Monday 28 January 2013

درد واقعی

تاحالا سونیتا رو انقدر کلافه ندیده ام. حتی پارسال که برگه ی خروج از ایران شون رو داده بود دستم و گفته بود ما برنمی گردیم بیشتر خشمگین بود تا کلافه. کلافگی اش می ترسونتم. ترس با خودش استیصال میاره. استیصال وجودم رو از هرحرف دلگرم کننده ای خالی می کنه؛ در تهی بودن هیچ کلمه ای نیست، هیچ نصیحتی، هیچ منطقی، هیچ امیدی. سرم رو سمتش برمی گردونم تا ببینم در چه حاله؛ چند تا سرباز صفر جلوش رو گرفتن، فقط یه تیکه از مانتوش، و اون پایین یه تیکه از کفشش پیداس.

کلاس رو تعطیل کرده ایم. همه رفتن توی حیاط. همه جز سونیتا و اخلاص و فیروز. فیروز یه دفتر رنگ و رو رفته ی شصت برگ دستشه، جلدش پاره شده. می گم: شعرهاتو تایپ کن، این دفتر داره می پوسه. فیروز لبخند می زنه و سرش رو پایین می اندازه، می پرسه: بخونم؟ سودابه در کلاس رو باز می کنه و می آد تو. دستش یه لیوان پلاستیکیه، توش پر انجیرهای نرسیده اس، همه خیس خیس. لیوان رو می ده دستم، کنارم می شینه، همون جور که کش سرش رو سفت می کنه، می گه: اینا رو واسه شماها از نوک درخت چیندم. فیروز دفتر شعرش رو باز کرده و به صفحه ای خیره شده، می گه: این شعرم در مورد چند تا جسده. سرش رو بالا می گیره و می گه: جسدهایی که به چشم خودم دیدم. 

حواسم دیگه به فیروز و شعرش نیس. حواسم به سودابه اس. نشسته پهلوم روی میز و داره به انجیرهایی که برامون چیده دستبرد می زنه. انگاری که به شعر فیروز گوش نمی ده، انگاری حرفش رو در مورد جسدها نشنیده، هرچند نمی تونم با قطعیت بگم- سودابه همیشه حواسش به همه چیز بوده؛ حتی وقتی خلاف اش رو نشون می داده. وقتی ولو می شه روی میز و سرش رو می ذاره روی پام، آروم جفت دستامو روی گوش اش می ذارم. 

سرباز صفرها قاه قاه می خندن، کوپه رو روی سرشون گذاشتن. از بلندگوی قطار اعلام می شه که تا اطلاع ثانوی هیچ قطاری سریع السیر نیس. کله ی سونیتا پیداست، سرش رو انداخته پایین و به نوک کفشش خیره شده. من روی پله نشستم. آدما به سختی توی هم می لولن و چندنفری جای دستی باز می کنن و با روزنامه یا کاغذ باطله خودشون رو باد می زنن. زن چاق ساک به دستی تکونی ناگهانی می خوره و سنگینی وزن اش رو از یه پا روی پای دیگه می اندازه، صورتش خیس عرقه. مرد مسنی اون ته ایستاده و چشماش رو روی هم گذاشته. بلندگوی قطار اعلام می کنه که یه قسمت قطار تا اطلاع ثانوی از کار افتاده. یه کم بعد اعلام می کنه که قطار تو ایستگاه ایران خودرو توقف نداره. سربازها باز می خندن- با یه جور بیخیالی، بلند و رها و راحت می خندن. رو گوشه ی سمت راست لباس یکی شون که رو به من ایستاده، نوشته شده علی افتخاری. همه ی سربازها جز اون، تصمیم می گیرن پیاده شن و باقی راه رو با تاکسی برن. اون راضی نمی شه، قبل از این که در بسته بشه می شنوم که می گه: خیلی گرون درمیاد. 

