Sunday 27 June 2010

هنگامه

هنگامه شش سالشه. شایدم هفت. کسی نمی دونه. شناسنامه نداره. می شینه کنارم و تعریف می کنه که در دهات شون تو افغانستان پسرهای جوون با ریش های بلند و لباس های سفید دنبال بچه ها می کنن، می دزدنشون، می برنشون. می گه: یه دفعه میلاد رو گرفتند، گذاشتنش تو سطل چاه و طنابشو شل کردند تا سطل بره بچسبه ته چاه. می گه: هیچکی خونه مون نبود، من کوچیک بودم، کاری نمی تونستم بکنم، میلاد فقط داد می زد. همون طور که به من کمک می کنه دفتر رو مرتب کنم، می گه: صدای میلاد رو هنوزم شبا میشنوم.

هنگامه هفت سالشه. شایدم شش. دندون های جلوش همین یکی دو ماه پیش لق شد و افتاد. به مامانش می گم: خب لابد هنوز هفت سالش نشده. مامانش می گه: آره راست می گی، شاید شش سالشه. بعضی وقت ها می رم سر کلاسشون، کمک خانم بنفشه. درسشون "وسایل نقلیه " است. می گم: هنگامه از بین این تصاویر سوار کدوماشون می تونی بشی؟ و عکس ماشین و موتور و پرنده رو نشون می دم. ولو شده رو نیمکت، میگه: این. و پرنده رو نشون می ده. جدی می شم، می گم: پاشو صاف بشین. این جوری آدم سر کلاس می شینه؟ الان بعد از مدرسه پرنده بیاد دنبالت باهاش می تونی بری خونه؟ کیف می کنه، کله اش رو تکون می ده و میگه: آره آره. بهش می گم این جوری می خوای جواب بدی باید بری مهد کودک بشینی. یک لبخند گنده صورتش رو پر کرده. زنگ تفریح می شنوم که به الهه و معصومه می گه: خاله ستاره گفت بعد از مدرسه یه پرنده می آد دنبالم.

هنگامه شش سالشه. شایدم هفت. لباساشو خودش میشوره. اوایل سال خیلی غیبت می کرد. مامانش رو خواستم که بیاد مدرسه. گفت: من سر کار می رم. باباش یه کیسه سیمان افتاده رو کمرش نمیتونه از رختخواب بلند شه. هنگامه می مونه از بقیه ی بچه ها مراقبت کنه. گفتم: همه ی بچه هاتو رو بفرست مدرسه پیش من روزهایی که نیستی، روز هایی که سر کاری. وقتی صادق، برادر یک ساله ی هنگامه رو، تو بغلم می گیرم که بخوابه هنگامه آروم میاد جلو و می گه: این جوری شیرش رو بالاتر بگیر که بتونه بخوره. نگاهش می کنم و می گم: بزمجه به من داری یاد می دی؟ وشیشه شیر رو بالاتر می گیرم.

هنگامه هفت سالشه. شایدم شش. بهش می گم: شبا چه خواب هایی می بینی؟ می گه: یه سوراخ تو زمین که هی ازش مورچه می یاد بیرون. مورچه ها زیاد می شن از پاهام میان بالا. میان تو صورتم. می رن تو چشمم. من جیغ می زنم ولی مورچه ها دهنم رو پر می کنند تا صدام به هیچکی نرسه.

هنگامه شش سالشه. دلم می خواد شش سالش باشه. سر امتحان آخر سالِ درس علوم میاد بیرون کلاس می ایسته، من رو که می بینه، خودشو می چپونه تو بغلم و عر می زنه. می گم: چته؟ چیه؟ یک چیز هایی می شنوم که معنی اینو می ده که نمی خواد امتحان بده. می گم: خب باشه، چرا گریه می کنی؟ نده. امتحان نده. می آرمش توی حیاط. می شینیم لب حوض خالی، تو سایه. بهش بیسکوییت می دم. اون طرف تر چند تا کفتر چاهی از رو زمین توت ها رو نوک می زنند. هنگامه می گه: تو افغانستان پرِ این پرنده هاست. دلم می خواد هنگامه شش سالش باشه. شایدم کمتر. دلم می خواد پرنده بیاد و سوارش کنه و ببرتش به یه جای امن، به یه جای شاد. در گوشش می گم: اگه پرنده اومد که سوارت کنه، شاید منم باهات سوار شدم. کیف می کنه، یادشه قضیه ی پرنده رو و جوری نیگام می کنه که می فهمم تمام این مدت داشته بهش فکر می کرده.

No comments:

Post a Comment