Monday 13 February 2012

زنده باد آزادی

هنوز وقتی چشمامو می بندم، صداشون رو می شنوم که یکصدا فریاد می زنن: زنده باد آزادی. زهره به پهنای صورت اشک می ریخته، داد زده بوده و اینا تکرار کرده بودن: زنده باد آزادی. یه اتوبوس پر زن و مرد و بچه، روبه روی پاسگاه پلیس زابل

با مریم و زهره از تپه های خاکی عبور می کنیم و به پشت معدن شن می رسیم. پشت آخرین تپه، توی سطحی پایین تر از زمین، چند تا بچه کله هاشون رو از چادرها بیرون آورده اند. ماه نسا دست دخترش روگرفته و داره از تپه بالا می آد، به ما که می رسه، زهره رو بغل می کنه و می گه: دیشب مرده به دنیا اومد. مریم می گه: خوب شد، می گه: بهتر، چی کارش می خواستی بکنی؟ هفت هشت تا بچه از چادرها بیرون اومدن و دارن به سمت مون می دوند. نگین اول از همه می رسه، نفس نفس زنون می گه: فردا می ریزن این جا، می خوان باز چادرها رو آتیش بزنن. بعد عباس می رسه که ساق پاش تو آتیش سوزی دو هفته پیش سوخته، بعد محدثه که فقط سه سالشه و مامان و باباش پیداشون نیس، بعد علی که گالش هاش تو پاش لق می خورن؛ دو سه بار می افته زمین، هر دفعه داد می زنیم: ندو ندو! با دست اشاره می کنیم که وایسا. گوش نمی ده، هر بار لنگه گالش دراومده اش رو از رو زمین برمی داره، پاش می کنه و باز شروع به دویدن می کنه

باد می آد، با این حال رو سنگ ریزه ها می شینیم و قصه می گیم. دونه های برف رقص کنان از آسمون رو سر و کولمون می ریزن، با این حال از جامون تکون نمی خوریم. زن های بچه به بغل هم کنار ما نشستن. قصه داره به آخر می رسه. قبل از این که صفحه ی آخر رو برگردونم می پرسم: چرا اول قصه علی سهم بزرگتری از انبه رو برداشته بود؟ عباس می گه: فکر می کرد پسرا باید بیشتر غذا بخورن. می پرسم: چرا این جور فکر می کرد؟ زینب می گه: چون همه این جور می گفتن. می پرسم: بعد چی شد؟ معصومه می گه: فهمید دخترا هم به اندازه ی پسرا کار می کنن پس نباید کمتر غذا بخورن. صفحه رو برمی گردونم، علی رفته بالای درخت و داره گلابی می چینه. می پرسم: پس اگه شما الان جای علی بودین گلابی رو چه جور تقسیم می کردین؟ نگین می گه: از وسط نصف می کردیم. یه کم مکث می کنه، صبر می کنم تا جمله اش رو بگه، جمله ای که تا حالا چندین بار گفته و هردفعه با یادآوری اش بیش از پیش آشفته شده: خانم فردا می ریزن این جا، باز می خوان همه مون رو آتیش بزنن

شبانه سوارشون کرده بودن و فرستاده بودنشون دم مرز. می خواستن از مرز ردشون کنن. حاجی آقا می گه: نصف مون کارت ملی داریم، همه مون ایرانی هستیم. بهشون گفته بودن اهمیتی نداره که ایرانی هستن، گفته بودن باید برگردن پاکستان. حاجی آقا می گه: ما از پاکستان نیومدیم که بخوایم اون جا برگردیم، ما از خشکسالی زابل فرار کردیم. زینب می گه: خاله زهره ما رو برگردوند، نامه آورد، همه مون رو سوار اتوبوس کرد و از لب مرز برمون گردوند

عصبانی ام- و وقتی عصبانی ام نمی تونم اون جور که دلم می خواد بنویسم. عصبانی ام چون کسی چیزهایی رو که می نویسم نمی خونه. عصبانی ام چون مادر دختری که صورت اش سوخته فقط یه دونه پتو می خواد که بندازه رو بچه اش، چون نوزاد ماه نسا هفت ماهه به دنیا اومده و جابه جا مرده، چون پاهای محمد از سرما سیاه شده و دیگه نمی تونه راه بره. عصبانی ام چون همه ی این چیزا در یه قدمی ما اتفاق می افته و ما باز ادامه می دیم. عصبانی ام چون یادم رفته براشون مداد رنگی ببرم، چون بسته ی آخر جوراب ها رو باز داده ام به هنگامه وسودابه، چون هیچی به ذهنم نمی رسه بگم تا از اضطراب نگین کم کنم، چون محدثه از بغلم پایین نمی آد و وقتی بهش می گم که همراه بقیه برگرده به چادر می گه: نه، من پیش تو می مونم، اگه برم "آپو" منو می خوره- و به سگ زرد چلاق تو جاده اشاره می کنه. عصبانی ام چون در اوج ناباوری، در انتهای داستانی که بچه ها به اون خوبی دنبالش کرده اند، باز شک به سراغم می آد... از شک کردن خسته ام، از شک کردن عصبانی ام