Thursday 12 August 2010

فیلم

قراره یه گروه فیلم برداری بیاد مدرسه. روز قبلش زنگ زده اند که برای یک فیلم، دنبال یه پسربچه ی افغان می گردند و می خواهند از بچه های ما تست بگیرند. پای تلفن می گم: باشه می تونین بیاین، ولی یه نسخه از خلاصه ی فیلم رو هم همراهتون بیارید. آقایی که داره با من صحبت می کنه متوجه نمی شه منظورم چیه، که چرا دارم همچین چیزی را درخواست می کنم. آخرش
می گم: "از لحاظ اخلاقی من باید بدونم که دارم اجازه می دم بچه های مدرسه ام برای چه جور فیلمی، با چه مضمونی تست بازیگری بدهند". بدون این که گوش بده ببینه چی می گم، تکرار
می کنه: "نه عیبی نداره. ما چند تا سازمان دیگه هم رفته ایم. مشکلی پیش نیومده". پا سفت می کنم: "حالا شما یه نسخه از خلاصه ی فیلم نامه رو همراهتون بیارین ". گوشی رو که قطع
می کنم، آصف می پرسه: یعنی چی این هایی که می گی؟ نظیر می گه: خانم ایرانی ها چرا همین جور چیز اختراع می کنند؟ هنوز ذهنم مشغول حرف های اون آقاهه اس. نمی تونم حواسم رو جمع کنم. همین جوری می پرسم: چی مگه اختراع کرده اند؟ رو به همشون می گم: از صبح تا شب فقط تلویزیون تماشا می کنین، نه؟ فاطمه می گه: خانم، چیز اختراع کرده اند دیگه... می گم: چی؟ موشک؟
می گه:" نه خانم، تلفن رو اختراع کرده اند، مگه نه؟". دیگه کفرم در می آد. می گم: "آخه تلفن رو ایرانی ها اختراع کرده اند؟ چرا این قدر آخه بی سوادین؟" هیچ حوصله شون رو ندارم. همشون رو هل می دم به سمت در دفتر، می گم: "برین حالا یه مدت ریختتون رو نمی خوام ببینم، هر وقت با سواد شدین برگردین". دو دقیقه بعد صداشون رو از پشت در بسته می شنوم که پچ پچ می کنند. صدای ورق زدن کتاب می آد. آخرش فاطمه می گه: خانم... خانم ستاره... می گم: چیه؟ بله؟ لای در رو با احتیاط باز می کنه. می گه: خانم، الکساندر گراهام بل تلفن رو اختراع کرده. الان دیگه مرده نه؟

