Sunday 23 May 2010

درخت توت

درخت توت داخل حیاط داشت خودشو می کشت. هر کس که رد می شد، یه غری می زد. زمین و زمان نوچ شده بود. صبح های پنج شنبه، خانم نوره با شلنگ آب می افتاد به جون حیاط. آبش می پاچید به شلوار بچه ها و اون ها جیغ کشون بالا و پایین می پریدند. چند هفته ای که هنوز هوا خنک بود و باد می اومد، به بچه ها گفتم: بیایید این زیر وایسید و دهن تون رو باز نگه دارید تا توت ها بیفته تو حلقتون. بچه ها می خندیدند و تکرار می کردند: حلق، حلق، حلق،حلق

تا این که یه روز دیگه بچه ها زیر درخت نایستادند تا توت ها تو حلقشون بیفته، تصمیم گرفتند خودشون دست به کار بشوند

زنگ مدرسه خیلی وقت بود که خورده بود. چند دفعه ای از تو دفتر داد زده بودم که بابا برین خونه هاتون، ولی بچه ها نمی رفتند. قرار بود روز بعد ببریمشون باغ وحش و همگی کلی هیجان زده بودند. خانم بنفشه، معلم کلاس اول ها تو دفتر نشسته بود و میلاد پشت سر هم تکرار می کرد: "خانم قول می دیم شیطونی نکنیم. خانم ما رو هم ببرین باغ وحش". حواسم پیش بچه های توی حیاط بود. . خانم بنفشه جوری نشسته بود که نمی توانستم حیاط رو ببینم. سرم داشت می ترکید... هوا کی انقدر گرم شده بود؟.... گفتم:" خب میلاد هر دفعه همین رو می گی" . دلم می خواست به جاش می گفتم: "بابا پاشو بریم حیاط جنگ آب ، باغ وحشم برو، شیطونی هم بکن... چون تو کمتر از یک ماه باید دوباره بری کارگاه کیف دوزی روزی هژده ساعت کار کنی...". از اون روز هایی بود که تاریکی مثل یه غبار روی همه چیز نشسته بود

درست همون موقع معصومه و الهه دوان دوان اومدند که بگن: " خاله... سلیمان کفش مرتضی رو انداخته رو بام". کیف کردم که گفتند بام و نه بوم و نه پشت بوم. پرسیدم: کجا؟ و از دفتر اومدم بیرون. نشونم دادند: " این بالا". خیلی بالا بود. حتی راستش شک داشتم که پشت بوم ما بود و نه همسایه. سلیمان اومد جلو: " خانم من...توت... خب...." فقط همیناشو فهمیدم. سلیمان یه مشکل مادرزادی داره که حرف زدنشو با مشکل مواجه می کنه. مرتضی رو زمین پهن شده بود و حرف نمی زد. گفتم: "مرتضی، آدم تو مدرسه کفشش رو از پاش در می آره؟ دیگه کفشت رفت، تمام شد. باید پا برهنه بری خونتون". سلیمان یکهو پیله کرد که مرتضی رو کول بگیره. گفت: من می برمش. مرتضی به حرف اومد: خانم ستاره، سلیمان کفش من رو ور داشت که بزنه به درخت، توت بریزه، بخوره. به دو تاشون تشر زدم: خیلی کار بدی کردین.سلیمان گفت: خود مرتضی گفت. می خواستیم توت بخوریم. گفتم: حالا چی کار کنیم؟ سلیمان گفت :من می رم الان کفش می آرم. برم؟ گفتم: نه خیر لازم نکرده می افتی از اون بالا. گفت: نه. از بالا نه، از خونه برای مرتضی کفش می آرم

وقتی برگشت خودش دمپایی پاش بود. کفش های خودش رو از تو کیسه پلاستیک در آورد و جلو پای مرتضی جفت کرد. کفش ها تو پای مرتضی لق لق می خوردند و سگرمه هاش در هم بود. نشستم رو زمین تا بند کفشش رو سفت کنم. پرسیدم: حالا آخر سر توتی ریخت؟ چشماشون برقی زد. سلیمان گفت: آره. مرتضی گفت: فقط چند تا. سلیمان زد به پهلوی مرتضی و خندید