Monday 7 November 2011

بارون

من پوست شکلاتم، بهار سکه اس، هنگامه با دندون کون مدادش رو می کنه و می گه: اینم منم. من از هردوشون جلوترم. ولی بعد هنگامه یه دو می آره، سوار دوچرخه ی تندرو می شه و و می ره رو خونه ی دوازده. من اون ته موندم. به هنگامه می گم: الان بهت می رسم. هنگامه چترش رو بوس می کنه و می گه: چتر خوشگلم گریه نکن. می گم: همون موقع که دیدیم فنرش کنده شده باید پس می دادیم یکی سالم می گرفتیم. می گه: سالمه، فقط بارون روش ریخته، انگاری خیس اشک شده. تو ایستگاه مترو دستم رو می کشه سمت سه تا صندلی خالی و می گه: بشینیم این رو. از تو کیفش کلاه گاوی اش رو در می آره، تا رو چشماش پایین می کشه، به پشتی صندلی تکیه می ده و می گه: من هنگامه نیستم

من خسته ام، بهار پر فکرهای عجیب و ترسناکه، هنگامه خوابش می آد. قبل از این که بریم تو دالون، کوه رو می بینیم که یک پارچه سفیده. من به یه نقطه ی دوردست خیره می شم و می گم: بریم اون بالا؟ هنگامه می گه: نمی ذارن که. من می گم: چرا نذارن، کوه رو که نخریدن. بهار می گه: بریم، ولی اون بالا سرده. هنگامه می گه: تو کاپشن داری، خاله ستاره کاپشن داره، منم کاپشن دارم. برج بغل دستمونه. کوه سفید روبرومونه، مه دامنه هاش رو پوشونده. من با انگشتم به برج اشاره می کنم و می گم: از اون بالا پرواز کنیم بریم بالای کوه. هنگامه می گه: من دمب تو رو می گیرم، خانم بهار دمب من رو، سه تایی می پریم و می ریم به برف ها دست می زنیم. برف ها سردن، هنگامه رو صندلی عقب خوابش برده، دالون تاریکه، من و بهار ساکت ایم

من از صبح یه بغض بی پایانم، بهار نیم ساعتی زودتر رسیده، هنگامه خواب مونده. برف ها رو پاشیده ام تو چشمهای بهار و هنگامه، اونا دمب من رو ول کردن، من چرخ می خورم و تو هر دور یه وجب به زمین نزدیک تر می شم. هنگامه می گه: این هم نامه ی خانم گیتا. وقتی پاکت رو می ذارم تو کیفم، چشمش به دستمه، آخرش می گه: اگه بخوای می تونی بخونیش. از آسمون مثل دمب اسب بارون می آد. هوای گرم و خفه ی دفتر می برتم به سال های گذشته، وقتی صادق رو روی میز دفتر خواب می کردم و یه دستی کارنامه ی بچه ها رو تایپ می کردم؛ گیتا سنگک داغ رو به خودش چسبونده و دم حوض وایساده، حوض پر ماهی یه، ماهیا قرمز ان، رقص کنان چرخ می زنن و هرازگاهی به دمب شون یه تکون آروم می دن، تکونشون موج درست می کنه، موج از تو حوض می ریزه بیرون و کوچه رو پر آب می کنه

من ناخنم رو کنده ام و انگشتم خون افتاده، بهار آخرین دستمال کاغذی رو نصیب شده، هنگامه کله اش بی کلاه مونده. تو واگن مترو به زنه می گم: برین اون طرف شاید یکی پا شد جاش رو داد به شما. زنه رو لولاها وایساده و تعادل نداره، با یه دست کلاه بچه اش رو در می آره و هن هن کنان می گه: دیگه اون دور و زمونه گذشته. هنگامه رو پنجره ی خودش یه آدم کشیده، یه آدم و یه خونه و یه خورشید. من کنار خورشید هنگامه، یه ابر کشیده ام، یه ابر و پایین اش هم قطره های بارون. پنجره دیگه جا نداره. هنگامه به اون یکی پنجره نیگا می کنه و به من می گه: عمو پنجره اش جون می ده واسه نقاشی کشیدن. عمو یه پسر جوونه، حوصله نداره، پای راستش تکون تکون می خوره. هنگامه ول کن نیس، می گه: عمو یه گاو برام بکش. من می خندم. عمو ذوق می کنه. راننده ی تاکسی از آینه ی جلو چپ چپ به ما نگاه می کنه. گاو عمو شاخ نداره، دهنش رو یه جوری باز کرده انگاری داره قاه قاه می خنده

مجتبی می پرسه: بعد از سی و نه چه عددیه؟ هنگامه می گه: سی و ده. قبل هر جواب دادنی، یه سری برمی گرده و من رو نیگا می کنه. پریا می گه: این قدر بیخود نگران نباش، این قدر بیخود این بچه رو موقع جواب دادن با نگرانی نیگا نکن. هنگامه رو خونه ی دوازدهه، دستش رو دراز می کنه و آخرین تیکه ی بیسکوئیتش رو می ده به بچه ای که بغل مامانشه. لولاهای بین دو کوپه تکون می خوره و صدای قژقژاش قطار رو پر می کنه. بهار دم ایستگاه مترو ماشین رو نگه می داره. هنگامه چشماشو آروم باز می کنه و می پرسه: رسیدیم؟ کوچه رو آب گرفته، مردم در خونه ها گونی شن گذاشتن، گونی ها آب رو هل دادن وسط کوچه. از این گونی به اون گونی که می پریم، هنگامه می گه: مامانم صبح یه ساعت خونه رو زیر و رو کرد تا چترمون رو پیدا کنه. بهار ماشین رو نگه می داره، سه تامون بیداریم؛ دست مون سه تا ظرف پر برفه، هنگامه می پرسه: شیره رو با چی درست می کنن؟

بارون قطع شده اما هنگامه چتر نو اش رو کماکان بالا سرش باز نگه داشته و دسته اش رو محکم چسبیده، دم درخونه شون که می رسیم، بعد از بوس خداحافظی می گه: برف رو با شوکولاتم می شه خورد

No comments:

Post a Comment