Thursday 1 March 2012

ماهی قرمز

یکی لو داده که مهدی رفته با معتادهایی که به دیوار مدرسه تکیه داده اند، سیگار کشیده. مهدی می گه: من سیگار نکشیدم. می گه: فیصل گفت بریم معتادها رو بزنیم. می گه: تازه ما هم فقط اونا رو زدیم چون فیصل گفت اگه تو اونا رو نزنی من تو رو می زنم. فیصل می گه: ما نگفتیم. حکیم می گه: گفتی، ما هم بعد از مدرسه رفتیم به "مهتادا" سنگ پرت کردیم. می پرسم: چرا؟ هرسه شون شونه هاشونو بالا می اندازن. نمی دونن

تنبلی ام اومده راه همیشگی رو برم، خواسته ام میان بر بزنم و از وسط پارک هرندی رد شم. به میله های فلزی دور تا دور زمین چمن تکیه داده اند- یه منحنی آدم که از دیوار پشت مدرسه شروع شده، دور زمین چمن گشته و به سر خیابون رسیده. سر خیابون زنی شال گل گلی سرشه، کفش اش تق تقی یه، هرازگاهی تعادلش رو از دست می ده و دوباره به دست می آره، صورتش رو یه لبخند گنده پر کرده، رو به ماشین هایی که رد می شن دست تکون می ده و با یه لحن آهنگین می خونه: من مسافر غریبم تو شهر بی کسی... بین اینایی که نشسته اند یه دختر سیزده چهارده ساله هست. نزدیک زباله هایی که ته پارک رو زمین ریخته زن جوونی نوزادش رو بغل گرفته. اون طرف تر، تو زمین بازی، توی سرسره ی لوله ای و روی تاب سه تا مرد نشسته اند- دستاشون سیاهه، لباساشون خاکیه، چشماشون بسته اس. می خوام برم جلو باهاشون بشینم، یه چند ساعتی فقط پهلوشون تو اون آفتاب بی رمق اسفند ماه بشینم و واسه یه مدت هیچ نپرسم چرا

از چشم های قرمز مهدی معلومه که تمام راه خونه تا مدرسه رو گریه کرده. مامان مهدی رو صندلی دفتر ولو می شه و می گه: کیف مدرسه اش رو تو اتوبوس جا گذاشته، تا خونه دوان دوان اومده، گفته مدرسه راهم نمی دن. هممون می گیم نه بابا بی خیال. می گیم این که گریه نداره. مهدی سرش رو انداخته پایین، با بغض می گه: مداد سیاه ندارم. بهش دفتر می دیم، یه کیف هم می دیم. دفتر رو می گیره، کیف رو پس می ده، می گه دخترونه اس. می گه به من کیسه پلاستیک بدین اینا رو بذارم توش. رفته ام واسش از تو انبار مداد سیاه پیدا کنم، وقتی برمی گردم بیرون کلاس وایساده و دستاشو دور کمر مامانش حلقه کرده. تو دفتر که برمی گردم، خواهر مهدی داره جریان ترک کردنش رو تعریف می کنه، آخرش می گه: بعضی از خانومایی که ترک کردن، می رن با زن های دیگه توی پارک حرف می زنن که اونا رو هم ببرن کمپ. می گه: من می ترسم، می ترسم اگه پامو تو پارک بذارم دوباره گرفتار بشم

چند ساعت بعد مهدی می آد تو دفتر، می پرسه: می تونم زنگ بزنم مامانم بیاد دنبالم؟ می پرسم: واسه چی؟ می گه: این زنگ تو زمین چمن فوتبال داریم، کمرم گرفته، نمی تونم بازی کنم. مامانش از اون ور خط می گه که نمی آد دنبالش، که خودش بیاد خونه و خودش رو لوس نکنه. مهدی می گه: پس اومدم پول می دی برم ماهی قرمز بخرم؟ گوشی رو که می ذاره، کسیه ی کتاب هاشو می ذاره رو میز دفتر و می گه: این اینجا باشه من برم فوتبال. می پرسیم: پس کمرت؟ سرش رو تکون می ده و می گه: با یه مکافاتی مجبورم برم فوتبال دیگه

No comments:

Post a Comment