Sunday 12 December 2010

واقعیت

فرامرز مامور آتش نشانی شده. می گه: من آتش فشانم. هنگامه و مرتضی ماهیگیرند. دانیال پلیسه. بلند می گه: اینا دارن غیر قانونی از دریا ماهی می گیرن. مامورهاشو می فرسته که دستگیرشون کنن. فرامرز قاضی شده. هنوز روند دادرسی شروع نشده، دانیال می گه: باید بدیم شلاقشون بزنند. من وکیلشونم. به هنگامه می گم: بذاز من می آرمت بیرون از بازداشتگاه، غمت نباشه. هنگامه گوش نمی ده. با شجاعت تو دادگاه داد می زنه: به شما چه، مگه دریا رو خریدین؟ من یادم رفته طرف کی رو باید بگیرم، می گم: شاید نسل ماهی ها رو دارین ور می اندازین. گیتا بیرون دادگاه تو ماشین نشسته. هنگامه فرار می کنه و می پره تو ماشین گیتا. با هم می زنند به جاده

زیر درخت توت نشسته ایم. حسین سه تا هسته ی پرتقال تو دستشه. با اون یکی دستش خاک رو کنار می زنه و هسته ها رو چال می کنه. یکی از دختر هایی که جدید اومده می گه: این جوری که در نمی آد. حسین می گه: اگه در اومد چی؟ اون وقت دو تا چک می زنم تو صورتت. دختره می گه: باشه، اگه در نیومد من اون وقت دو تا چک می زنم. من می گم: چک چرا؟ خب اگه در اومد از پرتقال هات بهش نده. حسین می گه: اگه در بیاد پرتقال هاش دیگه مال من نیست، مال همه ست. من می گم: شاید هر شاخه اش یه میوه بده. سودابه می گه: شاید هر روز یه میوه بده. حسین می گه: کاشکی کیوی رو آخرین روز هفته بده، که خوب آفتاب خورده باشه، من هیچ از کیوی کال خوشم نمی آد. دختره می گه: خانم واقعا می شه؟

یه بعدازظهر پاییزی پنجشنبه است. با سودابه و هنگامه تو پارک رو به روی مدرسه ایم. تقریبا پارک در قرق کامل ماست. دوربین کوچولوم دست هنگامه است. داره فیلم می گیره، داره عشق می کنه. تو اتاقک بالای سرسره، دوربینو رو به خودش گرفته و داره توش حرف می زنه. آخرش از اون طرف سر می خوره، می آد جلوی ما می ایسته و می گه: شکل در بیارین. یکی تون درخت بشین، یکی تون گل. من می گم: من درختم. و دستامو می گیرم بالای سرم. گیتا می گه: من گلم. و دستاشو تکیه می ده به چونه اش. سودابه رو پام نشسته، زبونشو در آورده. هنگامه می گه: سودابه تو دستاتو این جور بگیر که بشی بارون (انگشتای دست آزادشو رو به زمین می گیره). سودابه دستاشو از هم باز می کنه و تو هوا تکون می ده. هنگامه یه کم مکث می کنه بعد با خنده می گه: اا پروانه شد

ماشینی که دور می شه، درختی که سبز می شه، آدمی که گل می شه... واقعیت ها مامان میلاد و هنگامه است وقتی تو بغلم زار می زنه و می گه خواهرش صبح اون روز تو هرات از بیماری مرده، واقعیت ها نیامدن یه چکه بارون و استشمام کردن کربن در آلوده ترین پنج شنبه ی ساله، واقعیت ها داود ئه که بعد از این که حسین دور می شه، هسته هاشو از خاک بیرون می کشه...ماشینی که سبز می شه، درختی که گل می شه، آدمی که دور می شه

Wednesday 1 December 2010

نقش

به هنگامه می گم: پول ندارم. می گه: خب چرا پس سوار شدی؟ گوشه ی دیوار گیرم انداخته. می گم: می خوام برم با پولم نخود لوبیا بخرم، بچه هام گرسنه اند. می گه: مگه من پول دارم؟ می گم: مگه تو صاحب این اتوبوس نیستی؟ دستاشو تو هوا تکون می ده و می گه: اتوبوس من نیست بابا، اتوبوس زنمه. می پرسم: می شه نصف پولتو بدم؟ اول زیر بار نمی ره. می گه: نه همشو بده، می شه صد تومن. بعد کوتاه می آد. می گه: خیلی خوب نصفه اش رو بده. می پرسم: نصفش می شه چند؟ می گه: پنجاه تومن ( یه لحظه شک می کنه ولی بعد با قاطعیت می گه:) نصف صد می شه پنجاه. یه کم بعد دلش می سوزه. می گه: حالا که سوار شدی بیا تا دم مغازه با اتوبوسم می رسونمت

میلاد رو بین خودم و گیتا ساندویچ کرده ام. با هفت تیرش صورتم رو نشونه گرفته. برای صدمین دفعه ازش می پرسم: مدرسه ی بیرون یعنی خوب نیست؟ معلمت بد اخلاقه؟ حواسش به هفت تیرشه، زیر لبی می گه: خودت می دونی. می پرسم: مدیرتون مهربونه؟ می گه: با مشت و لگد می زنتمون. شلیک کنم؟ می پرسم: معلمتون هم می زنه؟یه کم وول می خوره، می گه: شما دو تا مگه خواهرین؟ چرا همش با هم دیگه این؟ من می گم: من و گیتا دو قلو های به هم چسبیده بودیم، از انگشت اشاره به هم وصل بودیم. تازه جدامون کرده اند. میلاد به هیجان اومده. می گه: از انگشت بچسبین، من دکترم با هفت تیرم جداتون می کنم. تکرار می کنم: معلمتون هم می زنه؟ دست کرده تو جیبش، می گه: ببین رفتم بهارستان پایگاه بسیج بهمون مداد رنگی داد. می پرسم: هفت تیرم اون ها دادند؟ کله اش رو می اندازه عقب، یعنی نه. یکی از بچه های کلاس چهارمی که جدید اومده وایساده کنار دیوار. می گه: خانم این کیه شماست؟ می گم: چه می دونم. رو به میلاد می گم: تو کیه منی؟ میلاد می گه: اگه اذیت کنیم معلممون می ذاره ما رو لای پاش، فلفل می ریزه تو دهنمون. قیافه ام رفته تو هم. می خنده، می گه: تو دهن من تا حالا نریخته. با صدایی که ذره ای امید توش نیست می پرسم: واقعا؟ تکون می خوره که از جاش پاشه. می پرسم: کجا؟ می گه: برم سر کوچه نون بخرم با هم بخوریم؟

رو سکوی کنار حیاط نشسته ایم. میلاد از پله ها می آد پایین و بقیه پول رو می چپونه تو جیبم. می گه: نانواها ته دکون نشسته بودند رو زمین داشتند ناهار می خوردند، هفت تیرم رو جلوشون گرفتم وگفتم الان شلیک می کنم، نون رو ور داشتم و دویدم بیرون. می خندم، می پرسم: پس پول رو کجا خورد کردی؟ یه تیکه نون کنده، ولو شده رو صندلی تکی خاکی جلوی سکو، می گه: تو بهارستان بهمون ساندیس هم دادند. می گم: چه طوری رفتی تا بهارستان؟ می گه: با اتوبوس، فرامرز هم بود. پول هم ندادیم. نگاهش می کنم. یه کم صبر می کنه، بعد می گه: اگه یارانه ها رو بردارند ما باید برگردیم افغانستان. اون بچه کلاس چهارمیه می پرسه: واقعا؟ میلاد می گه: پس چی؟ این نون که الان داری می خوری دویست تومنه، می شه هزار تومن. من می گم: اگه یارانه ها رو بردارند ما هم باید بیاییم افغانستان ( رو به میلاد می گم:) یه گوشه ی زمین تون به ما هم یه جایی بدین

هر برگ زرد درخت انجیر مثل یه خورشید کوچیک برق می زنه و تو باد تکون می خوره. سایه های روی زمین کم رنگ و کم رنگ تر می شن. من می گم: میلاد از باغ تون بگو. می گه: پر درخت میوه است. می پرسم: رو زمینش چیه؟ می گه: زمینش پر از گل و سبزه است. می پرسم: دیگه چی؟ می گه: بابام روز آخری هزار تا درخت گیلاس کاشت

باد می وزد. کله هامونو بالا گرفته ایم، رو به خورشید. شکوفه های صورتی رنگ گیلاس، رقص کنان رو صورت هامون می باره

Saturday 20 November 2010

مردها

فرامرز انگشتشو گذاشته زیر نقاشی اش و می گه: این جا بنویس. می پرسم: نمی شه پشتش بنویسم؟ اخماشو کرده تو هم. تکرار می کنه: این جا بنویس. انگشتش هنوز همون نقطه ی قبلی رو نشون می ده. می گم: خب بگو. فرامرز می گه: "دو تا مرد بودند. یکیشون اون جا نشسته بود. یه مرد کوچولو هم کنارش بود. یکی از مردها دوماد مرد دیگه بود. یکیشون تا من رو دید دنبالم اومد. من دویدم تو کوچه. اون هم پشتم دوید". تکیه می ده به پشتی
صندلی اش، می گه: خب یه ورق دیگه بده. نیگاش می کنم، می گم: این داستانه چی شد پس؟ جواب
نمی ده. می پرسم: اون مرده که دنبالت اومد بهت رسید؟ رفته زیر میز و پیله کرده مداد زردی که افتاده زیر نیمکت رو بیاره بالا. می گم: اون رو ول کن یه دقیقه، آخر قصه ی این مردها چی شد؟ اومده بالا، نفس نفس زنان زیر لب می گه: این درخته باید برگ هاش زرد بشه

نشسته ایم تو حیاط زیر درخت توت. هر کی یه تیکه چوب ورداشته و داره روی خاک ها یه چیزی می کشه. هنگامه می گه: "این خانمه رفته آشپزی کنه( چند تا علف می کنه و می ذازه تو قابلمه ی خانمه). بچه اش رفته فوتبال بازی کنه. خانمه می گه: بیا بریم خونه ی خاله حشمت. پسره گریه می کنه که نه من نمی آم. خانمه می گه: خاک تو سرت. در رو محکم می بنده( با دستش خاک های جایی که در بود رو به هم می ریزه). پسره فقط یه شورت پاشه. سردشه. زیر بارونه( با چوبی که دستشه خط های زیادتری بالای سر پسره می کشه). خانمه می ره ولی بعد بر می گرده که جوراب بلنداشو بپوشه". فرامرز می گه: "یه دختر بود یه پسر. بعد خانم معلمشون از مدرسه انداختشون بیرون. بیرون مدرسه ابرها جلوی خورشید رو گرفتند. ابرهای جلوی خورشید اون رو زخمی کردند. دیگه آزادش نکردند. بچه ها رسیدند خونه. مامانشون تو حیاط بود. دختره گفت: مشقامو نمی نویسم.بعد دوید تو کوچه. خورشید خانم بلند گفت: دختره ابرها جلوم رو گرفتن نمی ذارن برم. دختره گفت: الان نجاتت می دم. مامان و داداش دختره اومدن بیرون، با هم نگاه کردن که چطور دختره خورشید رو نجات داد. بعد با دختره و خورشید بازی کردند. رنگین کمون هم در اومد. یه عالمه رنگ داشت. نزدیکای صبح گفت: خسته شدم بابا برین بخوابین. صبحش خانم معلم موهای دختره رو کم کرد، کچلش کرد. دختره گریه کرد و گفت: من نمی خوام. یکهو خورشید خانم از بالای آسمون گفت: الان یه کاری می کنم... و موهای دختره زیاد شد یه دفعه ( با چوبش ادامه ی موهای دختره رو تا سر نقاشی ابولفضل می کشه)". ابولفضل می گه:" این پسره اذیت کرده، صورتش خونی شده. بعد باباش می خواد بزنتش. افتاده تو زندون( رو نقاشی باباهه چند تا خط راست می کشه، هنگامه آروم رو به من می پرسه: میله های زندونه این؟). داره گریه می کنه. یکی تو زندون اومده زدتش، پاهاش خونی شده. باباهه رو یه دفعه دیگه بردن زندان انداختن. پسره دستش شکسته. انگشتش باد کرده چون باباش زدتش. باباهه رو واسه این بردن زندون". هنگامه سریع یه چیز دیگه کشیده. چیزی که هیچ معلوم نیست چیه، ولی یه آدم کوچولو انگار رو یه چیزی نشسته، پرسپکتیو غریبی داره. می گه: "امیرحسین تاب سوار شده ( پس اون چیز تابه، آهان). خاله نوره داره گل ها رو آب می ده. ستاره می گه: انقدر گل ها رو آب نده، خسته می شی. مرتضی اومده داره تو آب ها بازی می کنه. نور آفتاب افتاده رو صورتش، صورتش سبز شده". محمدرضا وایساده بالا سرمون. می پرسه: حالا چرا سبز؟ هنگامه می گه: خب آخه خورشید اون روز سبز بوده

فرامرز رفته ته حیاط سنگ کوچولو بیاره و بذاره جای ابرهایی که جلوی خورشید رو گرفته بودند. دم در حیاط یه موتور ایستاده. دو تا مرد ازش پیاده شده اند و دارند توی حیاط رو نگاه می کنند. یکی شون داره از پله ها پایین می آد و هی این ور و اون ور رو نگاه می کنه، اون یکی هنوز بیرون تو کوچه ایستاده. خانم نوره به در خونه اش تکیه داده. یه نگاه بینمون رد و بدل می شه. یه نگاهی که توش خیلی چیزهاست. ابولفضل می گه: این آقا ریشوئه کیه اومده تو مدرسمون؟ مرده می آد جلو و یک کاره از من می پرسه: معلمتون کیه؟ مسئول این جا کجاست؟ کله ام رو می گیرم بالا رو بهش ولی هیچی نمی گم. تو آسمون خورشید رنگارنگ می شه و نورش می پاشه از ابرها بیرون. این پایین فرامرز تو بلوزش صد تا سنگ ریخته، میاد کنار نقاشی اش می شینه و می پرسه: کافیه دیگه، نه؟

Monday 15 November 2010

قرمز

یک: حیدر و یک پسره دیگه که اسمشو نمی دونم در حیاط رو هل داده اند و با شتاب اومده اند تو. حیدر دست راستشو زیر دست چپش گرفته، روش یه تیکه زیر پیرهنی انداخته. می گه: آبجی ستاره یه پنبه الکل می دی؟ توی حیاط پسری که با حیدر آمده تو، بازوهای هنگامه رو گرفته و داره دور خودش می چرخونتش. یه اضطراب گندی می پیچه تو دلم. نگاهم روی دست حیدر ثابت مونده. هنگامه بلند می خنده و تلو تلو خوران می آد طرفم. خم می شم و بهش می گم: آدم به هر کسی که از در می آد تو نمی گه منو بچرخون. پسره چپ چپ نیگام می کنه. میلاد اون گوشه وایساده. می آد جلو و یه لگد می زنه به هنگامه. داد می زنه: چرا به پسر نامحرم دست می زنی؟ هنگامه زده زیر گریه. پسره شاکی می شه. می زنه تو گوش میلاد. دادم رفته هوا، می گم: بس کنین، خجالت بکشین. میلاد داره عر می زنه و یک بند فحش می ده. پسره می گه: خانم خب بیخود آبجیشو می زنه. کفرم در اومده. می گم: خب تو هم اینو می زنی. بقیه هم شما رو
می زنند. بچه ها کمابیش بازی شونو تو حیاط ول کرده اند. همه ی نگاه ها به سمت ماست که اون گوشه ایستاده ایم. شاید صدایم بیش از اندازه بالا رفته، نمی دونم. روی زیر پیرهنی حیدر دایره های قرمز رنگ افتاده. چند تا از بچه ها اومده اند دورمون. مرتضی پشتم قایم شده. به قطره های قرمز روی زمین اشاره می کنه و آروم می پرسه: اینا خون واقعییه؟ به حیدر می گم: بردار اینو از روش ببینم چی شده. می گه: نه آبجی بد چاقو خورده. با عصبانیت و رگه هایی از نفرت می گم: ورش دار ببینم. خون مثل یه چشمه از زخم می زنه بیرون. می گم: "تو دفتر الکل داریم ولی این با الکل درست نمی شه باید بری بخیه بزنی. بذاز یه باندی چیزی بدم دورش بپیچی". تو راه دفتر، پسری که اسمشو نمی دونم می گه: "این طورم نیست که شما می گین.خانم ما هم کم نیاوردیم. اگه ما رو زدند ما هم خوب از پسشون بر اومدیم". برمی گردم و با چنان تغیری نگاهش می کنم که ساکت می شه. روز خوبی نیست. خودم نیستم. شاید هم بیش از اندازه خودمم

