Tuesday 18 November 2014

جیب

گیتا و سودابه جلو نشستن، بقیه همگی تپیدیم تو همدیگه، پشت ماشین. نی نی رو پای من خوابش برده. صادق دماغش رو چسبونده به شیشه. شیشه بخار کرده. میلاد هیجان زده اس. دست هاشو تندتند تکون میده و با حرارت درباره ی کلاس ورزش مدرسه اش با جلویی ها صحبت می کنه. هنگامه با انگشتش روی شیشه ی بخار کرده می نویسه دارآباد و یه درخت میکشه. من کنار دارآباد هنگامه می نویسم کباب و یه صورت خندون می کشم. هنگامه کنار صورت خندون من کلید سل میکشه و می نویسه موسیقی. من کنار موسیقی هنگامه ده تا گردی می کشم و می نویسم کلی آدم. گردی های من تمام شیشه رو پر کرده. هنگامه دستکش اش رو برمیداره و کل شیشه رو پاک می کنه. سودابه- آینده نگرترین عضو گروه - از جلو می پرسه: سال بعد هم میایم؟ گیتا میگه: اگه باز بهمون غرفه بدن آره. هنگامه از شیشه بیرون رو تماشا می کنه. توجه اش رفته به یه بیلبورد گنده که کنارمون روی یه تپه نصب شده. "کمک به" اش رو سریع می خونه. انگشتش رو میزنه به شیشه و می پرسه: به چی؟ میگم متکدیان یعنی گداها. هنگامه ادامه میده: "ریختن پول به جیب افراد" چی؟ میگم: سودجو. میگه: یعنی چی؟ می گم: تو بگو. کله اش رو تکون میده جوری نگاهم میکنه که یعنی اذیت نکن و بگو. میلاد دقایقی از خاطره گفتن دست میکشه و صاف و پوست کنده میگه: یعنی به دستفروشا و گداها کمک نکنین. هنگامه چشماشو گرد می کنه و انگاری که عجیب ترین حرف دنیا رو شنیده، می پرسه: چرا؟

تو بی آر تی این فکر از ذهن تک تک مون- تک تک مسافرهای اتوبوس- می گذره که اگه زنده از این مهلکه بیایم بیرون شانس آوردیم. تقریبا بالافاصله، برای این که گزینه ی بیرون اومدن از مهلکه رو به کلی از ذهن خط بزنیم، یه خانومی بین مون راه دستش رو به بالای سرش پیدا می کنه و میگه: خانوما خرجی بچه هامو خودم میدم، یه لطفی کنین یه ویفری از من بخرین. دستش با پنج تا ویفر بالا مونده و راهی به بازگشت به پایین نداره. سعی می کنم وقتی دارم پنج تا ویفر رو ازش میخرم این رو چند بار توی دلم به خودم بگم. بله. به هرحال دستش نمی تونست تا همیشه اون بالا بمونه. نه اصلا عادلانه نمی بود. ولی ته دلم میدونم دلیل خریدم احتمالا واژه ی جادویی پنج بوده. مثلا اگه شش تا ویفر بود، خب فکرای دیگه سرازیر میشد. مثلا اینکه یکی اضافه اش رو کی بخوره یا اگه سه تا ویفر بود، خب بله دوتای دیگه چی میشد؟ یعنی فقط مدرسه ای ها؟ حالا نی نی رو میشد یه کاری اش کرد، ولی صادق چی؟ نه، این فکرا باعث میشد زمان از کف بره. شایدم دلیل خریدم اینه که چند ساعت پیش ترش تلفنی به زنی که تومور مغزی داشته گفته ام از سازمان ما کمکی نمی تونه بگیره چون مدرک نداره. احتمالا انحراف چشم خانوم ویفر به دست یه جایی، ته ضمیر ناخودآگاهم من رو یاد مکالمه ی تلفنی انداخته. شایدم دلیل خریدم اینه که یه چیزی تو لحن صدای خانومه، یه حالتی توی نگاهش مطمئنم می کنه که خرجی بچه هاشو میده.

میگم: نخورین الان. بذارین برای فردا. نی نی خوابه و حرفامون رو نمی شنوه- با اینکه تنها فردیه که فرقی نمی کنه الان ویفرش رو بخوره یا فردا. سودابه جلدش رو زیر و رو می کنه و انگاری که تو سوئیس زندگی می کنیم، می پرسه: جدول تغذیه ای اش کو؟ صادق به روش نمیاره که شنیده من گفتم فردا بخورین. اولین گاز رو که می زنه تازه یادش می افته که بپرسه: چی گفتی؟ هنگامه با دقت زیپ جلوی کیف مدرسه اش رو باز می کنه و ویفر رو با متانت خاصی توی جیب جا میده. میلاد می گه: نباید از خانومه می خریدی. می پرسم چرا؟ میگه: خب برای این که این فروشنده ها رو با وانت میارن توی شهر ول می کنن و آخر روز برشون می گردونن و همه ی پول هاشونو به جیب می زنن. می پرسم: تو تا به حال همچین وانتی دیدی؟ شونه هاشو بالا می اندازه و کله اش رو تکون میده و میگه: نه.

