Saturday 1 January 2011

عکس

مهناز می گه: ما تو بهشت زهرا گل می فروشیم. حبیبه می گه: ما از شورآباد اومدیم. سونیتا می گه: خونه ی ما سرآسیابه. دختری که پهلوش نشسته می گه: من از اسمم خوشم نمی آد، می شه من رو پرستو صدا کنین؟ عباس می گه: من هیچ وقت دوربین تو دستم نگرفته ام. سلیمان عکسی رو که انتخاب کرده در موردش حرف بزنه با انگشت نشون می ده و می گه: این یه توپه که بچه ها زیر برگ ها قایمش کرده اند که کلاس سومی ها پیداش نکنن و اینا بتونن با خیال راحت برن سر کلاس. فرشید یه قلیان گذاشته رو فرش، جلوی پشتی. می گه: این قلیان مادرمه، نخواست عکسشو بگیرم، من هم به جاش یه عکس از قلیانش گرفتم (زهرا آروم می گه: انگار مامانش نامرئی، اون گوشه نشسته). عباس یکهو می گه: همه چیز دور و ور ما تصویره، خواب هامون، آرزو هامون، زندگی مون همش تصویره. پریسا تو شب یه عکس از بچه های همسایه گرفته که دارند در حیاط طناب بازی می کنند، دختری که وسط تصویره یه چشمش بسته است. می گه: این مریم ئه. یه چشمش کور شده. عکس حبیب یه زمین خشکه ، سایه ی خودش افتاده رو کیسه های پاره ی زباله. می گه: این جا قبلا زمین فوتبال بود، بچه ها می اومدند بازی می کردند، بعد از یه مدت بولدوزر آوردند، چمن هاشو کندند، الان کامیون ها تو این زمین آشغال خالی می کنند، دیگه فقط پر مگس و آدم های معتاده. من از ذهنم می گذره: زندگی یادآوری پیاپی اون چیز هایی است که می دونیم

هر دفعه هفت هشت نفری شاکی پشت در وایساده اند. بعضی هاشون بیرون پنجره ی زیر زمین، دست هاشونو از میله ها آویزون می کنند و خیره می شن به صفحه ی بزرگ سفیدی که عکس های بچه ها روش می افته- و انگاری که جادو شده باشند، تا پایان کلاس هیچ جم نمی خورند. تقریبا همشون تا من رو می بینند دادشون می ره هوا. اخماشون تو همه. ازم آویزون می شن، با دلخوری نیگام می کنن و می پرسن: چرا من نه؟ همیشه سعی می کنم ازشون در برم، هیچ جوابی ندارم

آمده ام که صداشون کنم برن سر کلاس بشینن. وقتی حیاط ازشون خالی می شه، بچه هایی که کنار پنجره ی زیرزمین وایسادن می گن: خب چی می شه ما هم بیایم تو بشینیم؟ زیر لبی می گم: جا نیست آخه. از دور می بینم که هنگامه از در حیاط میاد تو. با دستاش چشماشو پوشونده. میاد تا سر حوض خالی می رسه. می پرسم: چرا نیومدی صبح مدرسه هنگامه؟ می گه: من هنگامه نیستم. من یکی دیگه ام. دستاشو انداخته دور گردنم. می گه: مامان هنگامه مریضه. شب خونه ی دایی مونده. چشماش هنوز بسته است. می گم: من کلاس دارم الان، ول کن برم پایین. بچه های کنار پنجره روشون به منه، با هم می گن: کلاس عکس ( شایدم یکی شون می گه، بقیه تایید می کنند). هنگامه چشماشو باز کرده. یه دفعه می گه: "خورشید، یه خورشید پیدا کردم" و خم می شه و سعی می کنه یه قاصدک کوچیک رو بگیره. بچه های کنار پنجره نزدیک ما اومده اند. اسحاق می گه: این جا هم هست. حسین می گه: من یکی گرفتم. هممون بالا و پایین می پریم و سعی می کنیم اونی رو که هنگامه نشون کرده بگیریم. آخرش موفق می شیم. رو زانوهام می شینم و رو به هنگامه می گم: یه آرزو کن. می گه: خب وایسا. یه کم صبر می کنه و آخرش با بی تابی می پرسه: آرزو یعنی چی؟ می گم: یه چیز خوب، هر چی...که می خوای برای خودت یا بقیه اتفاق بیفته... مثلا(دست اسحاق رو آروم جلوی دهنم می گیرم) من آرزو می کنم یه کامیون پر دوربین عکاسی بیاد و بارش رو جلوی در مدرسه خالی کنه(قاصدک اسحاق رو از میان جفت انگشتاش فوت می کنم). هنگامه کیف کرده، تو چشماش می بینم که عاشق مفهوم آرزو شده. خیره به قاصدکش می گه: من آرزو می کنم خونه ام تو بال یه پرنده باشه. حسین می گه: من آرزو می کنم یکی از دوربین های کامیون خاله ستاره واسه من بشه( و قاصدکش رو فوت می کنه). اسحاق می گه: منم همین طور. میلاد می پرسه: آرزوی تکراری هم می شه بکنیم؟ امیرحسین برگشته سر جاش کنار پنجره ی زیرزمین. می گه: بیاین شروع شد، اولین عکس رو انداختن رو پرده

No comments:

Post a Comment