بهترین هاشو بالا بکشی...عمق زندگی روزمره با عمق هیچ چیز دیگه ای قابل مقایسه نیس، و این امر هم بینهایت زیبا و هم بیاندازه ترسناکه.</span></span></h4>
</div>
<div class="text_exposed_root text_exposed" dir="rtl" id="id_54490fc98ca897e80568549" style="background-color: white; display: inline; text-align: right;">
<div style="text-align: right;">
<span dir="rtl"></span></div>
<span dir="rtl">
</span></div>
</div>
Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-23982311930237788282014-09-23T05:30:00.001-07:002014-09-23T05:38:49.530-07:00هفت ساله ی واقعی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: 'Times New Roman', serif; line-height: 115%;"> یک: آفتاب روش تابیده بود. چشماش نیمه بسته بودن.
موی کوتاه طلایی اش زیر نورخورشید مردادماه برق میزد. آب استخر مثل یه پتو در
آغوشش گرفته بود. هرازگاهی یه حرکت ناچیز به پاش میداد و موج کوچیک ایجاد شده تیوپ
اش رو به این سو و اون سو می برد. بعد از یک ساعت اومده بود نزدیک میله، کله اش رو
گرفته بود بالا و گفته بود: باید بخوابم. تازه به حرف افتاده بود. کم گو و گزیده
گو، کلمات براش روشن و قطعی بودن. هیچ ذوق زده نبود که حالا می تونه نیازهاشو بیان
کنه. انگار همیشه می تونست و حالا فقط
داشت برای دلخوشی ما از کلمات
استفاده می کرد که ببینیم می تونه. اومده بود بیرون و حین خوردن کیک یزدی خوابش
برده بود. روی پتوی سربازی، کنار استخر، زیر سایه ی درخت بید، دست کم سه ساعتی رو
قرص خوابیده بود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: 'Times New Roman', serif; line-height: 115%;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: 'Times New Roman', serif; line-height: 115%;"> دو: چهاردست و پا اومده تا سر پله ی آشپزخونه.
تو دعوای دیروز حیدر و علی، شیشه ی آشپزخونه هزارتیکه شده و ریخته رو زمین. جاروش
کرده ایم ولی چند تیکه ی خیلی ریز مثل یه آینه زیر نور خورشید بی رمق آذرماه برق
می زنه. از بارون صبح یه گودال کوچیک درست شده. جلوتر نمی آد، عوضش دستش رو به
میله می گیره و می ایسته. پاش رو محکم فرود میاره تو گودال و غش غش می خنده. خانم
بنفشه از روی پله ها داد می زنه: اوا این بچه ی کیه؟ الان سرما می خوره. بغلش می
کنم و لیوان آب رو دم دهانش می گیرم. ازش می پرسم: مامانت کو؟ می دونم مامانش
کجاست. خودمون صداش زدیم که بیاد مدرسه. ازش می پرسم مامانت کو که بفهمم با چه
امید و آرزوی راه دراز دفتر تا آشپزخونه رو در پیش گرفته و اصلا می دونه چطور باید
پیش مامانش برگردیم یا نه. انگشت دو سانتی اش رو دراز می کنه سمت دفتر و نگاه عمیق
اش رو بهم می دوزه. انگاری از همچین سئوال پیش پا افتاده ای آزرده خاطر شده. این
همون روز تاریخی ایه که از فرداش عضو ثابت مدرسه می شه؛ همون روزی که چشم بر هم
میذاریم و چندین سال بعدترش یه روز صبح زود از خواب بیدار می شیم و می بینیم بزرگ
شده.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: 'Times New Roman', serif; line-height: 115%;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: 'Times New Roman', serif; line-height: 115%;"> سه: تازه فهمیده خودشه و نه هیچ کس دیگه. مثل
روزهای قبل حرف بقیه رو تکرار نمی کنه. وقتی گیتا بهش می گه عقب عقب راه نرو می
افتی، تیز نگاهش می کنه و سفت می گه: نه.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: 'Times New Roman', serif; line-height: 115%;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: 'Times New Roman', serif; line-height: 115%;"> چهار: گربه جوجه هاشو خورده. عصبانی ام. میگم
تو مسئول شون نبودی؟ خوبه یه روز منم از مامانت بپرسم تو کجایی بگه گربه خوردش؟
کله اش رو تکون می ده و می گه: من از خدامه گربه بخورتم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: 'Times New Roman', serif; line-height: 115%;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: 'Times New Roman', serif; line-height: 115%;">دلش برای جوجه هاش تنگ
شده. دوست داره بره پهلوشون، حالا تو دل گربه هم شد، شد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: 'Times New Roman', serif; line-height: 115%;"> پنج: با اینکه سر کوچه روپوش نو به تن و کیف
جدید به کول ایستاده، با اینکه به محض دیدنم به دندونش اشاره می کنه و میگه این
یکی هم شل شده، با اینکه موقع خداحافظی لب اش به خنده باز میشه، ته نگاهش یه
باریکه ی اضطرابیه. اضطراب واقعی یه هفت ساله ی واقعی وقتی برای بار اول رو به
مدرسه قدم برمیداره. <span style="font-size: medium;"><o:p></o:p></span></span></div>
</div>
Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-8438281754691155632013-11-07T02:49:00.001-08:002013-11-07T03:22:19.542-08:00پاک کن<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<!--[if gte mso 9]><xml>
<o:OfficeDocumentSettings>
<o:AllowPNG/>
</o:OfficeDocumentSettings>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 9]><xml>
<o:OfficeDocumentSettings>
<o:AllowPNG/>
</o:OfficeDocumentSettings>
</xml><![endif]--><br />
<!--[if gte mso 9]><xml>
<w:WordDocument>
<w:View>Normal</w:View>
<w:Zoom>0</w:Zoom>
<w:TrackMoves/>
<w:TrackFormatting/>
<w:PunctuationKerning/>
<w:ValidateAgainstSchemas/>
<w:SaveIfXMLInvalid>false</w:SaveIfXMLInvalid>
<w:IgnoreMixedContent>false</w:IgnoreMixedContent>
<w:AlwaysShowPlaceholderText>false</w:AlwaysShowPlaceholderText>
<w:DoNotPromoteQF/>
<w:LidThemeOther>EN-GB</w:LidThemeOther>
<w:LidThemeAsian>X-NONE</w:LidThemeAsian>
<w:LidThemeComplexScript>AR-SA</w:LidThemeComplexScript>
<w:Compatibility>
<w:BreakWrappedTables/>
<w:SnapToGridInCell/>
<w:WrapTextWithPunct/>
<w:UseAsianBreakRules/>
<w:DontGrowAutofit/>
<w:SplitPgBreakAndParaMark/>
<w:EnableOpenTypeKerning/>
<w:DontFlipMirrorIndents/>
<w:OverrideTableStyleHps/>
</w:Compatibility>
<m:mathPr>
<m:mathFont m:val="Cambria Math"/>
<m:brkBin m:val="before"/>
<m:brkBinSub m:val="--"/>
<m:smallFrac m:val="off"/>
<m:dispDef/>
<m:lMargin m:val="0"/>
<m:rMargin m:val="0"/>
<m:defJc m:val="centerGroup"/>
<m:wrapIndent m:val="1440"/>
<m:intLim m:val="subSup"/>
<m:naryLim m:val="undOvr"/>
</m:mathPr></w:WordDocument>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 9]><xml>
<w:LatentStyles DefLockedState="false" DefUnhideWhenUsed="true"
DefSemiHidden="true" DefQFormat="false" DefPriority="99"
LatentStyleCount="267">
<w:LsdException Locked="false" Priority="0" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Normal"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="heading 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 7"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 8"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 9"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 7"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 8"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 9"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="35" QFormat="true" Name="caption"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="10" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Title"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="1" Name="Default Paragraph Font"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="11" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtitle"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="22" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Strong"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="20" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="59" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Table Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" UnhideWhenUsed="false" Name="Placeholder Text"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="1" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="No Spacing"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" UnhideWhenUsed="false" Name="Revision"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="34" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="List Paragraph"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="29" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Quote"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="30" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Quote"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="19" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtle Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="21" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="31" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtle Reference"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="32" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Reference"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="33" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Book Title"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="37" Name="Bibliography"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" QFormat="true" Name="TOC Heading"/>
</w:LatentStyles>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 10]>
<style>
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-priority:99;
mso-style-parent:"";
mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt;
mso-para-margin:0cm;
mso-para-margin-bottom:.0001pt;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:10.0pt;
font-family:"Calibri","sans-serif";
mso-bidi-font-family:"B Nazanin";}
</style>
<![endif]-->
<br />
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="mso-ascii-font-family: "\0022serif\0022"; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: "\0022serif\0022";">یک: یه جلسه ی اضطراری تشکیل دادیم.
اوایل دی ماه سال گذشته اس. بخاری خرابه. همه پتو رو تا دماغ مون بالا کشیدیم. می
گم: اگه شغل ام رو عوض کنم پول مون بیشتر می شه. صادق می گه می تونیم هر روز شیر
بخریم. هنگامه می گه می تونیم شابلون قلبی بخریم؛ "قلب" رو هنوز نمی
تونه بگه" قلب"، می گه" قبل": شابلون قبلی. میلاد می گه می
تونیم کیف کوله بخریم. سودابه هیچی نمی گه. می گم: اینا رو که الان هم می تونیم
بخریم ولی شغل ام رو که عوض کنم اینا رو با خیال راحت تری می خریم. صادق می گه:
خوبه عوض کن. هنگامه می گه: عالی می شه عوض کن. میلاد می گه: باشه عوض کن. سودابه
هیچی نمی گه. زیر پتو خزیده و سرش رو روی پام گذاشته. هنگامه می گه: رای بگیر ببین
کیا راضی هستن کارت رو عوض کنی- و خودش تندی جفت دستاش رو بالا می بره. می گم: نه،
بعضی چیزا رای گیری برنمی تابه، باید به توافق برسیم وگرنه بعدش بهمون سخت می
گذره. هنگامه می گه: تو اگه فکر منی نباش، من همه ی مشقامو می نویسم تا تو بیای.
میلاد کمی شک کرده، می پرسه: اون وقت شب می رسی؟ می گم: دیر می رسم. صادق می گه: عیبی
نداره. سودابه جیک اش در نمی آد. صادق توجه اش جلب شده، می پرسه: سودابه چرا
ناراحته؟ "س" رو هنوز نمی تونه بگه س، می گه "ش": شودابه چرا
ناراحته؟ می گم: سودابه می دونه من نمی تونم صبح ها دیگه شما دو تا رو بذارم
مهدکودک. صادق قصد کرده بی قید و شرط دلگرمی بده، با انگشتش روی پتو، جای احتمالی
کله ی سودابه رو فشار می ده و می گه: ما خودمون می ریم. می گم: اگه شغل ام رو عوض
کنم باید ببینیم چه کارهای گنده ای می خوایم با پول مون بکنیم. هنگامه می گه: هر
روز بریم استخر. صادق می گه: موتور بخریم من بزرگ شدم سوارتون کنم ببرم پارک.
میلاد یکهو می گه: شناسنامه ی ایرونی بگیریم. خشک ام زده. چشمام به نگاه تیزش گره
خورده. سودابه کله اش رو از زیر پتو در می آره. موهاش وزوزی شده و روی هوا
وایساده. الکتریسته ی ساکن کار خودش رو می کنه و سودابه لبش به خنده باز می شه.</span><span dir="LTR"></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="mso-ascii-font-family: "\0022serif\0022"; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: "\0022serif\0022";">دو: هنگامه اون قسمت دیوار رو که شبیه
تخته سیاه اش کردیم پاک می کنه. من و صادق بالای چهارپایه، گچ به دست، آماده
ایستادیم. من گنده اون بالا می نویسم لیست آرزوها. صادق از وسط های لیست نوشتن از
چهارپایه پایین رفته و کمی دورتر خیره به تخته وایساده. آخرِ آخرش با افسوس می گه:
من فقط یه آرزوی مهم دارم. می پرسم: چیه آرزوی مهم ات؟ می گه: یه کارتن پر جوجه
بهمون بدن. "ج" رو نمی تونه بگه "ج"، می گه "ژ": یه
کارتن پر ژوژه. می گم: خب بیا آرزوت رو جدا بنویس. دو سه تا مربع می کشم و می گم:
اصلا هرکی آرزوی جدا داره بیاد این توها بنویسه ببینم. دخترا، گچ به دست، جلوی
مربع شون یه کم فکر می کنن، شونه هاشون رو می اندازن بالا و ته اش می گن: ما که
آرزوی جدا نداریم. میلاد توی مربع اش نوشته: رهبر ایران بیاد بامبوک. قاه قاه می
زنیم زیر خنده. گیتا می پرسه: رهبر برای چی بیاد بامبوک میلاد؟ می دونیم چرا، یه
نگاه تو چشماش کافیه تا بدونیم چرا. اون بیرون بارون گرفته. بوی خاک می پیچه تو
دماغ مون. برگهای زرد درخت انگور حیاط تو باد تکون می خورن. </span><span lang="AR-SA"></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="mso-ascii-font-family: "\0022serif\0022"; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: "\0022serif\0022";">سه: آخر تابستون، به مناسبت روز
صلح هنگامه روی یه ورق کاغذ یه داستانک نوشت: "یکی بود یکی نبود، زیر گومبد
کبود هچه کس نبود. مدرسه ای به نام سعدی بود. سه دوست بودند که همدگر را دوست
داشتند. آخر سال یکی از این دوست ها از مدرسه بیرون می رفت. دو دوست دیگه گریِ می کردند
و می گفتند نرو ما را تناها نگار. او هم به آنها نفر یک پاکون داد. هروقت آنها
پاکون را می دیدند یاد آن دوست خود می آفتادند". دریافت کنندگانِ پاک کن
هنگامه و زیبا بودند. پاک کن دهنده بازگشته بود به کشوری که هرگز از آن نیامده
بود. </span><span lang="AR-SA"></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="mso-ascii-font-family: "\0022serif\0022"; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: "\0022serif\0022";">خواهر بزرگ زیبا دم در می پرسه: پس هر
روز می تونه بیاد که باهاش درس کار کنین؟ می گیم بعله. می پرسه: رایگان؟ می گیم
بعله. زیبا و هنگامه می خندن و دفتر مشقاشون رو روی میز می ذارن. هنگامه یکسال و
اندیه که نمی ذاره کسی سر به سرش بذاره؛ اگه کسی بخواد ازش ایراد بگیره حسابی
عصبانی می شه؛ ولی با زیبا راحته. باهاش آرومه. زیبا بهش سیخونک می زنه و می گه
موقع دیکته نوشتن هرچی رو می نویسی بلند نخون. زیرچشمی هنگامه رو نگاه می کنم،
منتظرم اخماش بره تو هم. ولی در عوض هنگامه کله اش رو تکون می ده و موافقت می کنه.
آخر مشقاشون هنگامه برای مهمون جدید سنگ تموم می ذاره؛ خمیرهای رنگی رو می آره و
با نگاهش به من می فهمونه که هیچی نگم و غر نزنم که وقت خمیربازی نیست. هرکدوم از
بچه ها یه آدمک درست می کنه و کنارش اسمهاشون رو می نویسن. زیبا می پرسه: سیتا و
سونیتا اسماشون خارجیه؟ </span><span lang="AR-SA"></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="mso-ascii-font-family: "\0022serif\0022"; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: "\0022serif\0022";">چهار: می خواستیم هنگامه رو تشویق کنیم؛
که سفیر بامبوک بوده؛ از بامبوک تو مدرسه حرف زده؛ که زیبا رو آورده تا مشق هاشون
رو با هم بنویسن. تشویق مون ولی مصادف می شه با هفته ای که زیبا پیداش نمی شه. سر
کلاس به هنگامه می گه پسردایی اش گفته نیاد. به هنگامه دلداری می دیم. می گیم
راهشون هم خیلی نزدیک نبود؛ می گیم عیبی نداره، بعضی وقتا پسردایی ها ممکنه حرفای
عجیب بزنن. چند روز بعد دم در مدرسه ولی، هنگامه مامانِ زیبا رو می بینه. می دوئه
جلو و می پرسه: خاله چرا نذاشتین دیگه زیبا بیاد؟ مامان زیبا می گه: شما همه
"افغانی" هستین تو اون خونه، اگه یه روزی ایرونی بین تون بود اون وقت می
ذارم زیبا بیاد. </span><span lang="AR-SA"></span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="mso-ascii-font-family: "\0022serif\0022"; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: "\0022serif\0022";">پنج: کوچیکیم؛ از لحاظ کمّی. مشکلات و
دردسرهامون هم بزرگ و عجیب نیستن. تو قلب حادثه کار یا زندگی نمی کنیم. تا حالا کسی
رو ندیدیم که با دیدن ما بخواد پیراهن اش رو آغشته به نفت کنه، کبریت زیرش روشن
کنه و بندازه تو خونه. ولی دوست دارم "پاکون" ام رو بردارم و اون
لحظه ای رو پاک کنم که یه دختر ده ساله می شنوه که به خاطر کشوری که در چهار سالگی
مجبور به ترک اش شده نزدیک ترین دوستش نمی تونه عصرا بیاد و باهاش مشق
بنویسه. </span></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="mso-ascii-font-family: "\0022serif\0022"; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: "\0022serif\0022";">شش: ساناز به هنگامه یاد داده که موقع عصبانت
یه کاغذ بذاره جلوش و خط خطی اش کنه تا آروم تر بشه. هنگامه با افتخار کپه ی
کاغذهای خط خطی شده اش رو نشونم می ده، مدادش رو می گیره سمت ام و می گه: بیا تو
هم هروقت عصبانی بودی می تونی خط خطی کنی.</span><span lang="AR-SA"></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-82234981631283299002013-07-23T03:46:00.000-07:002013-07-23T04:12:17.357-07:00"عزم ما فقط آنجا را می بیند، راس آن ستیغ بلند را"<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<!--[if gte mso 9]><xml>
<o:OfficeDocumentSettings>
<o:AllowPNG/>
</o:OfficeDocumentSettings>
</xml><![endif]-->
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">یک: سه تاشون پشت به من نشستن لب استخر. پاشون
تو آبه. دست صادق یه بستنی قیفیه. هوا داره تاریک می شه. چراغ های کف استخر روشن
شده. بادِ گرمی می وزه و چند برگ درخت توت تو استخر می افتن. موهای دخترا به هم می
ریزه، هنگامه برمی گرده سمت ام. صورتش رو یه لبخند گنده پر کرده. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">دو: <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>صدای
پسرجوونای کیف دوز از حیاط میاد. سرخوشانه می خندن و جیغ می کشن. نشستیم زیر بادِ کولر.
دخترا دارن نقاشی می کشن. صدای صادق رو از حیاط می شنوم، با یه لحنی مابین خنده و عصبانیت
داد می زنه: کونی روی کبک ام آب نریز. رو صندلی جابه جا می شم و می گم هنگامه پاشو
بیارش تو. دم در ایستاده. از نوک موهاش چیکه چیکه آب می ریزه. تمام جون اش خیس
شده. هنگامه پشت صادق می دوئه تو، یکی از کیف دوزا از تو حیاط با یه لیوان آب
دنبالش کرده. چنان فریادی می زنم که صدام تا پشت خرابه های ته کوچه می ره. کیف
دوزا تو حیاط می مونن، جلو نمیان، در رو پشتم محکم می بندم. صادق چشماش دو دو می
زنه. وایمسه و تا آخر دعوا شدنش جیک اش در نمی آد. وقتی می خوام بفرستم بره لباس
خشک بپوشه، آروم می گه: کبک ام تو حیاط جامونده، می شه برم بیارمش؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">سه: گلی می گه گوش اش رو بریدن، می گه گوشِ شوهر
خواهرش رو بریدن و گذاشتن کف دست این. می گه پسرک از پشت تلفن عر می زده و می گفته
بیاین جسدم رو ببرین خاک کنین. می پرسم آخرش که چی؟ شونه اش رو بالا می اندازه و می
گه هیچی. دخترا دارن اسکیت می رن، تند و تیز و با اعتماد به نفس. گلی گوشی اش رو
می ده دستم. شماره تلفن گروگانگیره یه نهصد و سی ایه، یه ایرانسلی. هنگامه از ته
زمین دست تکون می ده، داد می زنه: با سرعت می آم پیشت، تماشا کن باشه؟ گوشیِ گلی
رو پس می دم، در گوشم زار می زنه: فقط چهارده سالشه. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">چهار: به محض رسیدن، از گردنم آویزون شدن.
