Sunday 22 August 2010

علی

معلوم نیست از کجا پیداش شده. تا حالا ندیدمش، هر چند قیافه اش آشناست. از ذهنم می گذره که شبیه کوچیکی های حافظ ئه. یه جورایی شبیه بچه گربه هم هست. همون جوری ام مثل بچه گربه آروم اومده تو زیر زمین. به کارت روی میز اشاره می کنه، می گه: این الفه. می خندم و می گم: این؟ نه بابا، فکر نکنم. رامین برای چندمین دفعه می گه: "خانم این رو بندازین بیرون، این بلد نیست، اصلا مدرسه نمی ره". قرار شده رامین و رامیز کارت های الفبا رو به ترتیب بچینند روی میز. مدرسه ی دولتی می روند. کلاس دوم اند ولی حروف رو از هم تشخیص نمی دهند. رامیز با خشونت بهش می گه: "اون کارت رو بده به من بابا بوگندو". می بینم که کارت رو پرت می کنه طرف رامیز. می شنوم که زیر لبی می گه: بیا این هم الفت. رامین می گه: نه. این میم ئه. رامیز می گه: این کاف ئه. پسر کوچولو تکرار می کنه: الفه

نشسته ایم تو حیاط، زیر درخت توت، رو سکوی کنار باغچه. یک دستشو کرده زیر خاک و با اون یکی دستش روش برگ می ریزه. ازش می پرسم: علی خونتون کجاست؟ می گه: خونمون... و مکث می کنه و به وضوح می بینم که نمی خواد بگه کجا زندگی می کنه. رامیز و رامین رفته اند خونه. هیچ کس تو مدرسه نیست. می پرسم: نهار خوردی؟ می گه: نه. می پرسم: مدرسه می ری؟ می گه: هان؟ می پرسم: چند سالته؟ می گه: "چند سالمه؟ نمی دونم". می گم: مگه می شه ندونی؟ مثلا بیست سالته، سی سالته؟ کله اش رو می گیره بالا و می پرسه: سی چقدره؟ خانم نوره می آد و کنارمون می شینه. واسه خودشو و من چایی آورده، یه دونه قند می ده به علی، می گه: " من می دونم اینا کجا زندگی می کنند. نیگا کن منو... کوچه ی شیروانی هستید دیگه، نه؟ کنار امامزاده، اون خونه حیاطیه، آره؟" سرش پایینه. به ما نگاه نمی کنه، حواسش به ما نیست. خانم نوره صداش رو می آره پایین و می گه: اون خونه ی خیلی بدیه. رو بهش با صدای بلندتری می گه: با مامانت هستین دیگه؟ تو و داداشت و مامانت؟ رو به من می گه: این داداش مهدی سیاهه دیگه

مهدی سیاهو می شناسم. نزدیک شش ماه پیش، سر کار با صاحب کارش دعواش می شه. می گیرنش. چاقو ضامن دار تو جیبش داشته. زنگ می زنند پلیس بیاد. تو یه فاصله ی بین محل کارش تا پاسگاه یا از کلانتری تا دارالتادیب، یه سربازی که تو ماشین بوده اجازه می ده مهدی با یه گوشی که معلوم نیست از کجا آورده بوده، زنگ بزنه مدرسه. من گوشی رو برداشتم. صداشو می شنیدم که از اون ور زار می زد، می گفت: "اینا می گن من رو اعدام می کنند". حسابی ترسونده بودنش. خیلی واضح نبود که چی می گه. اینی که " اینا می گن من رو اعدام می کنند"چیزی بود که بعدا وقتی صدها بار صدای مهدی و اتفاقات اون روز رو تو ذهنم مرور کردم، متوجه شدم. پا شدم رفتم خونشون. ته کوچه ی منتهی به امامزاده. یه حیاط بزرگ و چندین اتاق دورش. از کنار هر اتاق که می گذشتم توش یه مرد، چند تا مرد، با ریش، بدون ریش، چاق یا لاغر، با سرنگ یا با منقل، خواب یا خموده یا نئشه یه گوشه افتاده بودند. نمی دونستم دنبال چی یا دقیقا چه کسی هستم. منتظر یه نشونه بودم. ته اتاق آخری یه زن –تنها زن اون خونه-چادرش رو روی سرش کشیده بود و به خواب فرو رفته بود

می گم: من خونه ی شما اومده ام. یادته؟ علی کله اش رو بالا می گیره و یه لحظه نگاهمون می کنه. بعد می گه: این دستم مرده، دارم خاکش می کنم. و به دستی که زیر برگ ها مدفون شده اشاره می کنه

اومده مدرسه ی ما. قرار شده بره سر کلاس اول بشینه. از بچه های دیگه خیلی عقب تره ولی به خانم بنفشه می گم: من فقط می خوام تو خونه شون نمونه. خانم بنفشه می خنده، می گه: "بچه ها صبحی می گن چرا خاله ستاره این قدر این بچه کثیفه رو دوست داره؟" احساس می کنم سوال خودشم هست. می مونم چی بگم. آخرش می گم: من که کوچیک بودم یه دوست داشتم که شبیه این بود. خانم بنفشه خیره چند ثانیه نگاهم می کنه. بالاخره می گه: شما چه چیزهایی می گین. و راهشو می کشه و می ره

تو راه برگشت به خونه با خودم فکر می کنم یک سال زحمت بکش به همه نشون بده که باهاشون فرقی نداری. بعد یکهو یه روز یه پسر چرک رو که یه مادر معتاد و یه برادر زندانی داره و تو یه "خونه ی بد" زندگی می کنه، به دوست دوران کودکیت تشبیه کن

No comments:

Post a Comment