Monday 28 June 2010

اف اف

میلاد وایساده دم در و هی دکمه ی اف اف رو فشار می ده. صدای زنگ می پیچه تو مدرسه و فاریا و شیوا از بالا اف اف رو جواب می دن و هر هر و کرکر راه می اندازند. مشغول صحبت کردن با زن هایی هستم که برای نظافت اومدن. اهل محل اند. ساعتی هزار تومان می گیرند تا کلاس ها رو تمیز کنند. نیم ساعت پیش که وارد کلاس شده اند با غرغر به بچه ها گفته اند: افغانی ها... بچه افغانی ها چرا اینقدر ریخت و پاش می کنید؟ بهشون می گم: یعنی چی اصلا این حرف؟ اگه اینا نریزند که شما شغل ندارید. یک منطق عجیب و در عین حال روشن، که فقط لابد برای من معنی می ده. زن ها می ترسن شغلشون رو از دست بدن. منطق برای اون ها همینه. زیر چشمی به من نگاه می کنند با خنده ی ساختگی می گن: نه ما شوخی کردیم. میلاد دستش رو از رو اف اف بر نمی داره. اف اف واسش شگفتی دارد. داد می زنم: میلاد برو خونه. مدرسه یک ساعته تعطیل شده. مرتضی و سلیمان تو راه پله شمشیر بازی می کنند. کله ی یک زن چادری از لای در نیمه باز پیداست، روش به منه. می پرسه: شما گاز دارید؟ گاز ما... ما این همسایه ی بغلی هستیم... گاز ما قطع شده. به سلیمان می گم: بیا برو از زن های تو آشپزخونه بپرس گاز داریم. نمی ره. می خواد شمشیر بازی کنه. به زن دم در می گم: یه لحظه وایسید. دوان دوان می رم تو آشپزخونه ی ته حیاط. تو یه دیگ بزرگ یه عالمه بادمجان داره غل میزنه. وقتی بر می گردم زن هایی که برای نظافت آمده اند می گن: خب ما بریم حالا فعلا یه چند تا کلاس رو تمیز کنیم... و جیم می شوند. به زن دم در می گم: ما گاز داریم

از پله ها می رم بالا. فردین و اسحاق دارن کارت بازی می کنند. اسحاق می گه: خاله ببین، من همه ی این کارت ها رو از فردین برده ام. و دستش پر از کارتش رو می گیره طرف من. می شینم روی صندلی. می گم: نمی خواین برین خونه؟ فردین می گه: نه. اسحاق می گه: می ریم. ساعت دوازده می ریم. می گم ساعت الان یک و نیمه. می گه: خب همون می ریم حالا. صدای شیوا رو می شنوم... داره پای اف اف شعر می خونه. یادم می افته واسه چی اومدم بالا. از جایم پا می شم. تو راهرو به شیوا و فاریا می گم: بچه ها ول کنین این اف اف رو. کیفتون رو بر دارید برید خونه. اف اف رو از دستشون می گیرم و می گذارم سر جاش. دم در صدا می شنوم. بعد صدای زنگ دوباره می پیچه تو مدرسه. پله ها رو دو تا یکی می یام پایین. تا برسم دم در شیوا و فاریا باز اف اف رو برداشته اند. با دستم می کوبونم رو اون خط خطی هایی که ازش صدا می آد. داد می زنم: بذار این گوشی رو. دم در چند تا از اهالی محل ایستاده اند. بوی فاضلاب کل کوچه رو پر کرده. مامور گاز ته کوچه داره با یه لوله هایی ور می ره و یه سری آدم دورش جمع شده اند. به میلاد تشر می زنم: من بهت نگفتم دیگه این زنگ رو نزن برو خونتون؟ همون زن چادری که من رو فرستاده بود پی پرس و جوی گاز، یکهو شروع می کنه: "ما از دست این بچه ها شب و روز نداریم. اینا بچه نیستند، یه مشت کثافت اند. از صبح تا شب فقط عر عر می کنند". انتظارش رو نداشتم، انتظار این که انقدر سریع به این جا برسه. شوکه شده ام. یه مرد معتاد که تا الان خم شده بود تو سوراخ لوله ها، کنار مامور گاز، راهش رو می کشه و می آید طرف من. با صدای وینگی وینگی اش می گه: این آشغال ها نمیذارن ماها بخوابیم انقدر که صبح تا شب سر و صدا می کنند. می گم: اینا که تا ساعت دوازده بیشتر مدرسه نیستند. کلا سی تا بچه هم نمی شن. اگه خونتون کنار یه مدرسه ی دولتی بود چه می کردین؟ می آد جلوتر و نفسش رو فوت می کنه تو صورتم: فکر می کنی من مدرسه نرفتم
نمی دونم؟

می گن چند تا کار رو نباید انجام داد. یکیش در گیر شدن با اهالی محل است. برای من اما، این چیز ها معنایی ندارد، این حرف ها هیچ وقت معنایی نداشته. مرد معتاد رو هل می دم عقب. می گم:" این به جای اینه که خوشحال باشین؟ کاش اون روزی بیاد که ته هر کوچه ای یه مدرسه باشه". زیادی شعاری یه. حرف مسخره ای نیست، اما. یه مدرسه ته هر کوچه.... حداقل تو اون موقعیتی که من توشم این حرف مسخره به نظر نمی آید. زن چادری می گه: "خفه شو بابا. این جا که مدرسه نیست. خونه ی فساده. همین این، این ( میلاد رو نشون می ده) این، پدر ما رو در آورده". به بچه ها نگاه می کنم. همگی دور من جمع شدن. میلاد پشتمه. دستش رو احساس می کنم که آروم گوشه ی مانتو ام رو می گیره. به زن چادری می گم: یعنی چی؟ این چه طرزه صحبت کردنه. شما باید مثل معلم برای این بچه ها باشین. به خودم نهیب می زنم: رها کن این لحن موعظه ای رو. این چرت و پرت ها چیه می گی. تصویر خودم میاد جلو چشمم. از اون مادرها که همیشه و در همه حال از بچه هاشون دفاع می کنن.... گربه ای که مادره ماده پلنگه.... خنده ام می گیره. مامان خودم رو یادم میاد. با اون منطق استوار انتلکتو ئلیش؛ (نقطه ی مقابل امروز من:) اگه اشتباه کردی باید تنبیه بشی، من به صرف این که بچه ی منی ازت دفاع نمی کنم

میلاد سر کوچه، پشت ماشین پیکان قایم شده و منتظرمه... یک ساعت بعد... وقتی می خواهم برم خونه. نگاش نمی کنم ولی سرعتم رو کم می کنم که بهم برسه. تا سر کوچه ی خودشون هم پای من راه می آد و بعد قبل ابن که بپیچه تو کوچه شون می گه: خداحافظ خانم

1 comment:

  1. age oon zana enghadr bikar boodan ke ba jaroo jadoo konan oonvakh be shoma yad midadan ke che joori mishe yedoone az oon bademjoonaye ghol ghole zan ro kasht paye cheshm o chare khanoome chadori ta hesabe kar dastesh biyad ke har gaz dadani ye gaz gereftani ham be dombalesh avizoone.

    ReplyDelete