Friday 6 August 2010

نقاشی روی دیوار

یک: پنجم ها باز معلم ندارند. دادشون رفته هوا. سمیرا می گه: خانم، من اگه می دونستم کلاس ها وضعش این جوریه، اصلا امسال نمی اومدم مدرسه. سمیرا شانزده سالشه. از ظهر تا شب تو یه کارگاه کوچیک کار می کنه. می پرسه: خانم بچه های همسن من الان کلاس چندمن؟ بهشون می گم: خیلی خب، برین بالا میام الان سر کلاستون. مصطفی وایساده وسط راه پله. غر می زنه : "خانم شما نه. آقا علی باید بیاد سر کلاسمون". می گم: خب آقا علی که نیومده امروز ( از پله ها بالا می رم) دلتون بخواد من بیام سر کلاستون (از مصطفی جلو می زنم) من باحال ترم یا آقا علی؟! الکی حرف می زنم که بخندند و زیاد غر نزنند. آقا علی می دونه درسشون کجاست، که
چی ها رو باید بلد باشن، که چی ها رو باید امتحان بدهند. ولی نیومده... امروز هم مثل جلسه ی پیش، جلسه ی پیش مثل جلسه ی پیش ترش. الکی حرف می زنم که نشون ندهم چه قدر دارم حرص می خورم، که نشون ندهم چه قدر احساس بیهودگی می کنم. سر کلاسشون دارم ازشون تاریخ
می پرسم که در باز می شه. مامان میلاد و هنگامه میاد تو. صادق تو بغلشه. سودابه پشت سرش با یه لبخند گنده وارد می شه و میاد یک راست روی پای من می شینه. عرفان داره درس جواب
می ده. مامان میلاد همون گوشه ایستاده. لام تا کام حرف نمی زنه. یک نگاه بهش می اندازم که یعنی بگو چیه، چه کاری داری. دل تو دلم نیست که بگه اومده صادق و سودابه رو پیشم بذاره. سمیرا چپ چپ نگاهم می کنه. عرفان ول نمی کنه، انگار کل کتاب رو جویده. تو دلم می گم باید واسه این بچه ها، معلم درست و حسابی می گرفتیم، کاش یکی تو این مدرسه به حرف های من گوش می داد. مامان میلاد هیچی نمی گه. اگه ساعت ها همون گوشه وایسه و تو ازش نپرسی که چی
می خواد، امکان نداره حرف بزنه. عاشقشم، وقتی بهش نگاه می کنم انگار دارم خودمو تو آینه می بینم. آخر سر می گم: چی شده؟ زنگ بهت زدند که بری سر کار؟ صادق رو سر می ده تو بغلم. چادرش رو درست می کنه. بلوزش از عرق خیسه، می گه: "یه آدرسه تو پایانه ی هاشم آباد
می دونین خانم ستاره چطور باید برم؟" به سمیرا نگاه می کنم. سرش رو انداخته پایین. باز نقشم رو گم می کنم... من کی ام؟ چی کارم؟ مدیرم؟ معلم جایگزینم؟ پرستار بچه ام؟ چی ها رو به قیمت چه چیزهایی باید از دست بدهم یا به دست بیارم... ناامیدی، تقریبا مثل همیشه، همراه با خودش یه موج خفیف از بی خیالی می آره. به خودم می گم: حالا یک کاریش می کنم. مامان میلاد که در رو پشت سرش می بنده، همون طور که پاک کن عرفان رو از چنگ صادق در می آرم، می گم: بچه ها غصه نخورین، حالا یک کاریش می کنیم

دو: مامان میلاد دوان دوان اومده که یک فرش کهنه ی کانون رو که تو دفتر انداخته بودم بشوره. صادق رو هم با خودش آورده. می آیم صادق رو بغل کنم که می گه: "خانم ستاره صادق با من تو حیاط می مونه، شما می شه بری یه سر به سودابه تو مهد کودک بزنی؟ دیوونه شده، همش گریه می کنه، سراغ شما رو می گیره". یک هفته است که محل مدرسه رو از مهد کودک جدا کرده ایم، اومدیم دو تا کوچه پایین تر. سودابه عادت کرده بوده من رو هر روز ببینه، حالا دیگه حاضر نیست بره مهد کودک. تو راه، تا به مهد برسم به خودم می گم امکان نداره این قضیه رو هیچ وقت واسه هیچ کس تعریف کنم. به خودم می گم اگه تعریف نکنی هیچ کس نمی فهمه که چه قدر در کارت غیر حرفه ای عمل می کنی، که چه جوری یه بچه رو از لحاظ عاطفی به خودت وابسته کرده ای... از پشت پنجره ی کلاس سودابه رو نگاه می کنم. دارند شعر می خونند. تا من رو
می بینه می پره بیرون و خودشو می اندازه تو بغلم. منتظرم معلم ها یک چیزی بگن، یه غری بزنند یا یه کاری بکنند. هیچ کس هیچ کاری نمی کنه، هیچ کس حتی نگاه هم نمی کنه. فقط بعدا وقتی- به هر حال- قضیه رو برای گیتا تعریف می کنم، گیتا به سان وجدان بیدار من، به سان رابط من با دنیای واقعی، سرش رو تکون می ده و من فکر می کنم که خودش یه نفری حاضره
کله ی من رو بکنه

