Friday 13 July 2012

اسب

گلی زنگ زده که بگه هنگامه نرسیده خونه. می پرسه: مدرسه قرار بوده جایی ببرتشون؟ ساعت هشت و نیم شبه. می گم: نمی دونم فکر نکنم، ولی اگه تا نیم ساعت دیگه نرسید خبرم کن که بپرسم. اولش ترس نیس؛ یا حتی نگرانی. اولش فقط بی خیالیه. همون جور که سیبی رو گاز می زنم به کارم ادامه می دم؛ یه توافق بازیگوشانه بین هنگامه ی هشت ساله و آزادی هایی که کم کم داره به دست می آره، و من که گوشه ای  ایستاده ام و استقلالش رو تماشا می کنم؛ یه توافق ناگفته بین من و هنگامه در مسیر هل دادن محدودیت ها تا جایی که زورمون می رسه، در راه به تعویق انداختن شون تا زمانی که توانایی اش رو داریم.

نگرانی مال یه ساعت بعدشه. وقتی گلی یه بار دیگه زنگ می زنه که بگه هنوز برنگشته. نگرانی مال زمانیه که می فهمم هنگامه و مهناز و آرزو تنهایی رفتن پارک شهر تا تو جشنی که شهرداری برگزار کرده شرکت کنن. نگرانی مال زمانیه که تصویر کوچه های پامنار از ذهنم می گذره، باریک و تاریک و خلوت. ترس ولی، مال زمانیه که قیافه ی مهناز و آرزو جلوی چشمام می آد و با خبرهای سوزوندن خونه ی مهاجرهای افغانستانی تو یزد در هم می آمیزه؛ ترس مثل یه پتک خودش رو به دیواره های سرم می کوبه و می گه: اگه از روی قیافه ی اون دو تا متوجه شن که اینا افغان هستن، چی؟ اگه این آسیب پذیرترشون کنه، چی؟ ترس فقط یه لحظه ی کوتاه ست، همراهش حتی یه لبخند کمرنگه، از اونا که نهیب می زنه زیادی شلوغش نکن، سریع دراماتیک اش نکن. ترس، اون قدر عمیق و فلج کننده، فقط یه لحظه طول می کشه تا گذر کنه. ولی همون جاس که می فهمم تاثیر اتفاقاتی هرچند دور و مبهم روی تحرک و آزادی چقدر زیاده، که ترس از چیزی ناشناخته ولی واقعی، چقدر محدود کننده اس.
ساعت ده و نیم شب بالاخره سر و کله ی هنگامه پیدا می شه. انقدر از دستش عصبانی ام که نمی خوام باهاش حرف بزنم، ولی وقتی شروع به صحبت می کنه با کمال تعجب می بینم که خیلی آرومم. می گه: ما بازی می کردیم یکهو هوا تاریک شد. می پرسم: مهناز و آرزو هم رسیدن خونه؟ می پرسم: می دونی ساعت چنده؟ می دونم که نمی دونه، خودم می گم: خیلی دیره، ساعت خوابه. می گم: برو بخواب، بعد حرف می زنیم. از روز بعد، مثل اعضای یه باند، همه ی حرفاشون رو با هم تطبیق داده اند. هر سه شون می گن: با بابای آرزو بودیم. بابای آرزو می گه: نه من باهاشون نبودم. یه کلام حرف راست نمی شه ازشون کشید بیرون. حتی جاهایی که یکی شون پاش می لغزه و یه کمی به بیراهه می ره، اون یکی ها پوشش می دن. کارشون کاملا بی نقصه.
هنگامه بداخلاقه. از روزهای بدادایی شه. معلمش صدام می کنه سر کلاس و در گوشم می گه: ما با این داستانی داریم امروز- و با کله اش هنگامه رو نشون می ده که خم شده روی دفترش و با اخم تمرین هاشو حل می کنه. توضیح نمی ده چه داستانی، ولی کمابیش می تونم حدس بزنم. قبل این که بیایم بیرون، هنگامه کله اش رو بالا می گیره و می گه: اون دختره تو حیاط نذاشت من آب بخورم. می دونم که دختره ی توی حیاط عامل بدادایی هنگامه نیس. وقتی کلاس اش تموم می شه و همه می رن من، هنگامه و آرزو رو توی کلاس خالی پیدا می کنم. آرزو دو تا شلیل آورده. هنگامه یه دونه شو برمی داره و می گه: صادق عاشق شلیله. می گیرتش رو به من می گه: بذار تو کیفت تو خونه بهش بدیم. می پرسم: چته؟ سئوالی که پارسال همین موقع هیچ جرات نمی کردم بپرسم، چون دل شنیدن جواب اش رو نداشتم. می گه: سرم داره منفجر می شه. آرزو دو تا کاغذ از دفتر گرفته. هنگامه مداد شمعی رو می آره، رنگ سیاه رو برمی داره و تمام صفحه اش رو سیاه می کنه. می دونم سردرد عامل بدادایی هنگامه نیس. می پرسم: مهناز کجاس؟ آرزو می گه: نیومده امروز. آرزو داره یه اسب می کشه. هنگامه می گه: تو پارک شهر یه اسب بود. آرزو می گه: دو تومن می گرفتن چهار نفر رو سوار درشکه می کردن. هنگامه با حرص می گه: مهناز بهمون گف اگه وایسیم رو به روش و اسبه رو نیگا کنیم دل صاحبش می سوزه، مجانی سوارمون می کنه، آرزو می گه: انقدر وایسادیم و نگاه کردیم تا شب شد.
قاه قاه می خندم. انقدر می خندم تا از گوشه ی چشم ام اشک جاری می شه. جفت شون با تعجب نگاهم می کنن. هنگامه رو می گیرم و خوب می چلونم، با این که می دونم خوشش نمی آد، با این که روز بدادایی شه، آب نتونسته بخوره و سرش درد می کنه. آخرش می پرسم: حالا دل آقاهه سوخت؟ هنگامه سرحال اومده، دستاشو تکون می ده و می گه: نه بابا، گفت برین اون ور وگرنه کتک تون می زنم، ما هم فرار کردیم. می پرسم: به خاطر یه اسب تا ساعت ده و نیم شب بیرون بودین؟ آرزو می گه: آخه خیلی قشنگ بود، دمش طلایی رنگ بود، سم هاشو می کوبید رو زمین، انقدر کوبید تا زمین سفید شد.  هنگامه نقاشی اش رو نگاه می کنه، تموم شده، می گه: این آسمون شبه، ستاره هاش خوابن. می گم: بهکه! ستاره ها همیشه بیدارن. تو چشمام نگاه می کنه، می گه: میلاد با داد بیدارم کرد. نقاشی هنگامه رو نگاه می کنم. با نوک قیچی، تو آسمون سیاه هنگامه یه ستاره می کنم. آرزو می خنده. یه ستاره ی دیگه می کنم. هنگامه ذوق کرده، می گه: این مثل جادوئه. همون جور که قیچی رو به هنگامه می دم، می گم: نه جادو نیس، اینا همین جا بودن، همیشه بودن، ما فقط داریم لحاف رو از روشون پس می زنیم.

