Sunday 17 January 2010

نرگس

یه دختر کوچولوی جدید یه روز وقتی همه ی بچه مدرسه ای ها تعطیل شده بودند، با برادرش اومد تو دفتر و پرسید: کلاس ریاضی این جاست؟ گفتم: چه کلاسی؟ برادرش گفت: ما شنیدیم این جا تو
درس ها به بچه ها کمک می کنند. گفتم: چندم؟ دو تاشون با هم گفتند: دوم

پایین که رفتیم تو کلاس بشینیم، پسره پرسید: من می تونم تو کتاب خونه منتظر خواهرم بشینم و کتاب بخونم؟ گفتم: آره، چرا که نه. من و دخترک رفتیم تو کلاس، سر میز نشستیم. همین جور چند تا سؤال گفتم و دیدم که چه خوب حل می کرد. توجه ام جلب شد که چپ دست بود و سرعت عمل بسیار بالایی داشت. چند دفعه بهش گفتم: آفرین، تو که انقدر درست خوبه، کی بهت گفته درست
ضعیفه؟

یکهو سرش رو بالا گرفت و با یک لبخند گنده، پچ پچ کنان گفت: خاله... یه چیزی بگم؟ گفتم: چی؟ یک لحظه تردید کرد ولی گفت: یه رازه. نگاهش کردم که د بگو دیگه! لب پایینشو گرفت و کشید جلو. دهنشو جوری گرفت که بتونم توشو ببینم. همون جور کج و کوله گفت: ببین... . تو ردیف جلو، دو تا دندون پایینش در اومده بودند بدون اینکه دندون های شیریش افتاده باشند
داداشش اومد تو و گفت: ببخشید می شه من چند تا از این کتاب های قصه های شاهنامه رو ببرم خونه بخونم و پس بیارم؟ دخترک، هنوز انگشت به دهان و در حس و حال بازگویی اسرار بود... بیخ گوشم گفت: ما داستان های شاهنامه رو خیلی دوست داریم

No comments:

Post a Comment