 نمی دونم تف کردن حقیقت تو صورت بقیه خوبه یا بد. گیتا می گه: خوبه. نازگل می خنده. من یکی از عجیب ترین تجربه های زندگی ام رو از سر می گذرونم. عید چهارسال پیشه. سه تایی نشستیم تا ده تا داستان بنویسیم؛ از قصه هایی که بچه ها برامون تعریف کرده اند و از چیزایی که در مورد زندگی شون می دونیم. ده تا موضوع انتخاب کرده ایم. یکی اش معلولیته. یه شخصیت، یکی مثل سلیمان دستش صاف نمی شه. من می پرسم: چرا؟ گیتا می گه: خب لابد وقتی داشته به دنیا می اومده کج کشیدنش بیرون. من می گم: توی اردوگاه پناهنده ها تو پاکستان. نازگل می گه: چون دکتر به موقع نرسیده. گیتا می گه: چون هوا گرم بوده. من می گم: بعدها سلیمان باید با دندونش سطل آب رو حمل می کرده. گیتا می گه: چوپان بوده. می پرسم: گوسفندهای کی رو می برده چرا؟ نازگل می گه: همون دکتری که به دنیاش آورده...تا سالها بند ناف رو قطع نکرده که بره آب بیاره، مطمئن باشه که بر می گرده. من می گم: می کشیدتش که بر گرده. گیتا می گه: بعد سلیمان می تونه بگه که از یک روزه گی اش استثمار می شده. من می گم: یک ساعت گی اش. نازگل می گه: یک دقیقه گی اش. همه ی اینا رو می گیم که آخرش یه داستان معمولی بنویسیم، ولی یه جوریه که انگار باید حتما اول اینا رو بگیم تا بتونیم پیش بریم. من می گم: داستان های معمولی رو همه می تونن بنویسن، ما باید اینا رو بنویسیم. گیتا می گه: باید حقیقت رو بکوبونیم تو صورت مردم. نازگل می خنده. تمام شخصیت های اصلی داستان هامون بچه های فال فروشی هستن که باهاشون درس کار می کنیم. همه ی موقعیت های داستان بر اساس حرفاییه که با خانواده هاشون می زنیم. سر کلاس هامون که داستان ها رو دوباره براشون می خونیم، هنگامه تقریبا هیچ وقت حواس اش نیست. همیشه روی میزه یا زیر میز. پس جای تعجب داره وقتی چند سال بعد، وقتی بیلبورد بزرگ روی تپه رو می بینه، اولین اسمی که یادش میاد، اسماست. همونطور که روی شیشه ی دوباره بخار گرفته انگشتش رو حرکت میده می نویسه فال و چند تا مربع در هم میکشه.

چشماشو ریز کرده که به مخ اش فشار بیاره که یادش بیاد اسم کسی که توی خیابون دیده چی بوده. آخرش می گه: نه. اسمش رو یادم نیست. می پرسم: اسما؟ میگه: آره آره. بعد شک می کنه. می گه شایدم نه، همونی بود که یه روز گربه پیدا کرده بود و با خودش آورده بود مدرسه. از روی این حرفش می پرم، چون جریان گربه و آوردنش به مدرسه بخشی از داستان های ما بوده، نه اتفاقی در واقعیت. میگم خب بعد چی شد؟ میگه: خب من رو دید و هردو یه مدتی خیره به هم نگاه کردیم و بعد اون گفت تو هنگامه ای؟ منم گفتم آره و بعد اون گفت من رو یادته؟ یه مدتی همکلاسی بودیم. می پرسم: خب خب بزرگ شده بود؟ تغییر کرده بود؟ هنگامه از روی این سئوال می پره، چون یه سئوال بزرگونه اس و وقتی خودت از کسی خیلی کوچکتری سخته جواب بدی که اون بزرگ شده یا نه، تغییر کرده یا نه. میگه: یادته یه باری چند تا موتوری دنبالش کرده بودن که پول هاشو بگیرن؟ این هم انگار بخشی از داستان های ماست. حداقل اون جور که در یاد من مونده. می پرسم: شایدم ماه جبین رو دیدی. چشماش روشن بود؟ هنگامه یادش نیست که چشمای کسی که دیده روشن بوده یا نه. به جاش میگه: ازش پرسیدم کجا مدرسه می ری؟ گفت همون جای قبلی. میگم: پس شاید یاسمین بوده... عاطفه نبود؟ تپلی نبود؟ هنگامه نمی دونه. به جاش میگه: دلم میخواست بپرسم هنوز فال می فروشی یا نه، ولی نپرسیدم، فکر کردم ممکنه خجالت بکشه. بهش می گم: خوب کردی نپرسیدی. مغز هنگامه هم مثل من اصرار داره برگرده روی موضوع اولی که کی رو اصلا دیده. میگه: میدونی کدومشون بود؟ همونی که می شست این سمت مترو و فال می فروخت. و با دستش اون سمت مترو رو نشون میده که دخترک کنارش فال می فروخته. میگم: ولی هنگامه، ما که هیچ وقت هیچ کدومشون رو موقع فروختن فال ندیدیم. باور نمی کنه که اینا همه بخشی از داستان های ما بوده. میگه: نه نه، من یادمه. فال هاشونو قشنگ یادمه تو دستشون. صورتی و آبی بودن.


یه باد خنک غروب آبان ماهی پرده رو تکون میده و می پیچه تو اتاق و موهامون رو به هم می ریزه. برای یه مدت طولانی مرز بین هرچیز واقعی و هر داستان خیالی به هم میریزه. من و هنگامه و سودابه سوار تاکسی هستیم. داریم از پایگاه واکسن برمی گردیم. اون گوشه کنار دیوار اسما نشسته و فال هاشو جلوش گذاشته. بهروز با دستمالش شیشه ی تاکسی ما رو دستمال میکشه. صدای خنده ی نگینه خیابون رو پر کرده. وقتی چراغ سبز میشه نگاه تیز یاسمین تا عمق وجودمون نفوذ می کنه و تا سالیان سال از خاطره مون بیرون نمیره.

Thursday 23 October 2014

زندگی روزمره

یک: دویست تا قلب رنگی درست کرده، به قول خودش "قبل رنگی". روی همش نوشته رای ما و بعد اسم و فامیل‌اش رو اضافه کرده. سودابه می‌گه: فکر نکنی همش قلبه‌ها، خرگوشی‌هاش رو من بهش کمک کردم. و با افتخار یه خرگوشی رو بالا می‌گیره که پشتش نوشته شده: تو رو جون مادرت به من رای بده. 

انتخابات شورای دانش آموزی مدارس دولتیه. یه تاریخی تو آبان. می‌گم: خب پس تو خودت رو کاندید کردی. می‌گه آره چه جور هم، انقدر تبلیغ کردم که کل مدرسه راضی شد روز انتخابات بهم رای بده. چشماش رو گرد می کنه و می‌گه: البته یه مشکلی پیش اومد. می‌گه: سر صف گفتن لطفا شاگردهای افغان بیان تو دفتر، بعد تو دفتر در رو بستن و گفتن ببخشین ولی ما یادمون رفته بود از اول بگیم افغان‌ها نمی‌تونن کاندید بشن. می پرسم: چرا؟ می‌گه: گفتن شما کارت ملی ندارین. می‌گم: خب نداشته باشین. یکهو چشماش برق می‌زنه، با تردید نگاهم می‌کنه و می‌پرسه با کارت تو نمی‌شه؟ 


کنجکاوم بدونم توی اتاق دفتر دقیقا چی گذشته. به یه حال بدی کنجکاوم. می‌گه: خب بیشتریا زدن زیر گریه، بعد کلاس ششمی‌ها گفتن چرا آخه ما نمی‌تونیم هیچ کاری کنیم. می پرسم این ناظم‌تون از عذاب وجدان پودر نشد؟ از سئوال‌های من خسته شده، سه تا کشمش پرت می کنه تو هوا و می‌گه: خب چرا ولی همش گفت ببخشین اینطور شد، تا آخرش هم حرفشو پس نگرفت. جاذبه کشمش ها رو پرت کرده تو سر و کله مون. پشت بالش سنگر می‌گیریم، غش‌غش می‌خنده و با لحن مخصوص ‌اش می‌گه: ولی‌ می‌دونی من خوشحالم که توی صف پای بلندگو این حرفا رو نزد. 


