Friday 15 January 2010

مهرداد

چند وقت پيش يه مادري اومد پيشم كه بچه ام مدرسه ي معمولي مي ره ولي درسش خيلي ضعيفه. پرسيدم: كلاس چندمه؟ گفت: كلاس اوليه. گفتم: اي بابا داداش. خب بيارش ببينم چي اش ضعيفه.چند روز بعد تو دفتر نشسته بودم كه مادره سر و كله اش پيدا شد. يه پسر خيلي لاغر، خيلي كوچولو و كچل، با چشم هاي درشت و كمي تا به تا پشت سرش بود. دست بچه اش رو از چادرش بيرون در اورد و گفت: همينه و بعد رفت. حالا تو اون وضعيت، الهه، يكي از شاگرد اولي هاي خودمون، رو پاهاي من جا خوش كرده بود و پيله كرده بود كه كتاب قصه اي كه شروع كرده بودم تمام كنم. از پسر كوچولو كه هنوز كنار ميز وايساده بود و به زمين خيره شده بود پرسيدم: مي خواي توام بياي اين قصه رو گوش بدي اول؟
قصه ي بي مزه اي بود و من تو دلم دعا ميكردم كه بگه نه و من بتونم الهه رو از رو پام سر بدم پايين و خلاص شم، ولي پسر كوچولو گفت: هوم... خب
قصه بالاخره تموم شد و من و پسر كوچولو رفتيم كه كمي درس كار كنيم." خب...بخون اين جا رو. اون جا رو حالا... اينا دارن اينجا چي كار مي كنن؟ " درست مي خواند. خيلي بهتر از بچه هاي ما. راحت تر بخش و صدا كشي مي كرد. يك كلمه گفت: من جمله سازي بلد نيستم. " آهان... خب، با بابا جمله بساز." جواب داد: من تاب دارم. " خب با چي جمله ساختي؟" لبخند زد وگفت: جمله ساختم. " نه ببين... چيز... با تاب جمله بساز." تندي گفت: بلدم، من مادر دوست داشت. " نه، منظورم اينه كه يه جمله بساز كه در مورد مادر باشه. چي مثلا؟" جواب داد: آهان، من دست دارم
به چشماش خيره شدم كه شايد به مغزش راه پيدا كنم. لبخند زد. منم لبخند زدم. فكر كردم...كف كردم. ولي راهي به مغزش پيدا نكردم

No comments:

Post a Comment