دو: مدرسه تعطیل شده. مرتضی هراسان اومده تو دفتر. تو چشماش می خونم چه اتفاقی افتاده. می پرسم: چیه؟ باز چی رو گم کردی؟ می گه: خانم ستاره، کیفم نیست. می گم: لابد سر کلاسه. می گه: نه نیست. بغض کرده. می گم: خب پس بریم دنبالش بگردیم. کیفش تو کلاس نیست، تو حیاط نیست، تو زیرزمین نیست. هزار تا کار دارم. به مرتضی می گم: فکر ببین یادت نمی آد کجا گذاشتی؟ کله اش رو تکون می ده. زیر لبی می گه: یادم نمی آد. کم کم دارم کلافه می شم، همون جور که راهمو کشیدم که برگردم تو دفتر غر می زنم: چرا یادت نمی آد؟ مگه تو پیرمردی؟ رو صندلی می شینم، خیره به صفحه مانیتور، کجا بودم، چی می نوشتم... دنبالم اومده تو دفتر. بیخ دیوار وایساده و هیچی نمی گه. یه مدت هیچی نمی گم که شاید بره ولی جم نمی خوره. آخرش می گم: شاید یکی از بچه ها اشتباهی برده خونشون. برو خونه. من اگه کیفت پیدا شد می فرستم یکی بیاره دم خونتون. نیم ساعت بعد از تو پنجره دفتر می بینم که با مامانش از پله ها پایین می آیند. می پرم از دفتر بیرون. به مامانش می گم: کیفش تو مدرسه نیست. مامان مرتضی می گه: بابای این ما رو انداخت از خونه بیرون، گفت تا کیف پیدا نشده راهتون نمی دم. مبهوت می گم: وا یعنی چی؟ خانم بنفشه داره می آد از پله های کلاس پایین. کلی دفتر و کتاب دستشه. می آد جلو و به مامان مرتضی می گه: مرد این طوری رو شب که خوابه یه بالش می ذاری رو صورتش و ( دستاشو به هم می زنه) تموم( غش غش خنده اش به هوا می ره). مامان مرتضی از خنده ی بنفشه یه لبخند کمرنگ گوشه ی لبش افتاده. ولی به نظر نمی رسه متوجه شده باشه که باید چی کار کنه. فقط می گه: بابای این همش مرتضی رو می زنه می گه درس نمی خونی. رو به من می گه: خانم ستاره، مرتضی زود به دنیااومد، من گذاشتمش توی پتو. خدا شاهده نزدیک دو ماه تو پتو بود تا تونست دستشو تکون بده. دستش انقدر بود ( و انگشت شست و اشاره شو به اندازه ی دو سانتیمتر از هم می گیره). می گم: برین خونه. کیفش پیدا شد می آرم دم خونتون. بر می گردم تو دفتر. دو سه دقیقه بعد خانم نوره بدو می آد تو دفتر. کیف مرتضی رو مثل یه غنیمت جنگی بالا گرفته و می گه: پیدا شد، پشت کیسه ی برنج انداخته بودند، حتما بچه های دیگه خواستن اذیتش کنن. حیدر رو پله های خونه ی خانم نوره نشسته. می گم: این کیف رو می بری در خونه ی مرتضی؟ پا می شه خبردار می ایسته. می گه: هر چی آبجی ستاره امر کنه. با بدجنسی می گم: خوش خدمتی هات منو کشته

سه: محمد اومده تو دفتر و می گه: من چند تا پیشنهاد دارم که این جا واسه بچه ها انجام بدیم. می پرسم: دعوای دیروزت با حیدر سر چی بود؟ می گه: مگه نمی گن لامپ اضافی خاموش؟ چرا پس لامپ توالت رو کسی خاموش نمی کنه؟ می پرسم: به خاطر این بود که تو رو گفته ام صبح ها بیای به بچه ها فوتبال یاد بدی؟ می گه: یه نقاشی بکشیم که شکل چراغ روشن باشه، روش خط بزنیم و وصلش کنیم به در توالت که همه یادشون بمونه چراغ رو خاموش کنند. می پرسم: شیشه ی آشپزخونه رو تو شکستی یا حیدر؟ می گه: یک فکر دیگه هم دارم. نزدیک عید به هر بچه ای یه ماهی قرمز بدیم که ببره خونه. بعد از تعطیلات بیاره مدرسه. حوض خالی رو پر کنیم بندازیم همه ی ماهی ها رو توش

Tuesday 9 November 2010

گیتا

صادق زبون باز کرده. ازش می پرسم: اسم من چیه؟ روی یه موکت آبی رنگ دراز کشیده که روی سکوی توی حیاط گذاشته اند تا خشک شه. سودابه سرش رو پای گیتاست. یه باریکه ی آفتاب افتاده رو جفتشون. هیچ کس به جز ما توی حیاط نیست. همه رفته اند خونه هاشون. صادق جواب می ده: خاله اتاله. هنگامه داره یه قایق درست می کنه. می پرسم: سر کلاس خانم بنفشه یاد گرفتین؟ نیگام می کنه و می گه:" تو یاد دادی". چه عجیب. هیچ یادم نمی آد

زکیه چهار تا دندون جلوییش افتاده. مرتضی دستهاشو روی میز می زنه و آواز می خونه، اون بهت زدگی همیشگی از تو چشماش برداشته شده. فردین دفترشو می آره جلوم می گیره، می گه: ببین چند تا بیست گرفته ام. اسحاق ساکته. با خودم می گم: لاغر شده یا قد کشیده؟ هنگامه دستمو می کشه و می گه: بیا دوستای جدیدمو ببین. سلیمان می آد جلو و یه ورق دفتر رو پرت می کنه روی کمدی که کنارش وایسادم. می گم: وا سلیمان این جا مگه سطل آشغاله؟ کاغذ رو بر می دارم. از بالا تا پایین کاغذ پر کرده: "ستاده". می خندم، می گم: این واسه منه؟ خب چرا دستم نمی دی؟ نوید انگار یه بچه ی دیگه اس. یه دقیقه رو صندلی اش بند نمی شه. فرزانه
می گه: نوید دیگه اون نوید قدیم نیست. کلی بچه ی کلاس اولی جدید سر کلاس نشسته اند. دو تاشون، دو تا پسر ده دوازده ساله، یکهو می افتن به جون هم. پایین چشم یکیشون که اسمش تمیمه خراش بر داشته و قرمز شده ( بعدا با عصبانیت داد می زنه: اسم من رو از کجا می دونی؟ می خندم و می گم: چی فکر کردی؟ من اسم همه رو می دونم). گیتا زودتر می رسه سر وقتشون. تمیم رو می بره تو حیاط. به اون یکی می گم: چرا دعواتون شد؟ بشقاب ماکارونی رو گرفته دستش و قاشق قاشق فرو می کنه تو دهنش. خواهر بزرگش کیفش رو می ده دستش. بهش می گه: بدو در رو، الان می آد دوباره. بشقاب رو ازش می گیرم و می ذارم روی میز. می گم: آروم بخور، تمیم به این زودی ها نمی آد. دوست من باهاشه. دوست من باهاشه... از گوشه ی چشمم، از پنجره ی کلاس می بینمشون که روی پلکان رو به روی دفتر نشسته اند

چند دقیقه ی بعد وقتی برادر تمیم رو می بینم، یادم می افته تمیم کیه: یه روز باد و بارونی بهاری، یه پنجشنبه، چادر خانم نوره رو زیر درخت توت پهن کرده بودیم و نشسته بودیم دورش که باد واسمون توت بچینه. تمیم و خواهر برادراش اون روز اومدند تو، یکی از معلم ها آورده بودشون. موش آب کشیده شده بودند. کوچیک تره می لرزید. تو دست قرمزش یه ساک پر دستمال جیبی و اسکاچ بود

هیچ کس به جز ما توی حیاط نیست. همه رفته اند خونه هاشون. هنگامه پیله کرده که تنها انجیر درخت رو بچینه. می گه: می تونم برم بالا بچینمش. می خوای ببینی؟ تا نصفه رفته گیر می کنه. انجیر رو گم کرده. می پرسه: کجاست؟ نمی بینمش. می گم: اون شاخه... اون رو باید تکون بدی. اون بالا از خنده ریسه رفته، می گه: من رو بیارین پایین. سودابه می گه: من رو بغل کنین دستم می رسه. من می گم: صادق رو پرت کنیم بالا، انجیر رو بچینه، با خودش بیاره پایین. صادق می خنده و دست می زنه. گیتا سودابه رو بلند می کنه. من مدام می گم: خیلی بالاست، دستتون نمی رسه. سودابه دو دستی شاخه رو چسبیده و تکون می ده. می گم: سودابه بابا چه قدر زورت زیاده. ذوق می کنه. هنگامه می گه: من، من رو بلند کن. گیتا بلندش می کنه. هنگامه با چنگ و دندون، دیگه می خواد هر طوری شده انجیر رو بچینه. آخرش موفق می شه. همه دست می زنیم. از خنده رو زمین ولو شده ایم. سودابه بگی نگی اخماش تو همه. گوشه ی انگشتش خراش برداشته. گیتا رو به هنگامه می گه: همه ی زحمت ها رو سودابه کشید، تو رفتی انجیرو چیدی. هنگامه عین خیالش نیست، یه لبخند گنده رو لباشه. انجیر رو نصف می کنه، می ده به صادق، می ده به سودابه و خودش آخرین قسمت رو می خوره

قایق هنگامه تموم شده. می گه: از رو موکت پاشین. این دریاست. می خوایم قایق رو بندازیم این تو. گیتا می گه: این جا خونه ی ماست الان تازه می خوایم پاشیم صبحونه بخوریم. سودابه می شینه و استکان خیالی رو از دست گیتا می گیره و هورت می کشه. محمد تازه از سر کار رسیده. اون موقع هنوز نمی دونم که سر کار دعواش شده و زده بیرون. می گه: بیاین بریم قایق ها رو روی آبی که تو آب سرد کن جمع شده به حرکت در بیاریم

سودابه به کولمه. هنگامه و محمد قایق رو انداختن روی آب و سعی می کنند با فوت به حرکتش در بیارند. هنوز یادم نیومده که کی به هنگامه یاد دادم قایق درست کنه. از ذهنم می گذره: می شد هر روزی باشه... یه صبحی که شبش بد خوابیده بوده، یه ظهری که تغذیه ی کلاس اولی ها کم اومده بوده، یه روزی که اضافه تر مونده بوده و با اخم گفته بوده نمی خواد برم خونه، یه روزی که انقدر شیطنت کرده بوده که انداخته بودنش از کلاس بیرون، یه روزی که من و اون بودیم فقط، یا روزی که من و اون و کلی بچه ی دیگه باهامون بودند، تو حیاط، سر کلاس، زیر درخت، روی پله ها

Sunday 5 September 2010

خاک

میلاد و ابولی دارند کتک کاری می کنند. با سودابه نشسته ام رو پله های حیاط پشتی. بهش
می گم: اینا چرا این ریختی می کنن؟ نیگام می کنه. می پرسه: می خوای برم انجیر بچینم؟ صادق دور خودش می چرخه، بعد تالاپی می خوره زمین. می گم: بیا این ور تو سایه صادق. بیا این جا بچرخ. محمدعلی کنارم رو پله بالایی نشسته. می پرسه: خانم ستاره کارنامه ها دست شماست؟ بلند می گم: همگی جمع شین دیگه، می خوام کارنامه ها رو بدم. میلاد و ابولی یقه ی هم رو ول می کنند. میلاد می پرسه: خانم ما چند شدیم؟ می گم: خب بیا خودت ببین. بعضی هاشون خوشحال می شن، بعضی هاشون ساکت اند، هیچی نمی گن، با اخم برگه شون رو نگاه می کنند. می گم: حالا اگه راست می گین نمره هاتونو از پشت ورقه بخونین. همه برگ شون رو بر می گردونند. محمدرضا می گه: این پشت که هیچی ننوشته. می پرسم: هیچی نوشته نشده؟ هیچی هیچی؟ محمدعلی ورقه اش رو رو به نور گرفته. می خنده. می گه: خانم ما شصت شدیم. میلاد می گه: نه دیوونه. صفر شیش شدی. خانم بنفشه از بالای پله می پرسه: کارنامه هاشون رو بهشون دادین؟ اینا دارن چی کار می کنند؟
از اون جایی که من نشسته ام چشمهای بچه ها از پشت کارنامه های رو به نور گرفته شده، معلوم نیست. دهان همشون اما، یه لبخند گنده است

میلاد و ابولی دارند کتک کاری می کنند. محمدرضا می پرسه: خاله ستاره چرا نیومدین چند هفته؟ می گم: سفر بودم. نوید رو پله ی پایینی نشسته. می گه: آرژانتین بودین؟ می گم: آره. محمدعلی می پرسه: خانم فوتبال هم بازی کردین؟ نوید می گه: خانم کاشکی یکشونو می آوردین امسال به ما فوتبال یاد بده. محمدرضا می پرسه: چه قدر راهه تا اون جا؟ محمدعلی
می گه: با هواپیما رفتین؟ میلاد و ابولی همدیگر رو ول کرده اند. میلاد دستم رو گرفته، می پرسه: هواپیماتون چه رنگی بود؟ سفید بود؟ بزرگ بود؟ بالش چه رنگی بود؟ دمبش چه قدری بود؟ چشماش برق می زنه

میلاد کله ی ابولی رو کوبونده به دیوار. حالا دو تاشون رو زمین غلت می زنند و به سر و
کله ی هم مشت می زنند. کلی خاک هوا کرده اند. با محمدعلی داریم گل یا پوچ بازی می کنیم. رو به اون دو تا می گم: خیال نکنین من میام جداتون کنم ها. سودابه کفش هاشو در آورده و رفته بالای درخت. از اون بالا شعر من در آوردیشو بلند می خونه: انجیر کوچولو هواپیما شو بپر تو دهنم... . صادق ذوق می کنه. می دوئه می ره به سمت درختی که سودابه بالاشه. محمدرضا می گه: نوید و محمدعلی بیاین یه دست فوتبال. میلاد و ابولی خسته شده اند. نفس نفس می زنند. میان رو پله ها کنارم ولو می شوند. خاکی خاکی اند. ابولی می گه: خانم کدوم دستمه؟ و مشت هاشو میاره جلو. می گم: "خب دو تاش دستته. این یه دستته. اون هم اون یکی دستته". گیج و ویج دور و ورش رو نگاه می کنه. می پرسه: چی باید بگم؟ می گم: باید بری یه تیکه برگ خشک بیاری و یواشکی تو یه دستت قایم کنی، جوری که من نبینم، بعد من و میلاد حدس بزنیم، اگه درست گفتیم نوبت ماست

میلاد و ابولی دارند گل یا پوچ بازی می کنند. معلم های مهد کودک دارند آماده می شوند که برن خونه. از بالای پله ها داد می زنند: اااا خانم ستاره بچه ات داره تو حیاط می شاشه. اول نمی فهمم چی می گن. می گم: هان؟ یکی شون همون جور که از خنده خم و راست می شه می گه: صادق شلوارشو در آورده داره لب باغچه جیش می کنه. هممون می ریم اون سمت حیاط. سودابه هنوز بالای درخته. به میلاد می گم: شلوار صادق رو پاش کن. به سودابه می گم: بیا پایین دمپایی هاتو بپوش. سودابه سر حاله. جیب هاش پر انجیره. به همه ی بچه ها می گه: بیاین واستون انجیر چیدم. همه دورش حلقه می زنند. یک دونه انجیر واسه خودش مونده نصف می کنه و نصفه اش رو به من می ده. می گم: نه خودت بخور. ابولی میاد جلو. می گه: خانم بهش بگین بده نصف اینو به من ببرم واسه آبجی ام. می گم: به خودش بگو. خودش باید تصمیم بگیره، انجیر ها رو این چیده. ابولی کله اش رو کج می کنه. خم می شم و می پرسم: سودابه نصف انجیرتو می دی ابولی ببره برای نگین؟ سودابه دو دله. نمی خواد به روش بیاره که شنیده یا فهمیده که باید چی کار کنه. به هر حال فقط پنج سالشه و خودش هم این رو می دونه.دل تو دلم نیست که زودتر از اونی که سودابه تصمیمی بگیره، ابولی نصفه انجیر رو قاپ بزنه. سودابه کلی فکر می کنه، آخرش
می گه: بیا و نصف انجیر رو می چپونه تو جیب شلوار ابولی. ابولی خوشحاله ولی زیر لب غر
می زنه: این تو نذار دیگه، می بینی که چه قدر خاکیه