سه: هفته های اولی است که مدرسه می رم. آبان ماهه. تازه فهمیده ام که هنگامه و میلاد خواهر و برادرند. میلاد اذیت می کنه. هیچ روزی حاضر نیست سر کلاس بره، سر کلاس هیچ حاضر نیست به درس گوش بده. نمی شناسمش... نمی تونم علت کارهاش رو بفهمم، نمی تونم به اندازه ی کافی دوستش داشته باشم...هیچ نمی شناسمش. صبح زود یه روز سه شنبه است. تو ایستگاه اتوبوس توپخونه وایساده ام که هنگامه و سودابه رو می بینم. بعد میلاد رو، بعد مامانشون رو و باباشون رو. صادق بغل باباشون خوابه. مامان میلاد یه شال سرمه ای سرشه. هنگامه می دود جلو طرف من: "سلام خاله. ما مهمونی بودیم، شب همون جا خوابیدیم، الان داریم می ریم خونه". مامان میلاد می پرسه: "شما دارید می روید مدرسه دیگه، نه؟" با هم سوار اتوبوس می شیم. موقع پیاده شدن می رم جلو که پول راننده رو بدم. میلاد دسته ی اسکناس های کهنه رو تا
می زنه و به باباش می ده، میگه: خانم حساب کردیم. می گم: "وای نه، من خودم پول می دم". مامان میلاد می گه: نه، حرفش رو هم نزنید. اون روزه که می فهمم خونه شون دقیقا رو به روی مدرسه است. مامان میلاد می گه: بیاین خونه ی ما صبحونه بخورین. ما هم
نخوردیم. می گم: "نه، من باید برم، من صبحونه خورده ام". همشون می گن:" نه نه نه! بیاین". دو دلم. می گم: "خب...باشه ولی فقط ده دقیقه می مونم". خونه شون دالان به دالانه. از اون خونه های قدیمی. از یه راهروی تاریک باید بگذری تا به یه حیاط برسی. دور حیاط چهار پنج تا اتاقه. یک اتاق کوچیک خونه ی میلاد این هاست. مامان میلاد روی گاز پیک نیکی کتری رو می ذاره که جوش بیاد. گوشه ی اتاق یه تلویزیون کوچیک هم هست. روی زمین می شینیم و چایی هامون رو هم می زنیم. بابای میلاد می گه: "ما تو دهاتمون تو افغانستان یه زمین کوچیک داریم. داشتیم توش یه چهار دیواری می ساختیم. آجر هامون کم اومد، بیکاری بود، پول نبود، بچه هام امن نبودند، اومدیم ایران". ده دقیقه می شه نیم ساعت و من هنوز اون تو ام. تازه می فهمم میلاد کیه، سودابه کیه، هنگامه کیه. از ذهنم می گذره: تازه شاید اون ها دارند می فهمند که من کی هستم

چهار: به سودابه قول داده ام که هفته ای دو روز براش نقاشی بکشم و بدهم هنگامه بیاره خونه، بده دستش. قرار شده اون هم همین کار رو بکنه. هم این کار رو بکنه، هم بره مهد کودک. هفته ای چند روز هنگامه بعد از زنگ آخر میاد تو دفتر، رو صندلی کنار من ولو می شه و از تو کیفش یه کاغذ در می آره. هنگامه نقاشی های سودابه رو تفسیر می کنه: این خودشه، این یکی یه خونه است که سقفش از آلو ئه. این مامان خرگوشه، این بچه خرگوشه، این هم... نمی دونم چیه. یک روز هنگامه اومد که بگه: "خاله بابام اون نقاشی رو که کشیده بودی، چند تا بچه بودندها... اون رو چسبونده این طرف تلویزیون. می گه می شه به خاله ستاره بگی یه نقاشی از جنگل بکشه، که بچسبونیم اون طرف تلویزیون"؟ می پرسم: جنگل؟ کله اش رو تکون می ده که یعنی آره. هفته ی بعدش تو دفتر، هنگامه همون طور که از تو کیفش نقاشی سودابه رو در می آره، می گه: بابام می گه می شه خاله ستاره واسمون دریا بکشه؟ نگاهش می کنم و می گم: بابات من رو مسخره کرده؟ چند هفته بعد میلاد می گه: خانم بیاین یه باغ پر از میوه بکشیم، بابام می خواد بزنه به دیوار. مامان میلاد رو چند وقت بعدش می بینم، با خنده می گه
خونه مون پر از نقاشی های شما شده

روزهای آخر مدرسه است. روزهای امتحان بچه هاست. هنگامه و سودابه تو حیاط مهد کودک دارند بازی می کنند. من دارم می رم خونه. من رو که می بینند می دوند که به من برسند، هنگامه می گه: خانم مامانم گفته بیاین بریم خونه ی ما چایی بخوریم. می گم: "باشه یه روز دیگه. به مامانت بگو یه روز دیگه می آم بیسکوئیت می آرم با هم با چایی بخوریم". سودابه چشماش برق می زنه: آره، آره یه روز دیگه که بابام هم خونه نباشه. هنگامه می گه: وگرنه همه ی بیسکوئیت ها رو می خوره. و هر جفت شون می خندند

بابای سودابه رو کمرش کیسه ی سیمان افتاده، استخوان های کمرش جا به جا شده، دکتر بهش شش ماه استراحت مطلق داده. هر از گاهی که کار باشه، می ره راه پله های خونه ها را تمیز می کند

No comments:

Post a Comment