این ها همه دیروز اتفاق افتاده. امروز پروانه می گه: خانم من سر کلاس موسیقی نمی رم. می شه باهام ریاضی کار کنین؟ می گم: باشه. بریم بالا تو کلاس خالی بشینیم. "کلاس خالی"، کلاس چسبیده به کلاس اول است. دیوار مابین این دو کلاس از شیشه است. وقتی تو "کلاس خالی" نشسته ای، تقریبا مثل این است که تو کلاس اول نشسته ای، منتها بچه ها رو به وضوح نمی بینی، انگار داری یه رویای شلوغ و پر هیاهو رو تماشا می کنی، یا این که انگار در یک موقعیت غیر رویا شماره ی چشمت بیش از اندازه بالاست؛ سایه های رنگی بچه ها رو می بینی که جا به جا می شوند. بعد از نیم ساعت خانم بنفشه می آد تو. می گه: خانم ستاره من به بچه ها یه کم زود زنگ تفریح دادم، یک دقیقه برم خونه. کلاس اولی ها می تونن برن تو حیاط دیگه، نه؟
می گم: "باشه ولی من دارم ریاضی کار می کنم، نمی تونم برم سرشون تو حیاط". منظورم رو
می فهمه، می گه: "نه چیزی نمی شه. من می آم یه یک ربع دیگه". هر از گاهی که پروانه داره سوال حل می کنه، از پنجره ی مشرف به حیاط بچه ها رو نگاه می کنم. دارند فوتبال بازی
می کنند. می دونم باید تو حیاط باشم. می دونم چی ممکنه پیش بیاد ولی حرف خانم بنفشه تو گوشم زنگ می زنه: "چیزی نمی شه". از همون بالا می بینم که شوت محمد علی رو فرامرز نمی تونه بگیره، توپ قل می خوره و تالاپی می افته تو گودال آب کنار زیرزمین و آبش می پاشه به پنجره ی آشپز خونه. پروانه همون جور که نشسته رو صندلی و داره یه سوال حل می کنه، می گه: "خانم من خودم دلم می خواد برم سر کلاس موسیقی، بابام نمی ذاره". یکی از زن های توی آشپز خانه می آد بیرون. چند تا دیگه پشت سر اولی از دهانه ی زیر زمین می جهند بیرون و به سمت بچه ها خیز بر می دارند. از این جا به بعدش می دونم که باید به سرعت برق و باد خودم رو پایین برسونم. پروانه ادامه می ده: "اگه برم سر کلاس موسیقی، بابام می فهمه، شاید دیگه نذاره من بیام مدرسه، ولی من کلاس موسیقی رو خیلی دوست دارم". هر چی نیرو دارم در خودم جمع می کنم، می گم: " پروانه ببخشید، یه دقیقه وایسا". و به دو پله ها رو پایین می آم. حیاط به دو قسمت تقسیم شده: بچه ها یه طرف، و زن های آشپز خونه طرف دیگه. هیچ کس هیچی نمی گه، فقط خشمگین همدیگر رو نگاه می کنند. از ذهنم می گذره: حتما هر چی می خواستن بگن تا حالا بار هم کرده اند، منتها نمی دونم تا کجا پیش رفتند. می گم: "چیه؟ چی شده؟" یکی از زن ها می گه: "اینا توپشون خورد اون آب کثافت ریخت رو شیرینی هایی که پخته بودیم". انگار با این حرف
دکمه ای رو فشار می ده. زن های دیگه و بچه ها شروع می کنند به حرف زدن، همزمان، همگی با هم، رو به من، رو به همدیگه. به بچه ها می گم: ساکت! ساکت باشین. به زن ها می گم: "از دست این ها عصبانی نباشین. این ها تقصیری ندارند. شما حق ندارین با بچه ها این جوری حرف بزنین، هر چی بشه باید بیاین به من بگین". لحنم شل و ولیه. دارم به حرف های پروانه فکر می کنم. شاید هم در اصل همین لحنم باعث می شه زن ها بی خیال دعوا بشن و برگردند داخل آشپزخونه. می گم: بچه ها تو عرض حیاط توپ بزنین. همشون همون جور نگاهم می کنند و جم نمی خورند. می گم: این جوری وایسین دیگه. این عرض حیاطه. اون طول حیاطه. فرامرز اون جا وایسه، اون یکی دروازه بان کیه؟ اون هم اون ور وایسه

برمی گردم که برم بالا. دم در یه آقایی ایستاده. نمی آد تو، سرش پایینه، داره با گوشیش صحبت می کنه و با نک پاش سنگریزه ها رو قل می ده. آخر سر می آد تو. می گه: "این کوچه ها چه قدر پیچ واپیچه. من با شما تلفنی حرف زده بودم؟" می گم: آوردین؟ می پرسه: چی رو؟ خیره نگاهش می کنم. یکهو یادش می افته: "نه، نیاوردم. راستش یادم رفت ولی قصه اش رو می تونم براتون تعریف کنم، هر چند خیلی مشخص نیست که همین قصه رو استفاده می کنیم یا نه". سلیمان داره رد می شه که بره بالا. می گم: "سلیمان می شه به پروانه بگی بیاد پایین؟" کلاس موسیقی تموم شده، زنگ تفریح رسما از الان تازه شروع می شه. بچه ها به حیاط هجوم می برند. آقاهه
می گه: همکار افغانی من الان می رسه، کجا می تونم منتظر بمونم؟ همون جور که به سمت حیاط می دوم، می گم: "هر جا که بخواین. یه جا رو پیدا کنین و بشینین". یه سری دیگه از زن هایی که تو آشپزخونه کار می کنند اومدند تو حیاط و دارند کنار دیوار یه سفره پهن می کنند. کنارشون پر کیسه و چند سطل باقالیه. با وحشت می پرسم: چی کار دارین می کنین؟ یکی شون می گه: "خاله ستاره اذیت نکن! امروز می خوایم تو حیاط بشینیم". می گم: "یعنی چه؟ الان زنگ تفریح بچه هاست". یکی دیگشون می گه: "تو زیرزمین دلمون پکید". اون یکی، همون جور که دستشو به دیوار می گیره که آروم بشینه، می گه: "می خوایم امروز تو حیاط باقالی پاک کنیم". توپ بچه ها می خوره به یکی از کیسه های باقالی و چند تا باقالی می پره بیرون. می گم: "الان شر به پا می شه ها. بیایین برگردین تو زیر زمین تو رو خدا، من شما رو می شناسم". یکی دیگه از زن ها همون جور که چهارزانو رو زمین نشسته دستم رو می گیره، می گه: خاله ستاره، تو خودت حاضری بری تو زیرزمین باقالی پاک کنی؟ نمی تونم بفهمم این دقیقا چه جور سوالیه. که من باید دقیقا چه جوابی بدم. با خودم فکر می کنم لابد باقالی چیزیه که نباید در زیرزمین پاکش کرد، نگاهشون می کنم و می گم: نمی دونم