Sunday 22 August 2010

علی

معلوم نیست از کجا پیداش شده. تا حالا ندیدمش، هر چند قیافه اش آشناست. از ذهنم می گذره که شبیه کوچیکی های حافظ ئه. یه جورایی شبیه بچه گربه هم هست. همون جوری ام مثل بچه گربه آروم اومده تو زیر زمین. به کارت روی میز اشاره می کنه، می گه: این الفه. می خندم و می گم: این؟ نه بابا، فکر نکنم. رامین برای چندمین دفعه می گه: "خانم این رو بندازین بیرون، این بلد نیست، اصلا مدرسه نمی ره". قرار شده رامین و رامیز کارت های الفبا رو به ترتیب بچینند روی میز. مدرسه ی دولتی می روند. کلاس دوم اند ولی حروف رو از هم تشخیص نمی دهند. رامیز با خشونت بهش می گه: "اون کارت رو بده به من بابا بوگندو". می بینم که کارت رو پرت می کنه طرف رامیز. می شنوم که زیر لبی می گه: بیا این هم الفت. رامین می گه: نه. این میم ئه. رامیز می گه: این کاف ئه. پسر کوچولو تکرار می کنه: الفه

نشسته ایم تو حیاط، زیر درخت توت، رو سکوی کنار باغچه. یک دستشو کرده زیر خاک و با اون یکی دستش روش برگ می ریزه. ازش می پرسم: علی خونتون کجاست؟ می گه: خونمون... و مکث می کنه و به وضوح می بینم که نمی خواد بگه کجا زندگی می کنه. رامیز و رامین رفته اند خونه. هیچ کس تو مدرسه نیست. می پرسم: نهار خوردی؟ می گه: نه. می پرسم: مدرسه می ری؟ می گه: هان؟ می پرسم: چند سالته؟ می گه: "چند سالمه؟ نمی دونم". می گم: مگه می شه ندونی؟ مثلا بیست سالته، سی سالته؟ کله اش رو می گیره بالا و می پرسه: سی چقدره؟ خانم نوره می آد و کنارمون می شینه. واسه خودشو و من چایی آورده، یه دونه قند می ده به علی، می گه: " من می دونم اینا کجا زندگی می کنند. نیگا کن منو... کوچه ی شیروانی هستید دیگه، نه؟ کنار امامزاده، اون خونه حیاطیه، آره؟" سرش پایینه. به ما نگاه نمی کنه، حواسش به ما نیست. خانم نوره صداش رو می آره پایین و می گه: اون خونه ی خیلی بدیه. رو بهش با صدای بلندتری می گه: با مامانت هستین دیگه؟ تو و داداشت و مامانت؟ رو به من می گه: این داداش مهدی سیاهه دیگه

مهدی سیاهو می شناسم. نزدیک شش ماه پیش، سر کار با صاحب کارش دعواش می شه. می گیرنش. چاقو ضامن دار تو جیبش داشته. زنگ می زنند پلیس بیاد. تو یه فاصله ی بین محل کارش تا پاسگاه یا از کلانتری تا دارالتادیب، یه سربازی که تو ماشین بوده اجازه می ده مهدی با یه گوشی که معلوم نیست از کجا آورده بوده، زنگ بزنه مدرسه. من گوشی رو برداشتم. صداشو می شنیدم که از اون ور زار می زد، می گفت: "اینا می گن من رو اعدام می کنند". حسابی ترسونده بودنش. خیلی واضح نبود که چی می گه. اینی که " اینا می گن من رو اعدام می کنند"چیزی بود که بعدا وقتی صدها بار صدای مهدی و اتفاقات اون روز رو تو ذهنم مرور کردم، متوجه شدم. پا شدم رفتم خونشون. ته کوچه ی منتهی به امامزاده. یه حیاط بزرگ و چندین اتاق دورش. از کنار هر اتاق که می گذشتم توش یه مرد، چند تا مرد، با ریش، بدون ریش، چاق یا لاغر، با سرنگ یا با منقل، خواب یا خموده یا نئشه یه گوشه افتاده بودند. نمی دونستم دنبال چی یا دقیقا چه کسی هستم. منتظر یه نشونه بودم. ته اتاق آخری یه زن –تنها زن اون خونه-چادرش رو روی سرش کشیده بود و به خواب فرو رفته بود

می گم: من خونه ی شما اومده ام. یادته؟ علی کله اش رو بالا می گیره و یه لحظه نگاهمون می کنه. بعد می گه: این دستم مرده، دارم خاکش می کنم. و به دستی که زیر برگ ها مدفون شده اشاره می کنه

اومده مدرسه ی ما. قرار شده بره سر کلاس اول بشینه. از بچه های دیگه خیلی عقب تره ولی به خانم بنفشه می گم: من فقط می خوام تو خونه شون نمونه. خانم بنفشه می خنده، می گه: "بچه ها صبحی می گن چرا خاله ستاره این قدر این بچه کثیفه رو دوست داره؟" احساس می کنم سوال خودشم هست. می مونم چی بگم. آخرش می گم: من که کوچیک بودم یه دوست داشتم که شبیه این بود. خانم بنفشه خیره چند ثانیه نگاهم می کنه. بالاخره می گه: شما چه چیزهایی می گین. و راهشو می کشه و می ره

تو راه برگشت به خونه با خودم فکر می کنم یک سال زحمت بکش به همه نشون بده که باهاشون فرقی نداری. بعد یکهو یه روز یه پسر چرک رو که یه مادر معتاد و یه برادر زندانی داره و تو یه "خونه ی بد" زندگی می کنه، به دوست دوران کودکیت تشبیه کن

Monday 16 August 2010

جادوی تصویر

هنگامه پنج دقیقه است ایستاده جلوی پوستری که چسبونده ام به دیوار دفتر و دست هاشو به کمرش زده. معصومه چشماشو ریز می کنه و می گه: این زشته. الهه می گه: این بچه هه لخته. هنگامه بالاخره به حرف می آد، می گه: "این چرا این قدر کثیفه؟ چه قدر لباسای این بچه بزرگه کثیفه، چه قدر زیر ناخن هاش چرکه". معصومه می گه: "این رو از این جا ورش دارید، این این جا رو زشت کرده". همشون کله هاشون رو نزدیک پوستر برده اند. انگار که نقشه ی جغرافیاست، با وسواس وارسی اش می کنند. می پرسم: هنگامه این بچه ها چرا کثیفند؟ هنگامه بر نمی گرده نگاهم کنه، همون جور که روش به پوستره می گه: "این بچه بزرگه مامانش گفته رخت هاتو بشور، من برم چایی بذارم، بچه هه گفته من نمی رم دستام سردشون می شه. مامانش گفته اگه نری نمی ذارم برنج بخوری. بچه هه گریه می کنه که نه من نمی خوام". می پرسم: الهه بچه کوچیک تره چرا لخته؟ می گه: "لابد لباس نداشتند تن این بچه هه کنند، یعنی حتی یه تیکه لباسم نداشتند؟" می پرسم: معصومه چرا این رو از این جا برش دارم؟ چی اش این جا رو زشت کرده؟ معصومه جواب نمی ده. همون جور که خیره به پوستر نگاه می کنه، آروم رو صندلی ای که پشتشه میشینه

چند روز به عید مونده. آصف و دو تا فاطمه ها تو دفتر هستند. قراره یه تئاتر برای بچه های کلاس اول اجرا کنند. نمایشنامه اش رو خودشون نوشتند و حالا اضافه تر از بقیه ی بچه ها تو مدرسه مونده اند که دکور نمایششون رو بسازند. فاطمه نشسته روی صندلی و دستش یه قلم موئه. می گه: "من از پوستر های دفتر خوشم نمی آد. این ها چیه رو این پوستر ها نوشته؟ یعنی چی آخه؟" آصف داره با مقوا یه عینک درست می کنه، سرش رو می گیره بالا که ببینه فاطمه داره به کدوم پوستر ها اشاره می کنه. وقتی می فهمه، شروع به خوندن نوشته ی روی پوستر می کنه: داشتن شناسنامه... فاطمه می پره وسط حرفش می گه: "می تونم بخونم. ولی می گم خب که چی؟ این که خیلی واضحه". می پرسم: "حق همه ی کودکان است یعنی چی فاطمه؟" می گه: "یعنی همه ی بچه ها باید شناسنامه داشته باشند، حق شونه". آصف جوش میاره: "پس چی اش واضحه؟ مگه تو شناسنامه داری؟" می پرسم: "واسه چه کسی واضحه؟ برای چه کسی روشنه که بچه ها باید شناسنامه داشته باشند؟" فاطمه می گه: "واسه من". اون یکی فاطمه می گه: "بابای من می خواست واسه ماها شناسنامه بخره. نشد دیگه، جور نشد. پولش زیاد بود. چند میلیون می شد". آصف می پرسه: "این پسره که تو این پوسترس خودش شناسنامه نداره؟ ( عینک مقوایی رو ول می کنه و میاد جلوتر که پوستر رو از نزدیک نگاه کنه) یا که خواسته بگه من شناسنامه دارم بقیه ی بچه ها هم باید داشته باشند؟" من می گم: "نمی دونم". فاطمه می گه: "داره حتما، همین شناسنامه که جلوش گرفته مال خودشه لابد". اون یکی فاطمه می گه: "شاید هم بهش گفتند اگه بیای واسه روی این پوستر عکس بندازی، آخرش می دیم این شناسنامه واسه خودت بشه". می پرسم: "کیا بهش گفتن؟" می گه: "لابد عکاسه". اون یکی
فاطمه می گه: "شاید پلیس". آصف می گه: شایدم یونیسف

یک روز خنک بهاریه. هنوز هیچ معلمی نیومده، هنوز ساعت هشت نشده. تقریبا همه ی بچه ها تو دفترند. تقریبا همشون ورق می خواهند که نقاشی بکشند. تقریبا ورق های باطله مون داره تموم می شه. می گم: "هیچ کس نمی خواد تو حیاط بازی کنه؟" همه می گن نه. مهدی می گه: "حال نمی ده، می خواهیم نقاشی کنیم". مرتضی به زور خودشو رو پام جا داده. فرامرز می خواد که من داستان نقاشی اش رو براش بنویسم. میلاد یه کشتی کشیده و می گه: این کشتی رنگین کمونه، هر تیکه اش یه رنگه. محمد- بچه ای که تقریبا هیچ وقت هیچ حرفی نمی زنه- یکهو می گه: این رو نوشته مدرسه. و به پوستر پشت سرم اشاره می کنه. با شگفت زدگی می گم: حسابی با سواد شدی محمد. میلاد تندی می گه: "قصه اش رو ما بلدیم. این بچه هه می خواد بره مدرسه ولی نمی تونه باید بره کار کنه". می پرسم: بالای پوستر چی نوشته محمد؟ سعی می کنه بخونه. میلاد هم کمکش می کنه: کو...دک آ...آ...زار... حلیمه تازه از حیاط اومده. توپ فوتبال زیر بغلشه. صورتش گل انداخته. می خونه: کودک آزاری، آره؟ شیوا می گه: تو نقاشی این پوستره چرا مردم این جوری لباس پوشیدن؟ چرا این ریختی اند؟ می پرسم: چرا این جوری لباس پوشیدند؟ کجایی اند؟ همشونشونه هاشونو بالا می اندازند، یعنی که نمی دونیم. حلیمه می گه: شاید پاکستانی اند. می پرسم: "کودک آزاری یعنی چی؟ آزار یعنی چی؟" شیوا می گه: "یعنی گریه؛ گریه ی بچه ها رو در نیارین". فرامرز می گه: "یه فحشه. مثل زرزر. یعنی به بچه ها فحش ندین". میلاد می گه: یعنی آزاد. یعنی کودکان رو آزاد بذارید که بتونن برن مدرسه

معصومه آروم رو صندلی ای که پشتش بوده نشسته. می پرسم: چه چیز این پوستر این جا رو زشت کرده معصومه؟ معصومه بر می گرده و نگاهم می کنه. باز هیچی نمی گه. فقط مژه می زنه. الهه می گه: این ها فقیرن. می گم: فقر این ها این جا رو زشت کرده معصومه؟ هنگامه می گه: اون بچه لخته رو بدن به من، من بشورمش. می گم: اگه بچه کوچولوئه رو بشوریم مشکل حل می شه معصومه؟ می تونیم دیگه بذاریم این پوستر رو دیوار بمونه؟ معصومه جواب نمی ده. فقط نگاهم می کنه. حتی دیگه مژه هم نمی زنه. می گم: چی کار کنیم این پوستر دیگه زشت نباشه؟ هنگامه می گه: بریم این بچه ها رو پیداشون کنیم، براشون کباب بخریم. الهه می گه: بریم دنبال مامان شون بگردیم. می گم: آره معصومه؟ معصومه آخر سر می گه: نه. باید از رو دیوار برش داریم، جاش نقاشی گل و درخت بزنیم. می گم: "اون وقت از یادمون نروند؟ یادمون نره که این بچه ها کثیف و چرک بودند، که لباس نداشتند؟" معصومه می گه: نه، از یادمون نمی رن. بعد تندی می پرسه: سوزن هاشو بکنم؟ می گم: "خیلی خب پس همه رای می دین که این از رو دیوار برداشته بشه؟" سه تاشون می گن: "آره". داریم پوستر رو می پیچیم لای روزنامه. که الهه یک دفعه می گه: "بقیه چی؟" هنگامه می پرسه: "کیا؟ اون هایی که رای ندادند؟" الهه می گه:نه. همه ی اون هایی که این بچه ها رو روی دیوار ندیدند

پوستر بر می گرده سر جاش رو دیوار. هزار تا آدم می یان و می رن، از معلم و داوطلب و اهالی محله تا مامور شهرداری، پلیس امنیت و بازرس. هر کدومشون دقیقه ها و ساعت ها تو دفتر می مونند. همیشه نگاهشون رو دنبال می کنم. و نگاهشون هیچ وقت روی هیچ پوستری ثابت نمی مونه. انگار فرقی در نگاهشون با زمانی که دیوارها خالی از پوستر بود نمی بینم. گاهی اوقات فکر می کنم پوستر ها با آب پیاز طراحی شده اند؛ نامرئی هستند و تا ابد نامرئی باقی می مونند، اگه زیرشون شمعی روشن نشه، اگه بهشون حرارتی داده نشه

Thursday 12 August 2010

فیلم

قراره یه گروه فیلم برداری بیاد مدرسه. روز قبلش زنگ زده اند که برای یک فیلم، دنبال یه پسربچه ی افغان می گردند و می خواهند از بچه های ما تست بگیرند. پای تلفن می گم: باشه می تونین بیاین، ولی یه نسخه از خلاصه ی فیلم رو هم همراهتون بیارید. آقایی که داره با من صحبت می کنه متوجه نمی شه منظورم چیه، که چرا دارم همچین چیزی را درخواست می کنم. آخرش
می گم: "از لحاظ اخلاقی من باید بدونم که دارم اجازه می دم بچه های مدرسه ام برای چه جور فیلمی، با چه مضمونی تست بازیگری بدهند". بدون این که گوش بده ببینه چی می گم، تکرار
می کنه: "نه عیبی نداره. ما چند تا سازمان دیگه هم رفته ایم. مشکلی پیش نیومده". پا سفت می کنم: "حالا شما یه نسخه از خلاصه ی فیلم نامه رو همراهتون بیارین ". گوشی رو که قطع
می کنم، آصف می پرسه: یعنی چی این هایی که می گی؟ نظیر می گه: خانم ایرانی ها چرا همین جور چیز اختراع می کنند؟ هنوز ذهنم مشغول حرف های اون آقاهه اس. نمی تونم حواسم رو جمع کنم. همین جوری می پرسم: چی مگه اختراع کرده اند؟ رو به همشون می گم: از صبح تا شب فقط تلویزیون تماشا می کنین، نه؟ فاطمه می گه: خانم، چیز اختراع کرده اند دیگه... می گم: چی؟ موشک؟
می گه:" نه خانم، تلفن رو اختراع کرده اند، مگه نه؟". دیگه کفرم در می آد. می گم: "آخه تلفن رو ایرانی ها اختراع کرده اند؟ چرا این قدر آخه بی سوادین؟" هیچ حوصله شون رو ندارم. همشون رو هل می دم به سمت در دفتر، می گم: "برین حالا یه مدت ریختتون رو نمی خوام ببینم، هر وقت با سواد شدین برگردین". دو دقیقه بعد صداشون رو از پشت در بسته می شنوم که پچ پچ می کنند. صدای ورق زدن کتاب می آد. آخرش فاطمه می گه: خانم... خانم ستاره... می گم: چیه؟ بله؟ لای در رو با احتیاط باز می کنه. می گه: خانم، الکساندر گراهام بل تلفن رو اختراع کرده. الان دیگه مرده نه؟