Monday 2 July 2012

نان روزانه ی ما

مهناز سر کلاس نشسته. منم و آرزو و مهناز. آرزو داره حروفی رو که یاد گرفته نقاشی می کنه. مهناز می گه: چند روز پیش رفتم نونوایی که آرد بخرم، وقتی نوبتم شد نونوائه گف برو ته صف، نرفتم. آرزو به حرفی که روی کاغذ نوشته اشاره می کنه و می پرسه: میم رو شبیه چی کنم؟ دال اش رو شبیه نوک پرنده کرده، آ اولش رو شبیه چتر. مهناز می گه: نونوائه عصبانی شد، آرد رو پاشید روی لباسم، گف ما اصلا به افغانی ها نون نمی فروشیم. آرزو ورقه اش رو می گیره جلوی چشمام و می پرسه: میم رو شبیه حلزون بکنم؟ مهناز می گه: من پرسیدم چرا به افغانی ها نون نمی فروشین؟ ورقه ی آرزو رو می گیرم اون ور و می پرسم: چی جواب داد؟ می گه: گف شما اجازه دادین آمریکایی ها بیان کشورتون رو بگیرن. می پرسم: به خاطر این؟ می گه: آره، گف به خاطر همین.

مهناز تو کتابخونه نشسته. داره برای دو تا از بچه های کودکستانی داستان می خونه. میلاد بزرگه در رو با لگد باز می کنه و یکراست میاد مشتش رو می کوبه روی میز. می پرسم: چته؟ می گه: خرابم. مهناز می گه: خرابم باشی نباید بکوبی روی میز. میلاد بزرگه یه لحظه سکوت می کنه و بعد رو به من می گه: بگو با من در نیوفته اعصاب ندارم. می پرسم: چی شده مگه؟ می شینه پهلوم. می گه: من از اوناش نیستم که واس تفریح برم فوتبال، من روزی ده ساعت هم واکس بزنم باز آخر روز می دونم تو زندگی ام چی می خوام. می گم: خب این که خیلی محشره. می گه: من سیزده سالمه، امسال نتونم برم نونهالان، دیگه کارم تمومه. می گم: خب برات می پرسیم که چجوری بری باشگاه ثبت نام کنی. اخماش باز شده، می گه: خودم رفتم دنبالش، صد تومن بهم وام بدین برم ثبت نام، تا قرون آخرش رو پس می دم.