خانم بنفشه برگشته. کنار زن ها روی صندلی تکی نشسته و داره دیکته ی بچه ها رو تصحیح می کنه. چشمم دنبال پروانه است . آقاهه رو پله های حیاط نشسته و داره با مرتضی حرف می زنه. می روم به سمت پله ها. آقاهه می گه: " این مرتضی خیلی خوبه واسه نقش. ببینم تاجیکه؟ ما دنبال به پسر تاجیک می گردیم". می گم: "ما جز قوانین مدرسه مون نیست که بپرسیم بچه ها از چه نژادی هستند". دوباره می پرسه: "مرتضی تاجیکه؟" اصلا نمی خوام به دام این مکالمه بیفتم. سرم رو می اندازم پایین و می گم: "نه هزاره است". می پرسه: "با هم فرق می کنه قیافه شون؟ تاجیک ها چه شکلی هستند؟" می خوام بگم آخه فیلم شماست، از من می پرسید...راستش خیلی چیزهای دیگه هم می خوام بگم، ولی بچه ها دونه دونه میان که دورمون جمع بشن و بپرسن: این آقاهه کیه؟ به آقاهه می گم: خودتون رو به بچه ها معرفی کنین. آقاهه می گه: "من دنبال یه بازیگر پسر می گردم". دختر ها صداشون در می آد. شیوا می پرسه: بازیگر دختر چی؟ فاطمه می گه: این اصلا درست نیست، پس دخترا چی؟ سلیمان اون وسط می گه: آقا من می خوام بازیگر بشم. می کشمش کنار، می گم: پروانه رو صدا کردی بیاد پیشم؟ شش دنگ حواسش به آقاهه است. روش طرف اونه، می گه: نبود. همکار افغان آقاهه اومده. تو حیاط دور بچه ها راه می ره و به تک تک بچه هایی که به نظرش می آد تاجیکن اشاره می کنه و می گه: این... اون... این. خانم بنفشه می آد کنارم رو پله ها می ایسته. می گه: "دیدی به مصطفی اشاره کرد، اون وقت مصطفی اهل کجاست؟ ایلام؟" می گم: کازرون. و به سمتشون می رم. می گم: "نصف این بچه هایی که انتخاب کردین تاجیک نیستن. بعضی هاشون حتی افغان هم نیستند". از ذهنم می گذره: یکی از ابتدایی ترین اصول این نیست که اگر نمی تونی فرق بین چند چیز رو بگی، شاید در اصل تفاوتی وجود نداره؟

آخر سر کارشون تموم می شه. دم در می گن: حالا بهتون زنگ می زنیم. منتظرم از در برن بیرون تا بپرم برم بالا. از وسط راه پله داد می زنم: "خانم بنفشه، بچه هاتو جمع کن ببر سر کلاس، امروز اندازه تمام دنیا زنگ تفریحشون طول کشید". به بالای راه پله می رسم. سلیمان راست می گفت. "کلاس خالی"، خالی خالیه. خالی تر از همیشه. اثری از پروانه نیست

No comments:

Post a Comment