هنگامه پله ها رو دوتایکی پایین می آد و با نگرانی می گه نی نی گلدون بامبو رو
شکست. سودابه کله اش رو فرو می کنه تو گودی گردنم و می پرسه: فرهاد رو فهمیدی چی
شده؟ صادق می گه: من تو پارک دستم رو از دستت جدا نمی کنم که دزده من رو مثل فرهاد
نبره. به هنگامه می گم نگران نباشه. دستای سودابه رو از دور گردنم باز می کنم. به
صادق می گم اون پارکی که ما می ریم دزد نداره. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">تو پارک چشم ام مدام پیِ صادقه. از دستِ خودم حرص
می خورم که بی فکر حرف زده ام. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">پنج: سرِ یه دردهایی فقط باید ساکت موند؛ تلاش
برای توصیفش فقط مبتذل اش می کنه. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">شش: زنه رو هیچ نمی شناسم. فقط از رو لیست جلوم
شماره اش رو گرفته ام تا بپرسم بچه ی مدرسه-رو داره که معدل اش بالای هجده باشه یا
نه. چند دقیقه بعدش داره عر می زنه. می گه: امروز یه طناب انداختم دور گردنم تا
راحت شم. صداش خیلی خوب نمی آد. وقتی داره حرف می زنه، چشمم به نامه ی <a href="http://khak-e-khoob.blogfa.com/post-274.aspx">آیدین بزرگیه</a>. از صبح بازش کردم و جرات نکردم ببندمش. <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>یه کم بعدش داد می زنه: آقا نگه دار. می پرسم:
مگه توی اتوبوسی؟ هن و هن کنان می گه: الان پیاده شدم. گریه نمی ذاره کلمات تو
دهنش درست بچرخن. می گم ببین بشین پای جدول، تو سایه، به من گوش کن. چیز خاصی برای
گفتن ندارم فقط دارم وقت می خرم تا آروم تر بشه. نامه ی آیدین جادوم کرده. اون جا
که از نردبان می گه، از خنده های بلند و از صدای ما. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">هفت: یه بیابون، یه راهِ خاکی، یه حفره ی بزرگ،
یه شماره حساب، یه خط ایرانسل، یه گوشی خاموش، بچه ای که گوشِ شوهر خواهرش رو کف
دستش گذاشتن و با هشت میلیون هم راضی نشدن آزادش کنن. یه کوه بلند، یه مسیر یخبندون،
چند شکم خالی، چند تن بی جان. نه، ما بی شک تنها نیستیم. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Times New Roman","serif"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-ascii-theme-font: major-bidi; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: major-bidi; mso-hansi-theme-font: major-bidi;">هشت: نی نی فهمیده که کبک یه موجود زنده اس. مثل
خودش، مثل ما. و این آگاهی صورتش رو از نور پر کرده، چال های گوشه ی لب اش رو عمیق
تر کرده، شوق و شورش رو دو چندان کرده. دخترا دو ورم نشستن و پیله کردن ناخن هامو
لاک بزنن، هر کدومشون یه دستم رو گرفته تو دامن اش. صادق و نی نی محو کبک شدن. کبک
جلومون به خواب رفته ولی هرازگاهی یه چشمش رو باز می کنه تا مطمئن شه همه چیز
سرجاشه. به آنی، در غروبِ گرمِ آخرین روزِ تیرماه زیر باریکه ی کمرنگ آفتاب که روی
فرش افتاده همه چیز آروم و انسانی به نظر میاد. </span></div>
<!--[if gte mso 9]><xml>
<w:WordDocument>
<w:View>Normal</w:View>
<w:Zoom>0</w:Zoom>
<w:TrackMoves/>
<w:TrackFormatting/>
<w:PunctuationKerning/>
<w:ValidateAgainstSchemas/>
<w:SaveIfXMLInvalid>false</w:SaveIfXMLInvalid>
<w:IgnoreMixedContent>false</w:IgnoreMixedContent>
<w:AlwaysShowPlaceholderText>false</w:AlwaysShowPlaceholderText>
<w:DoNotPromoteQF/>
<w:LidThemeOther>EN-US</w:LidThemeOther>
<w:LidThemeAsian>X-NONE</w:LidThemeAsian>
<w:LidThemeComplexScript>AR-SA</w:LidThemeComplexScript>
<w:Compatibility>
<w:BreakWrappedTables/>
<w:SnapToGridInCell/>
<w:WrapTextWithPunct/>
<w:UseAsianBreakRules/>
<w:DontGrowAutofit/>
<w:SplitPgBreakAndParaMark/>
<w:EnableOpenTypeKerning/>
<w:DontFlipMirrorIndents/>
<w:OverrideTableStyleHps/>
</w:Compatibility>
<m:mathPr>
<m:mathFont m:val="Cambria Math"/>
<m:brkBin m:val="before"/>
<m:brkBinSub m:val="--"/>
<m:smallFrac m:val="off"/>
<m:dispDef/>
<m:lMargin m:val="0"/>
<m:rMargin m:val="0"/>
<m:defJc m:val="centerGroup"/>
<m:wrapIndent m:val="1440"/>
<m:intLim m:val="subSup"/>
<m:naryLim m:val="undOvr"/>
</m:mathPr></w:WordDocument>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 9]><xml>
<w:LatentStyles DefLockedState="false" DefUnhideWhenUsed="true"
DefSemiHidden="true" DefQFormat="false" DefPriority="99"
LatentStyleCount="267">
<w:LsdException Locked="false" Priority="0" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Normal"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="heading 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 7"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 8"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 9"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 7"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 8"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 9"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="35" QFormat="true" Name="caption"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="10" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Title"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="1" Name="Default Paragraph Font"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="11" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtitle"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="22" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Strong"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="20" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="59" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Table Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" UnhideWhenUsed="false" Name="Placeholder Text"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="1" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="No Spacing"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" UnhideWhenUsed="false" Name="Revision"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="34" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="List Paragraph"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="29" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Quote"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="30" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Quote"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="19" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtle Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="21" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="31" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtle Reference"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="32" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Reference"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="33" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Book Title"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="37" Name="Bibliography"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" QFormat="true" Name="TOC Heading"/>
</w:LatentStyles>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 10]>
<style>
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-priority:99;
mso-style-parent:"";
mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt;
mso-para-margin:0cm;
mso-para-margin-bottom:.0001pt;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:10.0pt;
font-family:"Calibri","sans-serif";
mso-bidi-font-family:"B Nazanin";}
</style>
<![endif]--></div>
Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-33349345309953802632013-02-04T09:53:00.001-08:002013-02-04T09:53:38.641-08:00کلاغ<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<!--[if gte mso 9]><xml>
<w:WordDocument>
<w:View>Normal</w:View>
<w:Zoom>0</w:Zoom>
<w:TrackMoves/>
<w:TrackFormatting/>
<w:PunctuationKerning/>
<w:ValidateAgainstSchemas/>
<w:SaveIfXMLInvalid>false</w:SaveIfXMLInvalid>
<w:IgnoreMixedContent>false</w:IgnoreMixedContent>
<w:AlwaysShowPlaceholderText>false</w:AlwaysShowPlaceholderText>
<w:DoNotPromoteQF/>
<w:LidThemeOther>EN-US</w:LidThemeOther>
<w:LidThemeAsian>X-NONE</w:LidThemeAsian>
<w:LidThemeComplexScript>AR-SA</w:LidThemeComplexScript>
<w:Compatibility>
<w:BreakWrappedTables/>
<w:SnapToGridInCell/>
<w:WrapTextWithPunct/>
<w:UseAsianBreakRules/>
<w:DontGrowAutofit/>
<w:SplitPgBreakAndParaMark/>
<w:DontVertAlignCellWithSp/>
<w:DontBreakConstrainedForcedTables/>
<w:DontVertAlignInTxbx/>
<w:Word11KerningPairs/>
<w:CachedColBalance/>
</w:Compatibility>
<w:BrowserLevel>MicrosoftInternetExplorer4</w:BrowserLevel>
<m:mathPr>
<m:mathFont m:val="Cambria Math"/>
<m:brkBin m:val="before"/>
<m:brkBinSub m:val="--"/>
<m:smallFrac m:val="off"/>
<m:dispDef/>
<m:lMargin m:val="0"/>
<m:rMargin m:val="0"/>
<m:defJc m:val="centerGroup"/>
<m:wrapIndent m:val="1440"/>
<m:intLim m:val="subSup"/>
<m:naryLim m:val="undOvr"/>
</m:mathPr></w:WordDocument>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 9]><xml>
<w:LatentStyles DefLockedState="false" DefUnhideWhenUsed="true"
DefSemiHidden="true" DefQFormat="false" DefPriority="99"
LatentStyleCount="267">
<w:LsdException Locked="false" Priority="0" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Normal"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="heading 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 7"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 8"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 9"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 7"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 8"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 9"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="35" QFormat="true" Name="caption"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="10" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Title"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="1" Name="Default Paragraph Font"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="11" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtitle"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="22" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Strong"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="20" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="59" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Table Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" UnhideWhenUsed="false" Name="Placeholder Text"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="1" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="No Spacing"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" UnhideWhenUsed="false" Name="Revision"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="34" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="List Paragraph"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="29" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Quote"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="30" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Quote"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="19" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtle Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="21" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="31" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtle Reference"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="32" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Reference"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="33" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Book Title"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="37" Name="Bibliography"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" QFormat="true" Name="TOC Heading"/>
</w:LatentStyles>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 10]>
<style>
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-priority:99;
mso-style-qformat:yes;
mso-style-parent:"";
mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt;
mso-para-margin:0in;
mso-para-margin-bottom:.0001pt;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:11.0pt;
font-family:"Calibri","sans-serif";
mso-ascii-font-family:Calibri;
mso-ascii-theme-font:minor-latin;
mso-fareast-font-family:"Times New Roman";
mso-fareast-theme-font:minor-fareast;
mso-hansi-font-family:Calibri;
mso-hansi-theme-font:minor-latin;
mso-bidi-font-family:Arial;
mso-bidi-theme-font:minor-bidi;}
</style>
<![endif]-->
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">من
دم پنجره ام. هنگامه دمرو روی کتاب قصه هاست. سودابه بالای کوه کیف هاییه که باید
تا چند روز دیگه تو پلاستیک گذاشته بشن. چونه ی مقنعه ی سونیتا حرکت کرده و اومده
تا دم گوشش، پنج تا کیف روی هم چیده و دستش گرفته تا ببرتشون طبقه ی بالا، دم در
هول هولکی دمپایی هاش رو پا می کنه و زیرلبی می گه: یکی بیاد این پرده رو واسه من
بزنه کنار. تو حیاط دعوا شده. علی عبدی زده تو گوش یه موتوری که جلو در پارک کرده
بوده. کیف دوزها از تو زیرزمین ریختن تو حیاط. موتوریه یه گونه اش رو با دست
گرفته. رگ های گردنش زده بیرون و صورتش سرخ شده. مشت اش رو تو هوا می چرخونه و عربده
می کشه... نی نی توی بغلم وول می خوره و چشماشو باز می کنه، اخماش تو همه و لباش
رو ورچیده. از کنار پنجره تکون می خورم و می رم کنار هنگامه رو زمین می شینم.
هنگامه انگشتش رو زیر شعر یکی از صفحه ها می کشه و آهنگین می خونه: کلاغ نبود،
الاغ بود.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">گلی
تو داروخونه اس. پیرمرد صاحب داروخونه می گه: چرا گورتون رو از کشور ما گم نمی
کنین؟ گلی اولش فقط نیگا می کنه و لام تا کام حرف نمی زنه. پیرمرده ول کن نیست، می
گه: بچه ات بره به درک، نخوام براش دارو بدم کی رو باید ببینم؟ از تو صف چند نفر
اعتراض می کنن، پیرمرده از پشت دخل گردن می کشه و می گه: نه من مطمئنم، من لهجه ی
اینا رو از صدقدمی تشخیص می دم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">روی
فرش به پشت دراز کشیده ایم، منم و هنگامه و نی نی. به ساعت دیواری خراب زل زده ایم.
نوبت منه، می پرسم: حالا اگه عقربه ی بزرگ بیاد روی پنج ساعت چند می شه؟ هنگامه
انگشتاشو باز می کنه و دقیقه ها رو می شمره. نی نی به آنی غلت می زنه و روی شیکشمش
فرود میاد، هیجان زده و غافلگیر از حرکتی که انجام داده از خنده ریسه می ره. هنگامه
شمردن رو وا می ده و می خنده. من تمرین ساعت رو بی خیال می شم و می خندم. تو سکوت
بعد از خنده، نی نی برگشته به حالت اول و داره انگشت می مکه. هنگامه جفت دستاش رو
زیر سرش گذاشته، می گه: بعضی وقتا احساس می کنم ما رو تو مدرسه کمتر از بقیه دوست دارن.
تیز نیگاش می کنم، انگشتم رو تو هوا تکون می دم و می گم: دقیقا واسه همینه که ما
باید نهایت تلاش مون رو بکنیم تا بهشون اثبات بشه اشتباه می کنن. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">با
اخم و تخم پیرمردانه ای بهم گفته بود: من کرم بچه ی حاضر و آماده نمی دم، اینی که
دارم بهت می دم دست سازه. دستاشو به هم مالیده بود وگفته بود: هفته ی بعد خبرش رو
بیار که معجزه کرد یا نه- و بعد یه لبخند گنده صورتش رو پر کرده بود. چند هفته بعد
موقعی که داشتم پول شیرخشک ها رو حساب می کردم دهنش رو به گوشم نزدیک کرده بود و
با صدای خفه ای گفته بود: از شنبه سیصدتومن می ره روی قیمت شیرخشک، اگه مصرف دارین
زیادتر بخرین. کرم بچه ی دست ساز معجزه کرده بود. شیرخشک گرون شده بود. کار اون
داروخونه ی فسقلی چهارراه مولوی، جز این که هیچ وقت پول خورد توی دخل اش پیدا نمی
شد، در نوع خودش بی نظیر بود. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">مامانم
کله اش رو می اندازه عقب و غش غش می خنده، می گه: واقعا به یه بچه ی نه ساله گفتی
بذار حس امروزت موتور حرکتت به سمت جلو باشه؟ می پرسه: عین همین جمله رو گفتی؟ می
گه: این تیم دو نفره ی تو و هنگامه واقعا رشک برانگیزه. می پرسه: می دونی اگه یه
هزارم این استقامت در به پیش روندن و به هیچ قیمتی کوتاه نیومدن رو توی زندگی خودت
به کار می بستی، الان کجاها بودی؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">من
خرافاتی ام. همیشه بوده ام. همیشه فکر کرده ام یه موجود زنده هرقدر کوچیک می تونه
صلابت دردناک کلمات نابجای آدما رو درک کنه؛ که می تونه عمیق ترین احساسات بشری رو
تنها با با یه تماس فیزیکی نصفه و نیمه، یه تپش سریع تر قلب، و یه خم ابرو بفهمه.
خرافاتی ام؛ دلم می خواد برم با پیرمرد داروخونه دار صحبت کنم، چون ته ذهنم فکر می
کنم اثر حرفش تو حافظه ی نی نی این طوری کمرنگ تر باقی می مونه. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">هنگامه
کتاب فارسی اش رو باز کرده و داره روخوانی می کنه، به قطعه شعر وسط اش که می رسه،
می گه: این تیکه رو که اصلا از حفظم- و می خونه: بسی رنج بردم در این سال
سی/عجم... از ذهنم می گذره عجم شاید کلمه ی سختی برای پایه ی دوم ابتدایی باشه. تا
ته اش</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" lang="FA" style="mso-bidi-font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span> </span><span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">یکپارچه و بی نقص می خونه،
بهار کیف می کنه، دست می زنه و می گه: گیتا برگرده باورش نمی شه تو چقدر عوض شدی.
هنگامه می خنده. تو دلم می گم: هنگامه تو خورشید زندگی منی- و مطمئنم ته دل هنگامه
گرم می شه و می جوشه و می آد بالا؛ ستاره های توی چشماش برق می زنن...صدای قارقار چند کلاغ از دوردست می آد.</span><span dir="LTR" style="mso-bidi-font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;"></span></div>
</div>
Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-49163184999923030402013-01-28T02:34:00.000-08:002013-01-28T02:34:51.172-08:00درد واقعی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<!--[if gte mso 9]><xml>
<w:WordDocument>
<w:View>Normal</w:View>
<w:Zoom>0</w:Zoom>
<w:Compatibility>
<w:BreakWrappedTables/>
<w:SnapToGridInCell/>
<w:ApplyBreakingRules/>
<w:WrapTextWithPunct/>
<w:UseAsianBreakRules/>
</w:Compatibility>
<w:BrowserLevel>MicrosoftInternetExplorer4</w:BrowserLevel>
</w:WordDocument>
</xml><![endif]--></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<!--[if gte mso 10]>
<style>
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-parent:"";
mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt;
mso-para-margin:0cm;
mso-para-margin-bottom:.0001pt;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:10.0pt;
font-family:"Times New Roman";}
</style>
<![endif]-->
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">تاحالا سونیتا رو انقدر کلافه ندیده ام. حتی پارسال که برگه
ی خروج از ایران شون رو داده بود دستم و گفته بود ما برنمی گردیم بیشتر خشمگین بود
تا کلافه. کلافگی اش می ترسونتم. ترس با خودش استیصال میاره. استیصال وجودم رو از هرحرف
دلگرم کننده ای خالی می کنه؛ در تهی بودن هیچ کلمه ای نیست، هیچ نصیحتی، هیچ منطقی،
هیچ امیدی. سرم رو سمتش برمی گردونم تا ببینم در چه حاله؛ چند تا سرباز صفر جلوش رو
گرفتن، فقط یه تیکه از مانتوش، و اون پایین یه تیکه از کفشش پیداس.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">کلاس رو تعطیل کرده ایم. همه رفتن توی حیاط. همه جز سونیتا و
اخلاص و فیروز. فیروز یه دفتر رنگ و رو رفته ی شصت برگ دستشه، جلدش پاره شده. می گم:
شعرهاتو تایپ کن، این دفتر داره می پوسه. فیروز لبخند می زنه و سرش رو پایین می اندازه،
می پرسه: بخونم؟ سودابه در کلاس رو باز می کنه و می آد تو. دستش یه لیوان پلاستیکیه،
توش پر انجیرهای نرسیده اس، همه خیس خیس. لیوان رو می ده دستم، کنارم می شینه، همون
جور که کش سرش رو سفت می کنه، می گه: اینا رو واسه شماها از نوک درخت چیندم. فیروز
دفتر شعرش رو باز کرده و به صفحه ای خیره شده، می گه: این شعرم در مورد چند تا جسده.
سرش رو بالا می گیره و می گه: جسدهایی که به چشم خودم دیدم. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">حواسم دیگه به فیروز و شعرش نیس. حواسم به سودابه اس. نشسته
پهلوم روی میز و داره به انجیرهایی که برامون چیده دستبرد می زنه. انگاری که به شعر
فیروز گوش نمی ده، انگاری حرفش رو در مورد جسدها نشنیده، هرچند نمی تونم با قطعیت بگم-
سودابه همیشه حواسش به همه چیز بوده؛ حتی وقتی خلاف اش رو نشون می داده. وقتی ولو می
شه روی میز و سرش رو می ذاره روی پام، آروم جفت دستامو روی گوش اش می ذارم. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">سرباز صفرها قاه قاه می خندن، کوپه رو روی سرشون گذاشتن. از
بلندگوی قطار اعلام می شه که تا اطلاع ثانوی هیچ قطاری سریع السیر نیس. کله ی سونیتا
پیداست، سرش رو انداخته پایین و به نوک کفشش خیره شده. من روی پله نشستم. آدما به سختی
توی هم می لولن و چندنفری جای دستی باز می کنن و با روزنامه یا کاغذ باطله خودشون رو
باد می زنن. زن چاق ساک به دستی تکونی ناگهانی می خوره و سنگینی وزن اش رو از یه پا
روی پای دیگه می اندازه، صورتش خیس عرقه. مرد مسنی اون ته ایستاده و چشماش رو روی هم
گذاشته. بلندگوی قطار اعلام می کنه که یه قسمت قطار تا اطلاع ثانوی از کار افتاده.
