Wednesday 3 February 2010

يوگا

يك روز وسط شلوغ پلوغي پنج شنبه ها- روزي كه هيچ كس به جز من و بچه ها تو مدرسه نيست- دو تا خانم از در اومدند تو. دو تاشون مسن بودند ولي يكيشون كه مسن تر بود يه لباس شبيه لباس هندي ها تنش بود. گفتند: ما قرار بود بياييم امروز با مربي ها يوگا كار كنيم. همين جور كه مبهوت نگاهشون مي كردم يكهو از پشت سر چند تا معلمي كه روزشون نبود پيداشون شد. چند تايي خنده كنان گفتند: ما واس يوووگا اومديم. و ريسه رفتند. گفتم: خب برين بالا تا بيان براتون

اون خانم مسن تر كه موهاي فلفل نمكي خيلي زيبايي داشت رو كرد به من كه: شما هم بياين. خواستم الكي بهانه بيارم ولي بعد يك لحظه بي خيال شدم و راستشو گفتم: نه من خوشم نمي آد يه سري كار ها رو انجام بدم، تو جمع ( مكث كردم) يا... بيرون جمع، كلا. و بعد نيگاشون كردم كه ببينم چي مي گن. اون يكي گره روسري شو شل كرد و جوابي داد كه كمتر كسي بهم داده بود. اون گفت: مي بينم كه با خودت به تعادل رسيدي ولي ياد گرفتن يه كار هايي تو جمع بهت كمك مي كنه روش هاي غير شخصي اي رو ياد بگيري كه بتوني به آدم هاي ديگري انتقالشون بدي. تو چشم هام خيره شد و گفت: بهت كمك مي كنه به آدم هاي بيشتري كمك كني

مژه نزدم. ديگه حرفي هم نزدم. ولي با اين كه رو نقطه ضعفم دست گذاشته بود، حاضر نشدم برم باهاشون بالا. به خانم نوره گفتم: تو برو بالا... خيلي خوبه برات، به آرامش مي رسي ها. خانم نوره همون جور كه حياط را مي شست و از اون ور مواظب بود بچه اي از در بيرون نره گفت: يعني من با هول و ولاي اين بچه ها و اميرحسين مي شه به آرامش برسم؟ زورش كردم كه بره، گفتم: من چشمم به امير هست، بچه ها هم الان كلاس موسيقي دارن...بي خيال برو

روز بي خيالي بود. از اون روز هاي آفتابي كه جون مي ده واسه بي خيال شدن كلي چيزها

يك ساعت بعد اون ها هنوز بالا بودند و اميرحسين يك چوب بلند از حياط آورده بود و مي كوبيد روي ميزي كه من و مرتضي اون ورش داشتيم علوم كار مي كرديم. بچه ها و معلم موسيقي شون عربده كشون شعر مي خوندند و فردين و ابولفضل توي حوض خالي كشتي مي گرفتند. از پنجره ديدم كه مامان ميلاد و هنگامه از در اومد تو. همين جور كه به سمتش مي رفتم زير لبي تكرار مي كردم: تعادل تعادل... . مامان ميلاد به سختي نفس مي كشيد، انگار كلي راه رو دويده بود. گفتم: چته؟ گفت: صادق مريضه، سرفه مي كنه، بالا مي آره. گفتم: ببرش درمونگاه... درمونگاهو بلدي؟ ( و از دست خودم حرص مي خوردم كه بلد نبودم كه آدرسش رو بدم.) گفتم: خانم نوره بلده، بذار ازش بپرسم. و پله ها رو دو تا يكي بالا رفتم. چند تا از بچه ها روي بالكن ايستاده بودند واز شيشه ها داخل اتاق يوگا رو نگاه مي كردند. نصفه نيمه داد زدم: يعني چي؟ اين جايين چرا؟ الهه بدون اينكه برگرده پرسيد: خاله اينها خوابيدن؟ گفتم: نه دارن ورزش مي كنن. برين پايين... زوود. هي اين پا و اون پا كردم كه خانم نوره رو صدا كنم...روم نشد، دلم نيومد. برگشتم. ديدم مامان ميلاد داره از شيشه اتاقو نگاه مي كنه. گفتم: نشد صداش كنم. صدام توش تحقير داشت، تحقير موقعيتي كه توش گير كرده بوديم. ولي مامان ميلاد ديگه نفس نفس نمي زد. با يه برقي تو چشماش پرسيد: ورزش مي كنن؟

مثل هميشه پول زيادي همراهم نداشتم. 2000 تومان بهش دادم كه بره تنها بيمارستاني كه اون دور و بر مي شناختم. يك ساعت بعد برگشت. صادق تو بغلش خواب بود.500 تومان كم آورده بود و پذيرش بيمارستان نگذاشته بود دكتري را ببينند

1 comment:

  1. kheyli aramesh migereftam age too ye hoze khali mishodam nakhodaye ye keshti

    ReplyDelete