منم و الهام. مهناز و آرزو و هنگامه دور میز نشسته اند. میلاد بزرگه رفته پایین. مهناز کاغذ سفید رو می ذاره جلوش و می گه: انقدر کلافه ام که می خوام کله ام رو بکوبم به صندلی. آرزو داره کاردستی درست می کنه و زیرلبی می خونه: خوشحال و شاد و خندانم. می گم: آروم نقاشی تون رو بکشین، بعدش هم جمع کنین برین خونه- به خودم و الهام اشاره می کنم و شمرده شمرده می گم: ما این ته نشستیم چون جلسه داریم. یه کم بعد، مهناز و هنگامه سر مداد زرد دعواشون شده. مهناز دادش رفته هوا. یکهو هنگامه صندلی اش رو هل می ده عقب و رو به مهناز می گه: برو بابا هزاره ی گدا، بیا اینم مداد. مهناز مداد زرد رو تو دستش گرفته، تو چشمای هنگامه خیره می شه و می گه: عوضش ماها شیعه ایم شماها چی می گین که سنی هستین. از تعجب مات مون برده... دو تا بچه ی هشت ساله.
داریم برمی گردیم خونه. تو کوچه پس کوچه های پشت پامنار منم و هنگامه و دو تا میلادها. میلاد بزرگه سربه سر هنگامه و میلاد می ذاره. می گه: این می گه اون آبجی مه. هنگامه می خنده می گه: من نگفتم آبجی مه، گفتم داداشمه. میلاد بزرگه رو به من می گه:  قیافه ی پسره از جلو چشمام نمی ره اون ور، می دونی اسمش مانی بود از این چشم زاغا، دیگه خودت ببین چه قدر باید سوسول باشی وقتی چشمت زاغه و اسمت مانیه. می گم: رنگ چشم چه ربطی به سوسولی داره؟ می گه: مامانش دو ملیون گذاشت روی میز گف اسم پسرم رو بنویسین. هنگامه می پرسه: دو ملیون تومن واسه فوتبال؟ میلاد بزرگه می گه: پس چی فکر کردی، پسره پاش شلوار تیم بود ولی خودش اصلا فوتبال رو دوست نداشت. رو به من تکرار می کنه: دو میلیون، باورت می شه اونوخ من لنگ صد تومنم. رسیده دم در خونه شون. قبل این که بره تو، تو سایه ی درخت انگور حیاط شون می ایسته و یه دستش به دستگیره ی در، می گه: من نامردم اگه علی کریمی نشم.
تو بقالی، میلاد می پرسه: عدس گرون شده؟ مرد فروشنده رو به من یه لبخند گنده می زنه و با عشوه می گه: چی نشده؟ بیرون بقالی میلاد کمی کلافه اس چون به نظرش قیمت عدس رو فروشنده زیادی گفته. می گه: کاش می رفتیم از بازار می خریدیم. می زنم رو شونه اش، می گم: چی می گی تو؟ برای این که حواسش رو پرت کنم می گم: می دونی مردم با هم تصمیم گرفتن دیروز و امروز و فردا شیر و نون نخرن؟ می گه: من می دونم مردم باید با هم دست به یکی کنن تا همه ی نون ها بمونه، اون وقت نونواها زنگ بزنن به دولت بگن نون هامون خراب شده قیمت رو پایین بیارین. هنگامه کیفش رو می اندازه رو کول میلاد، می گه: نون که خراب نمی شه. رو به هنگامه می گم: کیفت رو خودت بیار میلاد هم خسته اس، سر کار بوده. هنگامه با شیطنت می خنده و به جای این که گوش بده، بالاوپایین می پره. میلاد ولی تو فکره، کیف هنگامه روی کولشه. از خیابون که رد می شیم، می پرسه: اگه چند ماه دیگه نون شد سه هزار تومن، اون وقت چی؟
به هنگامه می گم: خیلی حرف بدی زدی امروز، وقتی بگی هزاره یا تاجیک یا افغانی یا ایرونی و یه جوری بگی انگار داری فحش می دی، اون وقته که این حرفا از هر فحشی بدتره. هنگامه می پرسه: از فحش مادر هم بدتره؟ همون جور که بند کفشم رو سفت می کنم، می گم: تو همون مایه هاس. میلاد ازمون عقب مونده چون وایساده دم مغازه ی آقاعبدی فلزکار آب بخوره، وقتی بهمون می رسه با انگشت به نونوایی اشاره می کنه و می گه: نگاه کنین محسن داره نون می خره. هنگامه از این ور کوچه داد می زنه: محسن نباید تا پس فردا نون بخری. میلاد رو به نونوا داد می زنه: نباید تا پس فردا نون بفروشی. محسن و مرد نونوا توجه شون به ما جلب شده ولی متوجه حرف بچه ها نمی شن. محسن داد می زنه: چی؟ مرد نونوا ریش اش رو می خارونه و رو به ما دست تکون می ده. میلاد اخماش تو همه، می پرسه: به کسی که حاضر نیس با بقیه ی مردم دست به یکی کنه چی می گن؟  کله اش رو ماچ می کنم و می گم: تا دم خونه مسابقه ی دو، هرکی برد بیشترین سهم گیلاس ها مال اون.