یه کم بعد اعلام می کنه که قطار تو ایستگاه ایران خودرو توقف نداره. سربازها باز می
خندن- با یه جور بیخیالی، بلند و رها و راحت می خندن. رو گوشه ی سمت راست لباس یکی
شون که رو به من ایستاده، نوشته شده علی افتخاری. همه ی سربازها جز اون، تصمیم می گیرن
پیاده شن و باقی راه رو با تاکسی برن. اون راضی نمی شه، قبل از این که در بسته بشه
می شنوم که می گه: خیلی گرون درمیاد. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">تو ایستگاه اتوبوس سونیتا هنوز کلافه اس. می گه: همه ی همسن
های من چه کارها که نمی کنن، حالا من باید جواب پس بدم که با کی اومدم کلاس. می خوام
تکونش بدم و بگم: خودتو گول نزن، اگه کاری رو نمی کنی که همه می کنن برای اینه که با
اون کار ارضا نمی شی، وگرنه خب تو هم کاری رو بکن که همه ی دخترهای همسن ات می کنن.
ولی لب هام به هم دوخته شدن. <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>بی حوصله می گه:
برادرم فکر می کنه هرپسری که آدم باهاش باشه دوست پسرشه، من و فیروز باید جدا جدا از
سرآسیاب بیاییم کلاس برای این که یه وقتی اونا نبینن. سربازها دورتر تو صف تاکسی ایستادن،
هنوز هم گرم شوخی هستن، صدای خنده شون تو هوا می پیچه. سونیتا می گه: خواهرم من رو
نمی فهمه انگار نه انگار که من کمک کردم شوهرمعتادش رو بندازه از خونه بیرون. کله اش
رو تکون می ده و می گه: هیچکدومشون من رو نمی فهمن. یه کم بعد می گه: هیشکی من رو نمی
فهمه. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">شعر فیروز تکونم می ده. یادآوری اش تکونم می ده، یه چیزی تو
صداش که به سختی شنیده می شه، تو لحنش اش که کلمات رو جویده ادا می کنه، تو حالت چهره
اش که در هم رفته، یه چیزی ته نگاهش وقتی از جسدهایی که دیده حرف می زنه، از تانک ها
که میون خاکروبه ها حرکت می کردن، از خونه هایی که ویرون شدن، از دوستانش که دیگه پیشش
نیستن؛ یه چیزی تو انتخاب کلماتش، تو انتخاب بجای تک تک کلماتش: کلمات واقعی شعری واقعی
برای ادای یه درد واقعی... وقتی پامی شیم که سوار اتوبوس بشیم سربازها پیداشون نیس،
نفهمیده ام کی تاکسی گیرشون اومده.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">میون خاکروبه ها، فادیا جلوتر از همه مونه، با هرقدمی که برمی
داره یه کمی می پره تو هوا و دمب اسبی اش از پشت می جهه بالا. یکهو می ایسته و با انگشت
به اون سمت خیابون اشاره می کنه. سونیتا می پرسه: کی اون جا زندگی می کنه؟ فادیا جواب
نمی ده. اولش جواب نمی ده، فقط کله اش رو می اندازه عقب و لبخند می زنه. تیز سونیتا
رو نگاه می کنم که سئوالش رو دوباره تکرار نکنه. سونیتا به وحشت توی چشمام با بی اعتنایی
می خنده. فادیا با سر دمپایی اش می کوبونه توی کپه شنی جلوی پاش، مورچه ها مثل گداخته
های آتشفشانی خشمگین می ریزن بیرون. اون دورتر کلاغی از میون کوه آشغال های روی هم
ریخته شده کیسه نایلونی رو به نوک گرفته.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">تو خونه خرابه منم و سونیتا و بهار و فادیا و ناصر.<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>از حفره ی توی دیوار، جایی که زمانی پنجره ای بوده
یه تیکه نور، صریح و محکم خودشو کوبونده کف اتاق. فادیا رفته جلو دم دیوار وایساده
و داره با سر انگشتش شعارهای روی دیوار رو دنبال می کنه، به لام اول لاله که می رسه،
برمی گرده و خیره نگاهمون می کنه. نگاهم به تل سرنگ های گوشه ی دیواره، به موهای فادیا
که توی نوری که روشون افتاده برق می زنن، به دنبال نگاه سونیتاست که از حفره ی توی
دیوار گذشته و روی چادر پاره ی اون سمت خیابون فرود اومده؛ جایی که بابای فادیا ماه
هاست که مشغول جون دادنه. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "B Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">از خونه خرابه می زنیم بیرون. خورشید آروم آروم داره داره
کمرنگ می شه. یه تیکه از شعر فیروز ته مغزمون گیر کرده که همون اندازه کمرنگ و دور
از دسترسه، چند بار سعی می کنیم، تقلا می کنیم که دستامون رو دراز کنیم و بگیریمش.
نمی تونیم. دیگه تو مغزمون نیس. شاید کنارمونه، شاید جلو رومونه، ولی ته مغزمون
نیس. ته مغزمون هیچی نیس. <span style="mso-spacerun: yes;"> </span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
</div>
Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-7648564403838069652013-01-03T08:58:00.003-08:002014-10-20T05:04:33.417-07:00سودابه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">پنج سالگی: سودابه خودش رو پشت درخت کشیده، یه پیرهن آبی تنشه. بالا سرش
نوشته: سوداب. تن من یه لباس عروس کرده، بالا سرم نوشته: شاره. کنار من یه مرد
کشیده، بالا سرش نوشته: بابا. می پرسم: بابا کیه؟ می گه: شوهر توئه. بالای گل های
قرمز نوشته: گل. بالای چند تا خط تو هوا نوشته: باد. سر کوچه جاویدی یکی با اسپری
آبی نوشته: اگه خای داری بیا با من دوا کن. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">سه سالگی: انقدر کوچیکه که مهدکودک راهش نمی دن. می شینه کنارم تو دفتر و ساعت
ها نقاشی می کشه. هرکی از دفتر می آد تو می پرسه: پسرته؟ می گم: دختره، فقط موهاش
کوتاهه. می گن: آهان پس دخترته. تا سالیان بعد باز همه می گن: چقدر شبیه ته. یه
بار روی میز دفتر دراز می کشه- انقدر کوچیکه- و من براش قصه ی بچه شیری رو می گم
که هرروز تعداد قدم هاشو تا نرده های قفس می شمرد و روزی که در قفس باز مونده بود
هیچ نفهمید و برای همین مزه ی آزادی رو هیچ وقت نچشید. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">شش سال و یازده ماهگی: هوا بارونیه. تو کوچه پس کوچه های پامنار یه انجیر می
اندازیم تو جوب باریک و نگاهش می کنیم که ببینیم چه بلایی سرش می آد. سودابه می
گه: من کاپیتان کشتی ام. صادق می گه: من مسافرم. من می گم: من فانوس دریایی ام. هر
عابری از کنارمون رد می شه کله اش رو تکون می ده و با افسوس می گه: خانم این بچه
ها تو این سرما یخ می زنن. بچه ها با کفشاشون می رن تو جوب، خم می شن و با دست
انجیر رو از روی مانع ها عبور می دن، و قاه قاه خنده شون کوچه رو پر می کنه. نقطه ی
انتهایی جوب باریک، یه جوب پهن و عمیقه. همه خم می شیم و آخرین لحظات انجیرمون رو تماشا
می کنیم. صادق می پرسه: حالا چی می شه؟ سودابه می گه: انجیرمون می ره که به دریا
برسه. هیچ وقت نفهمیدم منبع اطلاعاتی سودابه از کجا می آد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">چهارسالگی: تو کوچه ی باریک، دم غروب، دنبالم گریه کنون راه افتاده. با این که
قدمهام رو تند کردم، بهم می رسه. بی این که نگاهش کنم می گم: برگرد خونه. عر می
زنه و می گه: تو مامانمی. مثل یه تیکه از یه کابوس می مونه. با این که واقعیت
محضه. با این که آخرش راضی اش می کنم که برگردیم خونه، و با این که آخرش کمی آروم
تریم، هم من و هم اون. با این حال شب رو تنها تو اون زیرزمین می مونن؛ چهارتا بچه
که بزرگترینشون میلادِ نه ساله اس.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">شش سالگی: اصلا به این زودی ها قرار نبوده بدونیم کی توی اون
خونواده چه تاریخی متولد شده، پس روزی که می فهمیم یه روز سرشار از اعجاب و
شگفتیه. یه روز لایق جشن گرفته شدنه. ورقه رو می گیرم دستم و به سودابه می گم:
نگاه کن، من و تو توی یه ماه متولد شدیم، فقط با چند روز فاصله. ذوق می کنه و می
خنده- عین همون موقع هایی که گیتا شیکمش رو گاز می گرفت؛ ذوق می کنه و از ته دل می
خنده.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">شش سال و نه ماهگی: مادر پسرک جنگل های مقدونیه اشک می ریزه. می پرسم: چرا آخه پسر
چهارده ساله ات رو یکه و تنها رد کردی بره، مگه همین جا می موند چی می شد؟ اشک هاش
تمومی ندارن. می گه: این جا دشمن داشت، افغانستان دشمن داشت، یه بار طالبان نزدیک
بود بدزدتش. باقی حرفاش رو متوجه نمی شم. فقط می دونم چند روزه پسرک باهاش تماس
نگرفته، تو تماس آخر گفته توی گودالی وسط یه جنگل تو مقدونیه هستن و یه روز کامله
که آب و غذا نخوردن. نگرانی اش دلم رو آشوب می کنه. وقتی از مدرسه می زنم بیرون،
سر کوچه دلشاد، بپای همیشگی رو موتور روشنِ بی حرکت اش نشسته و شیش دنگِ حواسش هس
که کسی که اهلش نیس از وسط کوچه رد نشه. مثل هرروز هردو حواسمون هس که هیچ با هم
چشم تو چشم نشیم. گوشی ام زنگ می خوره. سودابه اس. می پرسه: کی می رسی؟ می گم: تو
راهم. می گه: چند روز دیگه مدرسه ها شروع می شه؟ برای هنگامه می پرسه. می گم: یه
هفته دیگه. می گه: چن روز دیگه روز واکسنه؟ برای خودش می پرسه. می گم: ده روز
دیگه. می گه: شیر خریدی؟ برای صادق می پرسه. می گم: نه از سر کوچه می گیرم. می گه
تا برسی این جا حرف بزنیم؟ می گم: بزنیم. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">وقتی تو دل آدم نور نیس، آب نیس، برق نیس، گرما نیس و دنیا آکنده از کثیفی
و پلیدی و زشتیه، فقط کافیه اون ور خط یکی باشه که ازت سئوال های بی انتها
بپرسه، بشینی اون ته اتوبوس و کله ات رو تکیه بدی به شیشه و اتوبوس از میون مردم
عبور کنه و جلو بره. باربرهای بازار و زن های بچه به بغل و خیابون های پرماشین و
بوق و دود. ایستگاه آخر وقتی اتوبوس می ایسته و همه پیاده می شن حباب های رنگی توی
هوا می ترکن، آسمون آبی و روشنه، ابرها
رنگ به رنگن، و گناهان شسته شدن.<o:p></o:p></span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; font-size: 12.0pt; line-height: 115%; mso-bidi-language: FA;">شب قبل از هفت سالگی: پای تلفن می پرسه: چند روز تا روز جشن تو کوه مونده؟ می
گم: یه روز. می پرسه: دو تا شلوار، دو تا
بلوز، دو تا جوراب، از هرچی دو تا دیگه، نه؟ می گم: از هرچی دو تا. می گه: هویج
که یادت نرفته؟ برای آدم برفی می پرسه.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-4364991994047409922012-11-17T05:27:00.002-08:002012-11-17T08:26:24.527-08:00داستان خوان های بی پایان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">خوان اول: خانومه
تو پایگاه واکسن، با کله اش سودابه رو نشون می ده. دستش رو دراز می کنه، ابروشو می
اندازه بالا و می گه: شناسنامه. سودابه نشسته روی صندلی پلاستیکی و آستینش رو بالا
زده. اشک هاش چیکه چیکه می ریزه روی لپ هاش، دستاش رو دور کمرم حلقه کرده. کله اش
رو برمی گردونه و صورتش رو فرو می کنه تو شکمم. چشمم به هنگامه اس که از جاش بلند
شده و توی کمد پشت سرش سرک می کشه. کنارش یه زن جوون و پسرش ایستادن. دست پسره تو
دستای مامانشه. زن جوون برای هزارمین بار می گه: آخه خود مدرسه گفت باید کارت
واکسن رو از پایگاه بگیریم. حتی از همون جایی هم که من نشسته ام صف آدمای بیرون پایگاه
رو می بینم، خط نامنظم و بی انتهایی که همهمه شون تموم سالن رو برداشته. هنگامه از
توی کمد، شیشه ی الکل رو برمی داره و سعی می کنه برچسب روش رو بخونه، اشاره می کنم
که در کمد رو ببنده و بشینه سر جاش. کپی پاسپورت سودابه رو می دم دست خانومه. خانومه
مقنعه ی سفیدش رو از پشت می کشه عقب تر، صورتش خیسه عرقه. هن و هن کنان می آد این
طرف میز، برگه رو می گیره و پرتش می کنه روی یه پوشه ی زرد. همون جور که دنبال
سرنگ می گرده، می گه: این افغانی ها ما رو دیوونه کردن، بسکه تنبل و بی فکرن، هرسال
موقع شروع مدارس تازه یادشون می افته بچه هاشون کارت واکسن ندارن. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">من به
هنگامه نگاه می کنم. هنگامه به زن جوون. زن جوون به پسرش. پسرک به سودابه. هیچ
کدوممون حرفی نمی زنیم؛ سودابه برای این که تمام بدنش از فکر فرو رفتن سرنگ تو
بازوش منقبض شده، پسرک برای این که تو فکر مدرسه ی جدیدشه، مامانش برای این که
مصممه کارت واکسن رو هرجور شده بگیره، هنگامه برای این که من بهش گفته ام بشینه سر
جاش و من- من توجیهی برای سکوت ام ندارم. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">تو راه بازگشت،
تو تاکسی، سودابه توی بغلم خوابش برده. هنگامه پشتش به منه، پیشونی اش رو چسبونده به
شیشه و چشماش پی هر ماشینیه که از کنارمون رد می شه. یکهو می پرسه: خانومه راست می
گفت؟ آروم کله ام رو به گوشش نزدیک می کنم و می پرسم: چی چی رو راست می گفت؟ می
گه: همینی که اگه سودابه گریه اش رو بس نکنه یه آمپولی می زنه که دیگه هیچ وقت
اشکاش تموم نشه؟ می پرسم: تو فکر می کنی راست می گفت هنگامه؟ با نگاهش موتوری رو
دنبال می کنه و می گه: نه فکر می کنم راست نمی گفت. سودابه چشماشو باز کرده، صحبت
هامونو شنیده، خودش رو کش و قوس می ده و می گه: منم فکر کنم راست نمی گفت، اگه
اشکای آدم تموم نشه دنیا رو آب برمی داره، خود خانومه هم غرق می شه. هنگامه برمی
گرده و بدون این که مژه بزنه تو چشمام خیره می شه، می گه: فکر می کنم هیچ حرفی اش
راست نبود. "هیچ" اش یه هیچ معمولی نیس. هیچ اش یه هیچ غلیظ و محکم و
بااطمینانه. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">خوان چهارم:
مدرسه ی دولتی درست در آخرین لحظه دبه در آورده. درست بعد از روزی که به من
اطمینان دادن که همه چیز مرتبه و می تونه ثبت نام بشه. حالا به گلی گفتن کارت
واکسن هنگامه قبول نیست. من مریضم توی رخت خواب. با تب و لرز و دماغ گرفته. گلی
زنگ می زنه با استیصال و ترس و اشک. می پرسه: چیکار کنم، کجا برم؟ می فرستمش
پایگاه واکسن. زنگ می زنم پایگاه از خانومه می پرسم: مشکل چیه؟ جواب سر بالا می
ده. تاثیره تب بالاس لابد- که همراهش یه حسی از مستی می آره، یا تاثیر مریضی که
آدم رو بی پروا می کنه. پای تلفن می گم: می تونم ازتون شکایت کنم. آخر روز می شنوم
دکتر بیمارستانی که گلی و هنگامه بالاخره تونسته بودن کارت واکسن رو توش تجدید کنن
هم همین رو گفته. به هنگامه یه بسته مداد رنگی داده بوده، و به گلی گفته بوده: من
شرم می کنم. گفته بوده: باید از پایگاه شکایت کنین. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">خوان ششم:
ناظم مدرسه ی هنگامه تا من رو می بینه می گه: این دختره برای ما زندگی نذاشته. می
پرسم: چطور؟ با بدخلقی می گه: نگو چطور، خودت حتما می دونی. می گه: رفته ام سر کلاس
شون، معلم نداشتن. بهشون می گم در بیارین دفتراتون رو نقاشی بکشین، هنگامه پاشده
می گه من می تونم مشقای خونه ام رو بنویسم؟ بهش می گم: نه وقتی همه دارن یه کار می
کنن که تو نمی تونی دربیاری کار دیگه کنی. می پرسه: چرا؟بپرسین خب شاید چند نفر
دیگه هم بخوان مشقاشون رو بنویسن. می گم: نمی شه، دربیار نقاشی بکش. می گه: باشه
می کشم ولی چون حوصله ی نقاشی کشیدن ندارم نقاشی ام حتما بی حوصله و زشت می شه، و یه
صفحه هدر می ره. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">صورتم رو
یه لبخند پرافتخار پر کرده. فکر می کنم تقریبا به هرهدفی که براش توی مدرسه ی
خودمون برنامه ریزی کرده بودیم، رسیدیم. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">خوان هفتم:
هنگامه نشسته پشت میزی که از سرکوچه با میلاد پیدا کردیم و آوردیمش توی خونه. میزه
در ظاهر خیلی به دردبخوره ولی عملا پدرجد کمر آدم رو درمیاره و جای پا هم نداره. دارم
بهش دیکته می گم. یه تیکه آفتاب افتاده روی صادق که روی فرش کنار نی نی دراز
کشیده. صادق دهنش رو چسبونده به گوش نی نی و داره می خونه: پاییزه پاییزه، برگ
درخت می ریزه. هنگامه کله اش رو بالا می گیره و یادآوری می کنه: این رو امروز توی
مهد یاد گرفته. یه کم مکث می کنه و بعدش می گه: ناظم مون سر صف داد می زنه افغانی
ها بیاین شهریه هاتون رو بدین. سر مدادش رو گاز می زنه و می گه: این اشتباهه، حق
نداره داد بزنه افغانی ها بیاین شهریه تون رو بدین. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">خوان هزار
و یکم: میلاد توی کتابش نمی نویسه. وقتی دارم کمک اش می کنم سئوالات جغرافی اش رو
حل کنه نگاهش می کنم که چطور با دقت ویژه یه برگه از دفترش می کنه و با چسب می
چسبونه کنار سئوالات کتاب. کارش که تموم می شه کله اش رو بالا می گیره و توضیح می
ده: این جوری تا آخر سال نو می مونه، بعدش می تونیم بدیمش به بچه هایی که کتاب
ندارن. می گم: پس به دوستاتم بگو که این کار رو بکنن که آخر سال یه عالمه کتاب
داشته باشیم. اخم می کنه، نگاهش رو ازم می دزده و و می گه: من دوستی ندارم.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">مثل هرسال دارم
ورقه های امتحانی سال گذشته ی میلاد رو ورق می زنم که به دردبخورهاشو انتخاب کنم و
برای مدرسه ی خودمون کپی بگیرم. یه جا، تو یه قسمتی از "بنویسیم" که
باید با "شک" جمله می ساخته نوشته: من شک دارم که بتوانم به کلاس بالاتر
بروم. هاج و واج می مونم. میلاد شاگرد اول مدرسه... شک داره که بتونه کلاس بالاتر
بره.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">می گه صدا م
زدن سر صف. ناظم شون با یه دست کتاب </span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" lang="FA" style="mso-bidi-font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span style="mso-spacerun: yes;"><span style="font-family: Calibri;"> </span></span></span><span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">جفرافی رو گرفته بوده و دست دیگه اش رو گذاشته بوده روی
شونه ی میلاد، رو به بچه ها توی بلندگو داد زده بود: خاک تو سر همه تون، این بچه
افغانیه فهمیده چه جور باید به بقیه کمک کرد شماها هنوز نفهدیدین. می گه: بعدش بهم
یه دونه جامدادی جایزه دادن. </span></div>
</div>
Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-17016753961113269182012-07-13T09:55:00.000-07:002012-07-13T09:55:43.882-07:00اسب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;"><span style="font-family: inherit;">گلی زنگ زده
که بگه هنگامه نرسیده خونه. می پرسه: مدرسه قرار بوده جایی ببرتشون؟ ساعت هشت و
نیم شبه. می گم: نمی دونم فکر نکنم، ولی اگه تا نیم ساعت دیگه نرسید خبرم کن که
بپرسم. اولش ترس نیس؛ یا حتی نگرانی. اولش فقط بی خیالیه. همون جور که سیبی رو گاز
می زنم به کارم ادامه می دم؛ یه توافق بازیگوشانه بین هنگامه ی هشت ساله و آزادی
هایی که کم کم داره به دست می آره، و من که گوشه ای <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>ایستاده ام و استقلالش رو تماشا می کنم؛ یه
توافق ناگفته بین من و هنگامه در مسیر هل دادن محدودیت ها تا جایی که زورمون می
رسه، در راه به تعویق انداختن شون تا زمانی که توانایی اش رو داریم. <o:p></o:p></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;">
</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;"><span style="font-family: inherit;">نگرانی مال
یه ساعت بعدشه. وقتی گلی یه بار دیگه زنگ می زنه که بگه هنوز برنگشته. نگرانی مال
زمانیه که می فهمم هنگامه و مهناز و آرزو تنهایی رفتن پارک شهر تا تو جشنی که
شهرداری برگزار کرده شرکت کنن. نگرانی مال زمانیه که تصویر کوچه های پامنار از
ذهنم می گذره، باریک و تاریک و خلوت. ترس ولی، مال زمانیه که قیافه ی مهناز و آرزو
جلوی چشمام می آد و با خبرهای سوزوندن خونه ی مهاجرهای افغانستانی تو یزد در هم می
آمیزه؛ ترس مثل یه پتک خودش رو به دیواره های سرم می کوبه و می گه: اگه از روی
قیافه ی اون دو تا متوجه شن که اینا افغان هستن، چی؟ اگه این آسیب پذیرترشون کنه،
چی؟ ترس فقط یه لحظه ی کوتاه ست، همراهش حتی یه لبخند کمرنگه، از اونا که نهیب می
زنه زیادی شلوغش نکن، سریع دراماتیک اش نکن. ترس، اون قدر عمیق و فلج کننده، فقط
یه لحظه طول می کشه تا گذر کنه. ولی همون جاس که می فهمم تاثیر اتفاقاتی هرچند دور
و مبهم روی تحرک و آزادی چقدر زیاده، که ترس از چیزی ناشناخته ولی واقعی، چقدر
محدود کننده اس.<o:p></o:p></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;">
</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;"><span style="font-family: inherit;">ساعت ده و
نیم شب بالاخره سر و کله ی هنگامه پیدا می شه. انقدر از دستش عصبانی ام که نمی خوام
باهاش حرف بزنم، ولی وقتی شروع به صحبت می کنه با کمال تعجب می بینم که خیلی
آرومم. می گه: ما بازی می کردیم یکهو هوا تاریک شد. می پرسم: مهناز و آرزو هم
رسیدن خونه؟ می پرسم: می دونی ساعت چنده؟ می دونم که نمی دونه، خودم می گم: خیلی
دیره، ساعت خوابه. می گم: برو بخواب، بعد حرف می زنیم. از روز بعد، مثل اعضای یه
باند، همه ی حرفاشون رو با هم تطبیق داده اند. هر سه شون می گن: با بابای آرزو
بودیم. بابای آرزو می گه: نه من باهاشون نبودم. یه کلام حرف راست نمی شه ازشون
کشید بیرون. حتی جاهایی که یکی شون پاش می لغزه و یه کمی به بیراهه می ره، اون یکی
ها پوشش می دن. کارشون کاملا بی نقصه. <o:p></o:p></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;">
</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;"><span style="font-family: inherit;">هنگامه
بداخلاقه. از روزهای بدادایی شه. معلمش صدام می کنه سر کلاس و در گوشم می گه: ما
با این داستانی داریم امروز- و با کله اش هنگامه رو نشون می ده که خم شده روی
دفترش و با اخم تمرین هاشو حل می کنه. توضیح نمی ده چه داستانی، ولی کمابیش می
تونم حدس بزنم. قبل این که بیایم بیرون، هنگامه کله اش رو بالا می گیره و می گه: اون
دختره تو حیاط نذاشت من آب بخورم. می دونم که دختره ی توی حیاط عامل بدادایی
هنگامه نیس. وقتی کلاس اش تموم می شه و همه می رن من، هنگامه و آرزو رو توی کلاس
خالی پیدا می کنم. آرزو دو تا شلیل آورده. هنگامه یه دونه شو برمی داره و می گه:
صادق عاشق شلیله. می گیرتش رو به من می گه: بذار تو کیفت تو خونه بهش بدیم. می
پرسم: چته؟ سئوالی که پارسال همین موقع هیچ جرات نمی کردم بپرسم، چون دل شنیدن
جواب اش رو نداشتم. می گه: سرم داره منفجر می شه. آرزو دو تا کاغذ از دفتر گرفته.