این ها همه دیروز اتفاق افتاده. امروز پروانه می گه: خانم من سر کلاس موسیقی نمی رم. می شه باهام ریاضی کار کنین؟ می گم: باشه. بریم بالا تو کلاس خالی بشینیم. "کلاس خالی"، کلاس چسبیده به کلاس اول است. دیوار مابین این دو کلاس از شیشه است. وقتی تو "کلاس خالی" نشسته ای، تقریبا مثل این است که تو کلاس اول نشسته ای، منتها بچه ها رو به وضوح نمی بینی، انگار داری یه رویای شلوغ و پر هیاهو رو تماشا می کنی، یا این که انگار در یک موقعیت غیر رویا شماره ی چشمت بیش از اندازه بالاست؛ سایه های رنگی بچه ها رو می بینی که جا به جا می شوند. بعد از نیم ساعت خانم بنفشه می آد تو. می گه: خانم ستاره من به بچه ها یه کم زود زنگ تفریح دادم، یک دقیقه برم خونه. کلاس اولی ها می تونن برن تو حیاط دیگه، نه؟
می گم: "باشه ولی من دارم ریاضی کار می کنم، نمی تونم برم سرشون تو حیاط". منظورم رو
می فهمه، می گه: "نه چیزی نمی شه. من می آم یه یک ربع دیگه". هر از گاهی که پروانه داره سوال حل می کنه، از پنجره ی مشرف به حیاط بچه ها رو نگاه می کنم. دارند فوتبال بازی
می کنند. می دونم باید تو حیاط باشم. می دونم چی ممکنه پیش بیاد ولی حرف خانم بنفشه تو گوشم زنگ می زنه: "چیزی نمی شه". از همون بالا می بینم که شوت محمد علی رو فرامرز نمی تونه بگیره، توپ قل می خوره و تالاپی می افته تو گودال آب کنار زیرزمین و آبش می پاشه به پنجره ی آشپز خونه. پروانه همون جور که نشسته رو صندلی و داره یه سوال حل می کنه، می گه: "خانم من خودم دلم می خواد برم سر کلاس موسیقی، بابام نمی ذاره". یکی از زن های توی آشپز خانه می آد بیرون. چند تا دیگه پشت سر اولی از دهانه ی زیر زمین می جهند بیرون و به سمت بچه ها خیز بر می دارند. از این جا به بعدش می دونم که باید به سرعت برق و باد خودم رو پایین برسونم. پروانه ادامه می ده: "اگه برم سر کلاس موسیقی، بابام می فهمه، شاید دیگه نذاره من بیام مدرسه، ولی من کلاس موسیقی رو خیلی دوست دارم". هر چی نیرو دارم در خودم جمع می کنم، می گم: " پروانه ببخشید، یه دقیقه وایسا". و به دو پله ها رو پایین می آم. حیاط به دو قسمت تقسیم شده: بچه ها یه طرف، و زن های آشپز خونه طرف دیگه. هیچ کس هیچی نمی گه، فقط خشمگین همدیگر رو نگاه می کنند. از ذهنم می گذره: حتما هر چی می خواستن بگن تا حالا بار هم کرده اند، منتها نمی دونم تا کجا پیش رفتند. می گم: "چیه؟ چی شده؟" یکی از زن ها می گه: "اینا توپشون خورد اون آب کثافت ریخت رو شیرینی هایی که پخته بودیم". انگار با این حرف
دکمه ای رو فشار می ده. زن های دیگه و بچه ها شروع می کنند به حرف زدن، همزمان، همگی با هم، رو به من، رو به همدیگه. به بچه ها می گم: ساکت! ساکت باشین. به زن ها می گم: "از دست این ها عصبانی نباشین. این ها تقصیری ندارند. شما حق ندارین با بچه ها این جوری حرف بزنین، هر چی بشه باید بیاین به من بگین". لحنم شل و ولیه. دارم به حرف های پروانه فکر می کنم. شاید هم در اصل همین لحنم باعث می شه زن ها بی خیال دعوا بشن و برگردند داخل آشپزخونه. می گم: بچه ها تو عرض حیاط توپ بزنین. همشون همون جور نگاهم می کنند و جم نمی خورند. می گم: این جوری وایسین دیگه. این عرض حیاطه. اون طول حیاطه. فرامرز اون جا وایسه، اون یکی دروازه بان کیه؟ اون هم اون ور وایسه

برمی گردم که برم بالا. دم در یه آقایی ایستاده. نمی آد تو، سرش پایینه، داره با گوشیش صحبت می کنه و با نک پاش سنگریزه ها رو قل می ده. آخر سر می آد تو. می گه: "این کوچه ها چه قدر پیچ واپیچه. من با شما تلفنی حرف زده بودم؟" می گم: آوردین؟ می پرسه: چی رو؟ خیره نگاهش می کنم. یکهو یادش می افته: "نه، نیاوردم. راستش یادم رفت ولی قصه اش رو می تونم براتون تعریف کنم، هر چند خیلی مشخص نیست که همین قصه رو استفاده می کنیم یا نه". سلیمان داره رد می شه که بره بالا. می گم: "سلیمان می شه به پروانه بگی بیاد پایین؟" کلاس موسیقی تموم شده، زنگ تفریح رسما از الان تازه شروع می شه. بچه ها به حیاط هجوم می برند. آقاهه
می گه: همکار افغانی من الان می رسه، کجا می تونم منتظر بمونم؟ همون جور که به سمت حیاط می دوم، می گم: "هر جا که بخواین. یه جا رو پیدا کنین و بشینین". یه سری دیگه از زن هایی که تو آشپزخونه کار می کنند اومدند تو حیاط و دارند کنار دیوار یه سفره پهن می کنند. کنارشون پر کیسه و چند سطل باقالیه. با وحشت می پرسم: چی کار دارین می کنین؟ یکی شون می گه: "خاله ستاره اذیت نکن! امروز می خوایم تو حیاط بشینیم". می گم: "یعنی چه؟ الان زنگ تفریح بچه هاست". یکی دیگشون می گه: "تو زیرزمین دلمون پکید". اون یکی، همون جور که دستشو به دیوار می گیره که آروم بشینه، می گه: "می خوایم امروز تو حیاط باقالی پاک کنیم". توپ بچه ها می خوره به یکی از کیسه های باقالی و چند تا باقالی می پره بیرون. می گم: "الان شر به پا می شه ها. بیایین برگردین تو زیر زمین تو رو خدا، من شما رو می شناسم". یکی دیگه از زن ها همون جور که چهارزانو رو زمین نشسته دستم رو می گیره، می گه: خاله ستاره، تو خودت حاضری بری تو زیرزمین باقالی پاک کنی؟ نمی تونم بفهمم این دقیقا چه جور سوالیه. که من باید دقیقا چه جوابی بدم. با خودم فکر می کنم لابد باقالی چیزیه که نباید در زیرزمین پاکش کرد، نگاهشون می کنم و می گم: نمی دونم

خانم بنفشه برگشته. کنار زن ها روی صندلی تکی نشسته و داره دیکته ی بچه ها رو تصحیح می کنه. چشمم دنبال پروانه است . آقاهه رو پله های حیاط نشسته و داره با مرتضی حرف می زنه. می روم به سمت پله ها. آقاهه می گه: " این مرتضی خیلی خوبه واسه نقش. ببینم تاجیکه؟ ما دنبال به پسر تاجیک می گردیم". می گم: "ما جز قوانین مدرسه مون نیست که بپرسیم بچه ها از چه نژادی هستند". دوباره می پرسه: "مرتضی تاجیکه؟" اصلا نمی خوام به دام این مکالمه بیفتم. سرم رو می اندازم پایین و می گم: "نه هزاره است". می پرسه: "با هم فرق می کنه قیافه شون؟ تاجیک ها چه شکلی هستند؟" می خوام بگم آخه فیلم شماست، از من می پرسید...راستش خیلی چیزهای دیگه هم می خوام بگم، ولی بچه ها دونه دونه میان که دورمون جمع بشن و بپرسن: این آقاهه کیه؟ به آقاهه می گم: خودتون رو به بچه ها معرفی کنین. آقاهه می گه: "من دنبال یه بازیگر پسر می گردم". دختر ها صداشون در می آد. شیوا می پرسه: بازیگر دختر چی؟ فاطمه می گه: این اصلا درست نیست، پس دخترا چی؟ سلیمان اون وسط می گه: آقا من می خوام بازیگر بشم. می کشمش کنار، می گم: پروانه رو صدا کردی بیاد پیشم؟ شش دنگ حواسش به آقاهه است. روش طرف اونه، می گه: نبود. همکار افغان آقاهه اومده. تو حیاط دور بچه ها راه می ره و به تک تک بچه هایی که به نظرش می آد تاجیکن اشاره می کنه و می گه: این... اون... این. خانم بنفشه می آد کنارم رو پله ها می ایسته. می گه: "دیدی به مصطفی اشاره کرد، اون وقت مصطفی اهل کجاست؟ ایلام؟" می گم: کازرون. و به سمتشون می رم. می گم: "نصف این بچه هایی که انتخاب کردین تاجیک نیستن. بعضی هاشون حتی افغان هم نیستند". از ذهنم می گذره: یکی از ابتدایی ترین اصول این نیست که اگر نمی تونی فرق بین چند چیز رو بگی، شاید در اصل تفاوتی وجود نداره؟

آخر سر کارشون تموم می شه. دم در می گن: حالا بهتون زنگ می زنیم. منتظرم از در برن بیرون تا بپرم برم بالا. از وسط راه پله داد می زنم: "خانم بنفشه، بچه هاتو جمع کن ببر سر کلاس، امروز اندازه تمام دنیا زنگ تفریحشون طول کشید". به بالای راه پله می رسم. سلیمان راست می گفت. "کلاس خالی"، خالی خالیه. خالی تر از همیشه. اثری از پروانه نیست

Friday 6 August 2010

نقاشی روی دیوار

یک: پنجم ها باز معلم ندارند. دادشون رفته هوا. سمیرا می گه: خانم، من اگه می دونستم کلاس ها وضعش این جوریه، اصلا امسال نمی اومدم مدرسه. سمیرا شانزده سالشه. از ظهر تا شب تو یه کارگاه کوچیک کار می کنه. می پرسه: خانم بچه های همسن من الان کلاس چندمن؟ بهشون می گم: خیلی خب، برین بالا میام الان سر کلاستون. مصطفی وایساده وسط راه پله. غر می زنه : "خانم شما نه. آقا علی باید بیاد سر کلاسمون". می گم: خب آقا علی که نیومده امروز ( از پله ها بالا می رم) دلتون بخواد من بیام سر کلاستون (از مصطفی جلو می زنم) من باحال ترم یا آقا علی؟! الکی حرف می زنم که بخندند و زیاد غر نزنند. آقا علی می دونه درسشون کجاست، که
چی ها رو باید بلد باشن، که چی ها رو باید امتحان بدهند. ولی نیومده... امروز هم مثل جلسه ی پیش، جلسه ی پیش مثل جلسه ی پیش ترش. الکی حرف می زنم که نشون ندهم چه قدر دارم حرص می خورم، که نشون ندهم چه قدر احساس بیهودگی می کنم. سر کلاسشون دارم ازشون تاریخ
می پرسم که در باز می شه. مامان میلاد و هنگامه میاد تو. صادق تو بغلشه. سودابه پشت سرش با یه لبخند گنده وارد می شه و میاد یک راست روی پای من می شینه. عرفان داره درس جواب
می ده. مامان میلاد همون گوشه ایستاده. لام تا کام حرف نمی زنه. یک نگاه بهش می اندازم که یعنی بگو چیه، چه کاری داری. دل تو دلم نیست که بگه اومده صادق و سودابه رو پیشم بذاره. سمیرا چپ چپ نگاهم می کنه. عرفان ول نمی کنه، انگار کل کتاب رو جویده. تو دلم می گم باید واسه این بچه ها، معلم درست و حسابی می گرفتیم، کاش یکی تو این مدرسه به حرف های من گوش می داد. مامان میلاد هیچی نمی گه. اگه ساعت ها همون گوشه وایسه و تو ازش نپرسی که چی
می خواد، امکان نداره حرف بزنه. عاشقشم، وقتی بهش نگاه می کنم انگار دارم خودمو تو آینه می بینم. آخر سر می گم: چی شده؟ زنگ بهت زدند که بری سر کار؟ صادق رو سر می ده تو بغلم. چادرش رو درست می کنه. بلوزش از عرق خیسه، می گه: "یه آدرسه تو پایانه ی هاشم آباد
می دونین خانم ستاره چطور باید برم؟" به سمیرا نگاه می کنم. سرش رو انداخته پایین. باز نقشم رو گم می کنم... من کی ام؟ چی کارم؟ مدیرم؟ معلم جایگزینم؟ پرستار بچه ام؟ چی ها رو به قیمت چه چیزهایی باید از دست بدهم یا به دست بیارم... ناامیدی، تقریبا مثل همیشه، همراه با خودش یه موج خفیف از بی خیالی می آره. به خودم می گم: حالا یک کاریش می کنم. مامان میلاد که در رو پشت سرش می بنده، همون طور که پاک کن عرفان رو از چنگ صادق در می آرم، می گم: بچه ها غصه نخورین، حالا یک کاریش می کنیم

دو: مامان میلاد دوان دوان اومده که یک فرش کهنه ی کانون رو که تو دفتر انداخته بودم بشوره. صادق رو هم با خودش آورده. می آیم صادق رو بغل کنم که می گه: "خانم ستاره صادق با من تو حیاط می مونه، شما می شه بری یه سر به سودابه تو مهد کودک بزنی؟ دیوونه شده، همش گریه می کنه، سراغ شما رو می گیره". یک هفته است که محل مدرسه رو از مهد کودک جدا کرده ایم، اومدیم دو تا کوچه پایین تر. سودابه عادت کرده بوده من رو هر روز ببینه، حالا دیگه حاضر نیست بره مهد کودک. تو راه، تا به مهد برسم به خودم می گم امکان نداره این قضیه رو هیچ وقت واسه هیچ کس تعریف کنم. به خودم می گم اگه تعریف نکنی هیچ کس نمی فهمه که چه قدر در کارت غیر حرفه ای عمل می کنی، که چه جوری یه بچه رو از لحاظ عاطفی به خودت وابسته کرده ای... از پشت پنجره ی کلاس سودابه رو نگاه می کنم. دارند شعر می خونند. تا من رو
می بینه می پره بیرون و خودشو می اندازه تو بغلم. منتظرم معلم ها یک چیزی بگن، یه غری بزنند یا یه کاری بکنند. هیچ کس هیچ کاری نمی کنه، هیچ کس حتی نگاه هم نمی کنه. فقط بعدا وقتی- به هر حال- قضیه رو برای گیتا تعریف می کنم، گیتا به سان وجدان بیدار من، به سان رابط من با دنیای واقعی، سرش رو تکون می ده و من فکر می کنم که خودش یه نفری حاضره
کله ی من رو بکنه

سه: هفته های اولی است که مدرسه می رم. آبان ماهه. تازه فهمیده ام که هنگامه و میلاد خواهر و برادرند. میلاد اذیت می کنه. هیچ روزی حاضر نیست سر کلاس بره، سر کلاس هیچ حاضر نیست به درس گوش بده. نمی شناسمش... نمی تونم علت کارهاش رو بفهمم، نمی تونم به اندازه ی کافی دوستش داشته باشم...هیچ نمی شناسمش. صبح زود یه روز سه شنبه است. تو ایستگاه اتوبوس توپخونه وایساده ام که هنگامه و سودابه رو می بینم. بعد میلاد رو، بعد مامانشون رو و باباشون رو. صادق بغل باباشون خوابه. مامان میلاد یه شال سرمه ای سرشه. هنگامه می دود جلو طرف من: "سلام خاله. ما مهمونی بودیم، شب همون جا خوابیدیم، الان داریم می ریم خونه". مامان میلاد می پرسه: "شما دارید می روید مدرسه دیگه، نه؟" با هم سوار اتوبوس می شیم. موقع پیاده شدن می رم جلو که پول راننده رو بدم. میلاد دسته ی اسکناس های کهنه رو تا
می زنه و به باباش می ده، میگه: خانم حساب کردیم. می گم: "وای نه، من خودم پول می دم". مامان میلاد می گه: نه، حرفش رو هم نزنید. اون روزه که می فهمم خونه شون دقیقا رو به روی مدرسه است. مامان میلاد می گه: بیاین خونه ی ما صبحونه بخورین. ما هم
نخوردیم. می گم: "نه، من باید برم، من صبحونه خورده ام". همشون می گن:" نه نه نه! بیاین". دو دلم. می گم: "خب...باشه ولی فقط ده دقیقه می مونم". خونه شون دالان به دالانه. از اون خونه های قدیمی. از یه راهروی تاریک باید بگذری تا به یه حیاط برسی. دور حیاط چهار پنج تا اتاقه. یک اتاق کوچیک خونه ی میلاد این هاست. مامان میلاد روی گاز پیک نیکی کتری رو می ذاره که جوش بیاد. گوشه ی اتاق یه تلویزیون کوچیک هم هست. روی زمین می شینیم و چایی هامون رو هم می زنیم. بابای میلاد می گه: "ما تو دهاتمون تو افغانستان یه زمین کوچیک داریم. داشتیم توش یه چهار دیواری می ساختیم. آجر هامون کم اومد، بیکاری بود، پول نبود، بچه هام امن نبودند، اومدیم ایران". ده دقیقه می شه نیم ساعت و من هنوز اون تو ام. تازه می فهمم میلاد کیه، سودابه کیه، هنگامه کیه. از ذهنم می گذره: تازه شاید اون ها دارند می فهمند که من کی هستم

