مهناز سر
کلاس نشسته. منم و آرزو و مهناز. آرزو داره حروفی رو که یاد گرفته نقاشی می کنه.
مهناز می گه: چند روز پیش رفتم نونوایی که آرد بخرم، وقتی نوبتم شد نونوائه گف برو
ته صف، نرفتم. آرزو به حرفی که روی کاغذ نوشته اشاره می کنه و می پرسه: میم رو
شبیه چی کنم؟ دال اش رو شبیه نوک پرنده کرده، آ اولش رو شبیه چتر. مهناز می گه:
نونوائه عصبانی شد، آرد رو پاشید روی لباسم، گف ما اصلا به افغانی ها نون نمی
فروشیم. آرزو ورقه اش رو می گیره جلوی چشمام و می پرسه: میم رو شبیه حلزون بکنم؟
مهناز می گه: من پرسیدم چرا به افغانی ها نون نمی فروشین؟ ورقه ی آرزو رو می گیرم
اون ور و می پرسم: چی جواب داد؟ می گه: گف شما اجازه دادین آمریکایی ها بیان
کشورتون رو بگیرن. می پرسم: به خاطر این؟ می گه: آره، گف به خاطر همین.
مهناز تو
کتابخونه نشسته. داره برای دو تا از بچه های کودکستانی داستان می خونه. میلاد
بزرگه در رو با لگد باز می کنه و یکراست میاد مشتش رو می کوبه روی میز. می پرسم:
چته؟ می گه: خرابم. مهناز می گه: خرابم باشی نباید بکوبی روی میز. میلاد بزرگه یه
لحظه سکوت می کنه و بعد رو به من می گه: بگو با من در نیوفته اعصاب ندارم. می پرسم:
چی شده مگه؟ می شینه پهلوم. می گه: من از اوناش نیستم که واس تفریح برم فوتبال،
من روزی ده ساعت هم واکس بزنم باز آخر روز می دونم تو زندگی ام چی می خوام. می گم:
خب این که خیلی محشره. می گه: من سیزده سالمه، امسال نتونم برم نونهالان، دیگه
کارم تمومه. می گم: خب برات می پرسیم که چجوری بری باشگاه ثبت نام کنی. اخماش باز
شده، می گه: خودم رفتم دنبالش، صد تومن بهم وام بدین برم ثبت نام، تا قرون آخرش رو
پس می دم.
منم و
الهام. مهناز و آرزو و هنگامه دور میز نشسته اند. میلاد بزرگه رفته پایین. مهناز کاغذ
سفید رو می ذاره جلوش و می گه: انقدر کلافه ام که می خوام کله ام رو بکوبم به
صندلی. آرزو داره کاردستی درست می کنه و زیرلبی می خونه: خوشحال و شاد و خندانم. می
گم: آروم نقاشی تون رو بکشین، بعدش هم جمع کنین برین خونه- به خودم و الهام اشاره
می کنم و شمرده شمرده می گم: ما این ته نشستیم چون جلسه داریم. یه کم بعد، مهناز و
هنگامه سر مداد زرد دعواشون شده. مهناز دادش رفته هوا. یکهو هنگامه صندلی اش رو هل
می ده عقب و رو به مهناز می گه: برو بابا هزاره ی گدا، بیا اینم مداد. مهناز مداد
زرد رو تو دستش گرفته، تو چشمای هنگامه خیره می شه و می گه: عوضش ماها شیعه ایم
شماها چی می گین که سنی هستین. از تعجب مات مون برده... دو تا بچه ی هشت ساله.
داریم برمی
گردیم خونه. تو کوچه پس کوچه های پشت پامنار منم و هنگامه و دو تا میلادها. میلاد
بزرگه سربه سر هنگامه و میلاد می ذاره. می گه: این می گه اون آبجی مه. هنگامه می
خنده می گه: من نگفتم آبجی مه، گفتم داداشمه. میلاد بزرگه رو به من می گه: قیافه ی پسره از جلو چشمام نمی ره اون ور، می
دونی اسمش مانی بود از این چشم زاغا، دیگه خودت ببین چه قدر باید سوسول باشی وقتی چشمت
زاغه و اسمت مانیه. می گم: رنگ چشم چه ربطی به سوسولی داره؟ می گه: مامانش دو
ملیون گذاشت روی میز گف اسم پسرم رو بنویسین. هنگامه می پرسه: دو ملیون تومن واسه فوتبال؟
میلاد بزرگه می گه: پس چی فکر کردی، پسره پاش شلوار تیم بود ولی خودش اصلا فوتبال
رو دوست نداشت. رو به من تکرار می کنه: دو میلیون، باورت می شه اونوخ من لنگ صد
تومنم. رسیده دم در خونه شون. قبل این که بره تو، تو سایه ی درخت انگور حیاط شون
می ایسته و یه دستش به دستگیره ی در، می گه: من نامردم اگه علی کریمی نشم.
تو بقالی،
میلاد می پرسه: عدس گرون شده؟ مرد فروشنده رو به من یه لبخند گنده می زنه و با
عشوه می گه: چی نشده؟ بیرون بقالی میلاد کمی کلافه اس چون به نظرش قیمت عدس رو
فروشنده زیادی گفته. می گه: کاش می رفتیم از بازار می خریدیم. می زنم رو شونه اش،
می گم: چی می گی تو؟ برای این که حواسش رو پرت کنم می گم: می دونی مردم با هم
تصمیم گرفتن دیروز و امروز و فردا شیر و نون نخرن؟ می گه: من می دونم مردم باید با
هم دست به یکی کنن تا همه ی نون ها بمونه، اون وقت نونواها زنگ بزنن به دولت بگن
نون هامون خراب شده قیمت رو پایین بیارین. هنگامه کیفش رو می اندازه رو کول میلاد،
می گه: نون که خراب نمی شه. رو به هنگامه می گم: کیفت رو خودت بیار میلاد هم خسته
اس، سر کار بوده. هنگامه با شیطنت می خنده و به جای این که گوش بده، بالاوپایین می پره. میلاد ولی تو فکره،
کیف هنگامه روی کولشه. از خیابون که رد می شیم، می پرسه: اگه چند ماه دیگه نون شد
سه هزار تومن، اون وقت چی؟
به هنگامه می
گم: خیلی حرف بدی زدی امروز، وقتی بگی هزاره یا تاجیک یا افغانی یا ایرونی و یه جوری بگی انگار داری فحش می دی، اون وقته که این حرفا از هر
فحشی بدتره. هنگامه می پرسه: از فحش مادر هم بدتره؟ همون جور که بند کفشم رو سفت
می کنم، می گم: تو همون مایه هاس. میلاد ازمون عقب مونده چون وایساده دم مغازه ی
آقاعبدی فلزکار آب بخوره، وقتی بهمون می رسه با انگشت به نونوایی اشاره می کنه و
می گه: نگاه کنین محسن داره نون می خره. هنگامه از این ور کوچه داد می زنه: محسن نباید
تا پس فردا نون بخری. میلاد رو به نونوا داد می زنه: نباید تا پس فردا نون بفروشی. محسن
و مرد نونوا توجه شون به ما جلب شده ولی متوجه حرف بچه ها نمی شن. محسن داد می زنه: چی؟ مرد نونوا ریش
اش رو می خارونه و رو به ما دست تکون می ده. میلاد اخماش تو همه، می پرسه: به کسی که حاضر نیس با
بقیه ی مردم دست به یکی کنه چی می گن؟ کله اش رو ماچ می کنم و می گم: تا دم خونه مسابقه ی دو، هرکی برد بیشترین
سهم گیلاس ها مال اون.
No comments:
Post a Comment