هنگامه مداد شمعی رو می آره، رنگ سیاه رو برمی داره و تمام صفحه اش رو سیاه می
کنه. می دونم سردرد عامل بدادایی هنگامه نیس. می پرسم: مهناز کجاس؟ آرزو می گه:
نیومده امروز. آرزو داره یه اسب می کشه. هنگامه می گه: تو پارک شهر یه اسب بود. آرزو
می گه: دو تومن می گرفتن چهار نفر رو سوار درشکه می کردن. هنگامه با حرص می گه:
مهناز بهمون گف اگه وایسیم رو به روش و اسبه رو نیگا کنیم دل صاحبش می سوزه، مجانی
سوارمون می کنه، آرزو می گه: انقدر وایسادیم و نگاه کردیم تا شب شد. </span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;"><span style="font-family: inherit;">قاه قاه می خندم. انقدر
می خندم تا از گوشه ی چشم ام اشک جاری می شه. جفت شون با تعجب نگاهم می کنن. هنگامه
رو می گیرم و خوب می چلونم، با این که می دونم خوشش نمی آد، با این که روز بدادایی
شه، آب نتونسته بخوره و سرش درد می کنه. آخرش می پرسم: حالا دل آقاهه سوخت؟ هنگامه
سرحال اومده، دستاشو تکون می ده و می گه: نه بابا، گفت برین اون ور وگرنه کتک تون
می زنم، ما هم فرار کردیم. می پرسم: به خاطر یه اسب تا ساعت ده و نیم شب بیرون
بودین؟ آرزو می گه: آخه خیلی قشنگ بود، دمش طلایی رنگ بود، سم هاشو می کوبید رو
زمین، انقدر کوبید تا زمین سفید شد. <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>هنگامه
نقاشی اش رو نگاه می کنه، تموم شده، می گه: این آسمون شبه، ستاره هاش خوابن. می
گم: بهکه! ستاره ها همیشه بیدارن. تو چشمام نگاه می کنه، می گه: میلاد با داد بیدارم
کرد. نقاشی هنگامه رو نگاه می کنم. با نوک قیچی، تو آسمون سیاه هنگامه یه ستاره می
کنم. آرزو می خنده. یه ستاره ی دیگه می کنم. هنگامه ذوق کرده، می گه: این مثل
جادوئه. همون جور که قیچی رو به هنگامه می دم، می گم: نه جادو نیس، اینا همین جا
بودن، همیشه بودن، ما فقط داریم لحاف رو از روشون پس می زنیم.<o:p></o:p></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
</div>Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-11202717992571432692012-07-02T04:17:00.000-07:002012-07-02T07:00:39.876-07:00نان روزانه ی ما<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: inherit; mso-bidi-language: FA;">مهناز سر
کلاس نشسته. منم و آرزو و مهناز. آرزو داره حروفی رو که یاد گرفته نقاشی می کنه.
مهناز می گه: چند روز پیش رفتم نونوایی که آرد بخرم، وقتی نوبتم شد نونوائه گف برو
ته صف، نرفتم. آرزو به حرفی که روی کاغذ نوشته اشاره می کنه و می پرسه: میم رو
شبیه چی کنم؟ دال اش رو شبیه نوک پرنده کرده، آ اولش رو شبیه چتر. مهناز می گه:
نونوائه عصبانی شد، آرد رو پاشید روی لباسم، گف ما اصلا به افغانی ها نون نمی
فروشیم. آرزو ورقه اش رو می گیره جلوی چشمام و می پرسه: میم رو شبیه حلزون بکنم؟
مهناز می گه: من پرسیدم چرا به افغانی ها نون نمی فروشین؟ ورقه ی آرزو رو می گیرم
اون ور و می پرسم: چی جواب داد؟ می گه: گف شما اجازه دادین آمریکایی ها بیان
کشورتون رو بگیرن. می پرسم: به خاطر این؟ می گه: آره، گف به خاطر همین. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: inherit; mso-bidi-language: FA;">مهناز تو
کتابخونه نشسته. داره برای دو تا از بچه های کودکستانی داستان می خونه. میلاد
بزرگه در رو با لگد باز می کنه و یکراست میاد مشتش رو می کوبه روی میز. می پرسم:
چته؟ می گه: خرابم. مهناز می گه: خرابم باشی نباید بکوبی روی میز. میلاد بزرگه یه
لحظه سکوت می کنه و بعد رو به من می گه: بگو با من در نیوفته اعصاب ندارم. می پرسم:
چی شده مگه؟ می شینه پهلوم. می گه: من از اوناش نیستم که واس تفریح برم فوتبال،
من روزی ده ساعت هم واکس بزنم باز آخر روز می دونم تو زندگی ام چی می خوام. می گم:
خب این که خیلی محشره. می گه: من سیزده سالمه، امسال نتونم برم نونهالان، دیگه
کارم تمومه. می گم: خب برات می پرسیم که چجوری بری باشگاه ثبت نام کنی. اخماش باز
شده، می گه: خودم رفتم دنبالش، صد تومن بهم وام بدین برم ثبت نام، تا قرون آخرش رو
پس می دم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: inherit; mso-bidi-language: FA;">منم و
الهام. مهناز و آرزو و هنگامه دور میز نشسته اند. میلاد بزرگه رفته پایین. مهناز کاغذ
سفید رو می ذاره جلوش و می گه: انقدر کلافه ام که می خوام کله ام رو بکوبم به
صندلی. آرزو داره کاردستی درست می کنه و زیرلبی می خونه: خوشحال و شاد و خندانم. می
گم: آروم نقاشی تون رو بکشین، بعدش هم جمع کنین برین خونه- به خودم و الهام اشاره
می کنم و شمرده شمرده می گم: ما این ته نشستیم چون جلسه داریم. یه کم بعد، مهناز و
هنگامه سر مداد زرد دعواشون شده. مهناز دادش رفته هوا. یکهو هنگامه صندلی اش رو هل
می ده عقب و رو به مهناز می گه: برو بابا هزاره ی گدا، بیا اینم مداد. مهناز مداد
زرد رو تو دستش گرفته، تو چشمای هنگامه خیره می شه و می گه: عوضش ماها شیعه ایم
شماها چی می گین که سنی هستین. از تعجب مات مون برده... دو تا بچه ی هشت ساله. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: inherit; mso-bidi-language: FA;">داریم برمی
گردیم خونه. تو کوچه پس کوچه های پشت پامنار منم و هنگامه و دو تا میلادها. میلاد
بزرگه سربه سر هنگامه و میلاد می ذاره. می گه: این می گه اون آبجی مه. هنگامه می
خنده می گه: من نگفتم آبجی مه، گفتم داداشمه. میلاد بزرگه رو به من می گه: <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>قیافه ی پسره از جلو چشمام نمی ره اون ور، می
دونی اسمش مانی بود از این چشم زاغا، دیگه خودت ببین چه قدر باید سوسول باشی وقتی چشمت
زاغه و اسمت مانیه. می گم: رنگ چشم چه ربطی به سوسولی داره؟ می گه: مامانش دو
ملیون گذاشت روی میز گف اسم پسرم رو بنویسین. هنگامه می پرسه: دو ملیون تومن واسه فوتبال؟
میلاد بزرگه می گه: پس چی فکر کردی، پسره پاش شلوار تیم بود ولی خودش اصلا فوتبال
رو دوست نداشت. رو به من تکرار می کنه: دو میلیون، باورت می شه اونوخ من لنگ صد
تومنم. رسیده دم در خونه شون. قبل این که بره تو، تو سایه ی درخت انگور حیاط شون
می ایسته و یه دستش به دستگیره ی در، می گه: من نامردم اگه علی کریمی نشم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: inherit; mso-bidi-language: FA;">تو بقالی،
میلاد می پرسه: عدس گرون شده؟ مرد فروشنده رو به من یه لبخند گنده می زنه و با
عشوه می گه: چی نشده؟ بیرون بقالی میلاد کمی کلافه اس چون به نظرش قیمت عدس رو
فروشنده زیادی گفته. می گه: کاش می رفتیم از بازار می خریدیم. می زنم رو شونه اش،
می گم: چی می گی تو؟ برای این که حواسش رو پرت کنم می گم: می دونی مردم با هم
تصمیم گرفتن دیروز و امروز و فردا شیر و نون نخرن؟ می گه: من می دونم مردم باید با
هم دست به یکی کنن تا همه ی نون ها بمونه، اون وقت نونواها زنگ بزنن به دولت بگن
نون هامون خراب شده قیمت رو پایین بیارین. هنگامه کیفش رو می اندازه رو کول میلاد،
می گه: نون که خراب نمی شه. رو به هنگامه می گم: کیفت رو خودت بیار میلاد هم خسته
اس، سر کار بوده. هنگامه با شیطنت می خنده و به جای این که گوش بده، بالاوپایین می پره. میلاد ولی تو فکره،
کیف هنگامه روی کولشه. از خیابون که رد می شیم، می پرسه: اگه چند ماه دیگه نون شد
سه هزار تومن، اون وقت چی؟ </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: inherit; mso-bidi-language: FA;">به هنگامه می
گم: خیلی حرف بدی زدی امروز، وقتی بگی هزاره یا تاجیک یا افغانی یا ایرونی و یه جوری بگی انگار داری فحش می دی، اون وقته که این حرفا از هر
فحشی بدتره. هنگامه می پرسه: از فحش مادر هم بدتره؟ همون جور که بند کفشم رو سفت
می کنم، می گم: تو همون مایه هاس. میلاد ازمون عقب مونده چون وایساده دم مغازه ی
آقاعبدی فلزکار آب بخوره، وقتی بهمون می رسه با انگشت به نونوایی اشاره می کنه و
می گه: نگاه کنین محسن داره نون می خره. هنگامه از این ور کوچه داد می زنه: محسن نباید
تا پس فردا نون بخری. میلاد رو به نونوا داد می زنه: نباید تا پس فردا نون بفروشی. محسن
و مرد نونوا توجه شون به ما جلب شده ولی متوجه حرف بچه ها نمی شن. محسن داد می زنه: چی؟ مرد نونوا ریش
اش رو می خارونه و رو به ما دست تکون می ده. میلاد اخماش تو همه، می پرسه: به کسی که حاضر نیس با
بقیه ی مردم دست به یکی کنه چی می گن؟ کله اش رو ماچ می کنم و می گم: تا دم خونه مسابقه ی دو، هرکی برد بیشترین
سهم گیلاس ها مال اون. </span></div>
</div>Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-49979498676881503972012-04-28T09:09:00.005-07:002012-04-28T20:13:28.810-07:00Tell me a story and I’ll remember it forever<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">به جعبه ی
شکلات تو دستم خیره شده ام. با نوک انگشتم برآمدگی زرورق اش رو لمس می کنم و می گم:
داستانی بگو تا وقتی دارم بازش می کنم براشون بگم. می خنده. روی تخت هتل نشسته. با
پاش در چمدون اش رو می بنده و می پرسه: چه جور داستانی؟ می گم: هرچی، چیزی که تو
رو باهاش به یاد بیارن. تو فکر فرو رفته، آخرش می گه: از پسرم براشون بگو. بگو که
مصطفی هشت سالشه، بهشون بگو وقتی من پهلوش نیستم دلش برای من خیلی تنگ می شه. می
پرسم: مدرسه می ره؟ می گه: آره، بهشون بگو صبح ها برای این که به مدرسه برسه باید سه
ساعت تو ایست بازرسی معطل بشه، بگو همیشه کلافه می شه، هرصبح می پرسه چرا مگه ما
تو کشور خودمون نیستیم؟ به یه نقطه ی نامعلوم رو دیوار خیره<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>شده، می گه: شوخی نیس، شصت ساله...بلکه هم
بیشتر. سکوت می کنه. پشت ام بهشه ولی چشمام به تصویرش تو آینه ی جلوم دوخته شده. یکهو
نگاهش رو از روی دیوار می کنه و می اندازه تو آینه، می گه: بهشون بگو تو این دنیا هیچ
چیز زشت تر از جنگ وجود نداره. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">سودابه با
دهن پر می گه: یه کم تلخه ولی خوشمزه اس. میلاد می پرسه: تو ایست بازرسی می
زننشون؟ هنگامه به نقشه ی جغرافیا نگاه می کنه و می پرسه: ما کجاییم؟ انگشتمو می
ذارم رو یه نقطه و می گم: ما این جاییم. میلاد انگشتشو می ذاره یه جای غلط و می
پرسه: گفتی فلسطین این جاس؟ انگشتش رو حرکت می دم و می برم سر جای درستش. گوشش
نزدیک دهنمه، آروم می پرسم: من گفتم می زننشون؟ میلاد می گه: پسرخاله ی من رو تو مشهد
زدن. اطلاعاتش رو کامل اش می کنم: تو گلشهر مشهد، تو اردوگاه. سودابه می گه: همه
لباساش پاره شده بود. هنگامه یه شکلات دیگه بر می داره و می گه: بعد هم فرستادنش
افغانستان. می گم: می دونم. و جعبه ی شکلات رو از جلوشون برمی دارم ومی ذارم بالای
یخچال. صادق از در وارد شده، لپ هاش گل انداخته، می پرسه: شکلات تموم شد؟</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">عایشه ی
توی آینه می گه: باید امید داشت. بی این که پلک بزنه یا چشم از چشمم برداره می گه:
امید لازمه برای پسر من و بچه های تو، لازمه برای تو و برای من. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;">بهشون می
گم: پاشین برین دندوناتون رو مسواک بزنیم. اولش غر می زنن. بعد تو دستشویی رو هم
آب می پاشن، من غلغلکشون می دم، اونا ریسه می رن. همه می دوند تو خونه. میلاد
مونده و من. میلاد و من و آینه ی خال خالی. میلاد از تو آینه می پرسه: تو بهش درباره
ی احمد گفتی؟ می گم: نه یادم نبود، ولی در مورد خیلی ها مثل احمد گفتم. حالا فقط
منم و آینه ی خال خالی.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Koodak; mso-bidi-language: FA;"><span style="mso-spacerun: yes;"> </span>برای پسرک یه کارت پستال می خرم با عکس یه پل گنده
و چند تا خونه. می نویسم: مصطفی دارم برات به همراه مامانت یه سبد امید می فرستم،
بذارش کنار تخت ات، مراقبش باش تا رشد کنه و بزرگ بشه و تمام زندگی تو پر کنه. <o:p></o:p></span></div>
</div>Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-73931418291215213912012-03-21T09:55:00.001-07:002012-03-21T09:55:50.339-07:00زیبا خانوم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">دختر کوچولویی که تو پیشونی هنگامه زندگی می کنه و بهش می گه چیکار کنه، امروز روز خوبش نیست. نمی ذاره من و هنگامه درس کار کنیم، هی مزاحم می شه. هنگامه اولش می گه: سرم درد می کنه. بعدش می گه: چشمم می سوزه. یه کم بعدش می گه: خوابم می آد. آخرش کتاب فارسی رو می بنده و قیافش رو یه ریختی می کنه که دختر کوچولویی که تو پیشونی اش زندگی می کنه بهش گفته. یه کاغذ برمی دارم و می گم: بیا برات بکشم که دیروز چیکار کردم. یه مثلث وسط صفحه می کشم و روش می نویسم چادر. یه زن شیکم گنده ی خوابیده توش می کشم و می نویسم زن جوان حامله. دور مثلث رو پر نیم دایره می کنم و می نویسم تپه های شنی. خودم رو تو چادر می کشم. می پرسه: تنها بودی؟ می گم: نه، من و چند تا زن دیگه تو چادر بودیم. می پرسه: چرا بیمارستان نبردینش؟ می گم: ماشین نداشتیم. می پرسه: نترسیده بودین؟ می گم: چرا، همه ترسیده بودیم- تا وقتی بچه به دنیا اومد، اون وقت دیگه ترس جاش رو به یه حس بی نظیر داد، یه موجود بی نقص جلو چشم ما به دنیا اضافه شده بود. میلاد بالا سرمون وایساده و داره نارنگی می خوره، می پرسه: مامانش خوشحال شد؟ می گم: نه، مامانش پسر می خواس وقتی دید این یکی هم دختره کلی گریه کرد. میلاد پهلوم می شینه و می گه: شوهر زنه وقتی از پاکستان برگرده ممکنه ببره نوزاده رو بفروشه. نگاهم رو سر می دم رو هنگامه، این حرف میلاد می تونه دختر کوچولویی رو که تو پیشونی هنگامه زندگی می کنه حسابی دلخور و عصبانی بکنه . هنگامه ولی گوشش با ما نیس، رو کاغذ خم شده، آخرین تپه ی شنی رو گرد کرده، زیرش دو تا چرخ کشیده و پایین اش نوشته: ماشین. </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">گلی می گه: صادق رو که به دنیا آوردم هیچکی پهلوم نبود، خونه مون یه خرابه تو چهارراه سیروس بود، یکهو وسط حیاط حالم بد شد، خودم رو کشون کشون رسوندم تو خونه. می گه: وقتی بردم صادق رو واکسن بزنن، خانم دکتره گفت بچه به این خوشگلی حیف نیس چیز درست و حسابی تنش نکردی؟ می گه: من می دونم یعنی چی وقتی یه تیکه پارچه هم نداشته باشی دور بچه ات بپیچی. نیم خیز می شه و می گه: بذار یه چند تا لباس بیارم ببری بدی مادر نوزاده. گیتا می گه: تو خودت چهار ماه دیگه می زایی، می خوای لباس بدی به مردم؟ من اولش می گم: لازم نکرده. بعدش، اما، دلم نمی آد، می گم: باشه بده، یکی دو تیکه بده می برم. با نگاهم به گیتا می گم بذار بده، گلی به زن توی چادر، ما به گلی، بقیه به ما، ایرونی ها به افغانی ها، افغانی ها به پاکستانی ها، زن ها به زن ها، آدم ها به آدم ها.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">از دم در سه دفعه داد می زنم: بدوئین دیگه. صادق منتظر ما تو کوچه وایساده، از پنجره ی راهرو رو بهش داد می زنم: بیا تو حیاط، نری زیر ماشین. پرده ی دم در رو کنار می زنم و می پرسم: بچه ها دارین چی کار می کنین؟ میلاد و هنگامه ذوق زده اند، مثل فرفره دور خودشون می چرخن. هنگامه می گه: اون لباسا کوشن؟ ( دستش رو دراز می کنه و می گه:) این کلیپس هم بذار روش. همون جور که خم شده ام و بند کفش اش رو هول هولکی می بندم، می پرسم: کلیپس واسه چی؟ می گه: واسه زیبا خانوم دیگه، واسه نوزاده تو چادر. بهش نیگا می کنم و می پرسم: هنگامه تا حالا نوزاد دیدی؟ داد می زنم: میلاد بدو. سودابه خودش رو انداخته رو کولم، دستشو جلو چشمام تکون می ده و می گه: این خوبه بدم به زیبا؟ " این" یه خرگوش آبی رنگه به اندازه ی یه بند انگشت. سودابه با افتخار می گه: از کش سرم جداش کردم. می گم: باشه بده، بذار تو جیبم. باز می گم: بچه ها صادق تو کوچه اس، بدوئین. میلاد می گه: صادق می خواست ماهی اش رو بده به زیبا ولی ما گفتیم به دردشون نمی خوره، نه؟ کاپشن اش رو می اندازم رو کولش می گم: بله حرف درستی زدین. می گه: من نمی دونستم باید به دخترا چی داد، این شد که چیزی آماده نکردم. می گم: باشه عیبی نداره.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin: 0in 0in 10pt; text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "2 Nazanin"; mso-bidi-language: FA;">تو راه پله، میلاد یکهو می گه: یه دقیقه وایسین. و به دو برمی گرده بالا. <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>داد می زنم: میلاد ما رفتیم ها، خودت باید بیای. می گم ما رفتیم ولی می دونه که نمی ریم، تو حیاط می ایستیم و به کارگاه تاریک سراجی تو زیرزمین خیره می شیم، به تل کیف های روی هم ریخته شده، به صورت خسته ی مردای جوون، به دبه ی آب پلاستیکی کنار دیوار. صدای پای میلاد از راه پله می آد، می رسه تو حیاط، مشتش رو باز می کنه و می پرسه: این جورابای خودمه، شاید اندازه ی خواهر زیبا بشه، نه؟ </span></div>