چهار: به سودابه قول داده ام که هفته ای دو روز براش نقاشی بکشم و بدهم هنگامه بیاره خونه، بده دستش. قرار شده اون هم همین کار رو بکنه. هم این کار رو بکنه، هم بره مهد کودک. هفته ای چند روز هنگامه بعد از زنگ آخر میاد تو دفتر، رو صندلی کنار من ولو می شه و از تو کیفش یه کاغذ در می آره. هنگامه نقاشی های سودابه رو تفسیر می کنه: این خودشه، این یکی یه خونه است که سقفش از آلو ئه. این مامان خرگوشه، این بچه خرگوشه، این هم... نمی دونم چیه. یک روز هنگامه اومد که بگه: "خاله بابام اون نقاشی رو که کشیده بودی، چند تا بچه بودندها... اون رو چسبونده این طرف تلویزیون. می گه می شه به خاله ستاره بگی یه نقاشی از جنگل بکشه، که بچسبونیم اون طرف تلویزیون"؟ می پرسم: جنگل؟ کله اش رو تکون می ده که یعنی آره. هفته ی بعدش تو دفتر، هنگامه همون طور که از تو کیفش نقاشی سودابه رو در می آره، می گه: بابام می گه می شه خاله ستاره واسمون دریا بکشه؟ نگاهش می کنم و می گم: بابات من رو مسخره کرده؟ چند هفته بعد میلاد می گه: خانم بیاین یه باغ پر از میوه بکشیم، بابام می خواد بزنه به دیوار. مامان میلاد رو چند وقت بعدش می بینم، با خنده می گه
خونه مون پر از نقاشی های شما شده

روزهای آخر مدرسه است. روزهای امتحان بچه هاست. هنگامه و سودابه تو حیاط مهد کودک دارند بازی می کنند. من دارم می رم خونه. من رو که می بینند می دوند که به من برسند، هنگامه می گه: خانم مامانم گفته بیاین بریم خونه ی ما چایی بخوریم. می گم: "باشه یه روز دیگه. به مامانت بگو یه روز دیگه می آم بیسکوئیت می آرم با هم با چایی بخوریم". سودابه چشماش برق می زنه: آره، آره یه روز دیگه که بابام هم خونه نباشه. هنگامه می گه: وگرنه همه ی بیسکوئیت ها رو می خوره. و هر جفت شون می خندند

بابای سودابه رو کمرش کیسه ی سیمان افتاده، استخوان های کمرش جا به جا شده، دکتر بهش شش ماه استراحت مطلق داده. هر از گاهی که کار باشه، می ره راه پله های خونه ها را تمیز می کند

Sunday 1 August 2010

نفر سوم

سه نفر بودند. هرچند اون اول من متوجه نشدم

بهمن ماه بود. تو راه پله ی بالا ایستاده بودم و با زن و مردی که از شهرداری اومده بودند یکه به دو می کردم. قرار بود کف کلاس ها رو موکت کنند. با ناباوری می پرسیدم :" آخه چرا؟ پس نیمکت و میز ها رو چه کار کنیم؟ بچه ها چه جوری برن سر کلاس بشینند؟" زنی که از شهرداری اومده بود با آرامش ساختگی می گفت: "نیمکت ها رو نگه دارین شاید بعدا به درد بخوره. بچه ها ولی باید کفشاشون رو در آرند و سر کلاس برن". کارد می زدی خونم در نمی اومد. گفتم: "آخه این جا... تو فسقل جا...دو قدم فاصله با راه پله... هشتاد تا بچه کفشاشون رو در آرند کجا بذازن؟ بعد که می خوان کفشاشون رو پاشون کنند چه جوری کفشاشون رو پیدا کنند؟ کجا بپوشن؟ " مردی که از شهرداری آمده بود با بی حوصلگی گفت: "همینه که هست. ما باید این جا رو تا عصر موکت کنیم. بذار خانم ما کارمون رو کنیم بعد شما این جا (با انگشتش به یک فضای نا معلوم اشاره کرد) یک جاکفشی نصب کن". نا امیدانه یک دفعه ی دیگه هم تلاش کردم: "این جا یعنی کجا؟... نمیشه حالا موکت رو به زمین با چسب نچسبونید؟" زنه گفت: "ببین عزیزم ما هیچ کاره ایم. به ما ابلاغ شده." درست همون موقع که خواستم بپرسم: آخه چرا باید همین چیزی رو به شما ابلاغ کنند، خانم نوره از پایین راه پله داد زد: خانم ستاره، این پایین با شما کار دارند

اون پایین، دم در دفتر یه آقا ایستاده بود. از پشت دیدمش. دستش تو جیب شلوارش بود. کنارش یه زن چادری ریزه میزه به دیوار تکیه داده بود. چادرش خاکی و کهنه بود. روشو گرفته بود ولی صورتش رو به من بود. گفتم: بله؟ با من کار داشتید؟ مرده برگشت. گفت: شما خانم ستاره هستید؟ سرم رو تکون دادم که یعنی بله. گفت: هنوز برای مدرسه ثبت نام می کنید؟ این خانم تازه از پاکستان امده. شوهرش مرده. فقیره. شما هنوز ثبت نام می کنید؟ رویم رو کردم به طرفه زنه. پرسیدم: "بچه هات کوشن؟ تا حالا مدرسه رفته اند؟ چند سالشونه؟" مرده گفت: "کوچیکن. مدرسه تو پاکستان رفته اند". از پشت چادر زنه، تازه یه کله ی کوچیک رو دیدم. از زنه پرسیدم: یکیشون همینه؟ مرده گفت: "بله این کوچکترین شونه". به مرده نگاه کردم... آیا این فقط تصورات من بود که هر وقت از زنه چیزی می پرسدم، مرده جواب می داد؟ مرده گفت: "اون یکی هم اون جاست" و با انگشت پسرکی رو نشون داد که بیخ دیوار ایستاده بود و گل کوچیک بچه ها رو نگاه می کرد. گفتم: "معلم کلاس اول باید قبول کنه که شاگرد جدید رو وسط سال سر کلاسش بفرستیم. بذارین برم باهاشون مشورت کنم". چرت می گفتم. کلا تا به حال اتفاق نیفتاده بود که بچه ای وسط سال بیاد و ما ثبت نامش نکرده باشیم. از پله دویدم بالا. خانم و آقایی که از شهرداری اومده بودند داشتند کلاس ها رو متر می کردند. مرده که من رو دید گفت: ببینین خانم ما این جا رو...پریدم وسط حرفش: الان نه... و در کلاس خانم بنفشه رو باز کردم. گفتم: خانم بنفشه، دو تا بچه ی جدید اومدن. می شه بیان سر کلاستون؟ خانم بنفشه وا رفت: دو تا... سواد دارند؟ گفتم: آره مثل این که. یه امتحان کن اگه دیدی سطحشون خیلی پایین تره به من بگو می ذارمشون سر کلاس های مهد. به بچه ها گفتم: "بچه ها دارم دو تا بچه ی جدید میارم سر کلاستون. باهاشون خوب باشین، باشه"؟ بچه ها یکی در میون با لحن آهنگین و کشدار گفتند: باشه. از بالای راه پله به زنه گفتم: بفرستین بچه ها رو بیان بالا. دیدم سه تا بچه از پله ها بالا اومدند. آخریشون قد نسبتا بلندی داشت. لاغر و استخونی بود و یه بلوز پشمی کلفت تنش بود که سرشونه هاش در رفته بود. گفتم: این دیگه کیه؟ مگه سه تان؟ مرده گفت: بله سه تا هستند. گفتم: شما که گفتین دو تان. همشون یکهو نگاهم کردند. مادره... مرده و سه تا بچه ها. یه سکوت خیلی گنده همه جا رو فرا گرفت. یه سکوت همراه با ترس ، یه ترس سیال تو هوا، ترس از بی منطقی آدم هایی که قدرت تصمیم گیری تو دستشونه. قدرتی که نیاز داره یکی رو- هر کی رو- همیشه به نحوی تحقیر کنه. از موقعیتی که به وجود آورده بودم، به خودم لرزیدم. رفتم کنار که جا برای رد شدن بچه ها باز شه. گفتم: پس هر کس واسه خودش یه صندلی پیدا کنه و بیاد سر این کلاس این طرفیه

یک هفته بعد کوچکترین شون رو فرستاده بودیم مهد کودک. دو تاشون مونده بودند سر کلاس اول. پسری که از همه بزرگ تر بود اسمش سلیمان بود. نمی تونست درست صحبت کنه. وقتی صحبت می کرد کمتر کسی متوجه می شد که داره چی می گه. بچه ها مسخره اش می کردند. وسطیه اسمش اسحاق بود. شایدم ایساق. خودش می گفت ایساق، بقیه صداش می کردند اسحاق. یه روز که معلم نداشتند رفتم سر کلاسشون. گفتم می دونین چیه؟ بیاین یه بازی کنیم. هر کس بیاد به یه زبونی که بقیه نمی فهمند صحبت کنه. بچه ها چشمانشون اندازه ی نعلبکی شده بود. پرسیدند: چه جوری؟ گفتم: خب یه زبون بسازید! هنگامه عاشق این جور بازی هاست. تا چند ماه بعد از اون روز نمی شد باهاش چند کلمه درست حرف زد، کشته مرده ی زبون اختراعی خودش شده بود، خدا می دونه چند نفر من رو فحش می دادند. محمدرضا شاگرد اول کلاس خیلی سختش بود، نمی دونست باید چی کار کنه. گفتم اون هایی که دلشون می خواد برن تو گروه اون کسایی که این کار واسشون راحت تره. اسحاق پرسید: خانم ما می تونیم به یه زبون دیگه، به جز فارسی، که بلدیم حرف بزنیم؟ گفتم باشه. چی هست اون زبون؟ سلیمان گفت: اردو. بچه ها خوششون اومده بود. بعضی هاشون که چند سالی تو اردوگاه های پناهندگان تو پاکستان مونده بودند می تونستند زبون اردو رو بفهمند. اسحاق یه جمله به اردو گفت و چند نفری خندیدند. گفتم: خب معنی اش چیه؟ حلیمه گفت: "می گه تو پاکستان یه شتره رو دیده که خمیازه می کشیده" و از خنده ریسه رفت. سلیمان یه جمله ی دیگه به اردو گفت. گفتم: خب یعنی چی؟ گفت: "خانم یعنی من دلم می خواد بازیگر بشم". میلاد به زبون اختراعی خودش چیزی گفت. فاریا پرسید: یعنی چی؟ میلاد رو به من گفت: خانم یعنی من دزد نیستم

از اون روزهایی بود که می تونستم روی زمین چهار زانو بشینم، بچه ها کنارم دایره بزنند، حرف هایی رو به هم بزنیم که تو هیچ شرایط دیگه ای امکان پذیر نبود. از اون روزهایی بود که می شد فراموش کنم که سه نفرشون رو دو نفر دیده بودم

Friday 23 July 2010

آصف

آصف می گه: خانم شما چی می گین؟ شما تا حالا تانک دیدین؟ تو شهر ما تانک ها از وسط خیابونا می گذشتند، یه دفعه خم شدم بند کفشمو ببندم دیدیم سنگ ها چه جوری زیر چرخ های تانک له می شدند، با خودم گفتم اگه سنگ ها این جوری خورد می شن، ببین کله ی آدما چه جوری این زیر له می شه. خانم کله ی شما تا حالا زیر تانک رفته؟

سر کلاسشون دور میز نشستیم. قراره هر کس از تاثیر جنگ تو زندگی اش بگه. فاطمه
می گه: "شهر های اطراف روستای ما خالی شده بود بابام گفت ما هم باید از مزر فرار کنیم به پاکستان. پاکستان هواش گرم بود من مریض شدم، وقتی تب می کردم جلو روم چیز هایی رو می دیدم که وجود نداشت. می دیدم که به روستامون حمله کردن یه مرد هایی با ماسک منو با خودشون دارن می برن". می پرسه: خانم ( به تخته نگاه می کنه و سعی می کنه بخونه) این... تاثیر جنگ می شه تو زندگی من؟ نظیر می گه: "من هر وقت عکس های افغانستان رو می بینم احساس می کنم که پست ترین آدم توی دنیام. احساس می کنم همه مردن و من فقط زنده موندم." آصف می گه: "من به جنگ فکر نمی کنم من به انتقام فکر می کنم. من می خوام پول دار بشم بعد یه لشکر جور کنم برم از همه ی کافر هایی که تو افغانستان مردم رو می کشن انتقام بگیرم." می گه: "من شب و روز به همین فکر می کنم". همه به من نگاه می کنند. می گم: جنگ برای من یعنی نگاه کردن برنامه کودک از تلویزیون روی ماشین رخت شویی، نشسته درون وان خالی حمام ، تنها جای بی پنجره ی خونه. آصف می گه: خانم وقتی جنگ شروع بشه دیگه هیچ وقت تموم نمی شه

بچه های کلاس سوم رو برده ام گردش علمی، پست خونه ی میدون توپخونه. تو سعدی جنوبی، آصف چشمش به اطرافه. به همه می گه: نگاه کنین چه قدر دوربین این جاست. فاطمه می گه: واسه چی خانم؟ می گم: لابد واسه ی کنترل ترافیک، نگاه کنین رو به ماشین هاست دوربین ها. آصف می گه: نه رو به ماست. به خاطر ما این ها رو این جا نصب کرده اند. ما رو تحت کنترل دارند. اون یکی فاطمه می گه: واقعا خانم؟ ما رو دارن می بینن الان؟ می گم: نمی دونم ولی بیاین اگه این جوره بهشون زبون درازی کنیم. وسط پیاده رو میان انبوه آدم ها ایستاده ایم و جلوی دوربین ها شکلک در می آریم. آدم ها رد می شن و بهمون تنه می زنند یا متلکی بارمون می کنند یا با خنده زیر لبی چیزی می گن. واسمون مهم نیست. حتی واسه آصف هم مهم نیست. از ذهنم می گذره: آخ اگه واقعا الان ما رو ببینند... آخ اگه تمام دنیا ما رو الان ببینه
...