نمی‌دونم خوشحاله یا نه. ولی می‌دونم غمگین یا دل‌آزرده‌ی جدی نیست. حتی اونجا که می‌گه شنبه با معلمم سر این موضوع صحبت می کنم، بیشتر هیجان زده‌اس از اینی که انقدر بزرگ شده که می‌تونسته کاندید بشه، از اینی که ببینه اعتراض‌اش به کجا ختم می‌شه، از اینی که ناظم یه قدم رو به جلو برداشته و همچین موضوعی رو پای صف اعلام نکرده.

دو: عنوانِ یکی از کتاب های اهدایی هس: قصه هایی برای پسران. خودم رو آماده کرده ام که اگه از بچه ها کسی چیزی پرسید یا احیانا کسی از دخترا اعتراضی کرد یه نطق غرا بکنم در ذلت جداسازی جنسیتی، در منفعت تپوندن هویت های پیش ساخته تو ذهن آدما، و در ضرورت دفاع از آزادی برای انتخاب اون چه که هستی ، اون چه که می خوای باشی و رفتار کنی. کاملا آماده ام. جمله های نطق ام رو، حالا نه جلوی آینه، ولی چندین بار در دل تمرین و بازنگری کردم تا هم روشنگرانه باشن و هم تاثیرگذار. هنگامه عاشق جمله های قلمبه سلمبه اس. من عاشق نصیحت و سخنرانی ام. تو دلم می گم صبر داشته باش، یکی از این روزا می پرسن.


میلاد همون روز اول اسمش رو روی جلد می نویسه؛ نگاهش می کنم که چه طور دورش رو یه ابر می کشه و لام تا کام هیچی نمی گه و اشاره ای به عنوان کتاب نمی کنه. ابر کشیدن که تموم می شه کتاب روی میز ول می کنه و راهش رو می کشه و می ره. دخترا عین خیال شون نیس، به نوبت چشماشون رو می بندن و انگشتای کوچولوشون رو روی عنوان های فهرست اول کتاب می ذارن. هر قصه که انتخاب شد و خونده شد، هنگامه مداد رو بر می داره و عنوانِ روی فهرست رو یه تیک می زنه. هرجوری حساب کنی کتاب مورد علاقه شونه. همون جور که دارم بشقاب ها رو روی میز می چینم می شنوم که سودابه اعلام می کنه: تا این کتاب تموم نشه چیز دیگه ای نخونیم.


چند روزی می گذره تا بالاخره کاسه ی صبرم لبریز می شه. با یه بیخیالی ساختگی می گم: نگاه کنین روی جلد، عنوان اش رو چی نوشته. هنگامه کتاب رو می بنده تا همه روی جلد رو نگاه کنن، تندی می خونه: قصه هایی برای پسران. تک تک شون رو نگاه می کنم. هنگامه شونه هاشو بالا می اندازه و دوباره صفحه ی فهرست رو می آره تا سیتا با چشمای بسته انگشتش رو شانسی روی عنوانی بذاره. سودابه فکرش مشغول شده، می پرسه: قصه هاش فقط واسه پسراس؟ سیتا انگشتش روی هوا مونده. هنگامه می گه: مگه این چی توش داره که برای پسرا باشه؟ همه ی بچه ها اژدها و لوبیای سحر آمیز رو دوست دارن. با یه قاطعیت خاصی می گه: داستان های پسرا و دخترا هیچ فرقی ندارن. 


از ذهنم می گذره قاطعیت اش بی شک شبیه صلابت جمله ایه که یه روز پای صف به ناظم مدرسه اس گفته. جمله ای که من توی خونه شنیدم وقتی داشت داستان رو تعریف می کرد، صحنه ای که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم و از نزدیک به چشم ببینم...و لحن اش رو بشنوم وقتی سر صف توی مدرسه ای با دویست و خورده ای بچه بلندگو رو گرفته و رو به ناظمی که داد میزده "افغانی‌ها بیاین شهریه‌هاتون رو بدین"، گفته: ایرانی و افغانستانی هیچ فرقی با هم ندارن، اینا همه بچه هستن و بچه با بچه یکیه.

بچه با بچه... دلم می خواد کله اش رو ماچ کنم و قلقلکش بدم تا ولو شه روی زمین و تا ابد بخنده. سعی می کنم که خودم رو قانع کنم که تاثیر روز به روز زندگی با کسی از نصیحت بیشتره، که وقتی توش باشی و زندگی اش کنی، چشات رو باز کنی و ببینی اش خیلی چیزا خیلی عادی هستن و خلاف شون خیلی عجیب و بی معنیه؛ مدل هنگامه ای اش اینه که حتی نباید وقتتو صرفش کنی، باید روی جلد رو بیخیال بشی و اژدها و جادوی توش رو بچسبی؛ دست بندازی در هرچیزی- هر اندازه مرتجع، بی فکر و بی منطق- و بهترین هاشو بالا بکشی...عمق زندگی روزمره با عمق هیچ چیز دیگه ای قابل مقایسه نیس، و این امر هم بی‌نهایت زیبا و هم بی‌اندازه ترسناکه.