تو ایستگاه اتوبوس سونیتا هنوز کلافه اس. می گه: همه ی همسن های من چه کارها که نمی کنن، حالا من باید جواب پس بدم که با کی اومدم کلاس. می خوام تکونش بدم و بگم: خودتو گول نزن، اگه کاری رو نمی کنی که همه می کنن برای اینه که با اون کار ارضا نمی شی، وگرنه خب تو هم کاری رو بکن که همه ی دخترهای همسن ات می کنن. ولی لب هام به هم دوخته شدن.  بی حوصله می گه: برادرم فکر می کنه هرپسری که آدم باهاش باشه دوست پسرشه، من و فیروز باید جدا جدا از سرآسیاب بیاییم کلاس برای این که یه وقتی اونا نبینن. سربازها دورتر تو صف تاکسی ایستادن، هنوز هم گرم شوخی هستن، صدای خنده شون تو هوا می پیچه. سونیتا می گه: خواهرم من رو نمی فهمه انگار نه انگار که من کمک کردم شوهرمعتادش رو بندازه از خونه بیرون. کله اش رو تکون می ده و می گه: هیچکدومشون من رو نمی فهمن. یه کم بعد می گه: هیشکی من رو نمی فهمه. 

شعر فیروز تکونم می ده. یادآوری اش تکونم می ده، یه چیزی تو صداش که به سختی شنیده می شه، تو لحنش اش که کلمات رو جویده ادا می کنه، تو حالت چهره اش که در هم رفته، یه چیزی ته نگاهش وقتی از جسدهایی که دیده حرف می زنه، از تانک ها که میون خاکروبه ها حرکت می کردن، از خونه هایی که ویرون شدن، از دوستانش که دیگه پیشش نیستن؛ یه چیزی تو انتخاب کلماتش، تو انتخاب بجای تک تک کلماتش: کلمات واقعی شعری واقعی برای ادای یه درد واقعی... وقتی پامی شیم که سوار اتوبوس بشیم سربازها پیداشون نیس، نفهمیده ام کی تاکسی گیرشون اومده.

میون خاکروبه ها، فادیا جلوتر از همه مونه، با هرقدمی که برمی داره یه کمی می پره تو هوا و دمب اسبی اش از پشت می جهه بالا. یکهو می ایسته و با انگشت به اون سمت خیابون اشاره می کنه. سونیتا می پرسه: کی اون جا زندگی می کنه؟ فادیا جواب نمی ده. اولش جواب نمی ده، فقط کله اش رو می اندازه عقب و لبخند می زنه. تیز سونیتا رو نگاه می کنم که سئوالش رو دوباره تکرار نکنه. سونیتا به وحشت توی چشمام با بی اعتنایی می خنده. فادیا با سر دمپایی اش می کوبونه توی کپه شنی جلوی پاش، مورچه ها مثل گداخته های آتشفشانی خشمگین می ریزن بیرون. اون دورتر کلاغی از میون کوه آشغال های روی هم ریخته شده کیسه نایلونی رو به نوک گرفته.

تو خونه خرابه منم و سونیتا و بهار و فادیا و ناصر.  از حفره ی توی دیوار، جایی که زمانی پنجره ای بوده یه تیکه نور، صریح و محکم خودشو کوبونده کف اتاق. فادیا رفته جلو دم دیوار وایساده و داره با سر انگشتش شعارهای روی دیوار رو دنبال می کنه، به لام اول لاله که می رسه، برمی گرده و خیره نگاهمون می کنه. نگاهم به تل سرنگ های گوشه ی دیواره، به موهای فادیا که توی نوری که روشون افتاده برق می زنن، به دنبال نگاه سونیتاست که از حفره ی توی دیوار گذشته و روی چادر پاره ی اون سمت خیابون فرود اومده؛ جایی که بابای فادیا ماه هاست که مشغول جون دادنه. 

از خونه خرابه می زنیم بیرون. خورشید آروم آروم داره داره کمرنگ می شه. یه تیکه از شعر فیروز ته مغزمون گیر کرده که همون اندازه کمرنگ و دور از دسترسه، چند بار سعی می کنیم، تقلا می کنیم که دستامون رو دراز کنیم و بگیریمش. نمی تونیم. دیگه تو مغزمون نیس. شاید کنارمونه، شاید جلو رومونه، ولی ته مغزمون نیس. ته مغزمون هیچی نیس.  

No comments:

Post a Comment