</div>Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-73043021655986765452012-03-01T08:28:00.000-08:002012-11-17T01:05:58.086-08:00ماهی قرمز<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
یکی لو داده که مهدی رفته با معتادهایی که به دیوار مدرسه تکیه داده اند، سیگار کشیده. مهدی می گه: من سیگار نکشیدم. می گه: فیصل گفت بریم معتادها رو بزنیم. می گه: تازه ما هم فقط اونا رو زدیم چون فیصل گفت اگه تو اونا رو نزنی من تو رو می زنم. فیصل می گه: ما نگفتیم. حکیم می گه: گفتی، ما هم بعد از مدرسه رفتیم به "مهتادا" سنگ پرت کردیم. می پرسم: چرا؟ هرسه شون شونه هاشونو بالا می اندازن. نمی دونن<br />
<br />
تنبلی ام اومده راه همیشگی رو برم، خواسته ام میان بر بزنم و از وسط پارک هرندی رد شم. به میله های فلزی دور تا دور زمین چمن تکیه داده اند- یه منحنی آدم که از دیوار پشت مدرسه شروع شده، دور زمین چمن گشته و به سر خیابون رسیده. سر خیابون زنی شال گل گلی سرشه، کفش اش تق تقی یه، هرازگاهی تعادلش رو از دست می ده و دوباره به دست می آره، صورتش رو یه لبخند گنده پر کرده، رو به ماشین هایی که رد می شن دست تکون می ده و با یه لحن آهنگین می خونه: من مسافر غریبم تو شهر بی کسی... بین اینایی که نشسته اند یه دختر سیزده چهارده ساله هست. نزدیک زباله هایی که ته پارک رو زمین ریخته زن جوونی نوزادش رو بغل گرفته. اون طرف تر، تو زمین بازی، توی سرسره ی لوله ای و روی تاب سه تا مرد نشسته اند- دستاشون سیاهه، لباساشون خاکیه، چشماشون بسته اس. می خوام برم جلو باهاشون بشینم، یه چند ساعتی فقط پهلوشون تو اون آفتاب بی رمق اسفند ماه بشینم و واسه یه مدت هیچ نپرسم چرا<br />
<br />
از چشم های قرمز مهدی معلومه که تمام راه خونه تا مدرسه رو گریه کرده. مامان مهدی رو صندلی دفتر ولو می شه و می گه: کیف مدرسه اش رو تو اتوبوس جا گذاشته، تا خونه دوان دوان اومده، گفته مدرسه راهم نمی دن. هممون می گیم نه بابا بی خیال. می گیم این که گریه نداره. مهدی سرش رو انداخته پایین، با بغض می گه: مداد سیاه ندارم. بهش دفتر می دیم، یه کیف هم می دیم. دفتر رو می گیره، کیف رو پس می ده، می گه دخترونه اس. می گه به من کیسه پلاستیک بدین اینا رو بذارم توش. رفته ام واسش از تو انبار مداد سیاه پیدا کنم، وقتی برمی گردم بیرون کلاس وایساده و دستاشو دور کمر مامانش حلقه کرده. تو دفتر که برمی گردم، خواهر مهدی داره جریان ترک کردنش رو تعریف می کنه، آخرش می گه: بعضی از خانومایی که ترک کردن، می رن با زن های دیگه توی پارک حرف می زنن که اونا رو هم ببرن کمپ. می گه: من می ترسم، می ترسم اگه پامو تو پارک بذارم دوباره گرفتار بشم<br />
<br />
چند ساعت بعد مهدی می آد تو دفتر، می پرسه: می تونم زنگ بزنم مامانم بیاد دنبالم؟ می پرسم: واسه چی؟ می گه: این زنگ تو زمین چمن فوتبال داریم، کمرم گرفته، نمی تونم بازی کنم. مامانش از اون ور خط می گه که نمی آد دنبالش، که خودش بیاد خونه و خودش رو لوس نکنه. مهدی می گه: پس اومدم پول می دی برم ماهی قرمز بخرم؟ گوشی رو که می ذاره، کسیه ی کتاب هاشو می ذاره رو میز دفتر و می گه: این اینجا باشه من برم فوتبال. می پرسیم: پس کمرت؟ سرش رو تکون می ده و می گه: با یه مکافاتی مجبورم برم فوتبال دیگه</div>
Bong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-51213810148536637992012-02-13T06:56:00.000-08:002012-03-12T11:17:08.876-07:00زنده باد آزادیهنوز وقتی چشمامو می بندم، صداشون رو می شنوم که یکصدا فریاد می زنن: زنده باد آزادی. زهره به پهنای صورت اشک می ریخته، داد زده بوده و اینا تکرار کرده بودن: زنده باد آزادی. یه اتوبوس پر زن و مرد و بچه، روبه روی پاسگاه پلیس زابل <br />
<br />
با مریم و زهره از تپه های خاکی عبور می کنیم و به پشت معدن شن می رسیم. پشت آخرین تپه، توی سطحی پایین تر از زمین، چند تا بچه کله هاشون رو از چادرها بیرون آورده اند. ماه نسا دست دخترش روگرفته و داره از تپه بالا می آد، به ما که می رسه، زهره رو بغل می کنه و می گه: دیشب مرده به دنیا اومد. مریم می گه: خوب شد، می گه: بهتر، چی کارش می خواستی بکنی؟ هفت هشت تا بچه از چادرها بیرون اومدن و دارن به سمت مون می دوند. نگین اول از همه می رسه، نفس نفس زنون می گه: فردا می ریزن این جا، می خوان باز چادرها رو آتیش بزنن. بعد عباس می رسه که ساق پاش تو آتیش سوزی دو هفته پیش سوخته، بعد محدثه که فقط سه سالشه و مامان و باباش پیداشون نیس، بعد علی که گالش هاش تو پاش لق می خورن؛ دو سه بار می افته زمین، هر دفعه داد می زنیم: ندو ندو! با دست اشاره می کنیم که وایسا. گوش نمی ده، هر بار لنگه گالش دراومده اش رو از رو زمین برمی داره، پاش می کنه و باز شروع به دویدن می کنه <br />
<br />
باد می آد، با این حال رو سنگ ریزه ها می شینیم و قصه می گیم. دونه های برف رقص کنان از آسمون رو سر و کولمون می ریزن، با این حال از جامون تکون نمی خوریم. زن های بچه به بغل هم کنار ما نشستن. قصه داره به آخر می رسه. قبل از این که صفحه ی آخر رو برگردونم می پرسم: چرا اول قصه علی سهم بزرگتری از انبه رو برداشته بود؟ عباس می گه: فکر می کرد پسرا باید بیشتر غذا بخورن. می پرسم: چرا این جور فکر می کرد؟ زینب می گه: چون همه این جور می گفتن. می پرسم: بعد چی شد؟ معصومه می گه: فهمید دخترا هم به اندازه ی پسرا کار می کنن پس نباید کمتر غذا بخورن. صفحه رو برمی گردونم، علی رفته بالای درخت و داره گلابی می چینه. می پرسم: پس اگه شما الان جای علی بودین گلابی رو چه جور تقسیم می کردین؟ نگین می گه: از وسط نصف می کردیم. یه کم مکث می کنه، صبر می کنم تا جمله اش رو بگه، جمله ای که تا حالا چندین بار گفته و هردفعه با یادآوری اش بیش از پیش آشفته شده: خانم فردا می ریزن این جا، باز می خوان همه مون رو آتیش بزنن <br />
<br />
شبانه سوارشون کرده بودن و فرستاده بودنشون دم مرز. می خواستن از مرز ردشون کنن. حاجی آقا می گه: نصف مون کارت ملی داریم، همه مون ایرانی هستیم. بهشون گفته بودن اهمیتی نداره که ایرانی هستن، گفته بودن باید برگردن پاکستان. حاجی آقا می گه: ما از پاکستان نیومدیم که بخوایم اون جا برگردیم، ما از خشکسالی زابل فرار کردیم. زینب می گه: خاله زهره ما رو برگردوند، نامه آورد، همه مون رو سوار اتوبوس کرد و از لب مرز برمون گردوند <br />
<br />
عصبانی ام- و وقتی عصبانی ام نمی تونم اون جور که دلم می خواد بنویسم. عصبانی ام چون کسی چیزهایی رو که می نویسم نمی خونه. عصبانی ام چون مادر دختری که صورت اش سوخته فقط یه دونه پتو می خواد که بندازه رو بچه اش، چون نوزاد ماه نسا هفت ماهه به دنیا اومده و جابه جا مرده، چون پاهای محمد از سرما سیاه شده و دیگه نمی تونه راه بره. عصبانی ام چون همه ی این چیزا در یه قدمی ما اتفاق می افته و ما باز ادامه می دیم. عصبانی ام چون یادم رفته براشون مداد رنگی ببرم، چون بسته ی آخر جوراب ها رو باز داده ام به هنگامه وسودابه، چون هیچی به ذهنم نمی رسه بگم تا از اضطراب نگین کم کنم، چون محدثه از بغلم پایین نمی آد و وقتی بهش می گم که همراه بقیه برگرده به چادر می گه: نه، من پیش تو می مونم، اگه برم "آپو" منو می خوره- و به سگ زرد چلاق تو جاده اشاره می کنه. عصبانی ام چون در اوج ناباوری، در انتهای داستانی که بچه ها به اون خوبی دنبالش کرده اند، باز شک به سراغم می آد... از شک کردن خسته ام، از شک کردن عصبانی امBong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-47840432661292653892011-12-01T21:14:00.000-08:002012-02-13T07:04:38.607-08:00آذرماهیک: سونیتا سرحاله چون من و بهار گذاشته ایم تو هر قالبی که دوست داره فیلم بگیره و اون و دوستاش سه تا میزگرد خیالی تشکیل دادن و از خودشون فیلم گرفتن؛ یکی در مورد انفجار ملارد، یکی در مورد مشکلات افغان ها تو ایران و یکی هم مصاحبه با اوباما. سونیتا اوباما شده، کله اش رو کرده تو کارتن موز و مجری برنامه رو به دوربین می گه: ارتباط ما با آقای اوباما از طریق کامپیوتر برقرار شده. مجری از اوباما می پرسه: چرا می خواین به ایران حمله کنین؟ چرا دست از سر افغانستان بر نمی دارین؟ اوباما قاه قاه می خنده، بعد عصبانی می شه، مشت اش رو از تو کارتن موز درمی آره و می کوبونه تو دهن مجری. دارم به چیزای خوب فکر می کنم. به این که سیرتی از اون سر حیاط اومده که بپرسه کلاس فیلم کی شروع می شه، به این که بهار تو تاکسی بهروز و نگینه رو دیده و اونا با این که دیگه مدرسه نمی آن حالشون خوب بوده، به این که هیچ بچه ای هیچی اش نیست، به جز سونیل که دیگه نمی تونه راه بره، به جز آقامیر که تو شلوغی بازار ناخن اش لای چرخ دستی اش گیر کرده و افتاده، به جز تمیم که چهار ماهه خونه برنگشته. دارم به به چیزای خوب فکر می کنم، به اینی که لاله ماشین آورده می تونیم بریم هنگامه و سودابه رو بذاریم سر کوچه شون، که لازم نیس دیگه بی جوراب تو سرما یه عالمه راه برن. تو ماشین سودابه پیله کرده که از جیب عقب کیف اش آشغال کیک اش رو درآرم، رو به نوال می گه: عکس سفید برفی روشه. همون جور که می گردم می گم: حواس تون باشه کوچه تون رو رد نکنیم. حدس می زنم رد کردیم، احساس می کنم زیادی اومدیم، که باید وایسیم و دور بزنیم. نوال می گه: سه دانگی یه دیگه، اینا، همین کوچه اس. می گم: نه اسمش تکیه ی قلی خانه. هنگامه از پنجره نگاه می کنه و می گه: آره، همین سنگکی اس دیگه. می پرسم: مطمئنی؟ رو به سودابه می گم: همینه؟ سودابه کلا غمبرک زده، تازه یادش افتاده باید از هم جدا شیم، جواب نمی ده. لاله ماشین رو نگه داشته، نوال پیاده شده، از نوال می پرسم: مطمئنی همینه؟ نوال می گه: آره فکر کنم. هنگامه و سودابه پیاده شده اند، نوال دوباره نشسته پهلوم. لاله راه می افته، از تو شیشه ی عقب می بینم که هنگامه دست تکون می ده، بعد دوتاشون یه کم به راست می رن، بعد برمی گردن و به چپ می رن، بعد یه نقطه می شن، بعد دیگه دیده نمی شن. یه اضطراب گندی پیچیده تو دلم، یه اضطراب غیرقابل کنترل، اضطرابی که از بین نمی ره، حتی بعد از این که زنگ می زنم و مطمئن می شم که رسیدن خونه. اضطرابی که می مونه تا شب که می فهمم هدا رو احضار کردن، که منیژه حکمش اومده و هفته ی بعد باید بره خودش رو معرفی کنه، اضطراب نکبت آذرماه<br />
<br />
دو: بیشتری هامون رو نیمکت های سه نفری می نشستیم، اگه قدت کوتاه بود یا لاغر بودی، اگه چشم ات ضعیف بود یا سر کلاس حرف می زدی، میز جلو می نشوندنت، چهارتایی رو یه نیمکت. موقع امتحان، اگه علوم بود، باید بین خودت و بغل دستی ات کیف می ذاشتی، اگه ریاضی بود باید یکی درمیون می رفتی زیر میز می نشستی. من همیشه زیر میز می نشستم. امتحان رو هم که می دادم بالا نمی اومدم، همون جا می موندم، هیچکی نمی فهمید، پنجاه نفر تو یه کلاس بودیم. یه بچه ی عقب افتاده تو کلاس مون داشتیم. اسمش پریسا بود، نیمکت جلویی ما نشست. معلم مون بین دو زنگ بهش می گفت از جاش پا شه و به بچه ها دستور می داد که بهش بخندن. هیچکی نمی خندید، هنوز یادمه که هیچ کدوممون نمی خندیدیم، کوچیک نبودیم، نه سالمون بود، و در یه اتحاد خاموش باشکوه سرمون رو پایین می انداختیم. اگه زیر میز بودم، می دیدم که پای پریسا می لرزید، زانوهاش می خواست خم شه، تا می خواست بشینه، معلم مون داد می زد: پا شو. یکی از کاشی های زیر میز ما شکسته بود، من با مداد خاک هاشو بیرون می ریختم، می خواستم یه راه زیرزمینی به بیرون مدرسه باز کنم. هرروز چهار پنج ساعت بی وقفه زمین رو می کندم، بچه ی پرتلاشی بودم، تو فیلم دیده بودم که یکی از سلول اش این جوری فرار کرده بود<br />
<br />
سه: مرکزی که نادر تو کامبوج راه انداخته بود بی نقص بود. با موتورش صبح ها می رفت مرکز تخلیه ی زباله. با بچه هایی که اون جا کار می کردن، حرف می زد، اگه دوست داشتن کار رو ول کنن و برن مدرسه، با خانواده هاشون حرف می زد و می آوردشون مرکزی که راه انداخته بود. بچه ها هیچ کار نباید می کردن جز درس خوندن، بهترین امکانات رو داشتن. منتها اگه کلید کمدشون رو گم می کردن، تا دو هفته نمی تونستن بستنی بخورن؛ اگه نمره ی خوب نمی آوردن تا یه ماه شنبه شب ها نمی تونستن فیلم نگاه کنن؛ اگه تلاشی برای درس خوندن نمی کردن نادر سوار موتورشون می کرد و برشون می گردوند پیش خانواده هاشون. من بیست و دو سه سالم بود، اون پونزده سالی از من بزرگ تر بود، با این حال می ذاشت که سرش داد بزنم، که بهش بگم که حق نداره بچه ها رو برگردونه به اون کثافت خونه. با خونسردی گوش می داد، همیشه آخرش می گفت: این بچه ای که این جا تلاش نمی کنه جای اونی رو که اون بیرونه و می خواد تلاش کنه گرفته. می گفت: من فقط برای بیست تا بچه جا دارم. من به در و دیوار لگد می پروندم و داد می زدم: من هم همیشه کلیدم رو گم می کردم، من هم همیشه از مدرسه متنفر بودم. همیشه می خندید و می گفت: تو دیوونه ای. نمی فهمید، خودش تو همه چیز همیشه اول بود، از اول زندگی اش- و نمی تونست بفهمه که بچه ای می شه که نتونه، که نخواد، که نشه. یه روز از سر کار برگشته بودم، خسته و هلاک. چتریا گشنه اش بود، شیرخشک تیدا تموم شده بود، آماندا سفر بود. همین جور که فکر می کردم تو سراشیبی بدبختی های پشت سرهم افتاده ام، همین جور که به زمین و زمان فحش می دادم، گوشی ام زنگ خورد. دوستم بود، گفت نادر مرده. خودکشی بود یا مریضی، فرقی نمی کرد، به هر حال چیزی باعث شده بود که دیگه نباشه. هنوز اون لحظه رو به خاطر دارم که گوشی به دست روی تخت کنار تیدا و چتریا نشستم و شرمسار اولین فکری بودم که از ذهنم گذشته بود... این که بچه ای دیگه به اون آشغالدونی برگردونده نمی شه<br />
<br />