Tuesday 23 September 2014

هفت ساله ی واقعی

 یک: آفتاب روش تابیده بود. چشماش نیمه بسته بودن. موی کوتاه طلایی اش زیر نورخورشید مردادماه برق میزد. آب استخر مثل یه پتو در آغوشش گرفته بود. هرازگاهی یه حرکت ناچیز به پاش میداد و موج کوچیک ایجاد شده تیوپ اش رو به این سو و اون سو می برد. بعد از یک ساعت اومده بود نزدیک میله، کله اش رو گرفته بود بالا و گفته بود: باید بخوابم. تازه به حرف افتاده بود. کم گو و گزیده گو، کلمات براش روشن و قطعی بودن. هیچ ذوق زده نبود که حالا می تونه نیازهاشو بیان کنه. انگار همیشه می تونست و حالا  فقط  داشت  برای دلخوشی ما از کلمات استفاده می کرد که ببینیم می تونه. اومده بود بیرون و حین خوردن کیک یزدی خوابش برده بود. روی پتوی سربازی، کنار استخر، زیر سایه ی درخت بید، دست کم سه ساعتی رو قرص خوابیده بود.

 دو: چهاردست و پا اومده تا سر پله ی آشپزخونه. تو دعوای دیروز حیدر و علی، شیشه ی آشپزخونه هزارتیکه شده و ریخته رو زمین. جاروش کرده ایم ولی چند تیکه ی خیلی ریز مثل یه آینه زیر نور خورشید بی رمق آذرماه برق می زنه. از بارون صبح یه گودال کوچیک درست شده. جلوتر نمی آد، عوضش دستش رو به میله می گیره و می ایسته. پاش رو محکم فرود میاره تو گودال و غش غش می خنده. خانم بنفشه از روی پله ها داد می زنه: اوا این بچه ی کیه؟ الان سرما می خوره. بغلش می کنم و لیوان آب رو دم دهانش می گیرم. ازش می پرسم: مامانت کو؟ می دونم مامانش کجاست. خودمون صداش زدیم که بیاد مدرسه. ازش می پرسم مامانت کو که بفهمم با چه امید و آرزوی راه دراز دفتر تا آشپزخونه رو در پیش گرفته و اصلا می دونه چطور باید پیش مامانش برگردیم یا نه. انگشت دو سانتی اش رو دراز می کنه سمت  دفتر و نگاه عمیق اش رو بهم می دوزه. انگاری از همچین سئوال پیش پا افتاده ای آزرده خاطر شده. این همون روز تاریخی ایه که از فرداش عضو ثابت مدرسه می شه؛ همون روزی که چشم بر هم میذاریم و چندین سال بعدترش یه روز صبح زود از خواب بیدار می شیم و می بینیم بزرگ شده.

 سه: تازه فهمیده خودشه و نه هیچ کس دیگه. مثل روزهای قبل حرف بقیه رو تکرار نمی کنه. وقتی گیتا بهش می گه عقب عقب راه نرو می افتی، تیز نگاهش می کنه و سفت می گه: نه.

 چهار: گربه جوجه هاشو خورده. عصبانی ام. میگم تو مسئول شون نبودی؟ خوبه یه روز منم از مامانت بپرسم تو کجایی بگه گربه خوردش؟ کله اش رو تکون می ده و می گه: من از خدامه گربه بخورتم.

دلش برای جوجه هاش تنگ شده. دوست داره بره پهلوشون، حالا تو دل گربه هم شد، شد.

 پنج: با اینکه سر کوچه روپوش نو به تن و کیف جدید به کول ایستاده، با اینکه به محض دیدنم به دندونش اشاره می کنه و میگه این یکی هم شل شده، با اینکه موقع خداحافظی لب اش به خنده باز میشه، ته نگاهش یه باریکه ی اضطرابیه. اضطراب واقعی یه هفت ساله ی واقعی وقتی برای بار اول رو به مدرسه قدم برمیداره. 

Thursday 7 November 2013

پاک کن




یک: یه جلسه ی اضطراری تشکیل دادیم. اوایل دی ماه سال گذشته اس. بخاری خرابه. همه پتو رو تا دماغ مون بالا کشیدیم. می گم: اگه شغل ام رو عوض کنم پول مون بیشتر می شه. صادق می گه می تونیم هر روز شیر بخریم. هنگامه می گه می تونیم شابلون قلبی بخریم؛ "قلب" رو هنوز نمی تونه بگه" قلب"، می گه" قبل": شابلون قبلی. میلاد می گه می تونیم کیف کوله بخریم. سودابه هیچی نمی گه. می گم: اینا رو که الان هم می تونیم بخریم ولی شغل ام رو که عوض کنم اینا رو با خیال راحت تری می خریم. صادق می گه: خوبه عوض کن. هنگامه می گه: عالی می شه عوض کن. میلاد می گه: باشه عوض کن. سودابه هیچی نمی گه. زیر پتو خزیده و سرش رو روی پام گذاشته. هنگامه می گه: رای بگیر ببین کیا راضی هستن کارت رو عوض کنی- و خودش تندی جفت دستاش رو بالا می بره. می گم: نه، بعضی چیزا رای گیری برنمی تابه، باید به توافق برسیم وگرنه بعدش بهمون سخت می گذره. هنگامه می گه: تو اگه فکر منی نباش، من همه ی مشقامو می نویسم تا تو بیای. میلاد کمی شک کرده، می پرسه: اون وقت شب می رسی؟ می گم: دیر می رسم. صادق می گه: عیبی نداره. سودابه جیک اش در نمی آد. صادق توجه اش جلب شده، می پرسه: سودابه چرا ناراحته؟ "س" رو هنوز نمی تونه بگه س، می گه "ش": شودابه چرا ناراحته؟ می گم: سودابه می دونه من نمی تونم صبح ها دیگه شما دو تا رو بذارم مهدکودک. صادق قصد کرده بی قید و شرط دلگرمی بده، با انگشتش روی پتو، جای احتمالی کله ی سودابه رو فشار می ده و می گه: ما خودمون می ریم. می گم: اگه شغل ام رو عوض کنم باید ببینیم چه کارهای گنده ای می خوایم با پول مون بکنیم. هنگامه می گه: هر روز بریم استخر. صادق می گه: موتور بخریم من بزرگ شدم سوارتون کنم ببرم پارک. میلاد یکهو می گه: شناسنامه ی ایرونی بگیریم. خشک ام زده. چشمام به نگاه تیزش گره خورده. سودابه کله اش رو از زیر پتو در می آره. موهاش وزوزی شده و روی هوا وایساده. الکتریسته ی ساکن کار خودش رو می کنه و سودابه لبش به خنده باز می شه.