از اون روز های شلوغه. معلم کلاس سوم نیومده. معلم کلاس اول رفته مدرسه ی پسرش جلسه. بچه ها تو حیاط ولو هستند. فرامرز عر می زنه که کسی بازیش نمی ده، حلیمه تنها توپ مدرسه رو شوت کرده حیاط بغلی، هنگامه گرسنه شه. یکبند می گه: خاله تغذیه رو کی میارن؟ سومی ها سر کلاس نشسته اند. منتظرند برم سر کلاسشون. وارد کلاس که می شم وسط بحث شونه. آصف می گه:" خانم فاطمه می گه حتما پسر های عمو صحرا خودشون یه کاری کردن که باعث شده تو شهرشون قحطی بیاد. بهش بگین این طور نیست". می گم: "خب بچه ها فعلا این چیز ها رو بذارین کنار، کتاب ریاضی تونو در بیارین یه چند تا تمرین کار کنیم". آصف ، ولی، از روز های خوبش نیست. کج خلقی می کنه و تقریبا هر پنج دقیقه یک بار می گه: چه طور ممکنه تقصیر پسر های عمو صحرا باشه آخه؟ بهش می گم: آصف یک دقیقه بیا بیرون. تو راهرو می گم: چرا این کار رو می کنی؟ می گه: "تقصیر پسر های عمو صحرا نیست".می گم: آخه وسط ریاضی... نمی ذاره حرفم تموم شه، یکهو می گه: "کشور من زغال شده، تقصیر افغان ها نیست اگه که تو کشورشون جنگه". می خوام آرومش کنم ولی نمی ذاره. می گه: خانم شما چی می گین؟ فکر می کنین چیزایی رو دیدین که من دیدم؟ کشور من ( تکرار می کنه و رو هر کلمه اش تاکید می کنه)کشور من زغال شده. دلم می خواد به آصف بگم که مهم نیست کشور آدم کجا باشه. مهم اینه که اون گروه از آدم هایی که واست اهمیت دارن در چه موقعیتی اند، در چه حالی اند. اگه از نوزاد ناقصی در بغل مادری سوءتغذیه ای در میان دریایی از زباله عکس انداخته باشی و بدونی که نوزاد نیم ساعت بیشتر از زمانی که اولین و آخرین عکس زندگی اش را انداخته ای زنده نخواهد ماند، اگه در حلبی آباد های مناطق ممنوع، با زن هایی هم صحبت شده باشی که هفته ی بعد تنها دارایی شان – خانه های حلبی و چند قابلمه ی دسته شکسته- با خاک یکسان شده است، دیگه واقعا اهمیت ندارد که کشورت کجای دنیا باشد. دلم می خواد این ها رو به آصف بگم و می دونم که اگه واسش بگم می فهمه. ولی نگاش که می کنم می بینم که داره به خودش می پیچه. که اگه یک کلمه ی دیگه بگم می زنه زیر گریه. می گم: برو صورتت رو بشور و بیا سر کلاس. صورتشو می شوره ولی سر کلاس نمی آد. می شینه تو راه پله و سر مدادشو می جوه

شب ساعت ها بیدار می مونم. از این پهلو به اون پهلو می شم. احساس می کنم تو یه قوطی رنگ سیاهم و با هر گردش پهلو به پهلویی بیشتر به عمق قوطی فرو می روم. در آخرین گردش خودم رو می بینم که طاقباز کف قوطی افتادم و لایه لایه رنگ سیاه بالای سرمه. از اون شب هاست که مطمئن می شم جنگ هیچ وقت تمام نخواهد شد، که من هیچ کنترلی روی زندگی آدم هایی که برایم اهمیت دارند ندارم. قلپ قلپ رنگ سیاه توی گلوم رو فرو می دم. احساس خفگی می کنم. دستم آویزان از تخت- به دنبال سیگاری، لیوان آبی، تکه ای شکلات آب شده – دیوانه وار زمین رو می گرده. زیر تختم به چیزی می خوره که لابد دوربین خاک گرفتمه که زیر خروار ها وسیله ی دیگر مدفون شده- شاید هم نباشه ولی دیگه مهم نیست چون فکر دوربین دیگه در ذهنم شکل گرفته. با مخلوطی از حس انزجار و نا امیدی مطلق جسم دوربین مانند رو لمس می کنم و زیر لب می گم: چرا نشد که عکاس باقی بمانم؟

آصف برگشته سر کلاس. نقشه ی افغانستان و ایران رو کشیده اند و کنار هم چسبانده اند. قراره هرکس راهی رو که ازش اومده ایران با یه رنگ متفاوت از بقیه بکشه و بنویسه که بین راه چی دیده و یا چه حسی داشته. نظیر می گه: بیابون، کوه، بیابون. فاطمه می گه: آدم های زیاد اطراف جاده، همه خاکی. آصف می گه: هیچی. زنگ که می خوره از من گچ رنگی می گیرن تا برن رو دیوار حیاط نقاشی کنند. قرار شده هر چی که می خوان بنویسن یا بکشن... هر چیز. من تو راهرو می مونم با چند تا معلم حرف بزنم. نزدیک یک ربع بعد، هنگامه دوان دوان از حیاط به سمت ما می دود که بگه: خاله، بیا ببین حیاط رنگی رنگی شده! با معلم ها به حیاط می رویم. بچه های کلاس اول دورم رو می گیرند: خاله به ما هم گچ بدین...زن های داخل آشپز خانه یکی یکی از زیر زمین میان بیرون، می گن: "این جا رو". حیاط انگار تو یه قوطی رنگ فرو رفته. بچه ها می خنددند و دور حیاط می دوند. احساس می کنم حباب های رنگی از آسمان فرو می ریزند

آصف بالای نردبان نشسته. بالای سرش نوشته: " افغانستان دوستت دارم، خیلی زیاد". می گه: خانم ستاره، یه عکس تکی از من این بالا می گیرین؟

Monday 28 June 2010

اف اف

میلاد وایساده دم در و هی دکمه ی اف اف رو فشار می ده. صدای زنگ می پیچه تو مدرسه و فاریا و شیوا از بالا اف اف رو جواب می دن و هر هر و کرکر راه می اندازند. مشغول صحبت کردن با زن هایی هستم که برای نظافت اومدن. اهل محل اند. ساعتی هزار تومان می گیرند تا کلاس ها رو تمیز کنند. نیم ساعت پیش که وارد کلاس شده اند با غرغر به بچه ها گفته اند: افغانی ها... بچه افغانی ها چرا اینقدر ریخت و پاش می کنید؟ بهشون می گم: یعنی چی اصلا این حرف؟ اگه اینا نریزند که شما شغل ندارید. یک منطق عجیب و در عین حال روشن، که فقط لابد برای من معنی می ده. زن ها می ترسن شغلشون رو از دست بدن. منطق برای اون ها همینه. زیر چشمی به من نگاه می کنند با خنده ی ساختگی می گن: نه ما شوخی کردیم. میلاد دستش رو از رو اف اف بر نمی داره. اف اف واسش شگفتی دارد. داد می زنم: میلاد برو خونه. مدرسه یک ساعته تعطیل شده. مرتضی و سلیمان تو راه پله شمشیر بازی می کنند. کله ی یک زن چادری از لای در نیمه باز پیداست، روش به منه. می پرسه: شما گاز دارید؟ گاز ما... ما این همسایه ی بغلی هستیم... گاز ما قطع شده. به سلیمان می گم: بیا برو از زن های تو آشپزخونه بپرس گاز داریم. نمی ره. می خواد شمشیر بازی کنه. به زن دم در می گم: یه لحظه وایسید. دوان دوان می رم تو آشپزخونه ی ته حیاط. تو یه دیگ بزرگ یه عالمه بادمجان داره غل میزنه. وقتی بر می گردم زن هایی که برای نظافت آمده اند می گن: خب ما بریم حالا فعلا یه چند تا کلاس رو تمیز کنیم... و جیم می شوند. به زن دم در می گم: ما گاز داریم

از پله ها می رم بالا. فردین و اسحاق دارن کارت بازی می کنند. اسحاق می گه: خاله ببین، من همه ی این کارت ها رو از فردین برده ام. و دستش پر از کارتش رو می گیره طرف من. می شینم روی صندلی. می گم: نمی خواین برین خونه؟ فردین می گه: نه. اسحاق می گه: می ریم. ساعت دوازده می ریم. می گم ساعت الان یک و نیمه. می گه: خب همون می ریم حالا. صدای شیوا رو می شنوم... داره پای اف اف شعر می خونه. یادم می افته واسه چی اومدم بالا. از جایم پا می شم. تو راهرو به شیوا و فاریا می گم: بچه ها ول کنین این اف اف رو. کیفتون رو بر دارید برید خونه. اف اف رو از دستشون می گیرم و می گذارم سر جاش. دم در صدا می شنوم. بعد صدای زنگ دوباره می پیچه تو مدرسه. پله ها رو دو تا یکی می یام پایین. تا برسم دم در شیوا و فاریا باز اف اف رو برداشته اند. با دستم می کوبونم رو اون خط خطی هایی که ازش صدا می آد. داد می زنم: بذار این گوشی رو. دم در چند تا از اهالی محل ایستاده اند. بوی فاضلاب کل کوچه رو پر کرده. مامور گاز ته کوچه داره با یه لوله هایی ور می ره و یه سری آدم دورش جمع شده اند. به میلاد تشر می زنم: من بهت نگفتم دیگه این زنگ رو نزن برو خونتون؟ همون زن چادری که من رو فرستاده بود پی پرس و جوی گاز، یکهو شروع می کنه: "ما از دست این بچه ها شب و روز نداریم. اینا بچه نیستند، یه مشت کثافت اند. از صبح تا شب فقط عر عر می کنند". انتظارش رو نداشتم، انتظار این که انقدر سریع به این جا برسه. شوکه شده ام. یه مرد معتاد که تا الان خم شده بود تو سوراخ لوله ها، کنار مامور گاز، راهش رو می کشه و می آید طرف من. با صدای وینگی وینگی اش می گه: این آشغال ها نمیذارن ماها بخوابیم انقدر که صبح تا شب سر و صدا می کنند. می گم: اینا که تا ساعت دوازده بیشتر مدرسه نیستند. کلا سی تا بچه هم نمی شن. اگه خونتون کنار یه مدرسه ی دولتی بود چه می کردین؟ می آد جلوتر و نفسش رو فوت می کنه تو صورتم: فکر می کنی من مدرسه نرفتم
نمی دونم؟

می گن چند تا کار رو نباید انجام داد. یکیش در گیر شدن با اهالی محل است. برای من اما، این چیز ها معنایی ندارد، این حرف ها هیچ وقت معنایی نداشته. مرد معتاد رو هل می دم عقب. می گم:" این به جای اینه که خوشحال باشین؟ کاش اون روزی بیاد که ته هر کوچه ای یه مدرسه باشه". زیادی شعاری یه. حرف مسخره ای نیست، اما. یه مدرسه ته هر کوچه.... حداقل تو اون موقعیتی که من توشم این حرف مسخره به نظر نمی آید. زن چادری می گه: "خفه شو بابا. این جا که مدرسه نیست. خونه ی فساده. همین این، این ( میلاد رو نشون می ده) این، پدر ما رو در آورده". به بچه ها نگاه می کنم. همگی دور من جمع شدن. میلاد پشتمه. دستش رو احساس می کنم که آروم گوشه ی مانتو ام رو می گیره. به زن چادری می گم: یعنی چی؟ این چه طرزه صحبت کردنه. شما باید مثل معلم برای این بچه ها باشین. به خودم نهیب می زنم: رها کن این لحن موعظه ای رو. این چرت و پرت ها چیه می گی. تصویر خودم میاد جلو چشمم. از اون مادرها که همیشه و در همه حال از بچه هاشون دفاع می کنن.... گربه ای که مادره ماده پلنگه.... خنده ام می گیره. مامان خودم رو یادم میاد. با اون منطق استوار انتلکتو ئلیش؛ (نقطه ی مقابل امروز من:) اگه اشتباه کردی باید تنبیه بشی، من به صرف این که بچه ی منی ازت دفاع نمی کنم

میلاد سر کوچه، پشت ماشین پیکان قایم شده و منتظرمه... یک ساعت بعد... وقتی می خواهم برم خونه. نگاش نمی کنم ولی سرعتم رو کم می کنم که بهم برسه. تا سر کوچه ی خودشون هم پای من راه می آد و بعد قبل ابن که بپیچه تو کوچه شون می گه: خداحافظ خانم

Sunday 27 June 2010

هنگامه

هنگامه شش سالشه. شایدم هفت. کسی نمی دونه. شناسنامه نداره. می شینه کنارم و تعریف می کنه که در دهات شون تو افغانستان پسرهای جوون با ریش های بلند و لباس های سفید دنبال بچه ها می کنن، می دزدنشون، می برنشون. می گه: یه دفعه میلاد رو گرفتند، گذاشتنش تو سطل چاه و طنابشو شل کردند تا سطل بره بچسبه ته چاه. می گه: هیچکی خونه مون نبود، من کوچیک بودم، کاری نمی تونستم بکنم، میلاد فقط داد می زد. همون طور که به من کمک می کنه دفتر رو مرتب کنم، می گه: صدای میلاد رو هنوزم شبا میشنوم.

هنگامه هفت سالشه. شایدم شش. دندون های جلوش همین یکی دو ماه پیش لق شد و افتاد. به مامانش می گم: خب لابد هنوز هفت سالش نشده. مامانش می گه: آره راست می گی، شاید شش سالشه. بعضی وقت ها می رم سر کلاسشون، کمک خانم بنفشه. درسشون "وسایل نقلیه " است. می گم: هنگامه از بین این تصاویر سوار کدوماشون می تونی بشی؟ و عکس ماشین و موتور و پرنده رو نشون می دم. ولو شده رو نیمکت، میگه: این. و پرنده رو نشون می ده. جدی می شم، می گم: پاشو صاف بشین. این جوری آدم سر کلاس می شینه؟ الان بعد از مدرسه پرنده بیاد دنبالت باهاش می تونی بری خونه؟ کیف می کنه، کله اش رو تکون می ده و میگه: آره آره. بهش می گم این جوری می خوای جواب بدی باید بری مهد کودک بشینی. یک لبخند گنده صورتش رو پر کرده. زنگ تفریح می شنوم که به الهه و معصومه می گه: خاله ستاره گفت بعد از مدرسه یه پرنده می آد دنبالم.

هنگامه شش سالشه. شایدم هفت. لباساشو خودش میشوره. اوایل سال خیلی غیبت می کرد. مامانش رو خواستم که بیاد مدرسه. گفت: من سر کار می رم. باباش یه کیسه سیمان افتاده رو کمرش نمیتونه از رختخواب بلند شه. هنگامه می مونه از بقیه ی بچه ها مراقبت کنه. گفتم: همه ی بچه هاتو رو بفرست مدرسه پیش من روزهایی که نیستی، روز هایی که سر کاری. وقتی صادق، برادر یک ساله ی هنگامه رو، تو بغلم می گیرم که بخوابه هنگامه آروم میاد جلو و می گه: این جوری شیرش رو بالاتر بگیر که بتونه بخوره. نگاهش می کنم و می گم: بزمجه به من داری یاد می دی؟ وشیشه شیر رو بالاتر می گیرم.

هنگامه هفت سالشه. شایدم شش. بهش می گم: شبا چه خواب هایی می بینی؟ می گه: یه سوراخ تو زمین که هی ازش مورچه می یاد بیرون. مورچه ها زیاد می شن از پاهام میان بالا. میان تو صورتم. می رن تو چشمم. من جیغ می زنم ولی مورچه ها دهنم رو پر می کنند تا صدام به هیچکی نرسه.

هنگامه شش سالشه. دلم می خواد شش سالش باشه. سر امتحان آخر سالِ درس علوم میاد بیرون کلاس می ایسته، من رو که می بینه، خودشو می چپونه تو بغلم و عر می زنه. می گم: چته؟ چیه؟ یک چیز هایی می شنوم که معنی اینو می ده که نمی خواد امتحان بده. می گم: خب باشه، چرا گریه می کنی؟ نده. امتحان نده. می آرمش توی حیاط. می شینیم لب حوض خالی، تو سایه. بهش بیسکوییت می دم. اون طرف تر چند تا کفتر چاهی از رو زمین توت ها رو نوک می زنند. هنگامه می گه: تو افغانستان پرِ این پرنده هاست. دلم می خواد هنگامه شش سالش باشه. شایدم کمتر. دلم می خواد پرنده بیاد و سوارش کنه و ببرتش به یه جای امن، به یه جای شاد. در گوشش می گم: اگه پرنده اومد که سوارت کنه، شاید منم باهات سوار شدم. کیف می کنه، یادشه قضیه ی پرنده رو و جوری نیگام می کنه که می فهمم تمام این مدت داشته بهش فکر می کرده.

