Tuesday 23 September 2014

هفت ساله ی واقعی

 یک: آفتاب روش تابیده بود. چشماش نیمه بسته بودن. موی کوتاه طلایی اش زیر نورخورشید مردادماه برق میزد. آب استخر مثل یه پتو در آغوشش گرفته بود. هرازگاهی یه حرکت ناچیز به پاش میداد و موج کوچیک ایجاد شده تیوپ اش رو به این سو و اون سو می برد. بعد از یک ساعت اومده بود نزدیک میله، کله اش رو گرفته بود بالا و گفته بود: باید بخوابم. تازه به حرف افتاده بود. کم گو و گزیده گو، کلمات براش روشن و قطعی بودن. هیچ ذوق زده نبود که حالا می تونه نیازهاشو بیان کنه. انگار همیشه می تونست و حالا  فقط  داشت  برای دلخوشی ما از کلمات استفاده می کرد که ببینیم می تونه. اومده بود بیرون و حین خوردن کیک یزدی خوابش برده بود. روی پتوی سربازی، کنار استخر، زیر سایه ی درخت بید، دست کم سه ساعتی رو قرص خوابیده بود.

 دو: چهاردست و پا اومده تا سر پله ی آشپزخونه. تو دعوای دیروز حیدر و علی، شیشه ی آشپزخونه هزارتیکه شده و ریخته رو زمین. جاروش کرده ایم ولی چند تیکه ی خیلی ریز مثل یه آینه زیر نور خورشید بی رمق آذرماه برق می زنه. از بارون صبح یه گودال کوچیک درست شده. جلوتر نمی آد، عوضش دستش رو به میله می گیره و می ایسته. پاش رو محکم فرود میاره تو گودال و غش غش می خنده. خانم بنفشه از روی پله ها داد می زنه: اوا این بچه ی کیه؟ الان سرما می خوره. بغلش می کنم و لیوان آب رو دم دهانش می گیرم. ازش می پرسم: مامانت کو؟ می دونم مامانش کجاست. خودمون صداش زدیم که بیاد مدرسه. ازش می پرسم مامانت کو که بفهمم با چه امید و آرزوی راه دراز دفتر تا آشپزخونه رو در پیش گرفته و اصلا می دونه چطور باید پیش مامانش برگردیم یا نه. انگشت دو سانتی اش رو دراز می کنه سمت  دفتر و نگاه عمیق اش رو بهم می دوزه. انگاری از همچین سئوال پیش پا افتاده ای آزرده خاطر شده. این همون روز تاریخی ایه که از فرداش عضو ثابت مدرسه می شه؛ همون روزی که چشم بر هم میذاریم و چندین سال بعدترش یه روز صبح زود از خواب بیدار می شیم و می بینیم بزرگ شده.

 سه: تازه فهمیده خودشه و نه هیچ کس دیگه. مثل روزهای قبل حرف بقیه رو تکرار نمی کنه. وقتی گیتا بهش می گه عقب عقب راه نرو می افتی، تیز نگاهش می کنه و سفت می گه: نه.

 چهار: گربه جوجه هاشو خورده. عصبانی ام. میگم تو مسئول شون نبودی؟ خوبه یه روز منم از مامانت بپرسم تو کجایی بگه گربه خوردش؟ کله اش رو تکون می ده و می گه: من از خدامه گربه بخورتم.

دلش برای جوجه هاش تنگ شده. دوست داره بره پهلوشون، حالا تو دل گربه هم شد، شد.

 پنج: با اینکه سر کوچه روپوش نو به تن و کیف جدید به کول ایستاده، با اینکه به محض دیدنم به دندونش اشاره می کنه و میگه این یکی هم شل شده، با اینکه موقع خداحافظی لب اش به خنده باز میشه، ته نگاهش یه باریکه ی اضطرابیه. اضطراب واقعی یه هفت ساله ی واقعی وقتی برای بار اول رو به مدرسه قدم برمیداره. 

No comments:

Post a Comment