دو: هنگامه اون قسمت دیوار رو که شبیه تخته سیاه اش کردیم پاک می کنه. من و صادق بالای چهارپایه، گچ به دست، آماده ایستادیم. من گنده اون بالا می نویسم لیست آرزوها. صادق از وسط های لیست نوشتن از چهارپایه پایین رفته و کمی دورتر خیره به تخته وایساده. آخرِ آخرش با افسوس می گه: من فقط یه آرزوی مهم دارم. می پرسم: چیه آرزوی مهم ات؟ می گه: یه کارتن پر جوجه بهمون بدن. "ج" رو نمی تونه بگه "ج"، می گه "ژ": یه کارتن پر ژوژه. می گم: خب بیا آرزوت رو جدا بنویس. دو سه تا مربع می کشم و می گم: اصلا هرکی آرزوی جدا داره بیاد این توها بنویسه ببینم. دخترا، گچ به دست، جلوی مربع شون یه کم فکر می کنن، شونه هاشون رو می اندازن بالا و ته اش می گن: ما که آرزوی جدا نداریم. میلاد توی مربع اش نوشته: رهبر ایران بیاد بامبوک. قاه قاه می زنیم زیر خنده. گیتا می پرسه: رهبر برای چی بیاد بامبوک میلاد؟ می دونیم چرا، یه نگاه تو چشماش کافیه تا بدونیم چرا. اون بیرون بارون گرفته. بوی خاک می پیچه تو دماغ مون. برگهای زرد درخت انگور حیاط تو باد تکون می خورن.

سه:  آخر تابستون، به مناسبت روز صلح هنگامه روی یه ورق کاغذ یه داستانک نوشت: "یکی بود یکی نبود، زیر گومبد کبود هچه کس نبود. مدرسه ای به نام سعدی بود. سه دوست بودند که همدگر را دوست داشتند. آخر سال یکی از این دوست ها از مدرسه بیرون می رفت. دو دوست دیگه گریِ می کردند و می گفتند نرو ما را تناها نگار. او هم به آنها نفر یک پاکون داد. هروقت آنها پاکون را می دیدند یاد آن دوست خود می آفتادند". دریافت کنندگانِ پاک کن هنگامه و زیبا بودند. پاک کن دهنده بازگشته بود به کشوری که هرگز از آن نیامده بود. 

خواهر بزرگ زیبا دم در می پرسه: پس هر روز می تونه بیاد که باهاش درس کار کنین؟ می گیم بعله. می پرسه: رایگان؟ می گیم بعله. زیبا و هنگامه می خندن و دفتر مشقاشون رو روی میز می ذارن. هنگامه یکسال و اندیه که نمی ذاره کسی سر به سرش بذاره؛ اگه کسی بخواد ازش ایراد بگیره حسابی عصبانی می شه؛ ولی با زیبا راحته. باهاش آرومه. زیبا بهش سیخونک می زنه و می گه موقع دیکته نوشتن هرچی رو می نویسی بلند نخون. زیرچشمی هنگامه رو نگاه می کنم، منتظرم اخماش بره تو هم. ولی در عوض هنگامه کله اش رو تکون می ده و موافقت می کنه. آخر مشقاشون هنگامه برای مهمون جدید سنگ تموم می ذاره؛ خمیرهای رنگی رو می آره و با نگاهش به من می فهمونه که هیچی نگم و غر نزنم که وقت خمیربازی نیست. هرکدوم از بچه ها یه آدمک درست می کنه و کنارش اسمهاشون رو می نویسن. زیبا می پرسه: سیتا و سونیتا اسماشون خارجیه؟ 

چهار: می خواستیم هنگامه رو تشویق کنیم؛ که سفیر بامبوک بوده؛ از بامبوک تو مدرسه حرف زده؛ که زیبا رو آورده تا مشق هاشون رو با هم بنویسن. تشویق مون ولی مصادف می شه با هفته ای که زیبا پیداش نمی شه. سر کلاس به هنگامه می گه پسردایی اش گفته نیاد. به هنگامه دلداری می دیم. می گیم راهشون هم خیلی نزدیک نبود؛ می گیم عیبی نداره، بعضی وقتا پسردایی ها ممکنه حرفای عجیب بزنن. چند روز بعد دم در مدرسه ولی، هنگامه مامانِ زیبا رو می بینه. می دوئه جلو و می پرسه: خاله چرا نذاشتین دیگه زیبا بیاد؟ مامان زیبا می گه: شما همه "افغانی" هستین تو اون خونه، اگه یه روزی ایرونی بین تون بود اون وقت می ذارم زیبا بیاد. 

پنج: کوچیکیم؛ از لحاظ کمّی. مشکلات و دردسرهامون هم بزرگ و عجیب نیستن. تو قلب حادثه کار یا زندگی نمی کنیم. تا حالا کسی رو ندیدیم که با دیدن ما بخواد پیراهن اش رو آغشته به نفت کنه، کبریت زیرش روشن کنه و بندازه تو خونه. ولی دوست دارم "پاکون" ام رو بردارم و اون لحظه ای رو پاک کنم که یه دختر ده ساله می شنوه که به خاطر کشوری که در چهار سالگی مجبور به ترک اش شده نزدیک ترین دوستش نمی تونه عصرا بیاد و باهاش مشق بنویسه. 

شش: ساناز به هنگامه یاد داده که موقع عصبانت یه کاغذ بذاره جلوش و خط خطی اش کنه تا آروم تر بشه. هنگامه با افتخار کپه ی کاغذهای خط خطی شده اش رو نشونم می ده، مدادش رو می گیره سمت ام و می گه: بیا تو هم هروقت عصبانی بودی می تونی خط خطی کنی.


Tuesday 23 July 2013

"عزم ما فقط آنجا را می بیند، راس آن ستیغ بلند را"


یک: سه تاشون پشت به من نشستن لب استخر. پاشون تو آبه. دست صادق یه بستنی قیفیه. هوا داره تاریک می شه. چراغ های کف استخر روشن شده. بادِ گرمی می وزه و چند برگ درخت توت تو استخر می افتن. موهای دخترا به هم می ریزه، هنگامه برمی گرده سمت ام. صورتش رو یه لبخند گنده پر کرده. 

