Saturday 28 April 2012

Tell me a story and I’ll remember it forever

به جعبه ی شکلات تو دستم خیره شده ام. با نوک انگشتم برآمدگی زرورق اش رو لمس می کنم و می گم: داستانی بگو تا وقتی دارم بازش می کنم براشون بگم. می خنده. روی تخت هتل نشسته. با پاش در چمدون اش رو می بنده و می پرسه: چه جور داستانی؟ می گم: هرچی، چیزی که تو رو باهاش به یاد بیارن. تو فکر فرو رفته، آخرش می گه: از پسرم براشون بگو. بگو که مصطفی هشت سالشه، بهشون بگو وقتی من پهلوش نیستم دلش برای من خیلی تنگ می شه. می پرسم: مدرسه می ره؟ می گه: آره، بهشون بگو صبح ها برای این که به مدرسه برسه باید سه ساعت تو ایست بازرسی معطل بشه، بگو همیشه کلافه می شه، هرصبح می پرسه چرا مگه ما تو کشور خودمون نیستیم؟ به یه نقطه ی نامعلوم رو دیوار خیره  شده، می گه: شوخی نیس، شصت ساله...بلکه هم بیشتر. سکوت می کنه. پشت ام بهشه ولی چشمام به تصویرش تو آینه ی جلوم دوخته شده. یکهو نگاهش رو از روی دیوار می کنه و می اندازه تو آینه، می گه: بهشون بگو تو این دنیا هیچ چیز زشت تر از جنگ وجود نداره.

سودابه با دهن پر می گه: یه کم تلخه ولی خوشمزه اس. میلاد می پرسه: تو ایست بازرسی می زننشون؟ هنگامه به نقشه ی جغرافیا نگاه می کنه و می پرسه: ما کجاییم؟ انگشتمو می ذارم رو یه نقطه و می گم: ما این جاییم. میلاد انگشتشو می ذاره یه جای غلط و می پرسه: گفتی فلسطین این جاس؟ انگشتش رو حرکت می دم و می برم سر جای درستش. گوشش نزدیک دهنمه، آروم می پرسم: من گفتم می زننشون؟ میلاد می گه: پسرخاله ی من رو تو مشهد زدن. اطلاعاتش رو کامل اش می کنم: تو گلشهر مشهد، تو اردوگاه. سودابه می گه: همه لباساش پاره شده بود. هنگامه یه شکلات دیگه بر می داره  و می گه: بعد هم فرستادنش افغانستان. می گم: می دونم. و جعبه ی شکلات رو از جلوشون برمی دارم ومی ذارم بالای یخچال. صادق از در وارد شده، لپ هاش گل انداخته، می پرسه: شکلات تموم شد؟
عایشه ی توی آینه می گه: باید امید داشت. بی این که پلک بزنه یا چشم از چشمم برداره می گه: امید لازمه برای پسر من و بچه های تو، لازمه برای تو و برای من.
بهشون می گم: پاشین برین دندوناتون رو مسواک بزنیم. اولش غر می زنن. بعد تو دستشویی رو هم آب می پاشن، من غلغلکشون می دم، اونا ریسه می رن. همه می دوند تو خونه. میلاد مونده و من. میلاد و من و آینه ی خال خالی. میلاد از تو آینه می پرسه: تو بهش درباره ی احمد گفتی؟ می گم: نه یادم نبود، ولی در مورد خیلی ها مثل احمد گفتم. حالا فقط منم و آینه ی خال خالی.
 برای پسرک یه کارت پستال می خرم با عکس یه پل گنده و چند تا خونه. می نویسم: مصطفی دارم برات به همراه مامانت یه سبد امید می فرستم، بذارش کنار تخت ات، مراقبش باش تا رشد کنه و بزرگ بشه و تمام زندگی تو پر کنه.