Sunday 16 October 2011

خداحافظی

امروز برای هنگامه روز ملی جادوئه؛ هر سئوالی ازش بپرسی تو جوابش یه " جادو" داره. رفته بالای میز، من و بهار نشسته ایم رو مربع های رنگی، گیتا داره سودابه رو قلقلک می ده. هنگامه رو به من می گه: کله ات رو پایین بگیر، می خوام بپرم. امروز برای صادق روز ملی استقلاله؛ تازه فهمیده صادق ئه و نه هیچ کس دیگه؛ مثل روزهای قبل حرف بقیه رو تکرار نمی کنه، وقتی نوبتش می رسه، بلند می گه: یک، دو، سه و می پره. پاش خورده تو دماغ هنگامه. تا اون موقع بی خیال نشسته ام ولی وقتی خون دماغش می ریزه رو بلوزش، می زنمش زیر بغلم تا ببرمش دم آبخوری. دستاش رو جلو صورتش گرفته ولی تو راه پله، غش غش می زنه زیر خنده. می گم: دیوونه. باز می خنده، سرش رو گذاشته رو شونه ام، یکهو می گه: خون ریخت رو روسری ات. می گم: عیب نداره. وقتی شیر آب رو باز نگه داشته ام تا دماغش رو آب بزنه، می پرسم: چرا این قدر خون دماغ می شی؟ همون جور که کله اش رو کج گرفته، تو دماغی می گه: دماغم جادویی یه،
هروقت دایی ام مامان سونیل رو می زنه، از دماغ من خون می آد.

حمید آقا می آد تو کلاس تا کلید رو بهم بده. داره می ره سر کار. می گه: هروقت خواستین برین، در حیاط رو قفل کن و کلید رو پرت کن تو باغچه. می گم: ما هم داریم می ریم. سودابه می گه: نه نریم. امروز برای سودابه روز ملی خاص بودنه؛ فقط به اونا زنگ زدیم تا بیان مدرسه. منتظر می مونه تا همه از کلاس برن بیرون. بعد می گه: بغلم کن. دم در حیاط، حمیدآقا می گه: اینا بالاخره یه روز می رن زیر ماشین. می گه: مخصوصا این- و به صادق اشاره می کنه. صادق می گه: نمی رم زیر ماشین. تو کوچه، گیتا می گه: من ماشین دارم، بریم برسونیمتون دم خونه ی دایی تون. هنگامه می گه: ماشین خانم گیتا سفیده. بهار می پرسه: از کجا می دونی؟ هنگامه می گه: من جادو بلدم. امروز برای گیتا روز ملی پیشنهادهای رویای یه؛ دم بقالی سر کوچه می گه: بریم بستنی کوکایی بخریم. بستنی کوکایی همون چیزیه که یه هفته اس ما رو معتاد خودش کرده. وقتی به پارکینگ می رسیم یه دستم به صادق و یه دستم تو دست سودابه است، بستنی کوکایی تا دسته تو حلقمه.

دم آسانسور یه پنج دقیقه ای معطل می شیم. بچه ها کلافه شدن. هنگامه می گه: شاید این یکی آسانسوره، و به در کناری اشاره می کنه. گیتا می گه: نه، اون راه پله است. سودابه می گه: شاید آسانسور اینه، و به همون در اشاره می کنه. گیتا می گه: نه. رو به صادق می گه: خب نوبت توئه، یه دفعه هم تو بپرس. صادق نمی پرسه، روز استقلال اش رو بی نقص تا انتها می خواد حفظ کنه. من می گم: آسانسور همین جوری که نمی آد، باید براش شعر "آسانسور زود بیا" رو بخونیم تا بیاد. هنگامه می پرسه: واقعا؟ سودابه می گه: چه جوری؟ گیتا می خونه: آسانسور آسانسور زود بیا... ( یه سری قافیه ردیف می کنه از سودابه و هنگامه ای که منتظرش نشستن و صادقی که چشماش رو بسته و ماهایی که بالا و پایین می پریم). شعر که تموم می شه، آسانسور دینگی صدا می کنه و درش باز می شه.

تو ماشین گیتا نشسته ایم. پشت چراغ قرمز تا کمر از پنجره آویزون می شیم و عربده می زنیم: قطار قطار زود برو، از توی ایستگاه برو، برادرم زن می خواد، پولش رو از من می خواد، من که پولی ندارم، چاقو رو در می آرم، پدرش رو در می آرم. وقتی می پیچیم تو پامنار، هنگامه می گه: سه دفعه دیگه هم بخونیم، باشه؟

سرکوچه ی تنگ، سودابه تنها کسی یه که می مونه. وسط کوچه وایساده و دستش رو تکون می ده. اون قدر می مونه و پافشاری می کنه تا صادق و هنگامه هم وسط های کوچه می ایستن، انگاری تازه از رفتار سودابه می فهمن که یه چیزی عادی نیس؛ که خداحافظی امروز فقط از یه آدم نیس، خداحافظی از یه دوره ی زندگی یه که داره آروم آروم به پایان اش نزدیک می شه. مثل همه موقعیت های این ریختی احساس می کنم یه چیزی تو دلم اندازه ی یه حفره خالی می شه.
برای من، شاید امروز روز ملی از درون تهی شدنه.

رو پام نشسته. می گه: تو زنگ زدی من خواب بودم. می گم: بعدش که زنگ زدم باهات حرف زدم. می گه: تو که نبودی من رفتم کلاس دوم. می گم: هنگامه رفته کلاس دوم، تو همون پیش دبستانی هم بری برای من کافیه. می گه: تو که نبودی من انقدر سالم شد ( و پنج تا انگشتش رو باز می کنه). می گم: نه خیر، تو شش سالته. چونه اش رو نشون می ده و می گه: تو که نبودی من رفتم بالای تاقچه. می پرسم: بالای تاقچه چه خبر بود؟ می گه: رفتم قاب عکس رو بیارم. نخ بخیه هاش سبزه، آخرش یه گره گنده اس. خم می شم رو شیکمش و می گم: خانم گیتا برات یه بسته قلقلک گازگازی تجویز کرده

No comments:

Post a Comment