دو:  صدای پسرجوونای کیف دوز از حیاط میاد. سرخوشانه می خندن و جیغ می کشن. نشستیم زیر بادِ کولر. دخترا دارن نقاشی می کشن. صدای صادق رو از حیاط می شنوم، با یه لحنی مابین خنده و عصبانیت داد می زنه: کونی روی کبک ام آب نریز. رو صندلی جابه جا می شم و می گم هنگامه پاشو بیارش تو. دم در ایستاده. از نوک موهاش چیکه چیکه آب می ریزه. تمام جون اش خیس شده. هنگامه پشت صادق می دوئه تو، یکی از کیف دوزا از تو حیاط با یه لیوان آب دنبالش کرده. چنان فریادی می زنم که صدام تا پشت خرابه های ته کوچه می ره. کیف دوزا تو حیاط می مونن، جلو نمیان، در رو پشتم محکم می بندم. صادق چشماش دو دو می زنه. وایمسه و تا آخر دعوا شدنش جیک اش در نمی آد. وقتی می خوام بفرستم بره لباس خشک بپوشه، آروم می گه: کبک ام تو حیاط جامونده، می شه برم بیارمش؟

سه: گلی می گه گوش اش رو بریدن، می گه گوشِ شوهر خواهرش رو بریدن و گذاشتن کف دست این. می گه پسرک از پشت تلفن عر می زده و می گفته بیاین جسدم رو ببرین خاک کنین. می پرسم آخرش که چی؟ شونه اش رو بالا می اندازه و می گه هیچی. دخترا دارن اسکیت می رن، تند و تیز و با اعتماد به نفس. گلی گوشی اش رو می ده دستم. شماره تلفن گروگانگیره یه نهصد و سی ایه، یه ایرانسلی. هنگامه از ته زمین دست تکون می ده، داد می زنه: با سرعت می آم پیشت، تماشا کن باشه؟ گوشیِ گلی رو پس می دم، در گوشم زار می زنه: فقط چهارده سالشه. 

چهار: به محض رسیدن، از گردنم آویزون شدن. هنگامه پله ها رو دوتایکی پایین می آد و با نگرانی می گه نی نی گلدون بامبو رو شکست. سودابه کله اش رو فرو می کنه تو گودی گردنم و می پرسه: فرهاد رو فهمیدی چی شده؟ صادق می گه: من تو پارک دستم رو از دستت جدا نمی کنم که دزده من رو مثل فرهاد نبره. به هنگامه می گم نگران نباشه. دستای سودابه رو از دور گردنم باز می کنم. به صادق می گم اون پارکی که ما می ریم دزد نداره. 

تو پارک چشم ام مدام پیِ صادقه. از دستِ خودم حرص می خورم که بی فکر حرف زده ام.

پنج: سرِ یه دردهایی فقط باید ساکت موند؛ تلاش برای توصیفش فقط مبتذل اش می کنه.

شش: زنه رو هیچ نمی شناسم. فقط از رو لیست جلوم شماره اش رو گرفته ام تا بپرسم بچه ی مدرسه-رو داره که معدل اش بالای هجده باشه یا نه. چند دقیقه بعدش داره عر می زنه. می گه: امروز یه طناب انداختم دور گردنم تا راحت شم. صداش خیلی خوب نمی آد. وقتی داره حرف می زنه، چشمم به نامه ی آیدین بزرگیه. از صبح بازش کردم و جرات نکردم ببندمش.  یه کم بعدش داد می زنه: آقا نگه دار. می پرسم: مگه توی اتوبوسی؟ هن و هن کنان می گه: الان پیاده شدم. گریه نمی ذاره کلمات تو دهنش درست بچرخن. می گم ببین بشین پای جدول، تو سایه، به من گوش کن. چیز خاصی برای گفتن ندارم فقط دارم وقت می خرم تا آروم تر بشه. نامه ی آیدین جادوم کرده. اون جا که از نردبان می گه، از خنده های بلند و از صدای ما.

هفت: یه بیابون، یه راهِ خاکی، یه حفره ی بزرگ، یه شماره حساب، یه خط ایرانسل، یه گوشی خاموش، بچه ای که گوشِ شوهر خواهرش رو کف دستش گذاشتن و با هشت میلیون هم راضی نشدن آزادش کنن. یه کوه بلند، یه مسیر یخبندون، چند شکم خالی، چند تن بی جان. نه، ما بی شک تنها نیستیم.

هشت: نی نی فهمیده که کبک یه موجود زنده اس. مثل خودش، مثل ما. و این آگاهی صورتش رو از نور پر کرده، چال های گوشه ی لب اش رو عمیق تر کرده، شوق و شورش رو دو چندان کرده. دخترا دو ورم نشستن و پیله کردن ناخن هامو لاک بزنن، هر کدومشون یه دستم رو گرفته تو دامن اش. صادق و نی نی محو کبک شدن. کبک جلومون به خواب رفته ولی هرازگاهی یه چشمش رو باز می کنه تا مطمئن شه همه چیز سرجاشه. به آنی، در غروبِ گرمِ آخرین روزِ تیرماه زیر باریکه ی کمرنگ آفتاب که روی فرش افتاده همه چیز آروم و انسانی به نظر میاد.

Monday 4 February 2013

کلاغ


من دم پنجره ام. هنگامه دمرو روی کتاب قصه هاست. سودابه بالای کوه کیف هاییه که باید تا چند روز دیگه تو پلاستیک گذاشته بشن. چونه ی مقنعه ی سونیتا حرکت کرده و اومده تا دم گوشش، پنج تا کیف روی هم چیده و دستش گرفته تا ببرتشون طبقه ی بالا، دم در هول هولکی دمپایی هاش رو پا می کنه و زیرلبی می گه: یکی بیاد این پرده رو واسه من بزنه کنار. تو حیاط دعوا شده. علی عبدی زده تو گوش یه موتوری که جلو در پارک کرده بوده. کیف دوزها از تو زیرزمین ریختن تو حیاط. موتوریه یه گونه اش رو با دست گرفته. رگ های گردنش زده بیرون و صورتش سرخ شده. مشت اش رو تو هوا می چرخونه و عربده می کشه... نی نی توی بغلم وول می خوره و چشماشو باز می کنه، اخماش تو همه و لباش رو ورچیده. از کنار پنجره تکون می خورم و می رم کنار هنگامه رو زمین می شینم. هنگامه انگشتش رو زیر شعر یکی از صفحه ها می کشه و آهنگین می خونه: کلاغ نبود، الاغ بود.