Sunday 23 May 2010

درخت توت

درخت توت داخل حیاط داشت خودشو می کشت. هر کس که رد می شد، یه غری می زد. زمین و زمان نوچ شده بود. صبح های پنج شنبه، خانم نوره با شلنگ آب می افتاد به جون حیاط. آبش می پاچید به شلوار بچه ها و اون ها جیغ کشون بالا و پایین می پریدند. چند هفته ای که هنوز هوا خنک بود و باد می اومد، به بچه ها گفتم: بیایید این زیر وایسید و دهن تون رو باز نگه دارید تا توت ها بیفته تو حلقتون. بچه ها می خندیدند و تکرار می کردند: حلق، حلق، حلق،حلق

تا این که یه روز دیگه بچه ها زیر درخت نایستادند تا توت ها تو حلقشون بیفته، تصمیم گرفتند خودشون دست به کار بشوند

زنگ مدرسه خیلی وقت بود که خورده بود. چند دفعه ای از تو دفتر داد زده بودم که بابا برین خونه هاتون، ولی بچه ها نمی رفتند. قرار بود روز بعد ببریمشون باغ وحش و همگی کلی هیجان زده بودند. خانم بنفشه، معلم کلاس اول ها تو دفتر نشسته بود و میلاد پشت سر هم تکرار می کرد: "خانم قول می دیم شیطونی نکنیم. خانم ما رو هم ببرین باغ وحش". حواسم پیش بچه های توی حیاط بود. . خانم بنفشه جوری نشسته بود که نمی توانستم حیاط رو ببینم. سرم داشت می ترکید... هوا کی انقدر گرم شده بود؟.... گفتم:" خب میلاد هر دفعه همین رو می گی" . دلم می خواست به جاش می گفتم: "بابا پاشو بریم حیاط جنگ آب ، باغ وحشم برو، شیطونی هم بکن... چون تو کمتر از یک ماه باید دوباره بری کارگاه کیف دوزی روزی هژده ساعت کار کنی...". از اون روز هایی بود که تاریکی مثل یه غبار روی همه چیز نشسته بود

درست همون موقع معصومه و الهه دوان دوان اومدند که بگن: " خاله... سلیمان کفش مرتضی رو انداخته رو بام". کیف کردم که گفتند بام و نه بوم و نه پشت بوم. پرسیدم: کجا؟ و از دفتر اومدم بیرون. نشونم دادند: " این بالا". خیلی بالا بود. حتی راستش شک داشتم که پشت بوم ما بود و نه همسایه. سلیمان اومد جلو: " خانم من...توت... خب...." فقط همیناشو فهمیدم. سلیمان یه مشکل مادرزادی داره که حرف زدنشو با مشکل مواجه می کنه. مرتضی رو زمین پهن شده بود و حرف نمی زد. گفتم: "مرتضی، آدم تو مدرسه کفشش رو از پاش در می آره؟ دیگه کفشت رفت، تمام شد. باید پا برهنه بری خونتون". سلیمان یکهو پیله کرد که مرتضی رو کول بگیره. گفت: من می برمش. مرتضی به حرف اومد: خانم ستاره، سلیمان کفش من رو ور داشت که بزنه به درخت، توت بریزه، بخوره. به دو تاشون تشر زدم: خیلی کار بدی کردین.سلیمان گفت: خود مرتضی گفت. می خواستیم توت بخوریم. گفتم: حالا چی کار کنیم؟ سلیمان گفت :من می رم الان کفش می آرم. برم؟ گفتم: نه خیر لازم نکرده می افتی از اون بالا. گفت: نه. از بالا نه، از خونه برای مرتضی کفش می آرم

وقتی برگشت خودش دمپایی پاش بود. کفش های خودش رو از تو کیسه پلاستیک در آورد و جلو پای مرتضی جفت کرد. کفش ها تو پای مرتضی لق لق می خوردند و سگرمه هاش در هم بود. نشستم رو زمین تا بند کفشش رو سفت کنم. پرسیدم: حالا آخر سر توتی ریخت؟ چشماشون برقی زد. سلیمان گفت: آره. مرتضی گفت: فقط چند تا. سلیمان زد به پهلوی مرتضی و خندید

Saturday 3 April 2010

چاقو

يك روز امير حسين، پسر سه ساله ي خانم نوره اومد تو دفتر و كجكي خم شد، ژست گرفت و گفت : دستا بالا. تو دستش يه چاقوي ضامن دار كوچيك بود. ياسر، يكي از بچه هاي قديمي كانون كه الان به كارش گرفته ايم، اون گوشه نشسته بود. تا چاقو را ديد گفت: اين رو از دست امير بگيريد، سلاح سرد حساب مي شه، اگه پليس ببينه سه ماه حبس بهش مي دن. يك آن تصوير امير حسين پشت ميله هاي زندان جلوي چشمام اومد، به زور خنده ام را خوردم و چاقو را از دست امير قاپ زدم. اميرحسين عر مي زد و حاضر نبود بدون سلاح سردش از دفتر خارج بشه. مجبور شدم ياسر رو بفرستم تا برايش پاستيل بخره

كلا در گيري ام با بچه هاي عصر زياده. پسرهاي عصر بچه هاي محل اند. از يك تاريخ نا معلومي به بعد گويا هيچ فشاري رويشان نبوده كه سر كلاس هاي كمك درسي بروند و خودشان هم الان ديگه از عادت رفته اند، معلم هاي كمك درسي هم ديگه نمي آيند. اين بچه ها فقط مي آيند كه عربده كشي كنند، چند دست فوتبال بزنند و بعدشم دعوا كنند، چاقو كشي بشه يا شيشه اي را بشكنند

بعضي موقع ها ياد خودم و نازگل مي افتم، وقتي عشق دعوا و درگيري بوديم، وقتي سن مون خيلي كمتر از حالا بود. يادمه يه دفعه دو تا پسر شروع كردند به مسخره بازي كه شما ها دخترين يا پسر... افتاديم به جونشون. تا مي خوردند زديمشون. زير چشمم يه بادمجون سياه شده بود ولي با نازگل مي خنديديم و مي گفتيم كه "خوب از پسشون بر اومديم، تو محله ي آدم، هيچ كس نباس جلو روي آدم در بياد...". روزمون يه جوري گذشته بود ديگه، حوصله مون سر جاش اومده بود

سعي مي كنم عصرها نمونم... چون مي دونم حوصله اي كه سر مي ره چه جوري سر جاش مي آيد. چون مي دونم اگه يكي جلوم در بيايد نمي تونم ساكت بمونم، حتي اگه تو محله ي طرف باشم. چون خيلي ضايع است كه يك كاره چاقو بخورم. حتي فكرش هم به خنده ام مي اندازه

فردين، كلاس اولي يه خودمونه. يه روز صبح با يه چاقو اومد مدرسه كه شبيه تفنگ بود. خشابش رو كه فشار مي دادي تيغه ي چاقو در مي آمد. چاقو رو بخشيد به ميلاد، كه دوست صميمي شه. بعد ابولفضل از راه رسيد و چاقو رو ديد. گفت: " آقا بيا و اين چاقو رو به من بفروش ،400تومان خوبه؟" ميلاد زير بارنرفت. گفت: "700 تومان كمتر نمي دم." ابولفضل هم رفت سليمان رو راضي كرد كه بياد ميلاد رو بزنه و چاقو رو كش بره

من وقتي رسيدم كه چهار تاييشون رو هم افتاده بودند و تو خاك ها غلت مي زدند. بقيه ي بچه ها دورشون حلقه زده بودند. هولشون دادم كه بروند كنار، كه بتونم اون چهار تا رو از هم جدا كنم. چهار تا بچه ي هفت هشت ساله... داد زدم: " ول كنيد همو..". و صدا همون صداي دعوايي صد سال پيش بود

جريان رو كه فهميدم گفتم بروند بالا سر كلاس بشينند و فكر كنند كه چه كار خطرناكي كرده اند... كه اگه نوك چاقو تو چشم يكيشون مي رفت چي مي شد. ( از ذهنم گذشت بهشون بگم بشينيد و رو كاغذ بكشند كه چي مي شد ... و بعد فكر كردم با مداد رنگي...؟ ماژيك؟ مداد سياه؟ بي خيال شدم). گفتم: تا دو روز تو حياط نمي آييد

رفتم تو دفتر نشستم و چاقو رو گذاشتم جلوم. هي باهاش شليك كردم. تيغه اش هر دفعه مي جست جلو... به جاي گلوله. بد چيزي نبود. بعد يك لحظه فكر كردم لابد اون چهار تا اون بالا حوصله اشون سر رفته و دارند همديگر را تكه تكه مي كنند. چاقو را ته كيفم انداختم و رفتم بالا. نشسته بودند و نقاشي مي كشيدند. رو كاغذ هاي مچاله، با مداد يا خودكار آبي اي كه جوهر پس مي داد. ابولفضل برايم دست تكون داد ( عادتشه... حتي اگر فاصله اش با تو كمتر از يك متر باشه). رفتم نشستم كنار ميلاد. همون جور كه به نقاشي اش نگاه مي كرد گفت: "خواستم دريا بكشم ولي بعد درخت شد." پهلو چهار تاشون بالا نشستم . بي هيچ حرفي...هيچ كدوممون هيچي نگفتيم... . صداي پاي بچه ها توي راه پله مدرسه رو پر كرد. زنگ تفريح تمام شده بود

Saturday 6 March 2010

معصومه

محل مدرسه مون رو عوض كرديم. تو جاي جديد، دفتر مدرسه جاي نور گيريه. يك پنجره ي گنده داره كه آفتاب از توش مي تابه و كيف مي كني وقتي هواي بيرون سرده و تو ليوان چايي به دست، توي دفتر نشستي و بچه ها رو نگاه مي كني كه بازي مي كنند و از سر و كول هم بالا مي روند. بعضي وقتها از ذهنم مي گذره كه اين خوشبختي هاي كوچكِ من تا كي دوام مي آورند

مامان معصومه توانسته از شوهرمعتادش طلاق بگيره. گويا طرف حسابي دست بزن داشته و جوري بوده كه قاضي پرونده حضانت بچه ها رو به مادرشون داده. برادر مامان معصومه براي اينكه حرف پشت سرشون نباشه از شهرستان پاشده اومده كه با اين ها زندگي كنه، منتها خود برادره هم شديدا معتاد به هرويينه.( بر بر نگاهش مي كنم و مي گم: "حالا چه فرقي داره... برادر معتاد يا شوهر معتاد؟") مامان معصومه گفته: اگر بخواي با ما زندگي كني بايد ترك كني. برادره قبول كرده كه ترك كنه اگه مامان معصومه بتونه متادول تهيه كند. حالا مامان معصومه روزي 18 ساعت كار مي كنه كه پول متادول داداش معتادش رو در بياره كه به خاطر حرف مردم اومده خونه ي اين ها ساكن شده است. معصومه خيلي باهوشه. وقتي باهاش رياضي كار مي كنم فقط كافيه يك دفعه يك چيز رو توضيح بدم تا متوجه بشه. ميدونم مي تونه شاگرد اول بشه. نمره بيست بياره. بهش مي گم: خب چرا پس بيست نميشي؟ هر دفعه تو چشمام نگاه مي كنه و مي گه: " نمي خواهم." و مي بينم كه نمي خواهد، كه از روي قصد تو امتحان غلط مي نويسه. به مامان معصومه مي گم: "نيارينش پيش من، درسش كه خوبه." باز مي آد. هر روز مي آد.چند روز پيش همشون با هم اومدند. مامان معصومه و خودش و داداشش. داداش معصومه رو تو مهد كودك خودمون ديده بودم. همه ي معلم ها شاكي بودند كه لجبازه، شيطونه، همه از دستش عاصي بودند. مامان معصومه گفت: امتحان رياضي شو گند زده. من خونه نيستم، تنها مونده، هيچ درس نمي خونه. گفتم:" باشه، بمونه." دادش معصومه پاشو كرد تو يه كفش كه اون هم بمونه. گفتم:" خيلي خب اين هم بمونه." دلم مي خواست از نزديك مي ديدم كه چه جور بچه ايه. يه گوشه نشست و نقاشي كرد. تو فاصله اي كه معصومه مساله حل مي كرد نشست رو پامو و براش يه قصه خوندم. بعد ديگه ردشون كرديم كه بروند. گيتا اون گوشه نشسته بود و كلي كار داشتيم كه انجام بدهيم

روز بعد همه ي بچه هاي مدرسه ي خودمون رفته بودند و من داشتم توي فلاسك آب داغم ليپتون مي انداختم كه سر و صدايي از دم در شنيدم. دم در داداش معصومه با دوچرخه ي فسقلي اش وايساده بود و به ته كوچه نگاه مي كرد. رفتم دم در و معصومه رو ديدم كه اون ته وايساده بود و داد و بيداد راه انداخته بود. بهش گفتم: چيه؟ بيا تو ديگه. گفت: اگه داداشم بازم بخواد بياد من نمي آيم. گفتم : "بابا، چرا بذار خب بياد." ولي معصومه گوشش بدهكار نبود. اومده بود جلو با خشونت تمام لگد مي زد به لاستيك هاي دوچرخه

اطمينان دارم كه اگر صاف مي ايستادم و مي گفتم عليرضا برو خونه، داداش معصومه يا مي رفت يا با لجبازي هر جور شده بود مي اومد تو. ولي عوضش تكيه دادم به در و به معصومه گفتم: "گناه داره. بذار بياد. اون روزي كه اذيت نكرد، كرد؟" چشماي داداش معصومه پر اشك بود. اطمينان دارم كه اگه سرش داد مي زدم اشكش در نمي اومد. معصومه بغض كرد. گفت: " نه، نمي خوام بياد." گفتم:" آخه يعني داداشت تنها تو كوچه بمونه؟ " اطمينان دارم كه داداش معصومه ساعت هاي طولاني و روز هاي زيادي تو كوچه تنها مونده بود ولي اون روز، به پهناي صورت اشك مي ريخت چون مي ديد كه من دلم نمي آيد كه در رو روش ببندم. معصومه ديگه لگد نزد، اومد تو و گفت: " اگه اذيت كرد مي اندازيمش بيرون." بردمشون تو دفتر. به عليرضا مداد رنگي دادم. معصومه از تو كلاسورش يه پلي كپي رياضي در آورد. كم كم سر حال مي اومد. با لبخند گفت: "امروز سؤال ها آماده اس!" از تو كيفم يه كلوچه فومن در آوردم. بين سه تامون نصفش كردم. گفتم: چايي كه نمي خورين؟ كله شون رو تكون دادند كه يعني نه. مثل هميشه خيلي طول نكشيد كه معصومه همه ي سؤال ها رو درست حل كرد. پلي كپي رو كنار زدم و گفتم:" مي دونين الان چي كار مي كنيم؟ الان با اين كاغذ باطله ها قايق درست مي كنيم." چشم دو تاشون برق زد و معصومه يه ورق گذاشت جلوش و به دست هاي من نگاه كرد تا ببينه چي كار مي كنم

چند تا قايق درست كرديم. روشو با مداد رنگي نقاشي كرديم و خودمون رو كشيديم. لباساي گل گلي تنمون كرديم. به موهامون پروانه زديم. براي عليرضا يه توپ قرمز كشيديم. دست خودمون كلوچه داديم. دفتر روشنِ روشن بود. تو باريكه ي نوري كه روي ميز افتاده بود قايق ها رو به حركت در آورديم. قايق ها تكون تكون مي خوردند و مااز همون جايي كه نشسته بوديم براي خودمون دست تكون مي داديم

Saturday 13 February 2010

عليرضا

عليرضا 6 سالشه. يه گوشش نا شنواست. مامانش گويا وقتي اين خيلي بچه بوده اشتباهي تو گوشش آب جوش ريخته. حالا چطور مي شه اشتباهي تو گوش يكي آب جوش ريخت، خدا داند. سر همين قضيه باباي بچه هم از فرصت استفاده كرده و به مامان عليرضا گفته كه لايق بزرگ كردن پسرش نيست، بساطش رو جمع كرده و رفته يه دختر 15 ساله رو صيغه كرده. حالا ولي نمي دونم چطوره كه همشون با هم زندگي مي كنند

عليرضا نقاشي كردن رو خيلي دوست داره. وقتي همه ي بچه ها توي دفتر جمع مي شن و يك صدا مي گن كه ورق واسه نقاشي كردن مي خواهند، عليرضا هميشه اون جاست. حتي وقتي من تو كلاسم (چون معلمي نيامده يا قراره دير بياد)، عليرضا راهشو مي كشه و مياد پيدام مي كنه. هميشه اول سعي مي كنم با اشاره، در‍ خيالي رو نشون بدم، يعني برو بيرون. يا كه سعي مي كنم بچه ها رو نشون بدم، يعني كلاسه. ولي تقريبا هميشه مجبور مي شوم از سر جام پاشم و به سمت بيرون هدايتش كنم. لجباز نيست. هميشه تقريبا بدون اين كه جيغ و داد كنه خودشو وا مي ده كه من از كلاس ببرمش بيرون. مامانش ولي هميشه ازش شكايت داره. مي گه توي خونه خيلي عصبي يه. همش داد مي كشه و بقيه بچه ها رو مي زنه. همين حرفش باعث شده بود كه براش دنبال سمعك ارزون قيمت باشيم

