Monday 15 November 2010

قرمز

یک: حیدر و یک پسره دیگه که اسمشو نمی دونم در حیاط رو هل داده اند و با شتاب اومده اند تو. حیدر دست راستشو زیر دست چپش گرفته، روش یه تیکه زیر پیرهنی انداخته. می گه: آبجی ستاره یه پنبه الکل می دی؟ توی حیاط پسری که با حیدر آمده تو، بازوهای هنگامه رو گرفته و داره دور خودش می چرخونتش. یه اضطراب گندی می پیچه تو دلم. نگاهم روی دست حیدر ثابت مونده. هنگامه بلند می خنده و تلو تلو خوران می آد طرفم. خم می شم و بهش می گم: آدم به هر کسی که از در می آد تو نمی گه منو بچرخون. پسره چپ چپ نیگام می کنه. میلاد اون گوشه وایساده. می آد جلو و یه لگد می زنه به هنگامه. داد می زنه: چرا به پسر نامحرم دست می زنی؟ هنگامه زده زیر گریه. پسره شاکی می شه. می زنه تو گوش میلاد. دادم رفته هوا، می گم: بس کنین، خجالت بکشین. میلاد داره عر می زنه و یک بند فحش می ده. پسره می گه: خانم خب بیخود آبجیشو می زنه. کفرم در اومده. می گم: خب تو هم اینو می زنی. بقیه هم شما رو
می زنند. بچه ها کمابیش بازی شونو تو حیاط ول کرده اند. همه ی نگاه ها به سمت ماست که اون گوشه ایستاده ایم. شاید صدایم بیش از اندازه بالا رفته، نمی دونم. روی زیر پیرهنی حیدر دایره های قرمز رنگ افتاده. چند تا از بچه ها اومده اند دورمون. مرتضی پشتم قایم شده. به قطره های قرمز روی زمین اشاره می کنه و آروم می پرسه: اینا خون واقعییه؟ به حیدر می گم: بردار اینو از روش ببینم چی شده. می گه: نه آبجی بد چاقو خورده. با عصبانیت و رگه هایی از نفرت می گم: ورش دار ببینم. خون مثل یه چشمه از زخم می زنه بیرون. می گم: "تو دفتر الکل داریم ولی این با الکل درست نمی شه باید بری بخیه بزنی. بذاز یه باندی چیزی بدم دورش بپیچی". تو راه دفتر، پسری که اسمشو نمی دونم می گه: "این طورم نیست که شما می گین.خانم ما هم کم نیاوردیم. اگه ما رو زدند ما هم خوب از پسشون بر اومدیم". برمی گردم و با چنان تغیری نگاهش می کنم که ساکت می شه. روز خوبی نیست. خودم نیستم. شاید هم بیش از اندازه خودمم

دو: مدرسه تعطیل شده. مرتضی هراسان اومده تو دفتر. تو چشماش می خونم چه اتفاقی افتاده. می پرسم: چیه؟ باز چی رو گم کردی؟ می گه: خانم ستاره، کیفم نیست. می گم: لابد سر کلاسه. می گه: نه نیست. بغض کرده. می گم: خب پس بریم دنبالش بگردیم. کیفش تو کلاس نیست، تو حیاط نیست، تو زیرزمین نیست. هزار تا کار دارم. به مرتضی می گم: فکر ببین یادت نمی آد کجا گذاشتی؟ کله اش رو تکون می ده. زیر لبی می گه: یادم نمی آد. کم کم دارم کلافه می شم، همون جور که راهمو کشیدم که برگردم تو دفتر غر می زنم: چرا یادت نمی آد؟ مگه تو پیرمردی؟ رو صندلی می شینم، خیره به صفحه مانیتور، کجا بودم، چی می نوشتم... دنبالم اومده تو دفتر. بیخ دیوار وایساده و هیچی نمی گه. یه مدت هیچی نمی گم که شاید بره ولی جم نمی خوره. آخرش می گم: شاید یکی از بچه ها اشتباهی برده خونشون. برو خونه. من اگه کیفت پیدا شد می فرستم یکی بیاره دم خونتون. نیم ساعت بعد از تو پنجره دفتر می بینم که با مامانش از پله ها پایین می آیند. می پرم از دفتر بیرون. به مامانش می گم: کیفش تو مدرسه نیست. مامان مرتضی می گه: بابای این ما رو انداخت از خونه بیرون، گفت تا کیف پیدا نشده راهتون نمی دم. مبهوت می گم: وا یعنی چی؟ خانم بنفشه داره می آد از پله های کلاس پایین. کلی دفتر و کتاب دستشه. می آد جلو و به مامان مرتضی می گه: مرد این طوری رو شب که خوابه یه بالش می ذاری رو صورتش و ( دستاشو به هم می زنه) تموم( غش غش خنده اش به هوا می ره). مامان مرتضی از خنده ی بنفشه یه لبخند کمرنگ گوشه ی لبش افتاده. ولی به نظر نمی رسه متوجه شده باشه که باید چی کار کنه. فقط می گه: بابای این همش مرتضی رو می زنه می گه درس نمی خونی. رو به من می گه: خانم ستاره، مرتضی زود به دنیااومد، من گذاشتمش توی پتو. خدا شاهده نزدیک دو ماه تو پتو بود تا تونست دستشو تکون بده. دستش انقدر بود ( و انگشت شست و اشاره شو به اندازه ی دو سانتیمتر از هم می گیره). می گم: برین خونه. کیفش پیدا شد می آرم دم خونتون. بر می گردم تو دفتر. دو سه دقیقه بعد خانم نوره بدو می آد تو دفتر. کیف مرتضی رو مثل یه غنیمت جنگی بالا گرفته و می گه: پیدا شد، پشت کیسه ی برنج انداخته بودند، حتما بچه های دیگه خواستن اذیتش کنن. حیدر رو پله های خونه ی خانم نوره نشسته. می گم: این کیف رو می بری در خونه ی مرتضی؟ پا می شه خبردار می ایسته. می گه: هر چی آبجی ستاره امر کنه. با بدجنسی می گم: خوش خدمتی هات منو کشته

سه: محمد اومده تو دفتر و می گه: من چند تا پیشنهاد دارم که این جا واسه بچه ها انجام بدیم. می پرسم: دعوای دیروزت با حیدر سر چی بود؟ می گه: مگه نمی گن لامپ اضافی خاموش؟ چرا پس لامپ توالت رو کسی خاموش نمی کنه؟ می پرسم: به خاطر این بود که تو رو گفته ام صبح ها بیای به بچه ها فوتبال یاد بدی؟ می گه: یه نقاشی بکشیم که شکل چراغ روشن باشه، روش خط بزنیم و وصلش کنیم به در توالت که همه یادشون بمونه چراغ رو خاموش کنند. می پرسم: شیشه ی آشپزخونه رو تو شکستی یا حیدر؟ می گه: یک فکر دیگه هم دارم. نزدیک عید به هر بچه ای یه ماهی قرمز بدیم که ببره خونه. بعد از تعطیلات بیاره مدرسه. حوض خالی رو پر کنیم بندازیم همه ی ماهی ها رو توش

No comments:

Post a Comment