گلی تو داروخونه اس. پیرمرد صاحب داروخونه می گه: چرا گورتون رو از کشور ما گم نمی کنین؟ گلی اولش فقط نیگا می کنه و لام تا کام حرف نمی زنه. پیرمرده ول کن نیست، می گه: بچه ات بره به درک، نخوام براش دارو بدم کی رو باید ببینم؟ از تو صف چند نفر اعتراض می کنن، پیرمرده از پشت دخل گردن می کشه و می گه: نه من مطمئنم، من لهجه ی اینا رو از صدقدمی تشخیص می دم.

روی فرش به پشت دراز کشیده ایم، منم و هنگامه و نی نی. به ساعت دیواری خراب زل زده ایم. نوبت منه، می پرسم: حالا اگه عقربه ی بزرگ بیاد روی پنج ساعت چند می شه؟ هنگامه انگشتاشو باز می کنه و دقیقه ها رو می شمره. نی نی به آنی غلت می زنه و روی شیکشمش فرود میاد، هیجان زده و غافلگیر از حرکتی که انجام داده از خنده ریسه می ره. هنگامه شمردن رو وا می ده و می خنده. من تمرین ساعت رو بی خیال می شم و می خندم. تو سکوت بعد از خنده، نی نی برگشته به حالت اول و داره انگشت می مکه. هنگامه جفت دستاش رو زیر سرش گذاشته، می گه: بعضی وقتا احساس می کنم ما رو تو مدرسه کمتر از بقیه دوست دارن. تیز نیگاش می کنم، انگشتم رو تو هوا تکون می دم و می گم: دقیقا واسه همینه که ما باید نهایت تلاش مون رو بکنیم تا بهشون اثبات بشه اشتباه می کنن.

با اخم و تخم پیرمردانه ای بهم گفته بود: من کرم بچه ی حاضر و آماده نمی دم، اینی که دارم بهت می دم دست سازه. دستاشو به هم مالیده بود وگفته بود: هفته ی بعد خبرش رو بیار که معجزه کرد یا نه- و بعد یه لبخند گنده صورتش رو پر کرده بود. چند هفته بعد موقعی که داشتم پول شیرخشک ها رو حساب می کردم دهنش رو به گوشم نزدیک کرده بود و با صدای خفه ای گفته بود: از شنبه سیصدتومن می ره روی قیمت شیرخشک، اگه مصرف دارین زیادتر بخرین. کرم بچه ی دست ساز معجزه کرده بود. شیرخشک گرون شده بود. کار اون داروخونه ی فسقلی چهارراه مولوی، جز این که هیچ وقت پول خورد توی دخل اش پیدا نمی شد، در نوع خودش بی نظیر بود.

مامانم کله اش رو می اندازه عقب و غش غش می خنده، می گه: واقعا به یه بچه ی نه ساله گفتی بذار حس امروزت موتور حرکتت به سمت جلو باشه؟ می پرسه: عین همین جمله رو گفتی؟ می گه: این تیم دو نفره ی تو و هنگامه واقعا رشک برانگیزه. می پرسه: می دونی اگه یه هزارم این استقامت در به پیش روندن و به هیچ قیمتی کوتاه نیومدن رو توی زندگی خودت به کار می بستی، الان کجاها بودی؟

من خرافاتی ام. همیشه بوده ام. همیشه فکر کرده ام یه موجود زنده هرقدر کوچیک می تونه صلابت دردناک کلمات نابجای آدما رو درک کنه؛ که می تونه عمیق ترین احساسات بشری رو تنها با با یه تماس فیزیکی نصفه و نیمه، یه تپش سریع تر قلب، و یه خم ابرو بفهمه. خرافاتی ام؛ دلم می خواد برم با پیرمرد داروخونه دار صحبت کنم، چون ته ذهنم فکر می کنم اثر حرفش تو حافظه ی نی نی این طوری کمرنگ تر باقی می مونه.

هنگامه کتاب فارسی اش رو باز کرده و داره روخوانی می کنه، به قطعه شعر وسط اش که می رسه، می گه: این تیکه رو که اصلا از حفظم- و می خونه: بسی رنج بردم در این سال سی/عجم... از ذهنم می گذره عجم شاید کلمه ی سختی برای پایه ی دوم ابتدایی باشه. تا ته اش یکپارچه و بی نقص می خونه، بهار کیف می کنه، دست می زنه و می گه: گیتا برگرده باورش نمی شه تو چقدر عوض شدی. هنگامه می خنده. تو دلم می گم: هنگامه تو خورشید زندگی منی- و مطمئنم ته دل هنگامه گرم می شه و می جوشه و می آد بالا؛ ستاره های توی چشماش برق می زنن...صدای قارقار چند کلاغ از دوردست می آد.

Monday 28 January 2013

درد واقعی

تاحالا سونیتا رو انقدر کلافه ندیده ام. حتی پارسال که برگه ی خروج از ایران شون رو داده بود دستم و گفته بود ما برنمی گردیم بیشتر خشمگین بود تا کلافه. کلافگی اش می ترسونتم. ترس با خودش استیصال میاره. استیصال وجودم رو از هرحرف دلگرم کننده ای خالی می کنه؛ در تهی بودن هیچ کلمه ای نیست، هیچ نصیحتی، هیچ منطقی، هیچ امیدی. سرم رو سمتش برمی گردونم تا ببینم در چه حاله؛ چند تا سرباز صفر جلوش رو گرفتن، فقط یه تیکه از مانتوش، و اون پایین یه تیکه از کفشش پیداس.

کلاس رو تعطیل کرده ایم. همه رفتن توی حیاط. همه جز سونیتا و اخلاص و فیروز. فیروز یه دفتر رنگ و رو رفته ی شصت برگ دستشه، جلدش پاره شده. می گم: شعرهاتو تایپ کن، این دفتر داره می پوسه. فیروز لبخند می زنه و سرش رو پایین می اندازه، می پرسه: بخونم؟ سودابه در کلاس رو باز می کنه و می آد تو. دستش یه لیوان پلاستیکیه، توش پر انجیرهای نرسیده اس، همه خیس خیس. لیوان رو می ده دستم، کنارم می شینه، همون جور که کش سرش رو سفت می کنه، می گه: اینا رو واسه شماها از نوک درخت چیندم. فیروز دفتر شعرش رو باز کرده و به صفحه ای خیره شده، می گه: این شعرم در مورد چند تا جسده. سرش رو بالا می گیره و می گه: جسدهایی که به چشم خودم دیدم. 