يك روز پشت گوشش يه سمعك ديدم. حرف زدم كه ببينم متوجه مي شه يا نه. فرق چنداني حس نكردم. خانم نوره اومد كه چايي بياره يكهو گفت: ا چيه اين؟ از كجا برداشتي؟ بده ببينم. عليرضا چپ چپ به دست خانم نوره كه به سمتش دراز شده بود نگاه كرد و به سرعت برق و باد جيم شد. گفتم: خانم نوره سمعكشه. و رفتم بيرون كه با مامانش صحبت كنم. گفتم: خب چطوره؟ جواب داد كه عليرضا مدام خاموشش مي كنه يا كه هي بهش ور ميره، حتي يه دقيقه هم روشن نگهش نمي داره

چند روز بعد توي حياط بودم كه ديدم كلاس اولي ها تو كلاس، جمع شده اند دم پنجره ي رو به حياط و بلند بلند مي گن: بياين پليس اومده بچه ها. و از خنده غش و ضعف مي رن. نگاهشون رو دنبال كردم و به عليرضا رسيدم كه از پله هاي مدرسه با مامانش پايين مي اومد. لباس پليس تنش بود و سرش هم يك كلاه بود. يه لبخند گنده روي لباش نقش بسته بود. بچه هاي مهد كودكي توي حياط با شگفتي بهش خيره شده بودند و تو گوش هم پچ پچ مي كردند و با انگشت نشونش مي دادند. بايد تجربه ام قاعدتا بهم مي گفت كه چه چيزي در راهه. ولي درست همون وقت تلفن زنگ زد و من رفتم كه تو دفتر جوابش بدم. چند دقيقه ي بعد با صداي جيغ و داد پريدم توي حياط. عليرضا سر يكي از بچه هاي مهد رو بين بازوهاش گرفته بود و داشت سعي مي كرد گوشش رو گاز بگيره. هر جور بود جداشون كرديم. چند نفري از مربي ها دورمون جمع شده بودند. هر كدوم چيزي مي گفتن و اظهار نظري مي كردند. به مامان عليرضا گفتم: نبايد اين لباس رو تنش مي كردين، ببرين لباسشو عوض كنين. مامانش گفت: بلند بگين كه خودش بشنوه. بگذارين سمعكشو روشن كنم... تا سمعك روشن شد يكي از مربي ها گفت: اگه لباسشو عوض نكنيد تا آخر روز وضع همينه. مي دونين چرا؟ چون كار پليس همينه. خم شد و رو كرد به عليرضا و گفت: كار پليس زدن مردمه

با خودم گفتم فكر كن نزديك 6 سال هيچ چيز نشنيده باشي و بعد اولين چيزي كه بهت بگن اين باشه كه كار پليس زدن مردمه. فكر كن چه حالي مي شي

Wednesday 3 February 2010

يوگا

يك روز وسط شلوغ پلوغي پنج شنبه ها- روزي كه هيچ كس به جز من و بچه ها تو مدرسه نيست- دو تا خانم از در اومدند تو. دو تاشون مسن بودند ولي يكيشون كه مسن تر بود يه لباس شبيه لباس هندي ها تنش بود. گفتند: ما قرار بود بياييم امروز با مربي ها يوگا كار كنيم. همين جور كه مبهوت نگاهشون مي كردم يكهو از پشت سر چند تا معلمي كه روزشون نبود پيداشون شد. چند تايي خنده كنان گفتند: ما واس يوووگا اومديم. و ريسه رفتند. گفتم: خب برين بالا تا بيان براتون

اون خانم مسن تر كه موهاي فلفل نمكي خيلي زيبايي داشت رو كرد به من كه: شما هم بياين. خواستم الكي بهانه بيارم ولي بعد يك لحظه بي خيال شدم و راستشو گفتم: نه من خوشم نمي آد يه سري كار ها رو انجام بدم، تو جمع ( مكث كردم) يا... بيرون جمع، كلا. و بعد نيگاشون كردم كه ببينم چي مي گن. اون يكي گره روسري شو شل كرد و جوابي داد كه كمتر كسي بهم داده بود. اون گفت: مي بينم كه با خودت به تعادل رسيدي ولي ياد گرفتن يه كار هايي تو جمع بهت كمك مي كنه روش هاي غير شخصي اي رو ياد بگيري كه بتوني به آدم هاي ديگري انتقالشون بدي. تو چشم هام خيره شد و گفت: بهت كمك مي كنه به آدم هاي بيشتري كمك كني

مژه نزدم. ديگه حرفي هم نزدم. ولي با اين كه رو نقطه ضعفم دست گذاشته بود، حاضر نشدم برم باهاشون بالا. به خانم نوره گفتم: تو برو بالا... خيلي خوبه برات، به آرامش مي رسي ها. خانم نوره همون جور كه حياط را مي شست و از اون ور مواظب بود بچه اي از در بيرون نره گفت: يعني من با هول و ولاي اين بچه ها و اميرحسين مي شه به آرامش برسم؟ زورش كردم كه بره، گفتم: من چشمم به امير هست، بچه ها هم الان كلاس موسيقي دارن...بي خيال برو

روز بي خيالي بود. از اون روز هاي آفتابي كه جون مي ده واسه بي خيال شدن كلي چيزها

يك ساعت بعد اون ها هنوز بالا بودند و اميرحسين يك چوب بلند از حياط آورده بود و مي كوبيد روي ميزي كه من و مرتضي اون ورش داشتيم علوم كار مي كرديم. بچه ها و معلم موسيقي شون عربده كشون شعر مي خوندند و فردين و ابولفضل توي حوض خالي كشتي مي گرفتند. از پنجره ديدم كه مامان ميلاد و هنگامه از در اومد تو. همين جور كه به سمتش مي رفتم زير لبي تكرار مي كردم: تعادل تعادل... . مامان ميلاد به سختي نفس مي كشيد، انگار كلي راه رو دويده بود. گفتم: چته؟ گفت: صادق مريضه، سرفه مي كنه، بالا مي آره. گفتم: ببرش درمونگاه... درمونگاهو بلدي؟ ( و از دست خودم حرص مي خوردم كه بلد نبودم كه آدرسش رو بدم.) گفتم: خانم نوره بلده، بذار ازش بپرسم. و پله ها رو دو تا يكي بالا رفتم. چند تا از بچه ها روي بالكن ايستاده بودند واز شيشه ها داخل اتاق يوگا رو نگاه مي كردند. نصفه نيمه داد زدم: يعني چي؟ اين جايين چرا؟ الهه بدون اينكه برگرده پرسيد: خاله اينها خوابيدن؟ گفتم: نه دارن ورزش مي كنن. برين پايين... زوود. هي اين پا و اون پا كردم كه خانم نوره رو صدا كنم...روم نشد، دلم نيومد. برگشتم. ديدم مامان ميلاد داره از شيشه اتاقو نگاه مي كنه. گفتم: نشد صداش كنم. صدام توش تحقير داشت، تحقير موقعيتي كه توش گير كرده بوديم. ولي مامان ميلاد ديگه نفس نفس نمي زد. با يه برقي تو چشماش پرسيد: ورزش مي كنن؟

مثل هميشه پول زيادي همراهم نداشتم. 2000 تومان بهش دادم كه بره تنها بيمارستاني كه اون دور و بر مي شناختم. يك ساعت بعد برگشت. صادق تو بغلش خواب بود.500 تومان كم آورده بود و پذيرش بيمارستان نگذاشته بود دكتري را ببينند

Wednesday 20 January 2010

شاملو

بچه های کلاس سوم، 4 تا بیشتر نیستند. اول های سال کلاسشون با پنجم ها یکی بود چون معلم نداشتیم ولی الان نزدیک یکی دو ماهه که نازگل به دادمون رسیده و معلم ثابتشون شده. کلاسشون کنج یکی از حجره های زیرزمینه. در و پیکر نداره و ما برای این که شکل کلاسش کنیم، از پشت یک قفسه ی کتاب گذاشتیم که حداقل یک فاصله ای بین اون ها و زن هایی که برای سوادآموزی می آیند باشد. جای عجیبی شده و هرکس که برای دفعه ی اول توش پا می ذاره معمولا با دستپاچگی لبخند می زنه و می مونه که ما چطور از هر فضایی یک استفاده ای کردیم

آصف تنها پسر کلاسه. یک جمله ی مخصوص داره که تقریبا هر 5 دقیقه یکبار تکرار می کنه: خانم ما می خوایم بهترین قاری قرآن تو دنیا بشیم. " واقعا؟ خب... کجای درس بودیم؟" ... 5 دقیقه ی بعد. " خانم ما یا بهترین قاری می شیم... یا که ... فضانورد می شیم." صدای نازگل رو از پشت قفسه ی کتاب می شنوم: می شه انقدر وسط درس نپری؟ " خانم ما اینو بگیم بعد دیگه ساکت
می شیم. میگیم چون کلاس قرآن نداریم اصلا دیگه مجبوریم فضانورد بشیم
"

دو تا دختر هم هستند که اسم هردوشون فاطمه است. بچه ها اسم یکیشونو گذاشتند فاطی طلا... یک دستبند طلا دستش می کنه. یک بار اومدم سر کلاسشون تو زنگ تفریح و دیدم با ماژیک داره رو تخته عکس یخچال می کشه و می گه بچه ها یخچال خونه ی ما این شکلیه. اطلاعات عمومی فوق العاده ای داره و ته و توشو که درآوردم فهمیدم عضو کتاب خونه ی ناصرخسرو هم هست

اون یکی فاطمه از اون درس خوان هاست. اون جور که خودش می گه کلاس دوم رو طی چند هفته تو تابستان پیش یه ملا تو امامزاده یحیی جهشی خونده. پشتکارش تحسین برانگیزه و اعتماد به نفس بالایی داره. یک روز یک محقق آمده بود که از بچه های افغان یک سری سوالات بکنه. خیلی خوب یادمه که اولین نفری که پیش قدم شد، همین فاطمه بود... به اون یکی ها ( که همگی دست کم 4-5 سالی ازش بزرگ تر بودند) گفت: چرا از این آقاهه خجالت می کشید؟البته بماند که این رو همون جور که آقای محقق با شخصیت کنارش وایساده بود گفت

یک روز معلم زنگ آخر نداشتند. همین جور که از راه پله ها بالا و پایین می رفتم و بچه های کلاس اولی رو خره کشون می بردم که سر کلاسشون بشینند، یکی از فاطمه ها جلوم سبز شد که: ما معلم نداریم خاله، میشه بیایین سر کلاسمون؟

سر کلاسشون چند تا کتاب شعر بردم. کتاب های چرندی بود. یه چند تا شعر از جعفر ابراهیمی که خیلی پرت نبود خوندم. بچه ها کیف کردند! دفعه ی اولشون نبود که شعر می شنویدند ولی گویا دفعه ی اولشون بود که در مورد شعری حرف می زدند. وقتی دیدم محو شعر ها شدند، دلم نیومد شعر های خوب نخوانیم. گفتم: گوش کنید و ببینید چی داره اتفاق می افته... خواستم "پریا" رو بخونم و " دختر های ننه دریا" اومد از دهنم بیرون. به خودم نهیب زدم که به هر حال بچه ان ها... ولی دیگه شروع کرده بودم... پس خوندم

" غصه ی کوچیک سردی مثل اشک، جای هر ستاره سو سو میزنه"
دیگه نتونستم ادامه بدنم. گفتم حالا دفعه ی بعد نوارشو می یارم که شاعرش کلی بهتر از من واستون بخونتش. گفتم: خودتون حالا یه شعر بنوسید. شعر مثله خارو مادرتونه. پس باید در مورد چیزهایی باشه که منجوقه بهتون، که تمومه فکر و ذکرتونه، که نزدیک ترینه بهتون( تو دلم گفتم واقعا؟). گفتم: پس شما بنویسید... منم می نویسم. منم... در مورد شما و این کلاس
می نویسم

بد ننوشتند. فاطی طلا در مورد خواهر کوچکش نوشت که همیشه دستای نوچش رو به لباسای همه می ماله. اون یکی فاطمه اعضای خانوادشو دونه دونه اسم برد و کاراشونو گفت. آصف عنوان شعرشو گذاشت پسر قهرمان و در مورد پسری نوشت که همه مسخره اش می کردند ولی در آخر پسره همه را شکست می ده. منم شعرم رو خوندم... کلی مسخره شده بود و همه رو خندوند

تو راه بازگشت، هنگامی که از دهانه ی مترو خارج می شدم، از ذهنم گذشت: پنج شنبه است...باتوم ها، شیشه ی ماشین ها را خورد می کردند. شاعر در مغزم می کوفت
" جز خدا هیچ چی نبود، جز خدا هیچ چی نبود "

Sunday 17 January 2010

نرگس

یه دختر کوچولوی جدید یه روز وقتی همه ی بچه مدرسه ای ها تعطیل شده بودند، با برادرش اومد تو دفتر و پرسید: کلاس ریاضی این جاست؟ گفتم: چه کلاسی؟ برادرش گفت: ما شنیدیم این جا تو
درس ها به بچه ها کمک می کنند. گفتم: چندم؟ دو تاشون با هم گفتند: دوم

پایین که رفتیم تو کلاس بشینیم، پسره پرسید: من می تونم تو کتاب خونه منتظر خواهرم بشینم و کتاب بخونم؟ گفتم: آره، چرا که نه. من و دخترک رفتیم تو کلاس، سر میز نشستیم. همین جور چند تا سؤال گفتم و دیدم که چه خوب حل می کرد. توجه ام جلب شد که چپ دست بود و سرعت عمل بسیار بالایی داشت. چند دفعه بهش گفتم: آفرین، تو که انقدر درست خوبه، کی بهت گفته درست
ضعیفه؟

یکهو سرش رو بالا گرفت و با یک لبخند گنده، پچ پچ کنان گفت: خاله... یه چیزی بگم؟ گفتم: چی؟ یک لحظه تردید کرد ولی گفت: یه رازه. نگاهش کردم که د بگو دیگه! لب پایینشو گرفت و کشید جلو. دهنشو جوری گرفت که بتونم توشو ببینم. همون جور کج و کوله گفت: ببین... . تو ردیف جلو، دو تا دندون پایینش در اومده بودند بدون اینکه دندون های شیریش افتاده باشند
داداشش اومد تو و گفت: ببخشید می شه من چند تا از این کتاب های قصه های شاهنامه رو ببرم خونه بخونم و پس بیارم؟ دخترک، هنوز انگشت به دهان و در حس و حال بازگویی اسرار بود... بیخ گوشم گفت: ما داستان های شاهنامه رو خیلی دوست داریم

Friday 15 January 2010

مهرداد

چند وقت پيش يه مادري اومد پيشم كه بچه ام مدرسه ي معمولي مي ره ولي درسش خيلي ضعيفه. پرسيدم: كلاس چندمه؟ گفت: كلاس اوليه. گفتم: اي بابا داداش. خب بيارش ببينم چي اش ضعيفه.چند روز بعد تو دفتر نشسته بودم كه مادره سر و كله اش پيدا شد. يه پسر خيلي لاغر، خيلي كوچولو و كچل، با چشم هاي درشت و كمي تا به تا پشت سرش بود. دست بچه اش رو از چادرش بيرون در اورد و گفت: همينه و بعد رفت. حالا تو اون وضعيت، الهه، يكي از شاگرد اولي هاي خودمون، رو پاهاي من جا خوش كرده بود و پيله كرده بود كه كتاب قصه اي كه شروع كرده بودم تمام كنم. از پسر كوچولو كه هنوز كنار ميز وايساده بود و به زمين خيره شده بود پرسيدم: مي خواي توام بياي اين قصه رو گوش بدي اول؟
قصه ي بي مزه اي بود و من تو دلم دعا ميكردم كه بگه نه و من بتونم الهه رو از رو پام سر بدم پايين و خلاص شم، ولي پسر كوچولو گفت: هوم... خب
قصه بالاخره تموم شد و من و پسر كوچولو رفتيم كه كمي درس كار كنيم." خب...بخون اين جا رو. اون جا رو حالا... اينا دارن اينجا چي كار مي كنن؟ " درست مي خواند. خيلي بهتر از بچه هاي ما. راحت تر بخش و صدا كشي مي كرد. يك كلمه گفت: من جمله سازي بلد نيستم. " آهان... خب، با بابا جمله بساز." جواب داد: من تاب دارم. " خب با چي جمله ساختي؟" لبخند زد وگفت: جمله ساختم. " نه ببين... چيز... با تاب جمله بساز." تندي گفت: بلدم، من مادر دوست داشت. " نه، منظورم اينه كه يه جمله بساز كه در مورد مادر باشه. چي مثلا؟" جواب داد: آهان، من دست دارم
به چشماش خيره شدم كه شايد به مغزش راه پيدا كنم. لبخند زد. منم لبخند زدم. فكر كردم...كف كردم. ولي راهي به مغزش پيدا نكردم