Saturday 3 April 2010

چاقو

يك روز امير حسين، پسر سه ساله ي خانم نوره اومد تو دفتر و كجكي خم شد، ژست گرفت و گفت : دستا بالا. تو دستش يه چاقوي ضامن دار كوچيك بود. ياسر، يكي از بچه هاي قديمي كانون كه الان به كارش گرفته ايم، اون گوشه نشسته بود. تا چاقو را ديد گفت: اين رو از دست امير بگيريد، سلاح سرد حساب مي شه، اگه پليس ببينه سه ماه حبس بهش مي دن. يك آن تصوير امير حسين پشت ميله هاي زندان جلوي چشمام اومد، به زور خنده ام را خوردم و چاقو را از دست امير قاپ زدم. اميرحسين عر مي زد و حاضر نبود بدون سلاح سردش از دفتر خارج بشه. مجبور شدم ياسر رو بفرستم تا برايش پاستيل بخره

كلا در گيري ام با بچه هاي عصر زياده. پسرهاي عصر بچه هاي محل اند. از يك تاريخ نا معلومي به بعد گويا هيچ فشاري رويشان نبوده كه سر كلاس هاي كمك درسي بروند و خودشان هم الان ديگه از عادت رفته اند، معلم هاي كمك درسي هم ديگه نمي آيند. اين بچه ها فقط مي آيند كه عربده كشي كنند، چند دست فوتبال بزنند و بعدشم دعوا كنند، چاقو كشي بشه يا شيشه اي را بشكنند

بعضي موقع ها ياد خودم و نازگل مي افتم، وقتي عشق دعوا و درگيري بوديم، وقتي سن مون خيلي كمتر از حالا بود. يادمه يه دفعه دو تا پسر شروع كردند به مسخره بازي كه شما ها دخترين يا پسر... افتاديم به جونشون. تا مي خوردند زديمشون. زير چشمم يه بادمجون سياه شده بود ولي با نازگل مي خنديديم و مي گفتيم كه "خوب از پسشون بر اومديم، تو محله ي آدم، هيچ كس نباس جلو روي آدم در بياد...". روزمون يه جوري گذشته بود ديگه، حوصله مون سر جاش اومده بود

سعي مي كنم عصرها نمونم... چون مي دونم حوصله اي كه سر مي ره چه جوري سر جاش مي آيد. چون مي دونم اگه يكي جلوم در بيايد نمي تونم ساكت بمونم، حتي اگه تو محله ي طرف باشم. چون خيلي ضايع است كه يك كاره چاقو بخورم. حتي فكرش هم به خنده ام مي اندازه

فردين، كلاس اولي يه خودمونه. يه روز صبح با يه چاقو اومد مدرسه كه شبيه تفنگ بود. خشابش رو كه فشار مي دادي تيغه ي چاقو در مي آمد. چاقو رو بخشيد به ميلاد، كه دوست صميمي شه. بعد ابولفضل از راه رسيد و چاقو رو ديد. گفت: " آقا بيا و اين چاقو رو به من بفروش ،400تومان خوبه؟" ميلاد زير بارنرفت. گفت: "700 تومان كمتر نمي دم." ابولفضل هم رفت سليمان رو راضي كرد كه بياد ميلاد رو بزنه و چاقو رو كش بره

من وقتي رسيدم كه چهار تاييشون رو هم افتاده بودند و تو خاك ها غلت مي زدند. بقيه ي بچه ها دورشون حلقه زده بودند. هولشون دادم كه بروند كنار، كه بتونم اون چهار تا رو از هم جدا كنم. چهار تا بچه ي هفت هشت ساله... داد زدم: " ول كنيد همو..". و صدا همون صداي دعوايي صد سال پيش بود

جريان رو كه فهميدم گفتم بروند بالا سر كلاس بشينند و فكر كنند كه چه كار خطرناكي كرده اند... كه اگه نوك چاقو تو چشم يكيشون مي رفت چي مي شد. ( از ذهنم گذشت بهشون بگم بشينيد و رو كاغذ بكشند كه چي مي شد ... و بعد فكر كردم با مداد رنگي...؟ ماژيك؟ مداد سياه؟ بي خيال شدم). گفتم: تا دو روز تو حياط نمي آييد

رفتم تو دفتر نشستم و چاقو رو گذاشتم جلوم. هي باهاش شليك كردم. تيغه اش هر دفعه مي جست جلو... به جاي گلوله. بد چيزي نبود. بعد يك لحظه فكر كردم لابد اون چهار تا اون بالا حوصله اشون سر رفته و دارند همديگر را تكه تكه مي كنند. چاقو را ته كيفم انداختم و رفتم بالا. نشسته بودند و نقاشي مي كشيدند. رو كاغذ هاي مچاله، با مداد يا خودكار آبي اي كه جوهر پس مي داد. ابولفضل برايم دست تكون داد ( عادتشه... حتي اگر فاصله اش با تو كمتر از يك متر باشه). رفتم نشستم كنار ميلاد. همون جور كه به نقاشي اش نگاه مي كرد گفت: "خواستم دريا بكشم ولي بعد درخت شد." پهلو چهار تاشون بالا نشستم . بي هيچ حرفي...هيچ كدوممون هيچي نگفتيم... . صداي پاي بچه ها توي راه پله مدرسه رو پر كرد. زنگ تفريح تمام شده بود

1 comment:

  1. azam intor ke shoma az 100sal pish harf zadid
    tars baremoon dasht ke nakone too mahaleye shoma adam asib bokhore az daste hawa.

    ReplyDelete