حواسم دیگه به فیروز و شعرش نیس. حواسم به سودابه اس. نشسته پهلوم روی میز و داره به انجیرهایی که برامون چیده دستبرد می زنه. انگاری که به شعر فیروز گوش نمی ده، انگاری حرفش رو در مورد جسدها نشنیده، هرچند نمی تونم با قطعیت بگم- سودابه همیشه حواسش به همه چیز بوده؛ حتی وقتی خلاف اش رو نشون می داده. وقتی ولو می شه روی میز و سرش رو می ذاره روی پام، آروم جفت دستامو روی گوش اش می ذارم. 

سرباز صفرها قاه قاه می خندن، کوپه رو روی سرشون گذاشتن. از بلندگوی قطار اعلام می شه که تا اطلاع ثانوی هیچ قطاری سریع السیر نیس. کله ی سونیتا پیداست، سرش رو انداخته پایین و به نوک کفشش خیره شده. من روی پله نشستم. آدما به سختی توی هم می لولن و چندنفری جای دستی باز می کنن و با روزنامه یا کاغذ باطله خودشون رو باد می زنن. زن چاق ساک به دستی تکونی ناگهانی می خوره و سنگینی وزن اش رو از یه پا روی پای دیگه می اندازه، صورتش خیس عرقه. مرد مسنی اون ته ایستاده و چشماش رو روی هم گذاشته. بلندگوی قطار اعلام می کنه که یه قسمت قطار تا اطلاع ثانوی از کار افتاده. یه کم بعد اعلام می کنه که قطار تو ایستگاه ایران خودرو توقف نداره. سربازها باز می خندن- با یه جور بیخیالی، بلند و رها و راحت می خندن. رو گوشه ی سمت راست لباس یکی شون که رو به من ایستاده، نوشته شده علی افتخاری. همه ی سربازها جز اون، تصمیم می گیرن پیاده شن و باقی راه رو با تاکسی برن. اون راضی نمی شه، قبل از این که در بسته بشه می شنوم که می گه: خیلی گرون درمیاد. 

تو ایستگاه اتوبوس سونیتا هنوز کلافه اس. می گه: همه ی همسن های من چه کارها که نمی کنن، حالا من باید جواب پس بدم که با کی اومدم کلاس. می خوام تکونش بدم و بگم: خودتو گول نزن، اگه کاری رو نمی کنی که همه می کنن برای اینه که با اون کار ارضا نمی شی، وگرنه خب تو هم کاری رو بکن که همه ی دخترهای همسن ات می کنن. ولی لب هام به هم دوخته شدن.  بی حوصله می گه: برادرم فکر می کنه هرپسری که آدم باهاش باشه دوست پسرشه، من و فیروز باید جدا جدا از سرآسیاب بیاییم کلاس برای این که یه وقتی اونا نبینن. سربازها دورتر تو صف تاکسی ایستادن، هنوز هم گرم شوخی هستن، صدای خنده شون تو هوا می پیچه. سونیتا می گه: خواهرم من رو نمی فهمه انگار نه انگار که من کمک کردم شوهرمعتادش رو بندازه از خونه بیرون. کله اش رو تکون می ده و می گه: هیچکدومشون من رو نمی فهمن. یه کم بعد می گه: هیشکی من رو نمی فهمه. 

شعر فیروز تکونم می ده. یادآوری اش تکونم می ده، یه چیزی تو صداش که به سختی شنیده می شه، تو لحنش اش که کلمات رو جویده ادا می کنه، تو حالت چهره اش که در هم رفته، یه چیزی ته نگاهش وقتی از جسدهایی که دیده حرف می زنه، از تانک ها که میون خاکروبه ها حرکت می کردن، از خونه هایی که ویرون شدن، از دوستانش که دیگه پیشش نیستن؛ یه چیزی تو انتخاب کلماتش، تو انتخاب بجای تک تک کلماتش: کلمات واقعی شعری واقعی برای ادای یه درد واقعی... وقتی پامی شیم که سوار اتوبوس بشیم سربازها پیداشون نیس، نفهمیده ام کی تاکسی گیرشون اومده.

میون خاکروبه ها، فادیا جلوتر از همه مونه، با هرقدمی که برمی داره یه کمی می پره تو هوا و دمب اسبی اش از پشت می جهه بالا. یکهو می ایسته و با انگشت به اون سمت خیابون اشاره می کنه. سونیتا می پرسه: کی اون جا زندگی می کنه؟ فادیا جواب نمی ده. اولش جواب نمی ده، فقط کله اش رو می اندازه عقب و لبخند می زنه. تیز سونیتا رو نگاه می کنم که سئوالش رو دوباره تکرار نکنه. سونیتا به وحشت توی چشمام با بی اعتنایی می خنده. فادیا با سر دمپایی اش می کوبونه توی کپه شنی جلوی پاش، مورچه ها مثل گداخته های آتشفشانی خشمگین می ریزن بیرون. اون دورتر کلاغی از میون کوه آشغال های روی هم ریخته شده کیسه نایلونی رو به نوک گرفته.

تو خونه خرابه منم و سونیتا و بهار و فادیا و ناصر.  از حفره ی توی دیوار، جایی که زمانی پنجره ای بوده یه تیکه نور، صریح و محکم خودشو کوبونده کف اتاق. فادیا رفته جلو دم دیوار وایساده و داره با سر انگشتش شعارهای روی دیوار رو دنبال می کنه، به لام اول لاله که می رسه، برمی گرده و خیره نگاهمون می کنه. نگاهم به تل سرنگ های گوشه ی دیواره، به موهای فادیا که توی نوری که روشون افتاده برق می زنن، به دنبال نگاه سونیتاست که از حفره ی توی دیوار گذشته و روی چادر پاره ی اون سمت خیابون فرود اومده؛ جایی که بابای فادیا ماه هاست که مشغول جون دادنه. 

از خونه خرابه می زنیم بیرون. خورشید آروم آروم داره داره کمرنگ می شه. یه تیکه از شعر فیروز ته مغزمون گیر کرده که همون اندازه کمرنگ و دور از دسترسه، چند بار سعی می کنیم، تقلا می کنیم که دستامون رو دراز کنیم و بگیریمش. نمی تونیم. دیگه تو مغزمون نیس. شاید کنارمونه، شاید جلو رومونه، ولی ته مغزمون نیس. ته مغزمون هیچی نیس.