چهار: بیرون نونوایی هنگامه می گه: اگه نون قیمت اش بیشتر از پونصد تومن بود نخر. نونوائه می گه: کنجدی یه ور ششصد، کنجدی دو ور هفتصد. کنجدی رو نمی گه کنجدی، با یه تلفظ غریبی می گه کنچتی. هنگامه می گه: ما ساده می خوایم. نونوائه می گه: ساده، پونصد. سودابه می گه: ما پونصدی می خوایم- و رو به من یه لبخند پیروزمندانه می زنه. سیتا رو گونی آرد وایساده، متفکرانه می پرسه: کنچتی همون ساده اس؟ می خندم، می گم: نه ساده بدون کنجده، بی کنجدی. سودابه می گه: نکنجدی. با افتخار به سودابه و ترکیبی که از دهنش بیرون اومده نگاه می کنم. ترکیبه مثل یه ابر بالای سرمون پرواز می کنه و از در نونوایی بیرون می ره و بین شاخه های لخت درخت های بقالی روبه رو اسیر می شهBong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-43373567266257218502011-11-20T04:52:00.000-08:002011-11-20T20:46:18.920-08:00اطمینانیک: سینا سه سالشه. البته من می گم سه سالشه. خانم بنفشه می گه: سه سالش نشده. می گم: پس چطور این همه شعر بلده؟ می گه: لابد مادره خونده، این یاد گرفته. سینا خپله. خیلی هم خپل نیس، ولی خپل تر از صادقه. صادق باهاش رفیق شده، هرچند خیلی حوصله ی بچه کوچولوها رو نداره، ترجیح می ده تنهایی بازی کنه یا با بزرگ ترها بپره. وقتی سینا شعر می خونه، صادق با دقت تحسین برانگیزی گوش می ده. سودابه در گوشم می گه: این شبا رو کارتن می خوابه. هنگامه در اون یکی گوشم می گه: مامان این سیگاری بوده، بردنش زندان. خانم بنفشه می گه: مادره تو کمپ طاقت نمی آره، اندازه ی گنجیشکه. سودابه یکهو می پرسه: مامان سینا گنجیشکه؟ خانم بنفشه غش غش می خنده، همون طور که می ره سمت دفتر می گه: چشم تون بهش باشه، یه وقت بیرون نره. تو راه پله دعوا شده. یکی از دخترهای کلاس چهارمی یه بچه گربه ی فلج آورده مدرسه. پیچیدتش لای شال گردن و حاضر نیس از خودش جداش کنه. حسین وایساده تو راه پله و داد و بیداد راه انداخته، من رو که می بینه می گه: باید بکشیمش، داره درد می کشه. هنگامه داد می زنه: نه، نکشیمش. سودابه به پای حسین لگد می زنه. دختر کلاس چهارمی فحش مادر می ده. بچه گربه ی فلج با یه حالت ملنگی احمقانه ای نیگا می کنه و خمیازه می کشه. می گم: درد نمی کشه ها حسین، قیافه اش رو ببین. حسین می گه: من می دونم که این داره درد می کشه. کم مونده گریه اش بگیره. کله اش رو ماچ می کنم، می گم: انقدر دیوونه نباش. وقتی فلج باشی که دیگه درد نمی کشی. وقتی از پله ها می آییم پایین، خانم بنفشه دم در دفتر وایساده، رنگ به چهره اش نیس، می پرسه: سینا کوش؟<br />
<br />
بیشتر از همه، سودابه نگرانه. تو پارک رو به روی مدرسه به هر کی می رسه می پرسه: یه بچه ی کوچولو ندیدین؟ بیشتری ها جواب نمی دن، بعضی ها می خندن، یه پیرمرده می گه: تو خودتم کوچولویی. سودابه خوشش نمی آد، بهش زبون درازی می کنه. از من می پرسه: حالا چی می شه؟ با یه اطمینان بی خودی می گم: هیچی نمی شه، اگه از مدرسه اومده باشه بیرون، برمی گرده. سودابه کله اش رو می کنه تو سرسره لوله ای و می گه: این جا هم نیس. می گم: برگردیم، شاید تو خود مدرسه باشه. می دوئه و دستم رو می گیره، می گه: من هم یه بار گم شدم. دم آبخوری، حسین و سجاد با هم گلاویز شده اند. با دستم هل شون می دم و می گم: برین اون ور دعوا کنین، این زیر کلاسه. همون زیری که کلاسه، یه پنجره داره که به حیاط باز می شه. از تو پنجره چشمم به سینا می افته که تو کلاس رو میز نشسته و دستاشو زیر چونه اش زده. معلم کلاس که من رو می بینه، دست تکون می ده، به سینا اشاره می کنه و با خنده می گه: کاش همه مثل این یکی گوش می دادن<br />
<br />
دو: هنگامه دستاشو باز کرده و دور خودش می چرخه، برگ های زرد درخت توت تو هوا پیچ می خورن و با تاب پایین میان. مامان هنگامه دندونش چرک کرده، چرک زده به عصب، عصبی که لابد به یه جاهایی تو مغزش وصل بوده. حالا نمی تونه خیلی خوب حرف بزنه، نمی تونه خیلی خوب بهم نیگا کنه، چشم هاش از درد باز نمی شه. هنگامه دور خودش می چرخه و می گه: اکرم گفته برام لباس عروس می خره. هنگامه همیشه یه علاقه وصف نشدنی ای به عروس داشته. بعضی صبح ها که دیر می اومد مدرسه، می پرید تو دفتر و می گفت: شب خواب دیدم عروس بودی، خواب ام طولانی بود نشد زودتر بیام. بعد از ظهرها می گفت: جامدادی عروسی هم هست ها، می دونستی؟ یه دفعه ازش پرسیدم: عروس چی هست؟ یه موجودی رو کشید که هزار رنگ بود، به پیشونی اش یه دایره آویزوون بود، و دستش دو تا خورشید بود. مامان هنگامه دستش رو می ذاره رو لپش و می گه: میلاد به حرف شما گوش می ده، بهش بگین با هنگامه درس کار کنه. هنگامه دیگه چرخ نمی زنه، دستش رو گره کرده دور کمر اکرم. از ذهنم می گذره: اینا کی با هم صمیمی شدن. میلاد می گه: من هر چی برای هنگامه سرمشق می نویسم، پاره اش می کنه. من می پرسم: چرا هنگامه؟ می پرسم ولی گوشم بهش نیس، دارم سبک سنگین می کنم که خوبه یا بد که اکرم و هنگامه رفیق شده باشن. می پرسم ولی ذهنم درگیر کنکاش خاطره هاست، پیش اکرم شش سال پیش که فقط دوسه سال از الان هنگامه بزرگ تر بود، سجاد رو بغل می کرد و دست فاطمه رو می گرفت می اومد سر کلاس نقاشی می کشید. می پرسم ولی حواسم به مامان هنگامه اس که رو بهش می گه: آخرش هیچی سواد یاد نمی گیری. اکرم یکهو دست های هنگامه رو از دورش باز می کنه و می گه: چطور این حرفو می زنین؟ باید بهش یه کم اطمینان داشته باشین. می گه: من کیف می کنم وقتی صبح ها می بینیم هنگامه از در میاد تو، دست صادق و سودابه رو گرفته، همشون تمیز، همشون مرتب. تو چشمام خیره نگاه می کنه و با یه لحن مبازه جویانه ای می گه: باید بهش اعتماد کنین<br />
<br />
سه: هیچ معلوم نیس که وقتی فلج باشی درد نمی کشی. هیچ معلوم نیس که چون یه بچه ی کارتن خوابی، تو کوچه و خیابون گم نمی شی. هیچ معلوم نیس که اگه تمرکز یادگیری نداشته باشی، چیزی یاد نمی گیری. سعی می کنم وقتی دارم با سودابه سر و کله می زنم اینا یادم باشه؛ وقتی حاضر نیس بره خونه و عر می زنه که تو مامانمی، یه جا بهش اعتماد کنم که فرق بین چیزهای تو ذهن و دنیای بیرون رو متوجه می شهBong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-23519124066698448942011-11-07T05:24:00.000-08:002011-11-07T05:52:57.934-08:00بارونمن پوست شکلاتم، بهار سکه اس، هنگامه با دندون کون مدادش رو می کنه و می گه: اینم منم. من از هردوشون جلوترم. ولی بعد هنگامه یه دو می آره، سوار دوچرخه ی تندرو می شه و و می ره رو خونه ی دوازده. من اون ته موندم. به هنگامه می گم: الان بهت می رسم. هنگامه چترش رو بوس می کنه و می گه: چتر خوشگلم گریه نکن. می گم: همون موقع که دیدیم فنرش کنده شده باید پس می دادیم یکی سالم می گرفتیم. می گه: سالمه، فقط بارون روش ریخته، انگاری خیس اشک شده. تو ایستگاه مترو دستم رو می کشه سمت سه تا صندلی خالی و می گه: بشینیم این رو. از تو کیفش کلاه گاوی اش رو در می آره، تا رو چشماش پایین می کشه، به پشتی صندلی تکیه می ده و می گه: من هنگامه نیستم<br />
<br />
من خسته ام، بهار پر فکرهای عجیب و ترسناکه، هنگامه خوابش می آد. قبل از این که بریم تو دالون، کوه رو می بینیم که یک پارچه سفیده. من به یه نقطه ی دوردست خیره می شم و می گم: بریم اون بالا؟ هنگامه می گه: نمی ذارن که. من می گم: چرا نذارن، کوه رو که نخریدن. بهار می گه: بریم، ولی اون بالا سرده. هنگامه می گه: تو کاپشن داری، خاله ستاره کاپشن داره، منم کاپشن دارم. برج بغل دستمونه. کوه سفید روبرومونه، مه دامنه هاش رو پوشونده. من با انگشتم به برج اشاره می کنم و می گم: از اون بالا پرواز کنیم بریم بالای کوه. هنگامه می گه: من دمب تو رو می گیرم، خانم بهار دمب من رو، سه تایی می پریم و می ریم به برف ها دست می زنیم. برف ها سردن، هنگامه رو صندلی عقب خوابش برده، دالون تاریکه، من و بهار ساکت ایم<br />
<br />
من از صبح یه بغض بی پایانم، بهار نیم ساعتی زودتر رسیده، هنگامه خواب مونده. برف ها رو پاشیده ام تو چشمهای بهار و هنگامه، اونا دمب من رو ول کردن، من چرخ می خورم و تو هر دور یه وجب به زمین نزدیک تر می شم. هنگامه می گه: این هم نامه ی خانم گیتا. وقتی پاکت رو می ذارم تو کیفم، چشمش به دستمه، آخرش می گه: اگه بخوای می تونی بخونیش. از آسمون مثل دمب اسب بارون می آد. هوای گرم و خفه ی دفتر می برتم به سال های گذشته، وقتی صادق رو روی میز دفتر خواب می کردم و یه دستی کارنامه ی بچه ها رو تایپ می کردم؛ گیتا سنگک داغ رو به خودش چسبونده و دم حوض وایساده، حوض پر ماهی یه، ماهیا قرمز ان، رقص کنان چرخ می زنن و هرازگاهی به دمب شون یه تکون آروم می دن، تکونشون موج درست می کنه، موج از تو حوض می ریزه بیرون و کوچه رو پر آب می کنه<br />
<br />
من ناخنم رو کنده ام و انگشتم خون افتاده، بهار آخرین دستمال کاغذی رو نصیب شده، هنگامه کله اش بی کلاه مونده. تو واگن مترو به زنه می گم: برین اون طرف شاید یکی پا شد جاش رو داد به شما. زنه رو لولاها وایساده و تعادل نداره، با یه دست کلاه بچه اش رو در می آره و هن هن کنان می گه: دیگه اون دور و زمونه گذشته. هنگامه رو پنجره ی خودش یه آدم کشیده، یه آدم و یه خونه و یه خورشید. من کنار خورشید هنگامه، یه ابر کشیده ام، یه ابر و پایین اش هم قطره های بارون. پنجره دیگه جا نداره. هنگامه به اون یکی پنجره نیگا می کنه و به من می گه: عمو پنجره اش جون می ده واسه نقاشی کشیدن. عمو یه پسر جوونه، حوصله نداره، پای راستش تکون تکون می خوره. هنگامه ول کن نیس، می گه: عمو یه گاو برام بکش. من می خندم. عمو ذوق می کنه. راننده ی تاکسی از آینه ی جلو چپ چپ به ما نگاه می کنه. گاو عمو شاخ نداره، دهنش رو یه جوری باز کرده انگاری داره قاه قاه می خنده<br />
<br />
مجتبی می پرسه: بعد از سی و نه چه عددیه؟ هنگامه می گه: سی و ده. قبل هر جواب دادنی، یه سری برمی گرده و من رو نیگا می کنه. پریا می گه: این قدر بیخود نگران نباش، این قدر بیخود این بچه رو موقع جواب دادن با نگرانی نیگا نکن. هنگامه رو خونه ی دوازدهه، دستش رو دراز می کنه و آخرین تیکه ی بیسکوئیتش رو می ده به بچه ای که بغل مامانشه. لولاهای بین دو کوپه تکون می خوره و صدای قژقژاش قطار رو پر می کنه. بهار دم ایستگاه مترو ماشین رو نگه می داره. هنگامه چشماشو آروم باز می کنه و می پرسه: رسیدیم؟ کوچه رو آب گرفته، مردم در خونه ها گونی شن گذاشتن، گونی ها آب رو هل دادن وسط کوچه. از این گونی به اون گونی که می پریم، هنگامه می گه: مامانم صبح یه ساعت خونه رو زیر و رو کرد تا چترمون رو پیدا کنه. بهار ماشین رو نگه می داره، سه تامون بیداریم؛ دست مون سه تا ظرف پر برفه، هنگامه می پرسه: شیره رو با چی درست می کنن؟ <br />
<br />
بارون قطع شده اما هنگامه چتر نو اش رو کماکان بالا سرش باز نگه داشته و دسته اش رو محکم چسبیده، دم درخونه شون که می رسیم، بعد از بوس خداحافظی می گه: برف رو با شوکولاتم می شه خوردBong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-53647407625358199292011-10-28T06:10:00.000-07:002011-10-28T06:29:53.644-07:00چیزای قشنگحسین می گه: من کارگردانم. سیرتی می گه: چی می گی اسکل، برو بشین. یاسمین می گه: من سفید برفی ام. حسین داد می زنه: من کارگردانم. من از مصطفی می پرسم: پای چشمت چی شده؟ سیرتی رو به بهار می گه: دو تا جمله اس ها... ببین می تونی از اول تا آخر یه دفعه بدون این که وسط اش قطع کنی بگی؟ یاسمین کتاب رو تو گردنم فرو می کنه و می گه: این رو می خونی واسم؟ سجاد با دوچرخه اش سه دقیقه یه بار میاد، از جلومون رد می شه و رو به دوربین می گه: دروغه! مصطفی دستش رو می زنه زیر چونه اش و می گه: تو دعوای دیروز این جور شده. فریبا، بهار رو تکون تکون می ده و می گه: بگین دیگه، خانم. حسین سه پایه رو می چسبه و می گه: من کارگردانم. یاسمین می گه: من سفید برفی ام. سجاد می گه: دروغه. من می گم: به جای این حرفا، هرکی بگه اگه دوربین داشته باشه از چی فیلم می گیره. مصطفی می گه: من از دیوار فیلم می گیرم. می پرسم: دیوار چی؟ می گه: دیوار دیگه، دیوارهای مختلف، دیوارهای ریخته، دیوارهای خونه. یاسمین می گه: من از خودم فیلم می گیرم. حسین می گه: من از چیزای قشنگ فیلم می گیرم. می پرسم: چیزای قشنگ مثل چی، حسین؟ جواب نمی ده<br />
<br />
هنگامه می گه: با بدنم یه شعر گفتم می خوای برات بخونم؟ رو سکوی کنار دفتر نشسته ایم. سودابه داره نقاشی می کشه، مادرها دور حوض خالی نشستن، بچه ها دنبال هم می دوند. هنگامه انگشتاشو گرد می کنه و با یه لحن آهنگین می خونه: اول این دو تا کوچولو روی ابرا نشسته بودن ( انگشتاشو می ذاره رو پیشونی اش)، بعد سر خوردن ( انگشتاشو هل می ده رو پلک هاش)، بعد چشماشون رو باز کردن و فهمیدن بالای کوه گیر افتادن (جفت انگشتاشو می می ذاره دو ور دماغش) بعد گفتن به درک و تاب بازی کردن (لاله ی گوشش رو تکون می ده). حسین بالای پله ها وایساده. از اون بالا می گه: اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی ساق پات رو خرد می کنم. هنگامه ساکت شده. بدون این که به حسین نگاه کنم، می گم: بخون، تو به اون چی کار داری. هنگامه دودل ئه. زیرلبی ادامه می ده ولی چشمش به حسین ئه، می خونه: بعد از رو تاب کنده شدن... حسین اومده پایین پله ها، داد می زنه: مگه نگفتم صدات رو ببر؟ دست می اندازه و کش هنگامه رو از رو سرش قاپ می زنه. هنگامه جیغ اش می ره هوا. سودابه اون وسط داد می کشه: اون کش من بود. من می گم: انقدر شلوغش نکنین، کش ات رو می ده. به حسین می گم: کش اش رو بده، بریم مچ بندازیم<br />
<br />
حسین یازده، دوازده سالشه. خوشحالم که از دروازه غار یا هرجهنم دره ای که رفته بوده جنس بفروشه، برگشته. بهم می گه: خانم همه ی زورتون رو بزنین. می گم: آخه همه ی زورم زیاده. ته حیاط چند تا پسر کلاس اولی افتادن به جون هم، یکی از مادرها زیر درخت توت داره کهنه ی بچه اش رو عوض می کنه. حسین می گه: زور من هم زیاده. وقتی می بازه کله اش رو می کوبونه به در و تخته، می گه: من از خانم باختم. می خندم، می گم: یه روز دیگه می بری. هنگامه کش رو می ده دستم و پشتش رو می کنه تا به موهاش ببندم. سودابه دنبال رنگ قرمز می گرده، حسین بازو می گیره. یکی از مادرها جلو می آد، بچه اش پشتش قایم شده، تا به حال ندیدم اش، می پرسه: شما چی هستین؟ مربی این؟ هنگامه می گه: نه این خاله مه. سودابه می گه: مامانمه. حسین می گه: خواهرمه<br />
<br />
حمیدآقا می گه: مغزش دیگه از کار افتاده، دیروز دماغ یه معلم رو خون انداخت. کله هامونو رو به آسمون گرفته ایم، می گم: از بالای دیوار بیا پایین. ادای گیتار زدن در می آره و می خونه؛ نه آهنگش آشناست، نه شعرش، تا به حال نشنیده ام. کوثر از پشت در حیاط داد می زنه: بهش بگین بیاد بریم خونه. حمیدآقا رو به من می گه: الان همسایه زنگ می زنه پلیس. می پرسم: همسایه دیگه واسه چی زنگ می زنه پلیس؟ سیرتی می گه: همسایه یه اسکلی یه دیگه. مصطفی یکی از ژل های پاک کننده ی دستی رو که یه بدبختی به مدرسه اهدا کرده روی شلوار سیرتی می پاشه و می گه: آدم به همسایه اش می گه اسکل؟ حمیدآقا می گه: دخترپسرا وسطی بازی می کنن، همسایه شاکی می شه. سیرتی مصطفی رو هل می ده و می گه: نیگا چی کار کردی، اسکل. حسین از بالای دیوار به ژل دست اشاره می کنه و می گه: من هم از اون تفنگ ها می خوام<br />
<br />
