Thursday 3 January 2013

سودابه

پنج سالگی: سودابه خودش رو پشت درخت کشیده، یه پیرهن آبی تنشه. بالا سرش نوشته: سوداب. تن من یه لباس عروس کرده، بالا سرم نوشته: شاره. کنار من یه مرد کشیده، بالا سرش نوشته: بابا. می پرسم: بابا کیه؟ می گه: شوهر توئه. بالای گل های قرمز نوشته: گل. بالای چند تا خط تو هوا نوشته: باد. سر کوچه جاویدی یکی با اسپری آبی نوشته: اگه خای داری بیا با من دوا کن.

سه سالگی: انقدر کوچیکه که مهدکودک راهش نمی دن. می شینه کنارم تو دفتر و ساعت ها نقاشی می کشه. هرکی از دفتر می آد تو می پرسه: پسرته؟ می گم: دختره، فقط موهاش کوتاهه. می گن: آهان پس دخترته. تا سالیان بعد باز همه می گن: چقدر شبیه ته. یه بار روی میز دفتر دراز می کشه- انقدر کوچیکه- و من براش قصه ی بچه شیری رو می گم که هرروز تعداد قدم هاشو تا نرده های قفس می شمرد و روزی که در قفس باز مونده بود هیچ نفهمید و برای همین مزه ی آزادی رو هیچ وقت نچشید.

شش سال و یازده ماهگی: هوا بارونیه. تو کوچه پس کوچه های پامنار یه انجیر می اندازیم تو جوب باریک و نگاهش می کنیم که ببینیم چه بلایی سرش می آد. سودابه می گه: من کاپیتان کشتی ام. صادق می گه: من مسافرم. من می گم: من فانوس دریایی ام. هر عابری از کنارمون رد می شه کله اش رو تکون می ده و با افسوس می گه: خانم این بچه ها تو این سرما یخ می زنن. بچه ها با کفشاشون می رن تو جوب، خم می شن و با دست انجیر رو از روی مانع ها عبور می دن، و قاه قاه خنده شون کوچه رو پر می کنه. نقطه ی انتهایی جوب باریک، یه جوب پهن و عمیقه. همه خم می شیم و آخرین لحظات انجیرمون رو تماشا می کنیم. صادق می پرسه: حالا چی می شه؟ سودابه می گه: انجیرمون می ره که به دریا برسه. هیچ وقت نفهمیدم منبع اطلاعاتی سودابه از کجا می آد.

چهارسالگی: تو کوچه ی باریک، دم غروب، دنبالم گریه کنون راه افتاده. با این که قدمهام رو تند کردم، بهم می رسه. بی این که نگاهش کنم می گم: برگرد خونه. عر می زنه و می گه: تو مامانمی. مثل یه تیکه از یه کابوس می مونه. با این که واقعیت محضه. با این که آخرش راضی اش می کنم که برگردیم خونه، و با این که آخرش کمی آروم تریم، هم من و هم اون. با این حال شب رو تنها تو اون زیرزمین می مونن؛ چهارتا بچه که بزرگترینشون میلادِ نه ساله اس.

شش سالگی: اصلا به این زودی ها قرار نبوده بدونیم کی توی اون خونواده چه تاریخی متولد شده، پس روزی که می فهمیم یه روز سرشار از اعجاب و شگفتیه. یه روز لایق جشن گرفته شدنه. ورقه رو می گیرم دستم و به سودابه می گم: نگاه کن، من و تو توی یه ماه متولد شدیم، فقط با چند روز فاصله. ذوق می کنه و می خنده- عین همون موقع هایی که گیتا شیکمش رو گاز می گرفت؛ ذوق می کنه و از ته دل می خنده.

شش سال و نه ماهگی: مادر پسرک جنگل های مقدونیه اشک می ریزه. می پرسم: چرا آخه پسر چهارده ساله ات رو یکه و تنها رد کردی بره، مگه همین جا می موند چی می شد؟ اشک هاش تمومی ندارن. می گه: این جا دشمن داشت، افغانستان دشمن داشت، یه بار طالبان نزدیک بود بدزدتش. باقی حرفاش رو متوجه نمی شم. فقط می دونم چند روزه پسرک باهاش تماس نگرفته، تو تماس آخر گفته توی گودالی وسط یه جنگل تو مقدونیه هستن و یه روز کامله که آب و غذا نخوردن. نگرانی اش دلم رو آشوب می کنه. وقتی از مدرسه می زنم بیرون، سر کوچه دلشاد، بپای همیشگی رو موتور روشنِ بی حرکت اش نشسته و شیش دنگِ حواسش هس که کسی که اهلش نیس از وسط کوچه رد نشه. مثل هرروز هردو حواسمون هس که هیچ با هم چشم تو چشم نشیم. گوشی ام زنگ می خوره. سودابه اس. می پرسه: کی می رسی؟ می گم: تو راهم. می گه: چند روز دیگه مدرسه ها شروع می شه؟ برای هنگامه می پرسه. می گم: یه هفته دیگه. می گه: چن روز دیگه روز واکسنه؟ برای خودش می پرسه. می گم: ده روز دیگه. می گه: شیر خریدی؟ برای صادق می پرسه. می گم: نه از سر کوچه می گیرم. می گه تا برسی این جا حرف بزنیم؟ می گم: بزنیم.

وقتی تو دل آدم نور نیس، آب نیس، برق نیس، گرما نیس و دنیا آکنده از کثیفی و پلیدی و زشتیه، فقط کافیه اون ور خط یکی باشه که ازت سئوال های بی انتها بپرسه، بشینی اون ته اتوبوس و کله ات رو تکیه بدی به شیشه و اتوبوس از میون مردم عبور کنه و جلو بره. باربرهای بازار و زن های بچه به بغل و خیابون های پرماشین و بوق و دود. ایستگاه آخر وقتی اتوبوس می ایسته و همه پیاده می شن حباب های رنگی توی هوا می ترکن، آسمون آبی و روشنه،  ابرها رنگ به رنگن، و گناهان شسته شدن.

شب قبل از هفت سالگی: پای تلفن می پرسه: چند روز تا روز جشن تو کوه مونده؟ می گم: یه روز.  می پرسه: دو تا شلوار، دو تا بلوز، دو تا جوراب، از هرچی دو تا دیگه، نه؟ می گم: از هرچی دو تا. می گه: هویج که یادت نرفته؟ برای آدم برفی می پرسه.

No comments:

Post a Comment