حسین اومده پایین دیوار. تو فاصله ای که بره دوباره بالا و دیگه پایین نیاد، ازش می پرسم: نگفتی چیزای قشنگ که می خوای ازشون فیلم بگیری، مثل چی. از تو جیبش یه مشت تخمه در می آره، کف دستم می ریزه و می گه: مثل مسافرتBong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-38699112973510389782011-10-16T05:06:00.000-07:002011-10-16T06:06:27.710-07:00خداحافظیامروز برای هنگامه روز ملی جادوئه؛ هر سئوالی ازش بپرسی تو جوابش یه " جادو" داره. رفته بالای میز، من و بهار نشسته ایم رو مربع های رنگی، گیتا داره سودابه رو قلقلک می ده. هنگامه رو به من می گه: کله ات رو پایین بگیر، می خوام بپرم. امروز برای صادق روز ملی استقلاله؛ تازه فهمیده صادق ئه و نه هیچ کس دیگه؛ مثل روزهای قبل حرف بقیه رو تکرار نمی کنه، وقتی نوبتش می رسه، بلند می گه: یک، دو، سه و می پره. پاش خورده تو دماغ هنگامه. تا اون موقع بی خیال نشسته ام ولی وقتی خون دماغش می ریزه رو بلوزش، می زنمش زیر بغلم تا ببرمش دم آبخوری. دستاش رو جلو صورتش گرفته ولی تو راه پله، غش غش می زنه زیر خنده. می گم: دیوونه. باز می خنده، سرش رو گذاشته رو شونه ام، یکهو می گه: خون ریخت رو روسری ات. می گم: عیب نداره. وقتی شیر آب رو باز نگه داشته ام تا دماغش رو آب بزنه، می پرسم: چرا این قدر خون دماغ می شی؟ همون جور که کله اش رو کج گرفته، تو دماغی می گه: دماغم جادویی یه، <br />هروقت دایی ام مامان سونیل رو می زنه، از دماغ من خون می آد. <br /><br />حمید آقا می آد تو کلاس تا کلید رو بهم بده. داره می ره سر کار. می گه: هروقت خواستین برین، در حیاط رو قفل کن و کلید رو پرت کن تو باغچه. می گم: ما هم داریم می ریم. سودابه می گه: نه نریم. امروز برای سودابه روز ملی خاص بودنه؛ فقط به اونا زنگ زدیم تا بیان مدرسه. منتظر می مونه تا همه از کلاس برن بیرون. بعد می گه: بغلم کن. دم در حیاط، حمیدآقا می گه: اینا بالاخره یه روز می رن زیر ماشین. می گه: مخصوصا این- و به صادق اشاره می کنه. صادق می گه: نمی رم زیر ماشین. تو کوچه، گیتا می گه: من ماشین دارم، بریم برسونیمتون دم خونه ی دایی تون. هنگامه می گه: ماشین خانم گیتا سفیده. بهار می پرسه: از کجا می دونی؟ هنگامه می گه: من جادو بلدم. امروز برای گیتا روز ملی پیشنهادهای رویای یه؛ دم بقالی سر کوچه می گه: بریم بستنی کوکایی بخریم. بستنی کوکایی همون چیزیه که یه هفته اس ما رو معتاد خودش کرده. وقتی به پارکینگ می رسیم یه دستم به صادق و یه دستم تو دست سودابه است، بستنی کوکایی تا دسته تو حلقمه. <br /><br />دم آسانسور یه پنج دقیقه ای معطل می شیم. بچه ها کلافه شدن. هنگامه می گه: شاید این یکی آسانسوره، و به در کناری اشاره می کنه. گیتا می گه: نه، اون راه پله است. سودابه می گه: شاید آسانسور اینه، و به همون در اشاره می کنه. گیتا می گه: نه. رو به صادق می گه: خب نوبت توئه، یه دفعه هم تو بپرس. صادق نمی پرسه، روز استقلال اش رو بی نقص تا انتها می خواد حفظ کنه. من می گم: آسانسور همین جوری که نمی آد، باید براش شعر "آسانسور زود بیا" رو بخونیم تا بیاد. هنگامه می پرسه: واقعا؟ سودابه می گه: چه جوری؟ گیتا می خونه: آسانسور آسانسور زود بیا... ( یه سری قافیه ردیف می کنه از سودابه و هنگامه ای که منتظرش نشستن و صادقی که چشماش رو بسته و ماهایی که بالا و پایین می پریم). شعر که تموم می شه، آسانسور دینگی صدا می کنه و درش باز می شه. <br /><br />تو ماشین گیتا نشسته ایم. پشت چراغ قرمز تا کمر از پنجره آویزون می شیم و عربده می زنیم: قطار قطار زود برو، از توی ایستگاه برو، برادرم زن می خواد، پولش رو از من می خواد، من که پولی ندارم، چاقو رو در می آرم، پدرش رو در می آرم. وقتی می پیچیم تو پامنار، هنگامه می گه: سه دفعه دیگه هم بخونیم، باشه؟ <br /><br />سرکوچه ی تنگ، سودابه تنها کسی یه که می مونه. وسط کوچه وایساده و دستش رو تکون می ده. اون قدر می مونه و پافشاری می کنه تا صادق و هنگامه هم وسط های کوچه می ایستن، انگاری تازه از رفتار سودابه می فهمن که یه چیزی عادی نیس؛ که خداحافظی امروز فقط از یه آدم نیس، خداحافظی از یه دوره ی زندگی یه که داره آروم آروم به پایان اش نزدیک می شه. مثل همه موقعیت های این ریختی احساس می کنم یه چیزی تو دلم اندازه ی یه حفره خالی می شه. <br />برای من، شاید امروز روز ملی از درون تهی شدنه.<br /><br />رو پام نشسته. می گه: تو زنگ زدی من خواب بودم. می گم: بعدش که زنگ زدم باهات حرف زدم. می گه: تو که نبودی من رفتم کلاس دوم. می گم: هنگامه رفته کلاس دوم، تو همون پیش دبستانی هم بری برای من کافیه. می گه: تو که نبودی من انقدر سالم شد ( و پنج تا انگشتش رو باز می کنه). می گم: نه خیر، تو شش سالته. چونه اش رو نشون می ده و می گه: تو که نبودی من رفتم بالای تاقچه. می پرسم: بالای تاقچه چه خبر بود؟ می گه: رفتم قاب عکس رو بیارم. نخ بخیه هاش سبزه، آخرش یه گره گنده اس. خم می شم رو شیکمش و می گم: خانم گیتا برات یه بسته قلقلک گازگازی تجویز کردهBong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-23535338195474971652011-07-24T01:26:00.000-07:002011-07-24T01:47:42.806-07:00یقینصفیه زنگ زده که بپرسه از نمایشگاه عکس شون خبری دارم یا نه. خبر ندارم. می گه: دارن بیرون مون می کنن. می گه: دارن همه ی اونایی رو که تو سرشماری سال پیش شرکت کردن، خانواده به خانواده صدا می زنن. خبر ندارم. می گه: کاش می شد از این موضوع عکس می انداختم. می گم: خب بنداز. می گه: فقط دو ماه دیگه ایران ایم، یعنی تا اون موقع نمایشگاه مون برگزار می شه؟ خبر ندارم<br /><br />سونیتا از سرآسیاب کوبیده و اومده مدرسه. از سرآسیاب کرج. با مترو. با داداش کوچیکش. داداشش حوصله نداره، گرمشه. می پرسم: مداد رنگی بدم نقاشی کنی؟ کله اش رو تکون می ده و می گه: نه. سونیتا می گه: کسی نبود نگهش داره. عکس ننداخته. یه تیکه کاغذ از تو کیفش در می آره. می گه: همه رو دارن رد مرز می کنن، می خوان ماهی پنج هزارتا پس بفرستن. می گه: برای همه ی افغانی ها از این کاغذها اومده. می گه: به هر خانواده فقط چهارماه وقت دادن تا از ایران خارج شن. می گه: ما برنمی گردیم. می گه: آدم با پای خودش به جایی که ازش فرار کرده برنمی گرده. می گه: انقدر می مونیم تا خودشون بندازنمون بیرون. می پرسه: این چیزها رو می شه با عکس نشون داد؟<br /><br />فرزانه می گه: روزی نیس که عموهام به بابام نگن که نذاره من مدرسه برم، با این حال من همیشه تونسته ام بابام رو راضی کنم که درس بخونم. می گه: دو سال دیگه دیپلم می گیرم. می گه: اگه الان بندازنمون بیرون هیچ وقت نمی تونم درس ام رو تموم کنم، همه ی زحمت هام به باد می ره. یکی از طرف یونسیف اومده مدرسه که یه تحقیقی انجام بده، با این که موضوع اش مرتبط نیس، آوردمش که باهاش حرف بزنه؛ تمام مدت روش به اونه، ولی اون جا که می زنه زیر گریه، صورتش رو پشتم قایم می کنه<br /><br />مریم می گه: داداشم کشته شد. نظیره می گه: راست می گه همه مون تو خونه بودیم، اون تو حیاط بود، بمب افتاد. مریم می گه: مامانم بهش گفته بود بره نذری بگیره وقتی برگشت، مامانم غذا رو تو ظرف دیگه خالی کرد و بهش گفت بره قابلمه رو پس بده. نظیره می گه: خونه مون خراب شد. مریم تکرار می کنه: داداشم کشته شد. نظیره می گه: جلو چشم مون. مریم می گه: چشم های من بسته بود<br /><br />الناز تو قاب چیدتمون، بدون این که بهمون بگه هرکدوم چی ایم، هر کدوم کی ایم. گیتا دست من رو گرفته، من رو زانوهام ام. گیتا اخم هاش تو همه. هر دو مجسمه ایم. نوال می گه: با شماره ی سه هرکدوم هر چی فکر می کنین به طرف مقابل تون بگین... پنج سال پیش، شایدم بیشتر، تو کوچه های پشت امامزاده یه مامور رو دیدم که دست یه پسر ده ساله رو چسبیده بود. هوا داشت تاریک می شد، تو کوچه پرنده پر نمی زد، یه عصر تو آخرین روزهای شهریور ماه بود. پسره صورتش از اشک خیس بود. ماموره داد می زد: برت می گردونم به همون جهنمی که ازش اومدی. همون موقع هایی بود که بچه های کوچیک رو سوار اتوبوس می کردن و بی اطلاع خانواده هاشون می فرستادن تربت جام؛ همون موقع هایی بود که خانواده ها همون جور که تو خونه هاشون نشسته بود و داشتن ظرف می شستن، غذا می پختن یا تلویزیون نگاه می کردن، می فهمیدن که بچه هاشون رو از مرز گذروندن؛ همون موقع هایی بود که بچه های هزاره مسیرشون رو برای این که به مامور برنخورن جا به جا عوض می کردن<br /> <br />نمی دونم باید چی گفت، چی نوشت یا چی کار کرد. هرچند یقین دارم که باید گفت، نوشت و کاری کردBong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-24609663204866710992011-07-02T04:03:00.000-07:002011-07-02T22:28:36.255-07:00جرقه های کوچیک خوشبختییه سری دور میز نهارخوری دور هم جمع شده بودن و نقاشی می کردن، بعضی ها تلویزیون نگاه می کردن، چند تایی دور لپ تاپ من دایره زده بودن و عکس نگاه می کردن. بستنی خوردیم، کمی رقصیدیم، ادای کاراته بازها رو در آوردیم. من روی تخت نشسته بودم و نگاهشون می کردم. با خودم گفتم همشون می تونن همین جا بمونن. تا ابد. و من می تونم همین جور که اینا هستن به کارهام برسم؛ اون روز بار اولی بود که به این فکر کردم. صدای خنده ی چندتاشون از آشپزخونه می اومد؛ داشتن ظرف های بستنی شون رو می شستن. نسیمی که از پنجره ی باز می وزید توی خونه، موهای همه مون رو آشفته می کرد... باریکه ی نوری که روی کاشی کف اتاق افتاده بود کم رنگ و کم رنگ تر می شد. زیر لبی گفتم: ساعت ده دقیقه به پنج ئه، ساعت پنج بر می گردیم<br /> <br />شش صبح سوار دوچرخه شده بودم که برم مدرسه. وسط راه پشیمون شده بودم. تو یه کافه نشسته بودم و شروع کرده بودم به نوشتن، تنها وسیله ای که تو اون روزها حس بیهودگی رو پس می زد. بیش از اندازه طول کشیده بود. یکی از بچه ها زنگ زده بود به گوشی ام. گفته بود دارن خونه هامون رو خراب می کنن. گفته بود ساعت سه صبح ریختن تو زمین و اشک آور زدن. گفته بود از صبح با کامیون شصت، هفتاد خانواده رو با زور و ضرب بردن خارج شهر. وقتی من رسیدم، بولدوزرها خونه ها رو می خوردن و جلو می رفتن، ده ها نفر دور زمین زنجیره ی انسانی بسته بودن. زن و مرد و بچه هزار گوشه ایستاده بودن و زار می زدن. نصف بچه هامون پیداشون نبود. یکی از پلیس هایی که که راه مردم رو بسته بود، گفت: دو سال بهتون وقت دادیم از این زمین برین، باز برگشتین، سیم خاردارها رو کنار زدین و برگشتین، هر چی سرتون بیاد حق تونه. تا عمر دارم لحظه ای رو فراموش نمی کنم که زنی از بین جماعت داد زد: حداقل پل پوت همه ی آدم ها رو از شهر بیرون کرد، شما فقط زورتون به فقرا می رسه، شما از خمرهای سرخ پست ترین. خانواده هایی رو که موندن تو مدرسه جا دادیم. مدرسه مون یه اتاق چهل متری بود. هر نفر به اندازه ی ده سانت جا داشت، بهتر از خیابون خوابی بود. همون روز چتریا رو آوردم خونه ام- چتریا یکی مثل سودابه بود. روز بعدش جانوی رو آوردم. سه ماهش بود، مادرش بعد از اون روز به کل غیب اش زده بود. دو ماه بعد تیدا رو آوردم که گاز اشک آور ریه هاشو داغون کرده بود، وقتی آوردم اش پنج ماهش بود. هر سه شون شش ماه تو خونه ی من موندن. صبح ها با هم پا می شدیم، با خودم می بردمشون سر کار، عصر برمی گشتیم، وقتی آماندا نبود، من یه چیزی برای خوردن آماده می کردم، وقتی اون بود برامون نودل درست می کرد. همه ی اطرفیانم اولش می گفتن نیارشون؛ بعد که آوردمشون، می گفتن نمی تونی ازشون مراقبت کنی؛ بعدها می پرسیدن چطور این کار رو می کنی- هیچکی نمی پرسید چرا آورده بودیم شون. یه شب که تیدا مشکل تنفس اش بدتر شده بود تا صبح با آماندا بیدار موندیم. نزدیک های صبح بالاخره تونست بخوابه. جیرجیرک ها جیرجیر می کردن، هوا آروم آروم روشن می شد. پنج تایی رو تخت دراز کشیده بودیم، چتریا تو خواب غلت زد و به پهلو خوابید. جانوی شست اش رو می مکید. آماندا گفت: تیدا یعنی فرشته. دستش زیر سرش بود، گوشهامون از صدای خس خس سینه ی تیدا پر شده بود، نگاهم کرد و پرسید: هیچ می دونستی؟ <br /><br />تو خونه ی نازگل ایم. دارم ظرف ها رو می شورم. هنگامه به پنجره خیره شده. سودابه و هنگامه و صادق از وقتی اومدن شیفته ی ماهی پلاستیکی هایی شده که نازگل چسبونده به شیشه ی آشپزخونه، از هر فرصتی استفاده می کنن تا بیان و نگاهشون کنن. همشون ماهی قرمز هستن جز یکی، یکی اش سیاهه. همیشه جوری چیده شده بوده انگاری که ماهی های قرمز دارن پشت سر ماهی سیاه کوچولو حرکت می کنن. امروز اما، ماهی سیاهه رو به ماهی های قرمز کرده. هنگامه می گه: این سیاهه با بقیه فرق داره، انگار داره تنهایی با اون یکی ها می جنگه<br /><br />هنگامه کله اش رو زیر آب می کنه و بعد که بیرون می آره با چشم های بسته می گه: من ماهی ام. سودابه از خنده غش کرده. صادق دستاشو رو آب می کوبه... همیشه فکر کرده ام زندگی جرقه های کوچیکی یه که- خیلی جاها به رغم همه، خیلی مواقع در جهت مخالف همه- باید رو هوا بجهی و بگیریش. همیشه فکر کرده ام که حتی گرفتن یه جرقه ی کوچیک هم کافی یه تا مسیر زندگی ات عوض بشهBong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-56580795032087678952011-06-24T05:39:00.000-07:002011-06-24T05:42:32.737-07:00گل آقای باغبوننسیمه می گه: مثلا باید حواس مون به دوستامون باشه که اگه یکی یه دفعه تو پارک خواست گولشون بزنه ما بفهمیم. اسحاق می گه: بعد که فهمیدیم باید بریزیم سرش و کتک اش بزنیم. گیتا می پرسه: زورتون می رسه؟ سلیمان می گه: اجازه، باید بریم داداش بزرگمون رو صدا کنیم. می پرسم: تا برین خونه و برگردین دیر نمی شه؟ فاریا می گه: باید گل آقا رو صدا بزنیم <br /><br />تو پارک رو به روی مدرسه ایم. هنگامه دستم رو می کشه سمت یه نیمکت، تو سایه ی درخت بید. با انگشتش به نیمکت کناری اش اشاره می کنه و می گه: رو اون نباید بشینیم، اون جا معتاد خوابیده بوده. سونیتا می گه: با بچه اش. سودابه می گه: تریاک می کشیدن. سیتا می گه: اون جا معتادیه. هنگامه می گه: اگه بشینیم ما هم معتاد می شیم. یه تیکه لواشک می کنه و می ده به سودابه، می گه: بخور ته دلت رو بگیره، تو صبحونه هم نخوردی. می گم: لواشک جای صبحونه و ناهار؟ می گه: می دونستی می تونم برم رو سقف سرسره لوله ای بشینم؟ بیا نشونت بدم. وقتی داریم از کنار نیمکت معتادها رد می شیم، صادق تکرار می کنه: این جا معتاد خوابیده بوده. گل آقا داره باغچه رو آب می ده، بیست دقیقه ای هست که شلنگ اش رو پای یه درخت گرفته. سودابه می دوئه سمت گل آقا، گل آقا شلنگ اش رو پایین می گیره که سودابه آب بخوره، بعد یکهو با جدیت تمام، شلنگ رو می گیره رو سر سودابه، سودابه غش غش می خنده و می دوئه سمت من، پاهاش گلی یه، کله اش خیس آبه. هنگامه از سقف سرسره ی لوله ای اومده پایین، بچه های نوجوون رو بدنه ی سرسره با ماژیک نوشتن: ننه ات کارت داره، خوشحالم که هنگامه هنوز باسواد نشده. هنگامه می گه: دوربین ات رو بده از گل آقا عکس بندازم. سودابه و سیتا و سونیتا بالا و پایین می پرن و می گن: به ما هم بده، به ما هم بده. می گم: من امروز به اونایی که پنج سالشون ئه یا کوچیک ترن دوربین نمی دم. سودابه می گه: من پنج سالمه. سونیتا نمی دونه چند سالشه. منم نمی دونم ولی بهش می گم: تو باید شش سالت باشه، به تو می دم. سیتا می گه: من دو سالمه. می گم: تو چهار سالته، صادق دو سالشه<br /><br />گل آقا تکون نخورده، هنوز پای همون درخته، سیتا خم شده تا آب بخوره، صادق لیوانش رو گرفته سمت شلنگ. هنگامه و سونیتا گل آقا رو دوره کردن و یه دویست تایی عکس ازش انداختن. وقتی مراسم آب خوردن سیتا و صادق تموم می شه، گل آقا شلنگ رو بالاتر می گیره رو سر جفت شون آب می ریزه؛ یه جوری یه که انگار هر دفعه هر کسی آب می خوره، بعدش باید حتما کله اش خیس بشه. سیتا جیغ می زنه: تو گوشم آب رفت. نشسته ام تو سایه، رو چمن ها، سودابه پهلومه، با یه لحن آوازی می گه: گل آقای باغبون مهربون. بعد می گه: انقدر بیچاره اس، خونه نداره، کارتن جمع می کنه، نون خشک می خوره. می گه: اخمالو نیستا، صورتش چین چینی یه، نود سالشه. یه کم فکر می کنه بعد دوباره می گه: خونه نداره، ته پارک تو کارتن ها می خوابه. داد می زنم: تو لیوان صادق برای منم آب بیارین. هنگامه می دوئه سمت ام. دوربین رو می ده دستم می گه: عکس های گل آقا رو چاپ کن بهش بدیم. روپوش و مغنعه اش رو در می آره و می اندازه کنارم، رو کیفش، می گه: پختم. به سودابه می گه: پاشو بیا، گل آقا می خواد استخر درست کنه. یه رنگین کمون خیلی محو رو آب شلنگ گل آقا درست شده، بچه ها جیغ می زنن و از زیرش رد می شن، تا مچ تو گل و لای فرو رفتن، دم پایی هاشون رو پرت کرده اند تو زمین بازی، سودابه دست می زنه و می خونه: گل آقای باغبون مهربون، بقیه پشت سرش تکرار می کنن، وقتی کله هاشون رو تکون می دن، از موهاشون چیکه چیکه آب می چکه. وقتی بس شون می شه، می دوئن سمت تاب ها. سودابه و سیتا بلوزهاشونو در آوردن. کمک می کنم صادق هم از شر بلوز خیس اش راحت شه. سونیتا تو هوا یه جفتک می اندازه، بعد لباسا رو از دستم می گیره و می گه: بده ببرم تو آفتاب آویزون کنم زود خشک شه<br /><br />هنگامه کنارم نشسته. به سودابه و سیتا می گه: بیاین جلو دوربین همو بزنین من فیلم برداری کنم، مثل اون شبی که بازی می کردیم، مثلا تو باشگاه بودیم کشتی می گرفتیم. سیتا می گه: من جان سینام. صادق هم می خواد بازی باشه، هروقت سیتا و سودابه می افتن رو چمن ها، اون هم تلپی می اندازه خودشو روشون. هنگامه می گه: سودابه دور خودت بچرخ بعد کله معلق بزن. یه پسر جوون نیم ساعته که رو یه نیمکت نشسته و رفته تو کوک ما. می گم: بچه ها جمع کنین بریم خونه دیگه، گرمه مریض می شین ها، منم دیرم شده. هنگامه می گه: مامانم سر کاره، میلاد هم کارگاهه، بابام هم رفته بیرون، گفته بشینین تو پارک تا من بیام. می گم: خیلی خب، بیاین پس همتون بشینین تو سایه، انقدر وول نخورین. هنگامه می گه: پس یه دقیقه فیلم برداری کن ازمون ما برقصیم، بعد می شینیم. گنجیشک ها جیک جیک می کنن، هنگامه و سودابه و سیتا در سکوت می رقصن، پسر جوون غیبش زده. سیتا ادای بشکن زدن در می آره و زیرلبی می خونه: جینگیل جینگیل آلیسا، جینگیل جینگیل آلیسا<br /><br />سودابه رقص اش رو ول می کنه، می آد جلو و می گه: اون مرده رفت اون جا نشست. می پرسم: کی؟ می گه: همونی که این طرف نشسته بود. تو چشماش خیره می شم، خیلی مسخره اس ولی برای یه لحظه احساس می کنم که انقدر رو من کلید کرده که دیگه می تونه فکرام رو بخونه. هنگامه پهلوم ولو می شه و می پرسه: یادگاری نداری بهم بدی؟ بعد می گه: بذار ببینم من دارم به تو بدم- و شروع به گشتن کیف اش می کنه. می گم: نمی خواد تو هر دفعه به من یه یادگاری می دی، بذار ببینم من چی دارم. یکهو یادم می افته، می گم: من این دفعه سبز و قهوه ای و زرد اون ماژیک ها رو که نارنجی اش رو قبلا بهت داده بودم برات آوردم، همه تون بشینین تا بهتون کاغذ بدم نقاشی بکشین. سونیتا کف می زنه، سیتا می شینه کنار هنگامه، صادق کنار سودابه، یه دایره ی کوچولو درست می کنن. به هر کدومشون دو تا ورق می دم. سیتا می پرسه: چی بکشیم؟ سونیتا دور و ورش رو نیگا می کنه، می گه: می تونیم این درختا رو بکشیم. سودابه می گه: من خودمو رو سقف سرسره ی لوله ای می کشم. هنگامه می گه: من گل آقا رو می کشم که داره ما رو با شلنگ اش خیس می کنه<br /><br />وقتی از پله های پارک بالا می آم، گل آقا داره برگ های زرد رو از رو زمین برمی داره. بچه ها، زیر درخت بید، مشغول نقاشی اند. یه مرد ریشو دستش رو زیر سرش گذاشته و به پهلو رو یکی از نیمکت ها دراز کشیده، یه بچه ی سه چهارساله اون طرف نیمکت رو زمین نشسته و داره با گل یه کوه درست می کنهBong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-47418112011322948272011-06-20T02:10:00.000-07:002011-06-20T02:40:03.155-07:00سنگ، کاغذ، قیچیشیشه: هدیه انگشتش رو گرفته رو به زینب، داد می زنه: پولاتو رد کن بیاد وگرنه با چاقوم تیکه تیکه ات می کنم. زینب می گه: ما که پول نداریم. مریم می گه: داریم از مدرسه بر می گردیم. هدیه دستاش رو دور گردن زینب چفت می کنه، داد می زنه: کثافت بهت می گم بده. فاطمه از پشت کیف کوله ی مریم رو می چسبه. زینب داد می زنه: ول کن. هدیه دستش رو می گیره جلو دهن زینب. مریم بی خیال کیف اش می شه، می دوئه سمت در یه خونه، چند بار محکم در می زنه. نظیره می آد بیرون. مریم با گریه می گه: اونا می خوان از ما دزدی کنن - و هدیه و فاطمه رو نشون می ده که کیف اش رو گرفتن و دارن دور می شن. نظیره می پره بیرون خونه، دنبال شون می کنه، بالاخره بهشون می رسه و می تونه کیف رو از چنگ شون در بیاره. گیتا می گه: خب حالا شما تونستین اونایی رو که از بچه ها دزدی کرده بودن، بگیرین، اینا الان دست شما هستن، الان می خوام بفهمیم که این آدما چرا این کار رو کردن. نظیره از هدیه می پرسه: چرا کیف بچه ها رو دزدیدی؟ هدیه می گه: کیف شون به چه درد می خوره؟ من پول شون رو می خواستم، (داد می زنه) من معتادم، می فهمی؟ به خدا اگه شاکی شم همتون رو می کشم. من می گم: اعتیاد یه دلیل ئه، بریم سراغ دلیل بعدی، یکی دیگه جواب بده. مریم از فاطمه می پرسه: چرا من رو هل دادی، کیف من رو برداشتی؟ فاطمه می گه: می خواستم کیفت رو بفروشم. مریم می پرسه: که با پولش چی کار کنی؟ فاطمه کوچولوئه، شاید پنج سالش باشه. نظیره داد می زنه: من جواب می خوام. فاطمه هیچی نمی گه. گیتا می گه: مریم اگه تو کسی بودی که کیف رو دزدیده بودی، می خواستی با پولش چی کار کنی؟ مریم یه لبخند گنده می زنه، می گه: می خواستم شیشه بکشم. گیتا می پرسه: یعنی همه ی اونایی که دزدی می کنن معتادن؟ نظیره می گه: نه، بعضی ها احتیاج دارن. مریم دوباره از فاطمه می پرسه: چرا کیف من رو دزدیدی؟ فاطمه می گه: پول نداشتم. مریم می گه: پول نداری، بگو ما پول نداریم، نباید دزدی کنی، دزدی کار بدی یه. گیتا می پرسه: خب شما اینا رو گرفتین، می خواین باهاشون چی کار کنین؟ زینب می گه: من می دمشون دست پلیس، تنبیه شون کنه که دیگه دزدی نکنن. نظیره می گه: حالا اینا که گفتن پول ندارن، گشنه شونه غذا ندارن بخورن، من می برم خونه مون بهشون غذا می دم. هدیه یه گوشه رو صندلی می شینه و ادای سیگار کشیدن رو در می آره. یکهو رو می کنه به نظیره و می گه: فاطمه برای چی دزدی کرد؟ برای این که می خواست غذا بخوره، من هم که می خواستم پول شیشه ام در بیاد اما حالا که شما واسم غذا دادین من خیلی متشکرم (یک ثانیه مکث می کنه، کله اش رو تکون می ده و می گه:) اما بازم دزدی می کنم. شاید بیشتر از هر چیز تحت تاثیر صداقت یه بچه ی ده ساله قرار می گیریم، شاید از میزان درک اش از شرایط و روابط اجتماعی به شگفت می آییم، شاید ته دلمون شاد می شیم که ده ها قدم با کلیشه های معمول فاصله گرفته ایم، به هر حال بی اختیار با گیتا – به جای هر کار دیگه ای- پقی می زنیم زیر خنده<br /> <br />اعدام: گیتا داستان هفته رو بالای سرش گرفته، به تصویر اشاره می کنه و می گه: معصومه مریض بود ولی کسی اهمیت نمی داد که اون مریضه، می گفتن باید کار کنه. تصویر بابای معصومه رو نشون می ده که داره معصومه رو می ذاره روی طناب تا بند بازی کنه. گیتا می پرسه: چه اتفاقی داره می افته؟ عاطفه می گه: می خوان دارش بزنن. آقامیر می گه: می خوان اعدامش کنن. نگاه من و گیتا به هم گره خورده، گیتا می گه: نه بابا، چرا باید دارش بزنن؟ یاسمین می گه: چون دختره. مریم می گه: چون مریضه. گیتا سعی می کنه یاد بچه ها بندازه، می پرسه: مگه خانواده ی معصومه تو سیرک کار نمی کردن؟ بچه ها- اما- کلا دیگه ارتباطی بین صفحات قبلی و این صفحه نمی بینین. ماه جبین می گه: چون دیگه به درد نمی خوره<br /><br />روده ها: اسحاق رو نیمکت نشسته. مرتضی و نسیمه و سلیمان دارن تو پارک بازی می کنن. اسحاق می گه: آقا پسر، بلوز سبزه، بیا یه لحظه. مرتضی توجهش به اسحاق جلب می شه، می ره نزدیک تر. اسحاق می پرسه: آقا پسر کیک می خوری؟ مرتضی مکث می کنه، بعد می گه: نه. اسحاق می گه: چرا نمی خوری؟ خوشمره اس ها. مرتضی می گه: خب باشه، بده. اسحاق می گه: نه این جا نخور، بچه ها دهن شون آب می افته، بریم اون ته پارک بخور. مرتضی باز می گه: باشه. اسحاق می برتش ته پارک، جلو دهنش رو می گیره، پرت اش می کنه رو زمین، دو زانو می شینه کنارش، با کناره ی دستش گردن مرتضی رو قطع می کنه، و با یه حرکت جفت کلیه های مرتضی رو از تو بدنش می کشه بیرون و می اندازه تو کاسه. همه ی اینا تو کمتر از بیست ثانیه اتفاق می افته. گیتا می گه: یا خدا! من خودم رو به محل حادثه می رسونم، می گم: یه دقیقه وایسا اسحاق، بشینین، همه بشینین دور اسحاق و مرتضی. گیتا می پرسه: چه اتفاقی افتاد، نسیمه؟ نسیمه با حالت شل و ولی همیشگی اش می گه: الان... اسحاق بردش، بیهوش اش کرد و ( شونه هاشو می اندازه بالا) کشتش، یعنی گردن اش رو برید و روده هاشو در آورد. اسحاق می گه: بله اتفاق می افته، تو افغانستان دل و روده های دوست خواهرم رو درآوردن، فروختن. سلیمان کنارم نشسته، دهنش رو به گوشم نزدیک می کنه و می گه: خانم طالبا رو می شناسین؟ همونا این کارو کردن؛ رو به اسحاق می گه: دل و روده اش رو نکندن، قلوه هاشو در آوردن فروختن<br /> <br />خیلی وقتا فکر می کنم بچه ها تا چه حد چیزهایی رو که فکر می کنن برای ما بیان می کنن؛ که ما تا چه حد آمادگی شنیدن و دیدن اون چه رو که اونا برای ما به تصویر می کشن، داریم؛ که ما و اونا تا چه حد می تونیم تو چشم های وحشت زل بزنیم و فردا دوباره از خواب پاشیمBong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1823761979633091825.post-86291331641957344932011-06-19T08:54:00.000-07:002011-06-19T09:10:37.600-07:00دانیالبابای دانیال عاشق اش بوده. می خواسته پسرش بره مدرسه، درس بخونه، می خواسته پسرش باسواد بشه، واسه خودش کسی بشه. با اولین پول قلمبه ای که دستش می آد می ره و واسه دانیال یه شناسنامه می خره. سال های گذشته تو مدرسه ی دولتی موقع ثبت نام فقط فتوکپی شناسنامه رو ضمیمه پرونده می کردن، امسال اما، همه چیز الکترونیکی بوده. اطلاعات تو کامپیوتر نشون می ده که شناسنامه جعلی یه. با این که سال تحصیلی شروع شده بوده، دانیال هفت ساله رو اخراج می کنن <br /><br />سر و کله ی مامان دانیال با کیسه ی بزرگ اش دوباره تو حیاط مدرسه پیدا شده. میلاد نوک درخت توت ئه. سونیل به صورت امیرحسین خانم نوره چنگ انداخته چون حاضر نشده لیوانش رو بده سونیل توت جمع کنه. صادق توت ها رو از لبه ی حوض خالی می ریزه تو بلوزش. سودابه رو به آسمون فریاد می زنه: شاخه ها رو محکم تر تکون بده. توت ها مثل دونه های فشنگ رو سر و کله مون می ریزه. بچه ها جیغ می زنن. به سونیل که تو بغلمه می گم: بارون توت. بعد تصحیح می کنم: تگرگ توت. مامان دانیال توت ها رو از رو زمین جمع می کنه و می ریزه تو کیسه اش. نگاهش که به من می افته، می خنده و می گه: من دندون ندارم به جز توت چیز دیگه ای بخورم<br /><br />می گم: بیاین تو می خوام باهاتون ریاضی کار کنم. دانیال اخم کرده. از دم در می گه: من از ریاضی متنفرم. می گم: ریاضی ریاضی ام نیس، یه جور بازیه. دانیال می گه: من خیلی از ریاضی ریاضی متنفرم. ریاضی ریاضی نیس، شاید به خاطر همینه که دانیال بهتر از هر کس دیگه ای تو کلاس با بدنش شش می شه، حتی نه می شه، سریع تر از هر کس دیگه ای تو کلاس دستاش رو بالا سرش می گیره و هفت می شه، دستاشو ول می ده پایین، پاهاش رو باز می کنه و هشت می شه. موقع رفتن می آد نزدیک و بهم می گه: کلاس خوبی بود، ریاضی ریاضی نبود<br /><br />گیتا برای چندمین بار می گه: بشین دانیال. دانیال می گه: خانم باید برم، یه کاری واسم پیش اومده، می دونین باید یه خونه رو رنگ بزنم. گیتا می گه: نه، نمی دونم، بشین. از روزهای خیلی بد امیده. تو اتاق اسباب بازی ها داد می زنه، خودش رو به دیوار می کوبه، دونه دونه لگوها رو پرت می کنه تو کلاس. به زور می کشمش از اون تو بیرون. هنوز کامل نیومده بیرون که دانیال جفت پا می پره رو کمرش. کفرم در اومده. داد می زنم: دانیال برو بشین، به شما مربوط نیس. موقع تغذیه خوردن در گوشم می گه: ببخشین خانم، من یه لحظه عصبی شدم، قاطی می کنم امید با معلم ها این جور رفتار می کنه. همه تو دایره نشسته ایم. مامان دانیال هم سر کلاس ئه، خواسته به قصه گوش بده و اومده سر کلاس. دستاش رو کیسه ی بزرگشه. از اون سر دایره می گه: سیاهت می کنم، دانیال، اگه تو مثل اون پسر بی ادبه با معلم هات رفتار کنی. دانیال از این سر دایره می گه: نه من این جوری نیستم، معلم مثل مادر آدمه. مامان دانیال می گه: از مادر آدم هم عزیزتره. سودابه رو پام ولو شده، پاهاش وسط دایره اس. دانیال توجهش جلب می شه، رو بهش می گه: پاهاتو جمع کن. سودابه بی خیاله، به بیسکوئیتش گاز می زنه و با یه حالت شعرگونه می گه: خانم ستاره مامان منه. دانیال رو به من می گه: عذر می خوام نفهمیدم بچه تونه. من می گم: سریع تر بخورین می خوایم کلاس رو شروع کنیم<br /><br />یه دستش به کیسه ی بزرگش ئه، دست آزادش روی شونه ی منه، بدن سنگینش رو به کندی حرکت می ده. مرتضی جلوتر از همه راه می ره و مدام برمی گرده تا برای بیستمین بار به همه یادآوری کنه: داییم با خانم ستاره می ییم پایک. سلیمان و اسحاق دنبال هم کردن. هنگامه رو جدول کنار پارک لی لی می کنه. سودابه سر و ته از یه وسیله ی ورزشی-که هیچ وقت نفهمیدم به چه کار می آد- آویزون شده. وقتی کنار هم رو نیمکت می شینیم، مامان دانیال می گه: به باباش قراره با قرار وثیقه یه هفته مرخصی بدن. می پرسم: چند سال گرفته؟ می گه: هفت سال. تندی می گه: ولی هشت ماهش گذشته. چشماش برق می زنه. دارم موهای هنگامه رو از پشت می بافم، یکهو بر می گرده و از مامان دانیال می پرسه: خاله، مگه دانیال بابا داره؟ مامان دانیال می گه: بله خاله جون پس چی، بابا داره، بابای جوون هم داره. دست می کنه و از تو جیبش یه کیف پول پاره در می آره، داخل اش یه عکسه؛ عکس یه مرد با موهای فکلی و زیرپیرهنی که به چهارچوب در تکیه داده و دستاش رو به کمرش زده. هنگامه انگشت اش رو روی عکس می کشه، گوشه های عکس بریده شده، با دست انگار- تا تو قاب کیف پول جا بگیره. دانیال و سلیمان رو تاب ها وایساده اند و مسابقه گذاشته اند، مرتضی سرش رو برمی گردونه و رو به من دست تکون می ده. مامان دانیال با یه صدایی که به سختی شنیده می شه، می گه: خودم هم این گوشه اش وایساده بودم- و به گوشه ای که دیگه نیست اشاره می کنه. باریکه ای آفتاب رو موهای خاکستری مامان دانیال افتاده، سایه های روی زمین کم رنگ و کم رنگ تر می شن. هنگامه، تحت تاثیر یه نیروی درونی انگشت اش رو یک دفعه از روی عکس کنار می کشه و به من می گه: بدو دوربینت رو بده، باید چند تا عکس بگیرمBong Tarahttp://www.blogger.com/profile/05254622807309158690noreply@blogger.com0